کهن افسانه ها

رسول پویان برآمد آفـتاب از مشـرق دل در سحـرگاهان شب یلـدای تار…

مهدی صالح

آقای "مهدی صالح" با نام کامل "مهدی صالح مجید" (به…

جنگ های جدید و متغیر های تازه و استفادۀ ی…

نویسنده: مهرالدین مشید تعامل سیاسی با طالبان یا بازی با دم…

                    زبان دری یا فارسی ؟

میرعنایت الله سادات              …

همه چیز است خوانصاف نیست !!!

حقایق وواقعیت های مکتوم لب می کشاید  نصیراحمد«مومند» ۵/۴/۲۰۲۳م افغانها و افغانستان بازهم…

مبانی استقلال از حاکمیت ملی در جغرافیای تعیین شده حقوق…

سیر حاکمیت فردی یا منوکراسی تا به حاکمیت مردمی و…

نوروز ناشاد زنان و دختران افغانستان و آرزو های برباد…

نویسنده: مهرالدین مشید طالبان در جاده های کابل پرسه می زنند؛…

زما  یو سم تحلیل چې غلط؛ بل غلط تحلیل چې…

نظرمحمد مطمئن لومړی: سم تحلیل چې غلط ثابت شو: جمهوریت لا سقوط…

کابل، بی یار و بی بهار!

دکتر عارف پژمان دگر به دامنِ دارالامان، بهار نشد درین ستمکده،یک سبزه،…

ارمغان بهار

 نوشته نذیر ظفر. 1403 دوم حمل   هر بهار با خود…

چگونه جهت" تعریف خشونت" به تقسیم قوای منتسکیو هدایت شدم!

Gewaltenteilung: آرام بختیاری نیاز دمکراسی به: شوراهای لنینیستی یا تقسیم قوای منتسکیو؟ دلیل…

تنش نظامی میان طالبان و پاکستان؛ ادامۀ یک سناریوی استخباراتی

عبدالناصر نورزاد تصور نگارنده بر این است که آنچه که میان…

بهارِ امید وآرزوها!

مین الله مفکر امینی        2024-19-03! بهار آمــــد به جسم وتن مرده گـان…

از کوچه های پرپیچ و خم  تبعید تا روزنه های…

نویسنده: مهرالدین مشید قسمت چهارم و پایانی شاعری برخاسته از دل تبعید" اما…

سال نو و نو روز عالم افروز

 دکتور فیض الله ایماق نو روز  و  نو  بهار  و  خزانت …

میله‌ی نوروز

یاران خجسته باد رسیده‌ است نوبهار از سبزه کوه سبز شد…

تحریم نوروز ، روسیاهی تاریخی طالبان

                 نوشته ی : اسماعیل فروغی        در لیست کارنامه های…

طالب چارواکو ته دريم وړانديز

عبدالصمد  ازهر                                                                       د تروو ليموګانو په لړۍ کې:           دا ځلي د اقتصاد…

    شعر عصر و زمان

شعریکه درد مردم و کشور در آن نبوُدحرف از یتیم…

مبارک سال نو

رسول پویان بهـار آمد ولی بـاغ وطـن رنگ خـزان دارد دم افـراطیت…

«
»

مارکس و گونه پرستی از خود بیگانگی 

پیوست به گذشته…

بخش ( سوم و پایانی)

جان بلامی فاستر و برت کلارک

برگردان: توسط نقد اقتصاد سیاسی

فرستنده: حسین تلاش

۲۱- اپریل ۲۰۲۱

—–

مارکس، داروین، و تکامل

بنتون مارکسِ جوان را به‌طرز نامطلوبی با داروین جوان مقایسه می‌کند‌، که در سال 1839 در یادداشت‌های خود به شباهت حالت‌های چهره‌ای انسان به اورانگوتانِ موجود در باغ وحش اشاره و نتیجه گرفت که انسان و حیوان دارای خویشاوندی هستند.(53) با این حال، مارکس، نه سال بزرگتر از داروینِ جوان (کسی که شاید یک اورانگوتان را ندیده باشد)، تنها چند سال بعد، در سال 1843، استدلال کرد که کالا شدگی حیوانات نمونه‌ای از “تخریب” طبیعت توسط جامعه‌ی بشری است ـ نکته‌ای که به‌ سختی می ‌توان گفت خود داروین در این مرحله یا هر دوره‌ی دیگری درک کرده باشد. (54) یک سال بعد، در دست ‌نوشته‌ های اقتصادی وفلسفی، مارکس صریحاً به رابطه‌ی نزدیک انسان و سایر حیوانات به‌ عنوان موجودات طبیعیِ عینی اشاره کرد (55)

چنین تأکیدی بر ارتباطات قوی میان حیوانات انسانی ـ غیرانسانی دیدگاه غالب آن زمان نبود. چارلز لِیل، در کتاب پیشگامانه‌ی خود “اصول زمین شناسی” (33-1830)، که مارکس و داروین با آن آشنا بودند، چهار فصل را به انقراض گونه ‌ها اختصاص داد، که بیشتر آن‌ها کشتن گونه‌های حیوانی به‌دست انسان را توجیه می‌کرد. لیل نوشت: “اگر همچنان که پیش‌ می ‌رویم، شمشیر نابودی [برعلیه حیوانات] را به ‌دست بگیریم”،

دلیلی ندارد که از ویرانیِ مرتکب‌ شده شکایتی داشته باشیم، و نه چون شاعر اسکاتلندی [رابرت برنز] خیال کنیم که، “ما یکپارچگی اجتماعی طبیعت را نقض می‌کنیم”؛ یا همراه ژاکِ مالیخولیایی [شکسپیر، آنطور که شما دوست دارید] شکایت کنیم که ما

صرفاً غاصبان، جباران، و از آن بدتر هستیم،

برای به وحشت انداختن و کشتن حیوانات

در سکونتگاه خاص و بومی آن‌ها.

ما فقط باید تأمل کنیم که در نتیجه‌ی تصرف زمین از راه فتح، و دفاع از دستاوردهای خود با زور، هیچ امتیاز انحصاری را به کار نمی‌ بریم. هر گونه‌ای که از یک نقطه‌ی کوچک به یک ناحیه‌ی وسیع گسترش یافته باشد، باید به‌ همان ترتیب، پیشروی خود را با کاهش یا نابودی کامل برخی دیگر مشخص کرده باشد (56)

مارکس وبه ‌ویژه انگلس توجه دقیقی به تخریب زیست ‌بومها و گونه‌ های محلی از طریق گسترش سرمایه‌ داری در سراسر جهان داشتند. با وجود این، برخلاف لیل، هیچ توجیه اخلاقی برای این اقدامات و پیامدها در تحلیل آنها یافت نمی‌شود. در عوض، نقدی است بر این که چگونه سیستم سرمایه، گونه ‌پرستی ازخودبیگانه‌ای ایجاد کرده است. به‌عنوان مثال، انگلس به اثرات وارد ‌شده توسط گونه ‌های مهاجم (بز) توسط استعمارگران اروپایی در جزیره سنت هلنا اشاره کرده است. در اینجا، نگرانی در مورد نتایج تخریب اکولوژی بومی مشاهده می ‌شود.(57) 

ایده‌های تکاملی به ‌معنای عام، مدت‌ها قبل از انتشار خاستگاه گونه‌ها از داروین در سال 1859 و نظریه‌ی انتخاب طبیعی او مطرح شده بود. (58) بنابراین، نباید تعجب کنیم که مارکس، به‌عنوان یک ماتریالیست استوار، از همان ابتدا ایده‌های تکاملی را در دیدگاه خود گنجاند واز اوایل سال 1844 بر خلاف دیدگاه مذهبی بر پیدایش خود ‌بخودی در گذشته ‌های دورِ زمین ‌شناسی اصرار ورزید. وی گونه‌ های جانوریِ غیرانسانی و انسانی را دارای یک خویشاوندیِ تکاملی و ریخت‌ شناختی مشترک می ‌دانست. (59)  اگر مارکس در سال 1857 به‌‌ا ستعاره گفت که “آناتومی انسان حاوی کلیدی برای آناتومی میمون است”، با این حال این استعاره ریشه در یک خویشاوندی ریخت ‌شناختی واقعی بین انسان‌ ها و نخستی ‌سانانِ‌ بالاتر دارد.(60)… {نخستی ‌سانان یا نخستی‌ ها٬ نام علمی یکی از راسته های پستانداران از فرورده ی جفت دارن می باشد که شامل تمامی میمون ها٬ کپی ها و انسان می شود- منبع: دانشنامه – توضیح از ارسال کننده}.

مارکس باید به‌ خوبی از طبقه‌بندی لینئوس در مورد هومو‌ساپینس‌ها (انسان‌های خردمند) به‌عنوان یکی از پستانداران با خویشاوندی نزدیک با میمون آگاه بوده باشد. (61) وی در دبیرستانی در تریر نزد زمین‌شناس مشهور آلمانی یوهان اشتاینینگر تحصیل کرده بود. بعدها، در دانشگاه برلین، مارکس در سخنرانی‌های مردم‌شناسی که هاینریش استفس، فیلسوف طبیعی وهمچنین یک زمین‌شناس وکانی‌ شناس مهم برگزار کرد، شرکت داشت. مارکس با گفتمان در مورد تحولات انقلابی در سطح جهان از جورج کورویر آشنا بود. (62) علاقه‌ی او به زمین‌شناسی تا آخر عمر ادامه داشت. در اواخر سال 1878، وی گزیده‌ هایی از راهنمای دانشجویی زمین‌شناسی از زمین‌ شناس برجسته‌ی انگلیسی Joseph Beete Jukes را یادداشت‌ برداری می‌کرد که در آن به انقراض زمین‌شناسیِ گونه‌ ها، ناشی از تغییر ایزوترم‌ها (نواحی اقلیمی) به‌دلیل تغییر پالئوکلیماتیک (اقلیم‌های دوران گذشته) توجه دقیق شده بود.(63)

در ژوئیه‌ی 1858، فقط دو هفته پس از ارائه‌ی معروف مقالات توسط داروین وآلفرد راسل والاس، ومعرفی آن‌ها به‌عنوان كاشفان انتخاب طبیعی به‌عنوان مبنای تکامل، انگلس به ماركس نوشت كه “فیزیولوژی تطبیقی، تحقیری ویرانگر برای اعتلای ایده‌آلیستیِ انسان نسبت به حیوانات دیگر به وجود می‌آورد. در هر مرحله فرد در برابر کامل‌ترین یکسانیِ ساختار با بقیه‌ی پستانداران قرار می‌گیرد، و در ویژگی‌های اصلیِ آن، این یکسانی به تمام مهره‌داران و حتی ـ به‌وضوح کمتر ـ به حشرات، سخت‌پوستان، کرم‌های خاکی وغیره گسترش می‌یابد”(64)

مارکس و انگلس هردو به‌ شدت ”خاستگاه گونه‌ها”ی داروین را تحسین می‌کردند و از آن به‌ عنوان “کتابی [یاد می‌کنند] که در زمینه‌ی تاریخ طبیعی، مبنایی برای دیدگاه‌های ما فراهم می‌کند”.(65) و جای تعجب نیست، زیرا، همانطور که Fracchia نشان می‌دهد، “موضع ‌گیری مارکس [در ایدئولوژی آلمانی] در زمینه‌ی سازمان جسمانی انسان به‌عنوان اولین واقعیت تاریخ بشر به یک تحول کوپرنیکی می ‌انجامد – دقیقاً به این دلیل که … این متممی انسانی به رویکرد داروین به ارگانیسم‌های حیوانی به ‌صور ت کلی است(66)”

در پاسخ به دانش جدیدی که در علوم طبیعی در حال توسعه بود، مارکس و انگلس در انتقاد از مفهوم دکارتی ماشین‌ های حیوانی حتی فراتر رفتند. بنابراین، انگلس ”نقش کار در گذار از میمون به انسان” را نوشت که استیفن جِی گولد آن ‌را “بهترین مورد قرن نوزدهم برای تکامل توأمان ژن ـ فرهنگ” عنوان کرد {شکلی که تمام نظریه‌ های تکامل انسان، با احتساب توسعه‌ی مغز و زبان انسان، باید به خود بگیرند} (67) در همان اثر، انگلس به سیر تکامل پیچیده‌ی حیوانات در رابطه با محیط آن‌ها پرداخت، نه فقط با سازگاری با محیط آن‌ها بلکه به عنوان سوژه ـ ابژه‌های دیالکتیکی تکامل(68). وی نوشت: “ناگفته نماند كه به ذهن ما خطور نخواهد كرد كه توانایی حیوانات در فعالیت به ‌صورت برنامه‌ ریزی‌ شده و با طرح قبلی را مورد تردید قرار دهیم.” (69) وی در یادداشت‌ های دیالکتیک طبیعت که بدون تردید قصد توسعه‌ی بیشتر آن را داشت، نوشت:

ما با حیوانات در تمام فعالیت ‌های ادراکی مشترک هستیم: استقرا، استنتاج، و از‌ این‌ رو نیز انتزاع (درک و برداشت دیدو [سگِ انگلس] در باره‌ی تیره‌ ها: چهارپایان و دوپایان)، تحلیل اشیای ناشناخته (حتی شکافتن یک دانه آغاز تجزیه و تحلیل است)، ترکیب (در ترفند های حیوانی)، و به‌عنوان مجموع هر دو، (در مورد موانع جدید و شرایط ناآشنا). تمام این شیوه‌های عمل ـ و بنابراین تمام روش‌های پژوهش علمی که منطق معمولی به ‌رسمیت شناخته ـ در انسان و حیواناتِ رده‌های بالاتر کاملاً مشابه هستند. آن‌ها تنها در درجه (توسعه‌ی روشِ مربوط به هر مورد) متفاوتند. … از سوی دیگر، تفکر دیالکتیکی ـ دقیقاً به‌ این دلیل که متضمن کندوکاو در ماهیت خود مفاهیم است ـ تنها برای انسان در مرحله‌ای نسبتاً بالا از سیر تکاملی امکان‌ پذیر است(70).

به‌همین ترتیب، مارکس در یادداشت ‌هایی درباره‌ی آدولف واگنر اظهار کرد که حیوانات قادر به تشخیص “تئوریک” تمام موارد مربوط به نیازهای خود هستند. در پاراگراف بعدی، او با ناراحتی خاطر نشان کرد که “ برای یک گوسفند بعید است که یکی از خواص ‹مفید› آن که قابلیت خوردن توسط انسان است امری واضح باشد”، که قرینه‌ های گسترده‌ای بین غارت (و رنج) حیوانات و استثمار کارگران ترسیم می‌کند. مارکس معتقد بود که سه سگ کوچکش٬ هوشی شبیه به انسان از‌ خود نشان می ‌دادند(71). بنابراین مارکس و انگلس دیدگاه یکسانی با داروین در تبار انسان اتخاذ کردند – که “تفاوت ذهن بین انسان و حیوانات بالاتر، که اینک زیاد است، قطعاً در درجه است نه نوع.” در واقع، می‌توان گفت كه مانند داروین، آن‌ها به‌ طور كلی این دیدگاه را قبول داشتنند كه “برتری عظیم” انسان‌ها در مقایسه حتی با حیوانات بالاتر را می‌ توان به “توانایی‌های فكری”، “عادات اجتماعی” و “ساختار جسمانی” انسان نسبت داد.(72)

گونه‌پ رستی ازخودبیگانه و شکاف متابولیک

مارکس با توجه به رویکرد تاریخی ـ ماتریالیستی خود، که بینش تکاملی و علمی را به‌طور فعال در خود گنجانده بود، قادر به این ارزیابی بود که چگونه توسعه‌ی سرمایه‌ داری روابط حیوانات را دگرگون و گونه‌ پرستی ازخودبیگانه را ایجاد و باعث رنج گسترده‌ی حیوانات شده است. در همین زمینه، جان برجر، در مقاله‌ی خود “چرا به حیوانات بپردازیم؟” هشدار می‌دهد که مشاهده‌ی ساده‌ی حیوانات غیرانسانی به‌ عنوان منبع گوشت، چرم یا شیر غیر‌تاریخی است و مستلزم تحمیل مفهوم قرن نوزدهمیِ “پس ‌رفت در طول هزاره‌ ها” است.(73) وی اظهار داشت که بین انسان و سایر حیوانات هم پیوستگی و هم تمایز جسمانی وجود دارد، زیرا آن‌ها “هم شبیه و هم بی‌شباهت” هستند. وی با تأکید بر این‌که روابط خاص بین آن‌ها به ‌دلیل تغییر در شرایط اقتصادی ـ اجتماعی و فرهنگی از لحاظ تاریخی دگرگون شده است، خاطرنشان می ‌کند که قرن نوزدهم، در اروپای غربی و آمریکای شمالی، آغاز فرآیندی را شاهد بود که امروز توسط سرمایه‌ داری شرکتی قرن بیستم به اتمام رسیده، و به‌ موجب آن هر سنتی که قبلاً واسطه‌ی بین انسان و طبیعت بوده است شکسته شد. قبل از این گسستگی، حیوانات اولین حلقه‌ی آنچه انسان را احاطه می‌کرد بودند. شاید این نشان‌دهنده‌ی فاصله‌ای بسیار زیاد باشد. آن‌ ها همراه انسان در مرکز جهانِ او بودند. چنین مرکزیتی البته اقتصادی و مولد بود. تغییر در ابزارهای تولیدی و سازمان اجتماعی هرچه باشد، انسان‌ها برای غذا، کار، حمل‌و‌نقل و پوشاک به حیوانات وابسته بودند.(74)

تحلیل مارکس از توسعه‌ی تاریخی سرمایه‌داری، این تحول در روابط حیوانات را برجسته کرد. برای او، تصور دكارت از حیوانات به‌عنوان ماشین، نشان‌دهنده‌ی موقعیتی است كه به حیوانات در تولید كالاییِ سرمایه‌داری اعطا می‌شود. مارکس توجه داشت که تغییرات مداوم، مانند تقلیل حیوانات غیرانسانی به یک منبع نیرو و تغییر سازمان جسمانی و موجودیت آن‌ها، برای انباشت بیشتر سرمایه اعمال شده است.

در سرمایه، مارکس رابطه‌ی پویا بین انسان و حیوانات پرورشی را نشان داد و قرابت و وابستگی متقابل آن‌ها را روشن کرد. او خاطرنشان کرد که “در مرحله‌ی اولیه از تاریخ بشر”، “حیواناتِ اهلی‌ شده، یعنی حیواناتی که از طریق ابزار کار دستخوش تغییراتی شده و به ‌طور خاص پرورش داده شده‌اند، نقش اصلی را به‌عنوان وسایل کار همراه با سنگ، چوب، استخوان و صدف، که در آن‌ها نیز کار انجام شده است بازی می‌کنند.” (75). در همان زمان، وی به‌ طور خاص بر این نکته متمرکز شد که چگونه توسعه‌ی تاریخی سرمایه‌داری، از جمله تقسیم شهر و روستا که با آن همراه بود، این شرایط را ایجاد و حیوانات را به ‌سادگی به ابزار و مواد اولیه تقلیل می‌دهد، همان‌طور که در منطق کلیِ سیستم منعکس می‌شود. “حیوانات و گیاهانی که ما عادت داریم آن‌ها را به‌عنوان محصولات طبیعت در نظر بگیریم” این ‌گونه توسط مارکس توضیح داده می‌ شود.

ممکن است در شکل کنونیِ آن‌ ها، نه‌تنها محصولی از کارِ سال گذشته، بلکه نتیجه‌ی یک تحول تدریجیِ ادامه ‌دار در طی نسل‌های زیادی تحت کنترل انسان و از طریق عاملیتِ کار انسانی باشد. به ‌طور خاص در مورد ابزار کار، حتی برای سطحی ‌ترین ناظر، آن‌ ها اثری از کار سده‌ های گذشته به نظر می‌آیند. در اکثر موارد‌،… یک محصول خاص ممکن است هم به‌ عنوان ابزار کار و هم ماده‌ی اولیه در همان فرآیند مورد استفاده قرار گیرد. به‌عنوان مثال، در پرواربندی احشام، جایی که حیوان ماده‌ی اولیه است، و در عین حال ابزاری است برای تولید کود [که برای کود ‌دهی مزارع کشاورزی استفاده می‌ شود(76).

در این سیستم تولید کالایی تعمیم‌ یافته، حیوانات غیرانسانی غالباً روابط متفاوتی با سرمایه دارند. در جلد دوم سرمایه، مارکس چگونگی ارزیابی سرمایه ‌داران از زندگی گاوها در رابطه با تولید را شرح داد: “احشام به‌عنوان حیوانات بارکش سرمایه‌ی ثابت هستند؛ هنگامی که برای کشتار پروار می ‌شوند، آن‌ ها ماده‌ی اولیه‌ای هستند که در نهایت به‌ عنوان یک محصول وارد گردش می ‌شوند و بنابراین نه سرمایه‌ی ثابت که سرمایه‌ی در گردش هستند”(77) .حیات جسمانی حیوانات غیرانسانی، برای سرمایه، مسئله‌ی هزینه‌ها (از جمله هزینه‌های مرتبط با زمان گردش مالی) را که توسط جنبه‌ های تنظیم‌ کننده‌ی اقتصادیِ بازتولید طبیعی تعیین می‌شود، مطرح کرد. “در مورد ابزار کار زنده”، مارکس توضیح داد که “مانند اسب‌ ها … زمان بازتولید توسط خود طبیعت مقرر می‌شود. متوسط ​​زندگی آن‌ ها به ‌عنوان ابزار کار توسط قوانین طبیعی تعیین می‌ شود. پس از سپری‌‌شدن این دوره، موارد فرسوده باید با موارد جدید جایگزین شوند. اسب را نمی‌توان ذره‌ ذره جایگزین کرد، بلکه فقط اسب دیگری را می‌ توان جایگزین کرد(78) درحالی‌ که اسب‌ ها از نظر شکل متمایز بودند، اما از نظر سرمایه صرفاً ماشین‌ های دکارتیِ قابل ‌تعویض بودند.

اواسط قرن نوزدهم، زمان نوشتنِ مارکس ، دوران تحولات اساسی در روابط حیوانات انسانی ـ غیرانسانی بود. اگرچه مدت‌ ها بود که از نیروی حیوانات استفاده می‌شد، مانند شخم‌ زنی درمزارع و حمل‌ و‌نقل کالا، مکانیزاسیون مرتبط با توسعه‌ی سرمایه ‌داری در حال دگرگونی اساسی روابط حیوانات بود. سرمایه ‌داران به ‌دقت برآورد کردند که کدامیک از نیروهای انسان، حیوان غیرانسانی یا ماشین می ‌تواند به بهترین وجه سود را افزایش دهد. در بعضی موارد در انگلستان، هزینه‌های مربوط به پرورش و مراقبت از اسب‌ ها برای کشیدن لنج‌ ها در امتداد رودخانه‌ ها و کانال‌ها بیش از هزینه‌ی استخدام زنان برای انجام همان کار بود، به ‌دلیل دستمزد فوق‌العاده کمِ آن‌ها (و این واقعیت که هزینه‌های بازتولید اجتماعی در کارهای خانه در دستمزد آن‌ها لحاظ نشده بود)، در نتیجه زنان اغلب به‌عنوان کِشنده‌ی لنج جایگزین اسب‌ ها می‌ شدند(79)

سرمایه به ‌طور مداوم به‌ دنبال استفاده از علم و فناوری برای سرعت بخشیدن به تولید است تا بتواند مدت زمان مرتبط با فرایندهای تنظیم‌ کننده‌ی اقتصادی و طبیعی، نظیر رشد حیوانات را با هدف کاهش زمان برگشت مالی و تسریع در تحقق سود کاهش دهد.(80) 

همان طور که مارکس توضیح داد، در زمینه‌ی پرورش گوسفند، تحویل یک حیوان پنجساله قبل از پایان پنج سال غیرممکن است. اما آنچه در محدودیت‌های خاص امکان‌ پذیر است آماده‌سازی سریع ‌تر حیوانات برای سرنوشت آن‌ها با روش‌های جدید اصلاحی است. این دقیقاً همان کاری بود که [رابرت] بِیکوِل توانست انجام دهد. پیش از این، تا اواخر سال 1855، گوسفندهای انگلیسی، دقیقاً مانند گوسفندان فرانسوی، قبل از سال چهارم یا پنجم آماده‌ی کشتار نبودند. در سیستم بیکول، گوسفندهای یک ‌ساله می‌توانند پروار شوند و در هر صورت قبل از سپری ‌شدن سال دوم کاملاً رشد می‌کنند. با پرورش انتخابی، بیکول… ساختار استخوانی گوسفندان خود را به حداقل لازم برای موجودیت آن‌ها کاهش داد. این گوسفندان نیولستر (New Leicesters) نامیده می‌شوند81)).

در اینجا، مارکس از لئونس دو لاورگن، دامدار فرانسوی، نویسنده‌ی کتاب اقتصاد روستایی انگلیس، اسکاتلند و ایرلند، که طرفدار گسترش بیشتر تولید گوشت و لبنیات بود نقل می‌کند: “پرورش‌دهنده می ‌تواند سه‌ نفر را در همان بازه‌ی زمانی که قبلاً برای یک ‌نفر لازم بود به بازار بفرستد؛ و اگر آن‌ ها بلند تر نباشند، پهن ‌تر، گردتر و در قسمت‌ هایی که بیشتر گوشت می ‌دهند رشد بیشتری دارند. از نظر میزان استخوان، آن‌ها به ‌هیچوجه بیشتر از مقدار لازم برای نگهداری آنها نیستند و تقریباً تمام وزن آنها گوشت خالص است82)”)

مارکس در یادداشت‌ های انتقادی خود در مورد لاورگن، به این روش‌های جدید تولید حیوانات برای گوشت و لبنیات اعتراض داشت، زیرا دستیابی به سود بی‌پایان منجر به رنج وسیع حیوانات و آزار جسمانی شد – ذاتیِ یک نوع گونه ‌پرستی ازخودبیگانه که در آن حیوانات نه به‌عنوان موجودات زنده بلکه به‌عنوان ماشین‌هایی مورد دست‌کاری قرار می‌گیرند. گوسفندانی که به منظور کاهش ساختار استخوانی پرورش یافته بودند ـ به‌ گفته‌ی مارکس، “با استخوانهای نارس برای تبدیل آن‌ها به گوشت و توده‌ای چربی” ـ به‌ دلیل بدن‌های بسیار بزرگ ‌تر و سنگین ‌تر و چارچوب‌ه ای اسکلتی ضعیف ‌تر، به‌ سختی وزن و ایستایی خود را تحمل می‌کردند. برای افزایش تولید شیر برای بازار، گوساله‌ها زودتر از شیر گرفته می ‌شدند. احشام به ‌طور فزاینده‌ای در اتاقک ‌هایی محصور می ‌شدند و با کنجاله و سایر نهاده ‌های پرانرژی که برای سرعت ‌بخشیدن به رشد طراحی شده‌اند، تغذیه می‌شدند83)”.)

طبق شیوه‌ های قبلی دامداری، ماركس شاهد آن بود که “حیوانات با ماندن در هوای آزاد همچنان دارای تحرک بودند.” محدود بودن به غرفه‌ها با جعبه ‌های تغذیه‌ی همراه آن به‌ این معنا بود که “در این زندان‌ ها حیواناتی به دنیا می‌آیند و تا زمانی که کشته شوند در آنجا می‌ مانند.” این امر منجر به “زوال جدی نیروی زندگی” و ناهنجاری ‌های رشد در بدن آن ‌ها شد، که صرفاً به‌عنوان اجزایی سودآور برای سرمایه در نظر گرفته می‌شدند. برای مارکس، تمام اینها “نفرت‌انگیز!” بود. این “سیستم سلول‌های زندان برای حیوانات” بود84).)

امروزه، چنین روش‌های سرمایه‌دارانه‌ای برای سرعت‌بخشیدن و کالایی ‌سازی بازتولید طبیعی نیز شامل استفاده از هورمون‌های رشد، عملیات شدیداً فشرده‌ی تغذیه‌ی حیوانی، و استفاده‌ی گسترده از آنتی‌بیوتیک‌ها برای درمان بیماری‌هایی است که از شرایط پرورش حیوانات ناشی می‌شود. این روشها فقط در مورد تولید حیوانات برای گوشت و لبنیات شدیدتر و گسترده‌تر شده‌اند، مانند موارد مرغها، خوکها ، گاوها، گوسفند و ماهی85).) همان‌طور که رایان گاندرسون، جامعه‌شناس محیط‌زیست تأکید می‌کند، گسترش عظیم حیوانات محصور در تولید صنعتی مستقیماً با پیگیری بی‌وقفه‌ی انباشت سرمایه ارتباط دارد86).)

مارکس از طریق این تحلیل، توضیح داد که چگونه توسعه‌ی سرمایه‌داری یک واسطه‌ گریِ بیگانه‌ بین انسان و طبیعت، در این مورد، گونه‌های جانوری غیرانسانی ایجاد کرده است. این گونه‌پرستی ازخودبیگانه، حیوانات را به ماشین‌آلات درون دامداری‌ های صنعتی تقلیل می ‌دهد در حالی که حیوانات در سراسر جهان در معرض نابودی به‌دلیل تخریب زیستگاه، تغییر اقلیم و اسیدی ‌شدن اقیانوس‌ها قرار دارند ـ که تمام این‌ ها با عملکرد کلی سرمایه‌داری در دوره‌ی معاصر مرتبط است. مک‌دونالد خاطرنشان می ‌کند که، این انشقاق سرشتی طنز‌آلود به خود می‌گیرد، زیرا “هرچه بیشتر بدن‌های تکه‌تکه شده‌ی آن‌ها با بدن ما تلاقی یابد” ـ از طریق گردش کالا به‌عنوان گوشت، چرم، چسب و غیره ـ “در نهایت بیشتر از زندگی انسان ناپدید می‌شوند.” (87) این یافته، که با گونه‌پرستی ازخودبیگانه در سرمایه‌داری مرتبط است، شبیه پویشی است که با بیگانگی ازطبیعت در حالت کلی همراه است. همان‌طور که ریموند ویلیامز نشان داد، هرچه بیگانگی از طبیعت عمیق‌تر باشد، “اثرگذاری متقابلِ واقعی” با جهانِ بیوفیزیک در رابطه با منابع مورد استفاده در تولید کالا و تولید پسماندهای آلوده‌کننده‌ی اکوسیستم‌ها شدیدتر است88).”)

این نگرانی‌های گسترده در مورد عملکرد سیستم سرمایه‌داری، شرایط اکولوژیکی و گونه‌ پرستی ازخودبیگانه در ملاحظات مارکس در مورد متابولیسم طبیعت و جامعه در‌هم‌ آمیخته است. در دهه‌های 1850 و 60، لیبیگ، شیمیدان برجسته‌ی آلمانی، توضیح داد كه روش‌های كشاورزی پیشرفته‌ی انگلیس “قانون جبران خسارت” را به‌ دلیل حمل محصولات به مناطق دورتر که نتیجه‌ی آن عدم بازگشت مواد مغذی غارت‌شده به خاک است، نقض می‌کند. این سیستمِ دزدی منجر به تخریب زمین‌های کشاورزی شد. مارکس تحلیل لیبیگ، از جمله مفهوم روابط متابولیکی را پذیرفت. وی حتی رویکرد متابولیک اکوسوسیالیستیِ غنی‌تری را با تمرکز بر شکاف متابولیکی بسط داد، که به ‌موجب آن، یک متابولیسم اجتماعیِ بیگانه شده، در تضاد با متابولیسم عام طبیعت، چرخه‌ ها، سیستم‌ ها و جریان‌ های طبیعی را مختل یا قطع می‌کند89)”.)

با لغو قوانین غله در سال 1846، که آغاز تجارت آزاد بود، مارکس در آنچه “رژیم جدید” تولید مواد غذایی سرمایه‌ داری می‌خواند‌، چندین روند را شناسایی کرد. این روند ها شامل تعميق بیشتر شکاف متابولیکی در چرخه‌ی مواد مغذی خاک است، که باعث افزایش مقیاس غارت مکانیزه از حیوانات می‌شود که خود به‌عنوان ماشین‌های صِرف (یا قطعات ماشین) مورد استفاده قرار می‌گرفتند90).) انگیزه‌ای برای سوق‌ دادن انگلیس به‌سمت تولید بیشتر گوشت و لبنیات به‌عنوان بخشی از سیستم چرخشی نورفولک [سیستم چهار دوره‌ای نورفولک روشی برای کشاورزی است که شامل تناوب زراعی است-مترجم] (و سایر سیستم‌ های چرخشی مشابه) وجود داشت که در درجه‌ی اول به مردم ثروتمند تر خدمت می‌کرد. در نتیجه، زمین‌های بیشتری به مرتع و برای پرورش محصولات علوفه‌ای، مانند حبوبات، به‌جای غلات و دانه‌ها تبدیل شد، در حالیکه تأثیرات چرای دام را گسترش می ‌داد. با وجود حیوانات پرورشی بیشتر روی زمین، به کارگران کم ‌تری نیاز بود. تحت این رژیم غذایی جدید، تولید گندم در انگلیس به ‌شدت سقوط کرد و منجر به واردات گسترده‌ی غلات به منظور تغذیه‌ی عموم مردم شد(91) . 

سرزمین‌ های ایرلند برای پرورش خوک، گاو و گوسفند به مراتع تبدیل شدند که باعث آوارگی بسیاری از جمعیت روستایی شد92).) نیولسترها برای تولید نژاد با گوسفند های بومی به ایرلند وارد شدند تا بتوانند گونه‌ای تولید کنند که سود بیشتری برای سرمایه فراهم کند، بدون هیچ ‌توجهی به سلامت حیوانات93).) شیوه‌ های کشاورزی فشرده، مواد مغذی موجود در خاک را در انگلستان و خارج از آن غارت و باعث افزایش تکیه بر واردات نهاده‌ های کشاورزی و غلات می ‌شود. در این‌جا‌، شکاف متابولیکی گسترش یافت، و مواد مغذی سرزمین‌ های دوردست را غارت کرد، چه به‌ صورت غلات و دانه‌ ها برای مصرف انسان، چه گوانو (چلغوز) برای ترمیم زمین‌های تخریب ‌شده، یا دانه‌ی کلزا در تولید کنجاله برای تغذیه‌ی حیوانات پرورشی برای غنی‌سازی کود آنها94).) تشدید تولید حیوانات برای گوشت و لبنیات می‌شد، مارکس سیستم کشاورزی مبتنی بر غلات را پیشنهاد کرد که سیستمی کارآمدتر برای تأمین غذا برای کل مردم و اطمینان از حاصل خیزی درازمدت زمین بود95).)

انتقاد مارکس از گونه‌ پرستی ازخودبیگانه، و نیز تنزل انسان و حیوانات غیرانسانی، می‌ تواند بخشی از انتقاد اکولوژیکی گسترده‌تر وی باشد، که به شکاف متابولیکی مرتبط است96).) شکاف متابولیکی فقط به طبیعت بیرونی محدود نمی‌شود، بلکه شامل غارت از موجودات جسمانی نیز می‌شود، جایی که حیوانات غیرانسانی در سیستم‌ های مبتنی بر گسترشِ مداوم، به ماشین تقلیل می‌یابند، که رنج آن‌ها را نادیده گرفته و افزایش می‌دهد. در حقیقت، وقتی مسئله‌ی حیوانات مطرح شد، تحلیل او از چارچوب صرفاً زیست ‌محیطی فراتر رفت، قرابتی نسبت به حیوانات غیرانسانی بروز کرد، که از نظر 97).)

مارکس هرگز ارتباط نزدیک خود را با ماتریالیسم اپیکوری از دست نداد. آموزه‌ی اپیكوری ها این بود كه رنج حیوانات و رنج انسان شبیه هم است زیرا هر دو مربوط به موجودات طبیعی است. در کتاب ‌های اول و دوم در باره‌ی سرشت اشیاء، لوکرتیوس شاعر بزرگ رومی، پنج اعتراض به آیین‌های مبتنی بر قربانی مطرح می‌کند، با شروع از توصیف قربانی‌ کردن ایفیگنیا توسط پدرش آگاممنون در محراب خدایان، تا پایانی همچون تأکید بر قرابت انسان با حیوانات، با یک گاو داغدیده:

اغلب در برابر معبد پرعظمت خدایان

گوساله‌ای کشته شده در کنار محراب‌های خشم ‌آلود،

جریانی از خون گرم که از سینه‌اش بیرون می‌جهد.

مادر در میان دره‌های پوشیده از برگ سرگردان است

داغدار، رد سُم‌ ها را بر روی زمین جستجو می ‌کند.

با چشمان جستجوگر هر جایی را می ‌کاود

شاید فرزند گمشده‌اش یافت شود؛ می‌ایستد، آکنده از ناله

از بیشه ‌زارهای جنگل؛ او دوباره به آغل بازمی ‌گردد

همواره در حسرت گوساله‌اش98).)

هیچکس نمی ‌تواند از این چند سطر تشخیص ندهد که رنج انسان و رنج حیوان، همانطور که خود مارکس اشاره کرد، شبیه به‌هم هستند. مبارزه‌ای انقلابی برای فراتر رفتن از بیگانگی از طبیعت مرتبط با سرمایه ‌داری ضروری است. مارکس به‌ وضوح دریافت که ریشه‌ کنیِ گونه‌ پرستی ازخود بیگانه, بخشی از این مبارزه است. اگر قرار است “اومانیسمِ کاملاً توسعه ‌یافته” به “طبیعت ‌گرایی” تبدیل شود، لازم است دیالکتیک جدیدی از انسان ـ حیوان ساخته شود، این‌ یکی بنا‌شده بر اصل اپیکوریِ “جهان  دوست من است”. مارکس با تکرارِ مونتزر اظهار داشت، “تمام موجودات زنده نیز باید آزاد شوند99)”.)

پایان