جهان در یک قدمی فاجعه و ناخویشتن داری رهبران سیاسی…

نویسنده: مهرالدین مشید افغانستان در حاشیه ی حوادث؛ اما در اصل…

چند شعر از کریم دافعی (ک.د.آزاد) 

[برای پدر خوبم کە دیگر نیست]  ترک این مهلكه با خون…

مکر دشمن

  نوشته نذیر ظفر با مکـــــر خصم ، یار ز پیشم…

نویسنده ی متعهد نمادی از شهریاری و شکوهی از اقتدار…

نویسنده: مهرالدین مشید تعهد در قلمرو  ادبیات و رسالت ملی و…

اهداف حزب!

امین الله مفکر امینی      2024-12-04! اهـــــدافِ حــزبم بـــودست صلح وصفا ی مــردم…

پسا ۷ و ۸ ثور٬ در غایت عمل وحدت دارند!

در نخست٬ دین ماتریالیستی یا اسلام سیاسی را٬ بدانیم٬ که…

نگرانی ملاهبت الله از به صدا درآمدن آجیر فروریزی کاخ…

نویسنده: مهرالدین مشید پیام امیر الغایبین و فرار او از مرگ؛…

مدارای خرد

رسول پویان عصا برجان انسان مار زهرآگین شده امروز کهن افسانۀ کین،…

افراطیت و تروریسم زنجیره ای از توطیه های بی پایان

نویسنده: مهرالدین مشید تهاجم شوروی به افغانستان و به صدا درآمدن…

عید غریبان

عید است رسم غصه ز دلها نچکاندیم درد و غم و…

محبت، شماره یکم، سال ۲۷م

شماره جدید محبت نشر شد. پیشکش تان باد!

روشنفکر از نظر رفقا و تعریف ما زحمتکشان سابق

Intellektualismus. آرام بختیاری روشنفکر،- یک روشنگر منتقد و عدالتخواه دمکرات مردمی آرامانگرا -…

پیام تبریکی  

بسم‌الله الرحمن الرحیم اجماع بزرگ ملی افغانستان به مناسبت حلول عید سعید…

عید خونین

رسول پویان جهان با نـقـشۀ اهـریمنی گـردیـده پـر دعوا چه داد و…

بازی های ژیوپولیتیکی یا دشنه های آخته بر گلوی مردم…

نویسنده: مهرالدین مشید بازی های سیاسی در جغرافیای افتاده زیر پاشنه…

ادریس علی

آقای "ادریس علی"، (به کُردی: ئیدریس عەلی) شاعر و نویسنده‌ی…

گزیده‌ای از مقالهٔ «هدف دوگانهٔ اکوسوسیالیسم دموکراتیک»

نویسنده: جیسون هی‎کل ــ با گذشت بیش از دو دهه از…

مثلث خبیثه ی استخباراتی ایکه افغانستان را به کام آتش…

نویسنده: مهرالدین مشید اقنوم سه گانه ی شرارت در نمادی از…

اعلام دشمنی با زنان؛ زیر پرسش بردن اسلام و یا…

نویسنده: مهرالدین مشید رهبر طالبان از غیبت تا حضور و اعلان…

ګوند، ائتلاف او خوځښت

نور محمد غفوری  په ټولنیزو فعالیتونو کې د ګډون وسیلې   د سیاسي…

«
»

فرضیۀ کمونیسم

 

Alain Badiou

L’Hypothèse communiste

Nouvelles Editions Lignes, 2009

 

آلن بدییو

پیشگفتار مترجم : در اینجا من تنها مقدمه و بخش اول کتاب الن بدییو را ترجمه کرده ام، یعنی از صفحۀ 7 تا 71 حدود 56 صفحه از 205 صفحه که کل کتاب را در بر می گیرد («مقدمه : چه چیزی را شکست می نامیم ؟» و «ما هنوز نعاصر 68 هستیم». از صفحۀ 21 تا 28 را نیز ترجمه نکرده ام زیرا نویسنده بخشی از یکی از نمایشنامه هایش را به نقل آورده بود، نمی دانم چه نوع مترجمی می تواند آن را به شکلی که معنی دار باشد ترجمه کند ولی من در مقابل چنین کاری سپر انداختم. البته حذف این بخش خسارت زیادی به متن وارد نمی سازد.

توضیح مختصر این است که علت توقف کار ترجمه شیوۀ نگارش آزاد نویسنده بود که کار ترجمه را برای من با مشکلات بسیاری مواجه می کرد. روشن است که تمام این کتاب شامل سخنرانی های مختلف نویسنده است. در نتیجه متن نوشته شده به مفهوم رایج کلمه نبوده. علاوه بر این یکی از اساتید دانشگاهی در ایران نیز گویا که او نیز در حال ترجمۀ همین کتاب است و حتماً روی کاغذ در ایران منتشر خواهد شد… در نتیجه دلایل متعددی وجود داشت که برای توقف کار تشویق شوم و کار را در همین حد متوقف کنم. در هر صورت این کتاب همانطور که در بالا گفتم شامل مجموعه ای از سخنرانی های مختلف نویسنده است و الزاماً ارتباط حتمی بین بخش های آن وجود ندارد.

در واقع به دلیل شیوۀ نگارش نویسندۀ، کار ترجمه به صرف وقت خیلی زیادی نیازمند بود و حجم کارها و اولویت های دیگری بین راه برایم مطرح شد. ولی از آنجائی که من در گاهنامۀ هنر و مبارزه فرمانروائی مطلق دارم ممکن است، به قول معروف اگر عمری باقی بود، شاید در فرصت دیگری دوباره به سراغ آلن بدییو بروم. ولی برای اینجا و اکنون «رسالۀ بی خدائی» یا «رسالۀ خداناباوری» نوشتۀ میشل اونفره یک فلیسوف فرانسوی دیگر را در دست ترجمه دارم که این نویسنده نیز با شیوۀ نگارش خاصی که دارد، کار ترجمه را به سادگی امکان پذیر نمی سازد. به همین علت لاک پشتی باید کار را هر چه زودتر به پایان ببرم.

جذبه ای که این متن می تواند برای خوانندۀ فارسی زبان داشته باشد حرف ها و نظریات یک فلیسوف فرانسوی دربارۀ نظریه کمونیسم در عصر حاضر و به ویژه طی جنبش 68 است. آلن بدیو نیز مثل هانری لوفور (هانری لوفبر) از دانشگاهیانی بوده اند که عملاً در جنبش 68 شرکت داشتند. بقیه و اصل داستان را به خود متن واگذار می کنم.

 حمید محوی


 

پیشگفتار

چه چیزی را شکست می نامند ؟

1.

از اواسط سال های هفتاد در قرن گذشته، واپس نشینی «دهۀ سرخ» با تکرار چهار وضعیت مختلف مبارزاتی آغاز شد : مبارزات رهائی بخش ملی (ویتنام و به ویژه فلسطین)، جنبش جهانی جوانان دانشجو (آلمان، ژاپن، ایالات متحده، مکزیک … )، شورش در کارخانه (فرانسه و ایتالیا)، و انقلاب فرهنگی در چین. این واپس نشینی شکل ذهنی خود را در ندامت از نفی و تسلیم، بازگشت به سنّت ها، به انضمام بازگشت به سنّت انتخاباتی، احترام به نظم سرمایه داری پارلمانی یا «غربی»، و اعتقاد به این امر که خواست بهتر یعنی خواست بدترین. این روند در فرانسه به  شکل روشنفکرانۀ ای تبلور یافت، و آن را به شکل نامتعارف و خیلی عجیبی و غریبی نیز نامگذاری کردند، و اصطلاح «فلسفۀ نوین» رایج شد. باید دانست که این نام در ظرف معنائی خود، در واقع پوششی بود برای بازگشت تمام دلیل و برهان های آمریکای ضد کمونیست در سال های 50 که تقریبا دست نخورده باززائی شد :

[رژیم های سوسیالیستی مستبد بی شرم هستند، دیکتاتورهای خوناشام، در نظام دولت، باید علیه این «تمامیت خواهی» سوسیالیستی، از نماینده سالاری دموکراسی پشتیبانی کنیم، که بی گمان کامل نیست، ولی دست کم دارای کمترین بدی ها نسبت به دیگر اشکال قدرت می باشد. در زمینۀ اخلاقی، از مهمترین دیدگاه های فلسفی، باید از ارزش های «جهان آزاد» که ایالات متحده مرکز و ضامن آن می باشد دفاع کنیم، نظریۀ کمونیسم یک اتوپی جنایتکارانه است که در همه جا شکست خورده و باید توسط فرهنگ «حقوق بشر» جایگزین شود که فرهنگ و آزادی را با هم ترکیب می کند (به انضمام، و پیش از همه، آزادی عمل، آزادی مالکیت و ثروت اندوزی، ضامن تمام آزادی های دیگر) و به همین گونه جایگاهی است برای بازنمائی قربانی شدن خیر، و خیر در اینجا چیزی نیست بجز مبارزۀ خیر علیه شر، به این معنا که تنها باید به حفاظت آن فردی بپردازیم که به عنوان قربانی شرارت بازنمائی می شود و یا خود را با چنین وجه مشخصه ای نشان می دهد. و اما در مورد شر، تمام آن چیزی است که غرب آزاد به عنوان شر واقعی تعریف می کند، یعنی همانگونه که ریگان آن را می نامید : «امپراتوری شر». در نتیجه در اینجا ما با چنین تعریفی به نقطۀ آغاز بازمی گردیم : نظریۀ کمونیستی، و غیره.] (1)

امروز، این ابزارکار تبلیغاتی به دلایل گوناگون دیگر از کار افتاده است، مهمترین دلیل این است که هیچ دولت قدرتمندی مدعی کمونیسم یا حتی سوسیالیسم نیست. مطمئناً، بسیاری از اصطلاحات و شیوه و بازی و صنایع زبانی در «جنگ علیه تروریسم» مورد ویرایش مجدد قرار گرفته و به روز شده است، این نقطۀ انتقال ابزارکار تبلیغاتی در فرانسه به شکل جنگ صلیبی ضد اسلامی تبلور یافته است. با این وجود، هیچکس نمی تواند بطور جدی و قاطعانه باور داشته باشد که ایدئولوژی مذهبی، متعصب فرقه گرا، که در دیدگاه های اجتماعی خود متحجر است بتواند جایگزین نوید رهائی بخش همه شمولی شود که طی سه قرن فلسفۀ انتقادی، بین المللی و لائیک ، به منابع علمی و بسیج پر شور کارگران و روشنفکران در بطن کلان شهرهای صنعتی تکیه داشته است.

مخلوط کردن هیتلر و استالین از اندیشۀ حقیری منشأ می گرفت که سنجۀ تمام جوامع اشتراکی را تعداد مردگان تلقی می کرد. ولی موارد دیگر نیز مانند قتل عام ها و کشتارهای جمعی وسیع در مناطق استعماری که غرب قدرت خود را بر اساس آن بنیانگذاری کرد، می بایستی مورد توجه این فیلسوف هائی که میزان مرگ را مطرح می کنند قرار می گرفت و رژیم های پارلمانی اروپا و آمریکا را مورد انتقاد قرار داده و بی اعتبار تلقی می کردند. در این صورت چه چیزی از حقوق این نویسندگان نازل باقی می ماند تا از دموکراسی بورژوائی به عنوان تنها شکل نیک و معتبر _ در حالت نسبی _  تجلیل به عمل آورند، یعنی هم آنهائی که تمامیت خواهی را با برجسته ساختن توده های اجساد محکوم می کنند ؟ در هر صورت، امروز مخلوط کردن هیتلر، استالین و بن لادن چیزی بجز یک مزاح تاریک اندیشانه نیست. چنین امری نشان می دهد که غرب دموکراتیک ما در مورد سوخت تاریخی که باید ماشین تبلیغاتی اش را به کار بیاندازد خساست بخرج نمی دهد. روشن است که در این روزها کارهای مهمتری در پیش دارد. پس از دو دهه موفقیت اقتصادی که به شکل بی شرمانه ای به نابرابری دامن زد، طعمۀ بحران واقعاً تاریخی شد، که از این پس می بایستی در مورد دعاوی «دموکراتیک» تخفیف قائل شود، همانگونه از چندی پیش به نظر می رسید این کار را با ایجاد سیم خاردار ضد خارجی، رسانه های بزهکار و حاضر به خدمت، زندان های اشباع شده و قوانین جنایتکارانه و خیانتکارانه آغاز کرد. زیرا بیش از پیش کمتر از همیشه امکان خرید مشتریان محلی و یا خرید رژیم های وحشی از راه دور را در اختیار دارد، یعنی رژیم هائی مانند حسنی مبارک ها یا پرویز مشرف ها برای نگهبانی و حفظ و حراست از گروه های فقر زده که برای غرب مفید فایده بنظر می رسند.

از تلاش پی گیر «فیلسوف های نوین» چه باقی مانده است، که ما را آگاه ساختند، یعنی طی 30 سال ما را دچار سردرگمی کردند؟ باید بپرسیم که در پایان چه چیزی از این ماشین بزرگ ایدئولوژی آزادی، حقوق بشر، دموکراسی، غرب و ارزش هایش باقی مانده است؟ تمام خرده ریزه های باقیمانده به پاسخی با بار منفی تنزل می یابد، تهی و عریان که مثل کف دست می توانیم آن را ببینیم : در قرن بیستم، سوسیالیسم، به عنوان تنها شکل از نظریۀ کمونیسم کاملاً شکست خورد. نظام های سوسیالیستی خودشان مجبور شدند به اصول سرمایه داری و نابرابری بازگردند. این شکست نظریه و اندیشۀ کمونیسم ما را در مقابل ساخت و ساز پیچیدۀ شیوۀ تولید سرمایه داری و نظام دولتی پارلمانی قرار می دهد که در نبود هیچگونه گزینش دیگری، باید خواهی نخواهی به آن بسنده کنیم. به همین علت امروز باید بجای مصادره کردن بانک ها، آنها را نجات دهیم، و میلیاردها به ثروتمندان کمک کنیم و فقرا را به حال خود واگذاریم، کارگران خارجی را به ملّی ها ترجیح دهیم، و کوتاه سخن این است که فقر عمومی را تا حدی که برای تداوم حیات قدرتمندان ضرورت داشته باشد مدیریت کنیم. واگذاری ایدئولوژی هایمان به این معنا نیست که از این پس می بایستی مدیریت اقتصاد و دولت به رهبری چند تبهکار طماع و حریص و مالکیت خصوصی افسار گسیخته را الزاماً خوب مطلق تلقی کنیم. ولی چنین امری تنها راه ممکن است. ماکس اشترنر(2) در نظریات آنارشیستی خود، از انسان به عنوان عامل فردی و شخصی تاریخ و از «یگانه و مالکیت او» حرف می زند(3). امروز «مالکیت به عنوان یگانه» مطرح می باشد.

از اینجا به بعد است که باید روی مفهوم شکست تأمل کنیم. بطور مشخص شکست به چه معنائی خواهد بود، وقتی که موضوع به بخشی از تاریخ مربوط می شود که طی آن این و یا آن شکل از نظریۀ کمونیستی به آزمون و تجربه گذاشته شده است؟

بطور مشخص و دقیقاً، وقتی می گویند که تمام تجربیات سوسیالیستی که به نام این فرضیه صورت پذیرفته با شکست مواجه شده، به چه معنائی است؟ این شکست آیا قطعی بوده و باید نتیجه بگیریم که  با قطع نظر از خود فرضیه از تمام مسئلۀ رهائی و آزادی امتناع کنیم؟ یا اینکه موضوع در حالت نسبی مطرح بوده و تنها به شکل یا راهی که نظریه به آزمون درآمده و تنها به این دلیل به شکست انجامیده که راه و روش مناسبی برای حل مسئلۀ اولیه نبوده است؟

به اعتقاد من یک مقایسه این موضوع را روشن خواهد کرد. هر مسئلۀ علمی، تا زمانی که حل نشده باشد، می تواند به شکل نظریه مطرح شود. بر این اساس «قضیۀ فرما»( Théorème de Fermat) که آن را فرضیه تلقی می کنند، اگر فرمول را به شکل زیر مطرح کنیم :

n>2

می توانیم بگوئیم که معادلۀ ایکس به توان ان + ایگرگ به توان ان = زد به توان ان

  جواب صحیح و غیر صفر ندارد.2″ height=”14″ width=”47″> برای معادلۀ

 (راه حل هائی که ایکس، ایگرگ و زد از اعداد ردۀ صحیح  هستند)». بین فرما که این نظریه را مطرح کرده (و مدعی شده است که آن را به اثبات رسانده…بگذریم)، و آندرو وایلز(Andrew John Wiles)  ریاضیدان بریتانیائی که چند سال پیش آن را واقعاً به اثبات رسانده، تلاش های بی شماری برای اثبات این قضیه صورت گرفت. بسیاری از همین تلاش های ناموفق که به جواب صحیح نرسیده بود به عنوان نقطۀ آغاز انکشافات بعدی در زمینۀ ریاضی با برد وسیع به کار بسته شد. در نتیجه در اساس، نظریه یا قضیۀ ریاضی کنار گذاشته نشد و تنها طی سه قرن پاسخ به آن ناممکن بود و بی جواب مانده بود، ولی چنین امری موجب رها کردن قضیۀ ریاضی نشد. بلکه بر عکس، باروری همین شکست ها، آزمون ها و پیامدهای آن در زندگی جهان ریاضیات حرکت و پویائی خاصی ایجاد کرد. در این مفهوم، شکست به شرط آن که موجب رها نکردن مسئله یا فرضیه نشود، هرگز چیزی بجز تاریخ اثبات و حل آن قضیه نخواهد بود. همانگونه که مائو می گوید، اگر منطق امپریالیست ها و تمام مرتجعین «تحریک اغتشاش، شکست، تحریک مجدد، شکست مجدد، و این روند تا ویرانی شان» است، منطق توده های مردم «مبارزه، شکست، مبارزۀ مجدد، شکست مجدد، و مبارزۀ مجدد و این روند تا کسب پیروزی شان می باشد».

ما در اینجا از سه نمونه در جزئیاتشان به عنوان مراحلی از تاریخ رویدادهائی که عمیقاً با نظریۀ کمونیستی در پیوند تنگاتنگ بوده اند دفاع خواهیم کرد (ماه مه 68، انقلاب فرهنگی، کمون پاریس) که شکست ظاهری آنها، بعضاً خونبار نیز بوده است. دست کم برای آنهائی که تحت تأثیر تبلیغات رایج در رابطه با مفهوم شکست به کوری مبتلا نشده اند، و برای آنهائی که نظریۀ کمونیستی آنها را به عنوان فاعل شناسندۀ سیاسی پیوسته به حرکت واداشته است، چه کلمۀ «کمونیسم» را به کار ببرند یا نه. در سیاست، اندیشه ها، سازمان ها و اعمال هستند که بحساب می آید. در برخی مواقع اسامی خاص به عنوان مرجع به کار برده می شود، مثل روبسپیر، مارکس، لنین… ولی اسامی عام (انقلاب، پرولتاریا، سوسیالیسم…) قابلیت کمتری برای تعیین بخشی از واقعیت سیاسی جنبش رهائی بخش را دارا می باشد، و استفاده از آن فوراً در معرض زیاده گوئی بی محتوا قرار می گردد. صفاتی چند (مقاومت، رویزیونیست، امپریالیست…) غالباً تنها وجهۀ تبلیغاتی دارد. چرا که مقولۀ جهانشمولیت خاصیت پیکرۀ حقیقت است و نیازی به این گونه توضیحات ندارد. سیاست واقعی هویت ها را نادیده می گیرد، حتی هویت کمونیست ها، و تنها به پاره های واقعیتی می پردازید که تفکری خاص در تحقق بخشیدن به حقیقت آن در شرف تکوین است.

پی نوشت :

1)مترجم : خوانندۀ ما در اینجا توجه داشته باشد که آلن بدیو نظریات رایج را در بازی زبانی خاص آن جریانی که «فلسفۀ نوین» و یا ضد کمونیست آمریکائی معرفی می کند به نوشته آورده، که ممکن است این جریان در طیف فارسی زبانان از بازی زبانی دیگری استفاده کند و اصطلاحات دیگری را به کار ببرد. کروشه به ابتکار مترجم گذاشته شده است.

2)مترجم : نام اصلی اش یوهان کاسپار اشمیت است و مدافع آنارشیسم فردگرا بود.

3) مترجم : یگانه و مالکیت او عنوان یکی از آثار او نیز می باشد.

2.

بین اواسط و پایان «سال های سرخ» که در بالا مطرح کردم، به مناسبت های مختلف نظرم را دربارۀ شکست و مفهوم مثبت شکست توضیح دادم. یا بطور دقیقتر، دربارۀ سرشت دیالکتیک شکست (ها). یک شکست انقلابی در واقع همیشه دارای دو وجهۀ منفی و مثبت است، وجه مشخصا منفی که در زمان وقوع خیلی مورد اتهام قرار می گیرد (مرگ و میرها، زندانی ها، خیانتکاری ها، از دست دادن نیرو، پراکندگی…)، و وجه مثبت که عموما مدت زیادی بطول می انجامد تا دست آوردها و ارزش های خود را عرضه کند (ترازنامۀ تاکتیک و استراتژی، تحول در الگوهای عملی، ابتکار در اشکال نوین سازماندهی…). بین 1972 و 1978، متنی نوشتم که آن را «رمان اپرا»(1) نامیدم : به نام «شال گردن سرخ»(2)، که سال 1979 توسط انتشاران ماسپرو منتشر شد، و سال 1984 در شهر لیون و اوینیون، وسپس در تآتر شایو(3) در پاریس، به شکل اپرای واقعی، با موسیقی ژرژ آپرگیس(4) و به کارگردانی آنتوآن ویتز (5)به نمایش گذاشته شد. این نمایشنامه در برخی موارد خط به خط طرح  نمایشنامۀ «کفش شیطان»(6) اثر کلودل(که ویتز آن را چند سال بعد در اوینیون به روی صحنه آورد). من تآتر سیاسی را از چالشی که تآتر کلودلی یعنی مدرن و در عین حال مسیحی  برای آن به وجود آورده بود، بیرون آوردم. در نتیجه، عنوان صحنۀ 6 در دومین اکت مشخصا چنین است : «سرود شکست تقسیم پذیر». قدرت موسیقائی گروه آوازخوانان را هرگز فراموش نمی کنم (تمام آواز خوانان لباس آبی کارگری پوشیده بودند)، در حالی که پی یر ویال بازیگر استثنائی، زیر یک چتر کهنه با صدائی تردید آمیز، نیمه متقاعد شده، نیمه حسرت آمیز کلمۀ «کمونیسم» را زمزمه می کرد : «کمونیسم! کمونیسم!»

این صحنه را باید مشخصا توضیح دهیم. رهبران حزب کارگری در شمال شرقی منطقه ای تخیلی جائی که واقعه صورت می گیرد، نوعی شورش مدنی راه اندازی می کنند که به ویژه شعار آن اعتصاب عمومی است. این حرکت تهاجمی به تیتر اکت 2 تبدیل می شود (تهاجم پائیز). این جنبش با شکست کامل می انجامد و در نتیجه متعاقبا به موضوع بحث و جدل و انتقاد تبدیل می شود ، پس از گفتگوهای پر فراز و نشیب در تمام سازمان های انقلابی، شورشیان اینبار با ساخت و ساز نظامی به سوی جنوب کشور رهسپار می شوند.

صحنه ای که مورد نظر من است، فوراً پس از شکست زود رس «تهاجم پائیز» واقع شده، و در بامداد، جلوی در کارخانۀ «سنوما»(7) روی می دهد. کارگران شکست خورده با سر خمیده از بین دو ردیف پلیس نظامی، پلیس و کادرهای کارخانه وارد می شوند. توضیحات صحنه ای می گوید که »گروه سرایندگان کارگری» از این جمعیت سرشکسته و صف منسجم آنها به وجود می آید. ایم گروه سرودخوان کاملاً در پیوند با موضوع شکاف و جوهر معنائی شکست ها در تفکر متعالی است. این صحنه را در اینجا می خوانیم :

«اینگونه، در بامدادانی به رنگ زمین مرده و بایر، یک بار دیگر پرچم هایمان را به رسم شکست خوردگان  بر خاک افکندیم. بی آن که نگران قیاممان باشیم.

و این ما هستیم یک بار دیگر، ما کارگران سنوما، در شهر از پا افتاده، خمیده و شکست خورده. یک بار دیگر، تلاش ما قادر نبود اختلاف را تا واژگون سازی جایگاهشان به پایان رساند.

اینجا می گویم با پرسش از  زود هنگامی حذف دیدبانی.

اینجا می گویم انزوای پرولتاریا در شهری نامطئن و تهاجم در فاصله ای دور.

ولی!

هیچکس نمی تواند برای مدت طولانی چرخ آسیاب تاریخ را وارونه بگرداند.

برای شکست خوردگان زمان آن فرا رسیده تا به حساب ها رسیدگی کنند، به شناخت دست یابند و زمان تنشی را که در گیرو دار آن بوده اند بشناسند،

حوادث ناگواری که به شکست انجامید به شناخت بهترین شیوه های مبارزاتی تحول می یابد.

[…]

بر ما شکست خوردگان، شکست خوردگان افسانه ای، ادامۀ افسانه ای تلاش شما که چنین شکستی را نمی پذیرید!

شما! ستم دیدگان دوران های گذشته! بردگان فزاینده قربانیان خورشید برای شکوفائی گورها! انسان های کار و شخم  که با زمینی که به رنگ خود آنان است بفروش رسیده اند!

کودکانی که حصار کشتزارها به خدمت به خون آغشتۀ پنبه ریسی و زغال تبعید کرده است!

آیا شما پذیرفته اید؟ هیچکس هرگز نمی پذیرد!

اسپارتاکوس، ژکو لو کروکان(8)! توماس مونزر(9)!

و شما : بی نوایان دشت ها، تایپینگ های بادرفت های بزرگ، چار تیست ها و جنبش ماشین شکن ها، توطئه چین های کوچه پس کوچه های بازارها، برابری خواهان بابوویست(10)، بی شورت ها (11)، کمونارها، اسپارتاکیست ها! تمام آنهائی که در فرقه های مردمی و شوراهای محلات وسیع هستند، طرفداران دوران ترور، مردان چنگک و نیزه، اهالی سنگر بندی و آتش زنان کاخ ها! و توده های دیگری که با خشونت در کار ابداع نیک بختی شان هستند.

و در کار ابداع نیک بختی شان در فروپاشی های قاره ای در وسعت تاریخ!

ملوانان افسرانشان را برای ماهی های گوشتخوار پرتاب کردند، آرمان شهریان شهرهای آفتابی را روی خط مقدم سرزمینشان آتش گشودند، معدنچیان کچوا در آند اشتهای زیادی برای دینامیت دارند! و این شورشیان آفریقائی در توده های منسجم متعدد و در بوی تعفن استعمار و زیر پوشش سپرهای پوست ببری! بی آن که فراموش کنیم، به تنهائی، با تفنگ شکاری اش همچون گرازی محتاط، مقاومت علیه متجاوز را در جنگل های اروپا آغاز کرد.

و تظاهرات از هر نوع در خیابانها در دسته های عظیم : دانشجویان معترض، دختران با فراخواست حقوق زنان، پرچم های سندیکاهای بزرگ مخفی، سالمندانی که با خاطرۀ اعتصاب عمومی برخاسته اند، پرستاران با روسری، کارگران با دوچرخه!

 ما مبتکران بی شمار، سادگی در اشکال گوناگون قدرت مردمی : سخنرانان و مبارزان اتحادیه های دهقانی، پیامبران کامیزار (12)، انجمن های زنان، گردهمآئی ها و فدراسیون های کارگری و دبیرستانی های کمیته های پایه، عملیاتی و اتحادیۀ سه جانبه، اتحادیه های بزرگ! شوراهای کارخانه و دسته های نظامی، دادگاه های مردمی، هیئت مشاورات روستائی برای تقسیم اراضی، آب اندازی در سدها برای آبیاری، آموزش مبارزان! گروه های انقلابی برای نظارت بر قیمت ها، انجام وظائف و نظارت بر انبارهای ذخیره!

یا آنهائی که، با تعداد اندک، و در دوران آنهائی که خلاف جریان حرکت می کنند، و اندیشه های پیشگام را در زیر زمین حفظ و حراست می کنند. یا آنهائی که هنوز به بامبوهای بلند مسلح هستند، و با مهارت می توانند پلیس های فربه را هدف بگیرند، ولی بقیۀ چیزها برایشان تار و مبهم است.

تمام شما! برادران گسترۀ تاریخ! شما شکست ما را داوری می کنید و می گوئید : در اینجا از چه روی برمی گردانید؟ آیا ما خودمان فراسوی تمام کلمه شکست نخوردیم؟ آیا دائما شکست نخوردیم؟ بر خیزد، سرافکنده، که شهامت آن را داشته باشد که در دادگاه از این شکست بگوید! و شرمندگی اش بنوشد.

آیا می خواهید تسلیم شوید، و تمام تلاش های عظیم ما را باطل سازید، تمام زایش تاریخی انتقام جهانشمول ما را ملغا کنید،

در یک رأی ارتجاعی و با سر افکندگی یک شکست خورده؟

نه! من می گویم : نه!

آنهائی که خشنود هستند، آنهائی که ترسو هستند موضوع ما نیستند. خاطرۀ پایدار مردمی که در جهان فضای بزرگی ایجاد می کند که در آن قرن به قرن فانوس کمونیست کار گذاشته شده است!

مردمان تمام قرنها ! تمام سرزمین ها ! شما در میان ما هستید !»

تنها می خواستم به عنوان نتیجه گیری از تمام این متن، رابطۀ پر رنگ بین امکان تسلط ذهنی بر شکست و پویائی نظریه کمونیستی را در ابعاد فرازمانی و بین المللی نشان دهم.

بر این اساس تأمل دربارۀ مفهوم شکست (ها) کاملاً تغییر می کند اگر آن را، نه در رابطۀ درونی، متفکرانه یا تاکتیک سیاسی، بلکه در پیوند بین این سیاست و وجه تاریخی (تاریخیت) آن در نظر بگیریم.

تأملات و نظریات مرتبط به شکست (ها) روی نقطه ای واقع شده است که سیاست به انضمام دیدگاه خود اهالی این سیاست در مقابل دادگاه تاریخ احضار می شود، به شکلی که فرضیۀ کمونیسم نمایندگی آن را به عهده داشته  و استحکام و تداوم آن را متصور می سازد.

 

1)Romanopéra

2)L’Echarpe Rouge

3)Chaillot

4)George Aperghis

5)Antoine Vitez

6)Claudel. Soulier de Satin

7)SNOMA

8)Jacquou le Croquant

شخصیت اصلی رمان اجتماعی اوژن لو روی، منتشر شده به سال 1899 دو سال پس از مرگ نویسنده.

9)Thomas Münzer

کشیش قرن شانزدهم، یکی از رهبران انقلابی شورش دهقانان و رفرم افراطی. مارکس و انگلس . کائوتسکی او را علی رغم اعتقادات مذهبی اش به عنوان یکی از نخستین کمونیست ها بازشناسی کرده اند.

10) François Noël Babeuf  (Gracchus Babeuf), 23 novembre 1760, 27 Mai 1797

فرانسوآ نوئل بابوف ملقب به گراشو بابوف (گراکوس)

انقلابی فرانسوی از پیش قراولان آنارشیسم و کمونیسم که گردنش را در واندوم با گیوتین زدند.

11)Sans culotte

به مفهوم تحت الفظی «بی شورت» از روی تحقیر به انقلابیان فرانسوی  1789 اتلاق می کردند.

12)Camisards  (La guerre des cévennes)

پروتستانهای فرانسوی در منطقۀ سه ون. جنگ سه ون 1702-1715

3.

در آغاز سال های 80، ما برای ترازنامۀ دیگری دربارۀ چگونگی وقایع احضار می شویم. «سال های سرخ» کاملاً به پایان رسیده است. دولت فرانسوآ میتران در فرانسه به شکل گسترده موجب توهم و رؤیای بازگشت «چپ» شد، که به شکل عمده عبارت است از خریداری کردن بخشی از خرده بورژوازی و دعوت آنها به حواشی قدرت (حتی ژیل دلوز _ فیلسوف _ برای صرف شام به منزل رئیس جمهوری خواهد رفت)، و تقسیم اعتبار و بودجه برای «انجمن ها» که معمولا برای دریافت چنین کمک هائی اشتهای زیادی دارند. «سیاست فرهنگی» به خوبی توهماتی را که نظام حاکم به آن دامن زد بر ملا ساخت. در این مورد ما با شکستی روبرو می شویم که به هیچ عنوان نمی تواند موجب افتخار باشد، یعنی شکستی جا افتاده و ناآشنا که بیش از بیست سال بطول انجامید (بی گمان تا بحران کنونی). کلید واژۀ این توهم حزب سوسیالیست است. البته! بایستی بتوانیم دوباره بگوئیم، همانگونه که هشتاد سال پیش آراگون با وجد از استالین می گفت : «آتش بر خرس سوسیال دمکرات»(1) ولی هیچکس به آن فکر نمی کند.

از سوی دیگر، حقیقت این است که جهش های نهائی سوسیالیسم دولتی و مبارزات مسلحانه ای که در پیوند با آن صورت گرفت از خشونتی دفاع ناپذیر برخوردار بود. گاردهای سرخ انقلاب فرهنگی، که غالباً گروه های جوانی بودند که به حال خود واگذار شده بودند و اعمال جنایت آمیزی مرتکب شدند که در این مورد باید بگوئیم که ناهنجارترین دوران انقلاب فرهنگی را به ثبت رسانده است. در کامبوج، انقلابیان خمر سرخ تصور کردند می توانند از کوماندوهای دختر و پسر خیلی جوان که به توده های دهقانی ستم دیده تعلق داشتند و هیچگاه گوئی که وجود خارجی نداشتند، استفاده کنند، و ناگهان قدرتی را به آنها دادند که می توانستند برای مرگ و زندگی هر چیزی که به جامعۀ قدیمی شباهت داشت تصمیم بگیرند. این قاتلان جوان که نتایج و رسوبات و بستگان آنها تا امروز نیز دیده می شوند، به ویژه در آفریقا، که تمام کشور را به زیر فرمان انتقام کور خود کشیده اند و به شکل فزاینده ای ویران کرده اند. در پرو، روش های «سانتیه لومینو»(2) برای آموزش دهقانان سرخ پوست شورشی هیچ تفاوتی با خمر سرخ نداشت : « کسی که با من نیست، باید کشته شود». روشن است که در تبلیغات «فیلسوفان نوین» از این رویدادهای دهشتناک بی اندازه استفاده شده است.

در نتیجه ما با نوعی شکسته شدن هستۀ معنائی و مفهوم شکست یا دوگانگی آن روبرو شدیم. آنچه زیر چشمان ما روی داد شکست راست کلاسیک بود : پیوستن آنهائی که از حرکت مبارزاتی خسته شده بودند به جایگاه دلپذیر و لذت بخش قدرت پارلمانی، و یعنی عبور خائنان از مائوئیسم یا کمونیسم فعال به کرسی نرم و آسودۀ سناتور سوسیالیست شهرستان ژیروند (در ناحیۀ آکیتن در جنوب غربی فرانسه). ولی نمی توانیم شکست «چپ افراطی»، یعنی آنهائی که هر تضادی را می خواهند با خشونت و مرگ حل کنند، حتی کوچکترین مسائل، به چهارچوب روند تمام عیار شبح وحشت محدود می گردد. به همین علت، شکسته شدن معنائی و دوگانگی در دورانهائی که پویائی سیاست انقلابی قادر به ایجاد تحول و چشم انداز آیندۀ خود نیست، اجتناب ناپذیر بنظر می رسد. در گذشته روبسپیر، در اطراف سال 1794 و در نتیجه از دوران شکست خودش، می بایستی در دو جبهه مبارزه کند، علیه میانه روها، راست هائی که از دانتون پی روی می کردند، و علیه چپ های افراطی، خشمگین که پیرامون هربرت جمع شده بودند.

من در رابطه با این مسئله یک نمایشنامه نوشته ام به نام «حادثۀ انتاکیه»(3). این نمایشنامه نیز از روی الگو و طرح نمایشنامۀ دیگری به نام «شهر» از کلودل (4) نوشته شده، و علاوه بر این از فصل های اصلی پیشگوئی پل مقدس، به ویژه مخالفت بین پل  و پی یر در انتاکیه در مورد جهانشمول بودن پیغام اقباس شده است. نظریۀ اصلی این است که انگیزۀ انقلابی نباید به خصوصیت سنتی وابسته باشد( از دیدگاه پی یر مقدس منظور ماندگار شدن در سنت های یهودیت، و به همچنین برای از دین برگشتگان معاصر، پذیرش قوانین اقتصاد بازار و دموکراسی نیابتی و یا دموکراسی نماینده سالار به عنوان امری اجتناب ناپذیر و گذشت ناپذیر) و علاوه بر این هدفش نباید تخریب این خصوصیات باشد (مانند تمایلات ضد سامی که از مسیحیت منشأ می گیرد، و یا تخریب و کشتار جهان قدیم توسط خمر سرخ).

جهانشمولیت که در نمایشنامه توسط شخصیت پل بازنمائی شده، مستلزم این شرط است که هم زمان در مقابل جلوه گاه های فریبندۀ قدرت حاکم مقاومت کنیم و از نیل به دام فریبندۀ تخریب نابارور آن نیز خود داری کنیم.

نه تداوم دلپذیر و نه آخرین قربانی. سیاست یک ساخت و ساز است، که مطمئناً از آنهائی که حکمفرمائی می کند فاصله می گیرد و با خشونت حتی اگر ضرورت داشته باشد از این فاصله پاس می دارد، با این وجود جائی برای زندگی همگانی بر اساس قاعده و قانون ایجاد می کند.

«حادثۀ انتاکیه» داستان یک انقلاب پیروزمند، فوق العاده ویرانگر را تعریف می کند، که رهبران آن سرانجام تصمصیم بی سابقه ای می گیرند و از قدرتی که فتح کرده بودند چشم پوشی می کنند.

نخستین قطعه ای که در اینجا پیشنهاد می کنم در مورد قطع نظر سفاس(5) از هر گونه مقام است، او انقلاب را به بهای ویرانی های دهشتناک هدایت کرده بود. و هم او می باشد که از قدرت چشم پوشی می کند زیرا تنها تخریب را دوست دارد، و دقیقا، هم او است که حالا برای بازسازی و ایجاد دولت نوین تبلیغ می کند، و همین امر او را کسل می کند(6).

سفاس چنین می گوید :

«سفاس : پایان. من با خاکستر دولت همسازی دارم. با متن های قدیمی خواهم رفت.

بدرود، می روم، ترک می کنم.

کامیل : چه می گوئی ! سفاس ! نگوئید که می خواهیدهمه چیز را ناتمام رها کنید ! نگوئید که می خواهید سر این کار را وسط بیابان ببرید و با این همه نیازمندی ها آن را ترک کنید!

داوید : بی هیج توضیحی! بی هیچ نقدی ! پشت کردن آن هم وقتی که باید سنگ ریزه جمع کرد!

سفاس : ما آن هدفی را که من بخاطر آن در بخش فرماندهی با شما بودم، به تحقق رسانده ایم. ما ضربۀ تسریع بخش روی سقوط کشور را وارد آوردیم. در فراسوی پیروزی، تنها شکست است. نه، نه !

بدون شکست در ناگهانی و سقوط ! شکست کند و اجتناب ناپذیری که هر کسی باید آن را با آنچه هست ترکیب کند.

بدون شکست بی فایده و مملو از افتخار، مصیبت افسانه ای نیز وجود نخواهد داشت. بر عکس شکست مفید و بارور، شکستی که صلح را به کار باز می گرداند و قدرت دولت را دوباره می سازد.

من شما را با چنین شکست شکوهمندی رها می کنم، نه از روی غرور بلکه از روی ناسازگاری ام.

امروز نظریۀ هرج و مرج را در امر بنیانگذاری پایان برده ام.

[…]

کامیل : سفاس، نروید.

داوید : بمان. نگران باش اگر قدرت ترا متهم کند.

سفاس : در آغاز دوست داشتم رهبر باشم. کار تحقیرآمیزی نبود :

پخش اعلامیه، مختصر مثل یک تلگراف عاشقانه، که در آنسوی کشور دبیرستانی های محروم از تحصیل را به خیزش وامی داشت، راه اندازی هیاهوی کارگاه در حومۀ های شهر.

ولی همۀ اینها به اشباع رسیدند، و تنها ترس از نگاه باقی ماند. به همین علت من از دایره خارج می شوم.»

در تمام زوایای این رویداد «شکست خوردن» همواره در جوار «پیروز شدن» است. شعار معروف مائوئیست در سال های سرخ چنین بود : «شهامت مبارزه ، شهامت پیروزی». ولی می دانیم که اگر پی روی از این شعار به سادگی امکان پذیر نیست، اگر ذهنیت فردی بیم دارد، چندان بخاطر خود مبارزه نیست، بلکه بیم اصلی او بخاطر پیروز شدن است، زیرا مبارزه پیوسته در معرض اشکال سادۀ شکست قرار دارد (حمله به موفقیت نیانجامید)، در حالی که پیروزی حاوی بزرگترین بیم ها خواهد بود : پی بردن به امر که فتح و پیروزی بیهوده بوده، و پیروزی تکرار و باز سازی را آماده می سازد. که انقلاب چیزی فراتر از بین دو دولت نیست. دهشتناکترین دشمن سیاست رهائی فشار از سوی نظم حاکم نیست. بلکه درون نیهیلیستی، و شقاوت بی حد و مرزی است که می تواند با فضای تهی همراه شود.

4.

اگر مسائل را کمتر به شکل شاعرانه و بیشتر به شکل تشریحی، و تاریخی در نظر بگیریم، احتمالاً در فراشد سیاست های رهائی بخش، نه دو نوع بلکه سه نوع شکست کاملاً مختلف را خواهیم یافت.

روشنترین و مشخص ترین نوع شکست، شکست آنهائی است که موقتاً قدرت را در یک کشور و یا یک منطقه به دست می گیرند و بر آن می شوند که قوانین جدید را به اجرا بگذارند، و سپس انقلابی ها توسط ضد انقلاب مسلح درهم شکسته می شوند. در این صورت شورش های متعددی به پا می شود و مشهورترین آن در قرن بیستم اسپارتاکیست ها در برلن و در فردای جنگ اول جهانی است که طی آن رزا لوگزامبورگ و کارل لیبکنشت جانشان را از دست دادند، و قیام های شانگهای و کانتون در چین طی سالهای 1920. مسئلۀ اصلی در این نوع شکست ها «توازن نیروها» است. ترکیب این مسئله از یکسو  محدود است به درجۀ سازمان یافتگی یگان های مردمی و از سوی دیگر به فرصت مناسبی که درهم ریختگی قدرت دولتی برای جبهۀ انقلابی فراهم می سازد. ترازنامۀ مثبت شکست به دست آوردهای تازه و دروسی باز می گردد که محصول موفقیت های اهل بلوا بوده است. بعدها به شکل بحث انگیزی دربارۀ قابلیت های اهل بلوا در ایجاد پیوند و اتحاد با توده ها — «شهروندان» — مطرح می گردد. نمونۀ این موضوعات بحث انگیز سیر تحولی تاریخ کمون پاریس است. از مارکس تا امروز، از لیساگاری تا لنین، یا انقلاب چین در اطراف 1971، این نمونه از ترازنامه همواره به عنوان موضوعی ثابت مطرح بوده است. من این موضوع را در بخش دوم همین مجموعه از نوشته هایم دوباره مورد بررسی قرار خواهم داد.

دومین نوع شکست آن است که جنبش در سطح گسترده به شکل نیروهای پراکنده و متعدد بی آن که هدف مشخصی برای تصاحب قدرت داشته باشد، نیروهای دولت ارتجاعی را به شکل دراز مدت به حالت تدافعی وامی دارد. وقتی جنبش بالا می گیرد، تمام پرسش، از دیدگاه باز سازی کامل نظم قدیم، دست کم در خطوط اصلی، این است که بدانیم که خصلت حرکت و پیامدهای آن کدام بوده است. این پرسش که آیا این جنبش چیزی بجز تخیل نبوده و یا این که تحولی قطعی را در زمینۀ مفهوم  سیاست رهائی بخش رقم زده است، تا مدتها به عنوان موضوع بحث و گفتگو باقی می ماند. شاید بتوانیم شورش 1648-1653 در فرانسه را به عنوان نخستین نمونۀ این گونه جنبش ها بدانیم. جنبش 1911 در چین نیز کمابیش خصوصیات مشابهی را نشان می دهد. نمونۀ معاصر تر آن جنبش می 68 است که خاصه در چهلمین سالگرد آن به بحث و جدل بی شماری دامن زد و نوشته های متعددی به چاپ رسید. من در اینجا، نخستین بخش از این بررسی را به این جنبش اختصاص داده ام.

سومین نوع شکست مرتبط است به تلاش برای متحول ساختن دولتی که خود را رسما سوسیالیست می داند، و سازماندهی در راستای اشتراک مداری آزاد که از مارکس به این سو به شکل فرضیۀ کمونیست مطرح بوده است. شکست وقتی است که نتیجه مسیر را در جهت معکوس می پیماند، یعنی خیلی ساده ترک هر گونه مراجعه به سوسیالیسم یا کمونیسم، و بازگشت دولت به اصل [نابرابر-مدار] نظام سرمایه داری، و یا هر دو به این معنا که اولی برای دومی زمینه چینی می کند. در تاریخ اشکال ضعیفی از این نوع گرایشات روی داده است، به عنوان مثال «سوسیالیسم با چهرۀ انسانی» در چکوسلاواکی که سال 1968 ارتش شوروی آن را سرکوب کرد. گرایش پر رنگ تر و معنی دارتری با جریان «سولیدارنوش» در لهستان بین 14 اوت 1980 (راه اندازی اعتصاب در کشتی سازی های گدانسک) و 13 دسامبر 1981 (برقراری حکومت نظامی) روی داد. شکل واقعاً انقلابی که تمام جریان مائوئیست فرانسه را بین 1965 و 1976 به حرکت درآورد انقلاب بزرگ فرهنگی پرولتاریائی در چین بود، دست کم طی بخش واقعاً مهم و گستردۀ آن یعنی بین 1966 و 1968. بخش آخر این نوشته را به بررسی همین دوران اختصاص داده ام.

5.

دوباره به جریان انداختن واژۀ «کمونیسم»، و همراه با آن  فرضیۀ عمومی که می تواند روند سیاسی متعددی را در بر گیرد شروع شده است. این روند با گردهمأئی با عنوان کلی «نظریۀ کمونیسم» در لندن به تاریخ 13 تا 15 مارس 2009 برگزار شد. در مورد این گردهمآئی می توانیم به دو نکتۀ اساسی اشاره کنیم. ابتدا، علاوه بر دو مجری اولیه که این گردهمآئی به پیشنهاد آنها راه اندازی شد یعنی اسلاوو ژیژاک و خود من، شخصیت های مهم جهان فلسفۀ واقعی در عصر حاضر (فیلسوف واقعی در اینجا یعنی آنهائی که تنها به حرفۀ آکادمیک و پشتیبانی از نظم حاکم اشتغال ندارند) قویاً حضور داشتند. با این وجود ژودیت بالسو، برونو بوستیل، تری اکلتون، پیتر هاوارد، میکائل هاردت، تونی نگری، ژک رانسیر، الساندرو روسو، آلبرتو توسکانو، زیانی واتیمو، ژان لوک نانسی و وانگ هوئی (7) که توافق خودشان را برای شرکت در سه روز گردهمآئی اعلام کرده بودند به دلایل دیگری نتوانستند حضور پیدا کنند. تمام شرکت کنندگان از موضوع مرکزی آگاه بودند، و می بایستی «کمونیسم» را در روزگار ما به عنوان ارزشی مثبت مورد بررسی قرار می دادند. نکتۀ دوم این است که انستیتو بیربک (8)

برای بشریت، که پناهگاه این گردهمآئی بود، آمفی تآتر بزرگی با ظرفیت هزار نفر را پیشبینی کرده. جمعیت آمفی تآتر را نیز غالباً جوان تشکیل می دادند. بی گمان گردهمآئی فیلسوفان و شنوندگان پیرامون موضوعی که طی 30 سال از سوی افکار عمومی محکوم شده بود، موجب شگفتگی همگانی شد. من سخنرانی خودم  را طی این گردهمآئی در بخش آخر این کتاب ضمیمه کرده ام.

6.

در مورد کتاب حاضر باید تأکید کنم که این یک کتاب فلسفه است. خلاف ظاهر، مستقیماً به امور سیاسی نمی پردازد (حتی با وجود مراجعات متعدد به این زمینه) و فلسفۀ سیاسی نیز نمی باشد (حتی اگر به نوعی پیوست بین شرایط سیاسی و فلسفی را مطرح می کند). متن سیاسی مرتبط است به روند درونی سیاست سازمان یافته و نظریات آن را بیان کرده و نیرو و ابتکار عمل را نیز تحت اختیار دارد. در مورد متن فلسفۀ سیاسی نیز که من همیشه آن را بیهوده دانسته ام، مدعی بنیانگذاری شیوۀ سیاستمداری و حتی امور سیاسی مرتبط به دولت بوده است، و شاخص های را که در نهایت امر شاخص های اخلاقی هستند تحمیل می کند، دولت «خوب»، دموکراسی «خوب» و غیره. امروز آنچه از فلسفۀ سیاسی باقی مانده چیزی نیست بجز خدمتگذاری کارشناسانه برای سرمایه داری پارلمانی. آنچه در اینجا مورد توجه من می باشد چیز دیگری است. از ورای خصوصیات شکست سیاسی، می خواهم بطور مشخص شکل نوعی را که فرآیندهای حقیقت بخود می گیرد، در برخورد با موانع عینی در جهان بیرونی نشان دهم . این مسئله، موضوع مرکزی کتاب ششم در کتابی است که من تحت عنوان «منطق جهان ها»(9) نوشته ام. یک نقطه وهله ای از یک فرآیند حقیقت است (به عنوان مثال، بخشی از سیاست رهائی بخش) وقتی که انتخاب (بین این و یا آن) برای تمام فرآیند نقش تعیین کننده می یابد. در این نوشته بسیاری از این نمونه نقاط را مورد بررسی قرار خواهیم داد. آن چه را که باید به آن توجه داشته باشیم این است که عملاً هر شکستی حاصل فقدان تطبیق نقطۀ انتخابی روی محور فرآیند حقیقت بوده است. نقطۀ عطف شکست هر شکستی قابل تشخیص است.  و به همین علت هر شکستی آموزه ای خواهد بود که سرانجام در جهانشمولیت مبسوط و  مثبت در ساخت و ساز حقیقت به حالت ذوب درمی آید. در این صورت باید مشخصا این نقطه عطف شکست را باز یافت و چگونگی انتخابی را که به مصیبت ویرانگر انجامیده بازبینی کرد. بر اساس اصطلاح قدیمی، می توانیم بگوئیم که آموزۀ جهانشمول شکست در رابطۀ متقابل و ضروری بین انتخاب تاکتیک و بن بست استراتژیک نهفته است. ولی اگر از فرهنگ واژگان و اصطلاحات نظامی فاصله بگیریم، می توانیم بگوئیم که پشت این نقطۀ عطف شکست، موضوع بنیادی به این شکل مطرح می گردد که : وقتی موضوع پرسش به حقیقت مرتبط است، شکست قابل درک نخواهد بود مگر از راه بررسی توپولوژی (مکان و وضعیت شناسی) آن. زیرا از دیدگاه منطق قضیۀ بسیار جالبی در مورد جهان (ها) وجود دارد که می گوید : نقاط جهان توپولوژی خاصی را تشکیل می دهد. موضوعی که در زبان رایج به این معنا است که مسائل و مشکلات سیاست هرگز همه جانبه و کلی نیست. یعنی به شکلی نیست که تبلیغات مخالفان کمونیسم مطرح می کنند : یعنی به این شکل که : «فرضیۀ کمونیسم توهمی غیر عملی است و هیچ ارتباطی با جهان عینی به شکلی هست ندارد» و غیره. مخالفان با تکیه به نوع دلیل و برهان تبلیغاتی بر آن هستند تا این نظریات را بما بباورانند و ما را یک بار برای همیشه مأیوس سازند. مشکلات در یک شبکه واقع شده است یعنی جائی که می توانیم، اگر چه غالباً ساده نیست، مکان آنها را شناسائی کنیم، و به همین گونه پیرامون آن و شیوه ای که در نزدیکی به آنها به کار می بریم…در نتیجه می توانیم از فضای شکست های ممکن حرف بزنیم. و در همین فضای شکست است که ما می توانیم آن نقطه را جستجو کنیم، بیاندیشیم، و بر این اساس برای ما ممنوع خواهد بود که در مورد آن نقطۀ شکست دوباره به خطا برویم.

1)قطعه ای از شعر آراگون به نام «جبهۀ سرخ» 1931

Sentier lumineux 2)

«سانتیه لومینو» (راه روشن) که نام کامل آن حزب کمونیست پرو است، سال 1970 توسط آبیمیل خوزمان که در آن دوران استاد فلسفه در دانشگاه آیاکوچوبود بنیانگذاری شد. آبیمیل سال 1980 در رأس یک شورش مسلحانه به نان «کاماراد گونزالو» (رفیق گونزالو) از حزب کمونیست پرو انشعاب کرد. (برگرفته از ویکیپدیای فرانسه)

3)Alain Badiou. L’incident d’Antioche.

4)Paul Claudel. La Ville (première version1893, deuxième version 1901)

5)Céphas

6)با تأسف پس از تلاش های پیگیر برای ترجمۀ این بخش از نمایشنامه ای که آلن بدیو از نمایشنامۀ خودش به نقل آورده است، به دلیل خصوصیت شاعرانه متن و سطح زبانی بسیار پیچیدۀ رایج در تآتر فرانسه، مجبور شدم از ترجمۀ این قطعه از نمایشنامه قطع نظر کنم که از صفحۀ 21 تا 28 را در متن اصلی در بر می گیرد. این قطعه می بایستی مفهوم «شکست» را از دیدگاهی که آلن بدیو توضیح می دهد، در شکل تآتری آن بازنمائی کند و خصوصاً شخصیت سفاس که رهبر انقلاب بوده روحیه اش تنها برای تخریب و سرنگونی مستعد می باشد، و در دوران بازسازی جایگاه و مقام خودش را می خواهد ترک کند و با یارانش طی دوران تخریب خداحافظی کند.

بخش 2

ما هنوز معاصران می 68 هستیم

این مجموعه از نوشته ها درباب مه 68 از سه بخش تشکیل شده است. بخش نخست به سخنرانی  من به سال 2008 باز می گردد که به دعوت انجمن «دوستان دوران گیلاس» (1) در کلرمونفران برگزار شد. دومین بخش، مقاله ای است که آن را در کوران تند ژوئیۀ 1968 نوشته بودم و سپس توسط مجلۀ بلژیکی «تکستور» (2) شمارۀ 3-4 در زمستان 1968 منتشر شد. بخش سوم نسخۀ تکمیل شدۀ مقاله ای است که دربارۀ بحران ساختاری(3) نظام سرمایه داری در پایان سال 2008 به شکل ساده و مختصرتر در روزنامۀ لوموند  منتشر شد. این متن را در اینجا بازنویسی کرده ام زیرا در دو مقالۀ پیشین نیز موضوع به شکل کاملاً مشخص به موضوع سرمایه داری و ساخت و ساز سیاسی پارلمانی آن مرتبط می باشد.

مترجم :

1)به زبان فرانسه واژۀ گیلاس Cerise و بحران Crise  شباهت زیادی به یکدیگر دارند. دوستان دوران گیلاس در واقع شکل تخفیف یافتۀ دوستان دوران بحران است.

2) Texture N°3-4 pendant l’hiver 1968

3)Systémique

 

1

بازدید از می 68

چهل سال بعد

 

می خواهم از این پرسش بسیار ساده شروع کنم : که چرا این همه هیاهو پیرامون می 68 بر پا می کنند، کتاب، مقاله، برنامۀ رادیوئی و تلویزیونی، بحث و جدل، بزرگداشت از هر نوع، آن هم پس از چهل سال ؟ چنین کاری را حتی برای سی امین و یا بیستمین سالگرد هیچ رویدادی انجام نداده اند.

نخستین پاسخ به چنین پرسشی می تواند کاملاً منفی گرا باشد. یعنی به همان شکلی که برخی شصت و هشتی های مشهور اعلام می کنند،  امروز می توانیم برای می 68 بزرگداشت برگزار کنیم زیرا مطمئن هستیم که مرده است و پس از چهل سال دیگر از جایش برنخواهد خاست. یعنی همان چیزی که دانیل کوهن-بندیت (1) که امروز به یک سیاستمدار عادی تبدیل شده می گوید : « می 68 را فراموش کن ! ». ما در جهان دیگری زندگی می کنیم، وضعیت کاملاً دگرگون شده، در نتیجه می توانیم با خیال راحت یادگار دوران جوانی شکوهمند خود را جشن بگیریم. برای ما هیچ معنا و مفهوم فعالی از آن تاریخ گذشته بر جا نمانده است. هیچ بجز خاطره ای دریغ آمیز و مردمی.

پاسخ دومی نیز وجود دارد که از اولی ناامیدوارکننده تر بنظر می رسد : می 68 را گرامی می داریم زیرا نتیجۀ واقعی آن، یعنی قهرمان واقعی می 68 همانا خود سرمایه داری لیبرال افسار گسیخته است. فرجام نظریات آزادیخواهانۀ 68،ایجاد تحول در آداب و رسوم، فردگرائی، تمایلات لذت جویانه، تماما در سرمایه داری پسا مدرن و جهان انباشته از محصولات مصرفی متنوع و رنگارنگ تحقق می یابد. سرانجام، حاصل می 68 فردی است مانند نیکلا سرکوزی، همان گونه که آندره گلوکشمن(2) ما را برای بزرگداشت 68 دعوت می کند، بزرگداشتی است برای غرب لیبرال که با بی باکی تمام توسط ارتش آمریکا در مقابل بربرها پشتیبانی می شود.

می خواهم فراسوی این دیدگاه های غم انگیز، نظریۀ امیدوار کننده ای را در رابطه با بزرگداشت 68 مطرح کنم.

1. ابتدا، این موضوع را باید مطرح کنیم که توجه به جنبش 68، به ویژه توجه بخش مهم و معنی داری از نسل جوان، خلاف نظریۀ دوم، به طریق اولی جهشی است ضد سرکوزی. نسل جوان در تمامیت نفی و انکار واقعیت موجود، به سوی چشم انداز می 68 به مثابه منبع الهام می نگرند، به سوی ممکنات، به سوی چیزی باز می گردند که گوئی کرانۀ شاعرانۀ تاریخ است، می 68 به مثابه همسرائی سرودی برای نیرو گرفتن، و برای حرکت نهائی، جهشی برای خروج از  عمق گودال شگرفی که در آن به سر می برند.

علاوه بر این، نظریۀ دیگری نیز می تواند وجود داشته باشد که از نظریۀ پیشین نیز خوشبینانه تر است. با وجود این بزرگداشت، حتی در محافل رسمی آن، معامله گر و تحریف شده، گوئی به شکل پنهانی و مبهم این نظریه زمزمه می شود که—گوئی— جهان سیاسی و اجتماعی دیگری نیز امکان پذیر است. که این نظریۀ بزرگ در زمینۀ تحول رادیکال، به نام انقلابی که طی دو قرن روح مردم این سرزمین (فرانسه) را تسخیر کرده، در چهل سال پیش، پشت دکور رسمی ی شکست قطعی همین نظریه، راه خود را هموار می سازد.

ولی باید از گذشته ای دورتر حرکت کنیم.

نکتۀ مهمی را که باید بدانیم، این است که این بزرگداشت برای می 68 از پیچیدگی خاصی برخوردار است و به همین علت به نتایج و نظریات متناقضی می انجامد، زیرا این جنبش طبیعتا رویدادی پیچیده است. و چنانچه بخواهیم تصویری یکپارچه و ساده از آن عرضه کنیم، امر امکان ناپذیری خواهد بود. در اینجا می خواهم این وجهۀ نامنسجم درونی، و خصوصیت چند وجهی می 68 را مورد بررسی قرار دهم.

در فرانسه، می 68 درواقع چهار قشر متفاوت را در بر می گرفت، نیرو و سرشت می 68 فرانسه حاصل درهم تنیده شدن این چهار وجه مختلف بود. و اگر تحلیل ها و ترازنامه های این رویداد تا این اندازه متنوع بنظر می رسد، علت این است که تنها یک وجهه از کلیت آن را بحساب آورده بوده اند. در حالی که اهمیت و عظمت واقعی این رویداد در کلیت پیچیده و در هم تنیده شدۀ آن نهفته است. در اینجا این مجموعۀ درهم تنیده را مورد بررسی قرار خواهیم داد.

می 68 پیش از همه یک جنبش و قیام جوانان دانشجو و دبیرستانی بوده است. این وجه از تماشائی ترین، شناخته شده ترین این جنبش است که اخیرا در تصاویر پر رنگ بازمانده از آن دوران می بینیم : یعنی تظاهرات پر جمعیت، سنگربندی در خیابانها، نبرد با پلیس و غیره. من فکر می کنم که می توانیم از  تصاویری که خشونت سرکوب و شادی را باز نمائی می کند سه خصوصیت مشخص را بازشناسی کنیم.

اولاً پیش از همه باید یادآور شویم که این جنبش در آن دوران یک پدیدۀ جهانی بود(مکزیک، آلمان، چین، ایتالیا، ایالات متحدۀ آمریکا…) در نتیجه پدیده ای نیست که تنها در فرانسه به قوع پیوسته باشد. ثانیا، باید یادآور شویم که در آن دوران نسل جوان دانشجو و دبیرستانی اقیلتی را تشکیل می داد که به نمایندگی از نسل جوان در حالت کلی به میدان آمده بود. در سال های شصت، بین 10 و 15 درصد قشر سنی دیپلم دیپلم دبیرستان را می گذراند. در نتیجه برای آن دوران وقتی از «دانشجویان و دبیرستانی ها» حرف می زنیم، باید بدانیم که شکافی این قشر از جوانان را از  مجموع قشر جوان که به توده های مردمی تعلق داشتند، جدا می کرده است. ثالثا، عناصر نوین در دو سطح واقع شده است : از یکسو، نیروی فوق العادۀ ایدئولوژی و نمادها، فرهنگ واژگان مارکسیستی، طرح نظریات انقلابی و خود نظریۀ انقلاب.از سوی دیگر، پذیرش خشونت دفاعی و ضد اختناق، توافق، خشونت. این عناصر تعیین کنندۀ رنگ این قیام است. تمام این موارد در ترکیب  می 68 شرکت دارد.

2.سپس، دومین چهرۀ می 68 به شکل کاملاً متفاوتی نسبت به نخستین وجهه ای که در بالا مطرح کردیم، بزرگترین اعتصاب عمومی تاریخ فرانسه را به ثبت رسانده است. این موضوع را باید به عنوان یکی  از مهمترین عناصر تشکیل دهندۀ این جنبش تلقی کنیم. اعتصاب عمومی که به دلایل بسیاری خیلی کلاسیک بنظر می رسد. به ویژه سندیکای ث ژ ت (کنفدراسیون عمومی کار)(3) این اعتصاب را پیرامون کارخانه های بزرگ سازماندهی کرد. این اعتصاب به دست آوردهای اعتصاب بزرگ پیشین تکیه داشت که از همین نوع  بود و توسط جبهۀ مردمی(4) راه اندازی شده بود. می توانیم بگوئیم که این اعتصاب در گسترش خود و در هیئت میانگین آن، از دیدگاه تاریخی در بستر خیلی متفاوتی نسبت به جنبش جوانان قرار داشت. از دیدگاه من، این اعتصاب به جریان دائمی چپ تعلق داشت. با این وجود، عناصر افراطی جدیدی نیز وارد کارزار شده بودند. این عناصر رادیکال نوین در سه نوع مختلف قابل بررسی هستند.

ابتدا باید دانست که راه اندازی اعتصاب، شروع آن به شکل گسترده خارج از نهادهای رسوی کارگری صورت گرفت. در اغلب موارد، گروه های کارگر جوان بودند که جنبش را خارج از سازمان ها بزرگ سندیکائی راه اندازی کردند. سندیکاها بعداً و بعضا به دلیل حفظ کنترل جنبش به آنها پیوستند. در نتیجه در درون این جنبش می 68 کارگری، عنصری انقلابی به طیف نسل جوان تعلق دارد. این کارگران جوان در عین حال همانهائی بودند که «اعتصاب وحشی»(5) را جاری ساخته بودند که با روزهای اعتصاب سندیکاهای سنتی متفاوت بود. و مشخصاً باید یادآور شویم که این اعتصابات وحشی از سال 1967 آغاز شد، در نتیجه می توانیم بگوئیم که می 68 کارگری حاصل می 68 دانشجوئی-دبیرستانی نبود، بلکه قدمت تاریخی بیشتری داشت. رابطۀ زمانی و تاریخی بین جنبش دانشجویان تحصیل کرده و جنبش کارگری از وضعیت کاملاً خاصی برخوردار است. دومین عنصر افراطی : استفادۀ دائمی از اشغال کارخانه ها. روشن است که چنین روشی میراث اعتصابات بزرگ 1936 یا 1947 است، ولی این بار بیش از گذشته و در ابعاد عمومی رایج می شود. تقریبا تمام کارخانه ها به اشغال در می آید و هر بار که کارخانه ای به تصرف در می آمد فوراً غرق در انبوه پرچم های سرخ می شد. این تصویر شاخص برجستۀ جنبش بود ! باید می دیدید که این کشور با تمام کارخانه هایش چگونه پوشیده از انبوه پرچم سرخ شده بود، و چه چشم اندازی را به نمایش می گذاشت. آنهائی که این چشم انداز را دیده اند، هرگز فراموش نخواهند کرد. سومین عنصر « سخت » : از همین دوران و در سال های بعدی، به شکل دائمی عملیات گروگان گیری(6) کارفرمایان به اجرا گذاشته می شد، به انضمام زدو خورد های حاشیه ای با نگهبانان یا پلیس امنیت ملی(7). یعنی موضوعی که پیش از این مطرح کردم، می بینیم که نوع خاصی از خشونت در جنبش دانشجوئی و دبیرستانی و به همین گونه در جنبش کارگری آن دوران وجود داشت. برای تکمیل این بخش در مورد دومین چهرۀ می 68، باید یادآور شوم که با توجه به تمام این عناصری که بر شمردم، مسئلۀ تداوم و کنترل جنبش به شکل خیلی حادی مطرح گردید. بین تمایلات و خواست رهبران ث-ژ-ت (کنفدراسیون عمومی کارگران) و حرکاتی که اگزاویه وینا(8)  تاریخ شناس آن را «نافرمانی کارگری» نامیده است، در درون جنبش اعتصابی اختلاف نظر شدیدی به وجود آمد، که نماد یا سنجۀ شناسائی آن در نفی توافقات گرونل(9) توسط کارگران رونو-بیانکور(10) بود. از این اعتصاب عمومی، هنوز چیزی باقیمانده که تلاش مذاکره کنندۀ کلاسیک را بی هوده دانسته و از به رسمیت شناسی آن سرپیچی می کند.

3.سومین چهرۀ می 68 نیز چند وجهی و از عناصر متعددی تشکیل شده و من آن را می آزادیخواه می نامم. سومین می 68 مرتبط است به تحولات آئینی و آداب و رسوم، مناسبات عاشقانه در اشکال نوین، آزادی های فردی، موردی که به جنبش زنان با فراخواست های حقوقی انجامید و در تداوم همین جریان ها بود که موضوع آزادی همجنسگرایان نیز مطرح شد. این جنبش به عرصۀ فرهنگی نیز راه پیدا کرد، و نظریۀ تآتر نوین، و شکل نوینی از سخن و شکل نوینی از حرکت جمعی در سرسرای عمومی مطرح گردید، و در کوران همین جریان بود که تآتر آزاد از متن از پیش نوشته شده و گردهمآئی های عمومی سینما اوج گرفت… این جریان آزادیخواهانه یکی از ترکیبات ویژۀ می 68 را تشکیل می دهد که می توانیم آن را ایدئولوژیک تلقی کنیم که گاهی اوقات به سوی آنارشیسم تازه به دوران به رسیده و اهل جشن و پایکوبی نیل می کند، ولی مانع از این نیست که در مجموع، در ریتم و آهنگ عمومی این رویداد تاریخی شرکت دارد. تنها کافی است که به طراحی های پر قدرت آفیش های می 68 نگاه کنیم که محصول کارگاه مدرسۀ هنرهای زیبا بود.

باید به یاد داشت که این سه عنصر ترکیبی، با وجود تمام نقاط مفصلی مهم آنها، از یکدیگر قابل تفکیک هستند، و به راحتی می توانیم حدس بزنیم که اختلافات آنها نیز می تواند خیلی معنی دار باشد. بین چپ گراها و چپ سنتی برخوردهای جدی روی داد، هم زمان، بین چپ گراهای سیاسی (با نمایندگی تروتسکیستها و مائوئیستها) و چپ گراهای فرهنگی و به طریق اولی آنارشیستها. تمام این موارد از می 68 تصویری را نشان می دهد که حاکی از تضادهای در حال جوشش است، و نه یک جشن منسجم و یکپارچه. زندگی سیاسی مه 68 خیلی حاد بوده و  تضادهای متعددی را در خود جای می دهد.

این سه عنصر ترکیبی از طریق سه مکان یا بنای مهم نمادینه بازنمائی می شود. برای دانشجویان، این مکان نمادینه، دانشگاه سوربن است — در واقع بهتر است بگوئیم سوربن اشغالی— برای کارگران، کارخانه های بزرگ اتومبیل سازی (که در قلب آن رنو واقع در بیانکور دیده می شود)، و برای مه 68 آزادیخواه تآتر اشغال تآتر ادئون (11).

سه عنصر ترکیبی، سه مکان، سه نوع نماد و گفتار و در نتیجه، چهل سال بعد، سه ترازنامۀ مختلف. وقتی امروز دربارۀ می 68 حرف می زنیم، واقعاً از چه چیزی حرف می زنیم؟ آیا از یک مجموعه حرف می زنیم و یا این که توجه ما روی یکی از این سه عنصر ترکیبی تمرکز داشته و آن را مشخصا از مابقی تفکیک کرده ایم؟

ولی من از نظریۀ دیگری دفاع می کنم، و می خواهم بگویم که هیچ یک از این سه عنصر مهمترین نیست، زیرا در می 68 یک عنصر چهارمی نیز شرکت دارد، یک عنصر چهارم که بنیادی بوده و چراغ راه آینده است. این مه 68 کمتر از همه قابل رؤیت بنظر می رسد، زیرا گسترش آن در بستر زمان صورت می گیرد و نه در یک برهۀ محدود و مشخص. آنچه که در ادامۀ ماه زیبای مه 68 سالهای سیاسی حاد را به وجود می آورد. اگر تنها به شرایط اولیه تکیه کنیم به سختی قابل درک خواهد بود، ابتدا از سال 1968 تا 1978 مسلط بود، سپس واپس زده شد و از طریق پیروزی اتحاد چپ و «سال های میتران» جذب شد. در این صورت بجای « مه 68 » از « دهۀ 68 » حرف می زنند.

فرآیند چهارمین مه 68 دارای دو وجه مختلف است. ابتدا اعتقاد به این امر رایج می گردد که از سال های 60 ما شاهد پایان بینش قدیمی در زمینۀ سیاسی هستیم. سپس در پی چنین نگرش تازه ای، طی دهۀ 1970-1980 جستجوی کمی نابیانایانه  برای یافتن یک جهانی بینی سیاسی متفاوت دیگر آغاز می گردد. تفاوت بین چهارمین مه 68 و سه 68 دیگر در همین نکته نهفته است که کاملاً روی پرسش سیاسی تمرکز یافته : « سیاست چیست ؟ »، بی گمان چنین پرسشی که قویاً نظریه پرداختی، و خیلی مشکل بنظر می رسد ولی در فوریت امر به انبوهی تجربه آزمائی سیاسی می انجامد که با شور و هیجان خاصی پی گیری می شود.

بینش قدیمی که می خواهند با آن متارکه کنند روی نظریۀ حاکم (نزد تمام و انواع مبارزان) تکیه دارد و به شکل یکپارچه در جبهۀ « انقلابی » پذیرفته شده که یک عامل تاریخی وجود دارد که حامل امکان رهائی است. آن را طبقۀ کارگر می نامند، پروتاریا، در برخی مواقع آن را مردم نیز می نامند، دربارۀ ترکیب و وسعت آن بحث و جدل می کنند، ولی در مورد وجود عینی آن هیچ تردیدی ندارند و همه این نظریه را پذیرفته اند. این اعتقاد مشترک که به وجود عامل «عینی» تکیه دارد، و مبنی بر همین باور جمعی این عامل عینی در واقعیت اجتماعی حک شده و حاکی از امکان رهائی است. چنین باوری بی گمان بزرگترین تفاوت بین دیروز و امروز است. بین این دو دوره : سال های مصیبت بار 1980 دیده می شود. در آن دوران، نظریه بر این اساس بود که سیاست رهائی بخش تنها یک نظریۀ ناب و خالص و یا خواست و راهکار نیست، بلکه تقریبا مثل یک برنامه در واقعیت تاریخی و اجتماعی به ثبت رسیده است.

نتیجۀ چنین باوری، این است که عامل عینی ( (objectifباید به قدرت ذهنی آگاه و متکی بر خود (subjectif) تبدیل شود، و این موجودیت اجتماعی (entité sociale) است که باید به بازیگر فعال ذهنی (acteur subjectif) تبدیل گردد. برای دستیابی به چنین وضعیتی، باید توسط سازمانی ویژه نمایندگی شود، و این همان چیزی است که آن را مشخصاً حزب می نامیم، حزب طبقۀ کارگر، یا حزب مردمی. این حزب باید در هر کجائی که مکان قدرت و یا مکانی برای مداخله هست حضور داشته باشد. پیرامون موضوع حزب و چگونگی آن بحث و جدل گسترده ای جریان داشت، حزب چیست ؟ آیا این حزب اکنون وجود دارد یا ندارد ؟ آیا باید این حزب را بسازیم و یا باز سازی کنیم ؟ شکل این حزب کدام است و پرسش های متعدد دیگر…ولی یک توافق بنیادی روی موضوع عامل تاریخی و ضرورت سازمانی که باید آن را نمایندگی کند وجود داشت. این سازمان سیاسی البته می بایستی در پیوند تنگاتنگ با پایگاه یا شبکه های اجتماعی و سازمان های توده ای گسترش یابد که به واقعیت فوری اجتماعی تکیه داشته باشد. و همین موضوع تمام مسائل و مشکلات مرتبط به جایگاه سندیکالیسم، مناسباتش با حزب و ظرف معنائی سندیکالیسم در متن مبارزۀ طبقاتی را مطرح می سازد.

طرح چنین مسائلی حتی تا امروز نیز تداوم یافته، و نتیجه می گیریم که حرکت سیاسی رهائی بخش دارای دو وجه مختلف است. نخستین وجهه آن جنبش های اجتماعی را در بر می گیرد که برای کسب فراخواست های ویژۀ خودشان با اتکاء به سازمان های عادی که سندیکاها باشند مبارزه می کنند. دومین وجهه، تشکلات حزبی است که برای حضور در میدان های تحت تصرف قدرت مبارزه می کند، و عهده دار انتقال نیرو و محتوای جنبش های اجتماعی به آنجا می باشد. (در این صورت حزب در واقع میدان آرای مبارزات اجتماعی بنظر می رسد).

این همان مفهومی است که می توانیم آن را به معنای کلاسیک کلمه تلقی کنیم. سال 68، این مفهوم و بینش بین تمام فعالان رایج بود و به ویژه در زبان جاری حضور دائمی داشت. چه آنهائی که به جمع فعالان نهادهای حاکم تعلق داشاند، و چه معترضان کمونیست ارتدکس یا چپ ها، مائوئیست ها یا تروتسکیست ها، همه و همه از همین فرهنگ واژگان طبقاتی استفاده می کردند، مبارزۀ طبقاتی، رهبریت پرولتاریا در مبارزات، سازمان های توده ای و حزب. فراسوی این واژگان رایج، اختلافات شدیدی در مورد حقانیت یکی و دیگری پیرامون معنا و مفهوم جریان ها به راه افتاد. ولی زبان، فرهنگ واژگان و پرچم سرخ به عنوان نشان مشترک همه شمول برای تمام جنبش باقی ماند. در ماه مه، برای آخرین بار — در هر صورت آخرین بار تا امروز — پرچم سرخ بر فراز تمام کشور، کارخانه ها و محلات به اهتزاز در آمد. ولی امروز هیچکس شهامت نمی کند که با پرچم سرخ به خیابان بیاید. در پایان ماه مه 1968 حتی در پنجره های آپارتمان های بخشی از بورژوازی نیز می توانستیم پرچم سرخ را ببینیم.

ولی حقیقت رمزآمیز اندک اندک از پرده بیرون می افتد، به این معنا که زبان مشترک و پرچم سرخ نمادینه در واقعیت امر در حال مرگ به سر می برد. مه 68 حاکی از ابهامی بنیادی بین زبانی که همه آن را به کار می برند و آغاز پایان کار بست آن زبان است. بین آنچه آغاز می شود و آنچه به پایان می رسد، به شکل موقتی نوعی فقدان تفکیک  وجود دارد که ضخامت بخش اسرارآمیز مه 68 را تشکیل می دهد.

جنبش عملاً در حال احتضار به سر می برد، زیرا مه 68، و علاوه بر این در سال های بعدی حاکی از آغاز دورانی است که طی آن اعتبار و پدرخواندگی سازمان های تاریخی جنبش چپ، سندیکاها، احزاب، رهبران شناخته شده زیر علامت سؤال برده می شود. به انضمام جنبش های اعتراضی در درون کارخانه ها در رابطه با موازین، اشکال رایج اعتصاب، سلسله مراتب کار و اقتدار سندیکا در جنبش.

در تمام وهله ها جنبش کارگری و مردمی به دلیل آنچه که می توانیم آن را به عنوان آنارشیک یا منزوی تلقی کنیم از چهار چوب عادی خود منحرف می شد. با این وجود، شاید به ویژه انتقاد رادیکالی در رابطه با دموکراسی نیابتی، در چهار چوب پارلمانی و انتخاباتی، «دموکراسی» به مفهوم دولتی، نهادینگی، قانونی وجود دارد. این نکتۀ مهم را نباید فراموش کنیم که شعار نهائی مه 68 «انتخابات دام احمق ها» (« Elections piège à con »)  بود. و باید دانست که این شعار تنها یک کلیشۀ ایدئولوژیک هیجان زده نبود، بلکه در اساس چنین خصومتی علیه دموکراسی نیابتی دلایل مشخصی وجود داشت. پس از یک ماه بسیج دانشجوئی و سپس کارگری و مردمی که در نوع خود بی سابقه بود، دولت توفیق یافت تا اردوی انتخاباتی خود را راه اندازی کند و حاصل کار تشکیل ارتجاعی ترین مجلسی بود که هرگز ندیده بودیم ! برای همه روشن بود که ساخت و ساز انتخاباتی نه تنها به شکل بنیادی نشان از ساخت و ساز دموکراسی نیابتی دارد بلکه سرکوب جنبش، منع نوگرائی و تحول در چشم انداز آن دیده می شود.

فراسوی تمام این مسائل، به قول انقلابیان چینی فراسوی «نقد بزرگ»،  که اساساً منفی است، به سوی دیدگاهی نوین، دیدگاهی سیاسی نیل می کند که می خواهند آن را از دیدگاه کلاسیک جدا سازند. چنین تلاشی (برای ابداع دیدگاه سیاسی نوین) است که من آن را چهارمین مه 68 نامیده ام. مه 68 در جستجوی آن چیزی است که می تواند فراسوی پایان مکتب انقلاب کلاسیک وجود داشته باشد. ولی چنین کندوکاوی به شکل کور صورت می گیرد، زیرا با کاربست همان زبانی همراه است که در بینش و مفاهیم قدیمی رایج بوده، یعنی زبان رایج و حاکم در همان بینشی که اهالی مه 68 می خواهند خود را از آن رها سازند. در نتیجه، همان گونه که ضرب المثل تصویر پردازانۀ چینی می گوید : «پرچم سرخ علیه پرچم سرخ» بر پا می شود. اگر ما مائوئیستها حزب کمونیست فرانسه و اقمار آن را «رویزیونیست» تلقی می کردیم، به این علت بود که مثل لنین فکر می کردیم که سوسیال دموکرات هائی مانند برنشتاین Bernstein یا کائوتسکی Kautsky  مورد انتقاد قرار می داد، و فکر می کرد که این سازمان ها زبان و مفاهیم مارکسیستی را به شیوه ای به کار می بندند که آن را منحرف ساخته و به عکس آن مبدل سازند. در آن دوران هنوز پی نبرده بودیم که همین زبان است که این بار باید آن را به شکل قطعی متحول سازیم. گرانیگاه جستجوی کور ما مجموعه ای بود از اشکال بهم پیوستۀ 68 های مختلف. چهارمین مه 68 ضلع مایلی است که از فضای سه مۀ 68 دیگر عبور می کند. گنجینۀ ما برای عبور از سه جنبش چند وجهی و به ویژه در رابطه با جنبش دانشجوئی و جنبش کارگری، مجموعۀ ابتکارات ما بود. در اینجا، برای بررسی این موضوع باید از تصاویر استفاده کنیم.

وقتی مه 68 به راه افتاد، من در شهر رنس Reims  استاد یار دانشگاه بودم. در دانشکدۀ ما اعتصاب شروع شد (در واقع یک مرکز کوچک دانشگاهی بود که به دوره های مقدماتی اختصاص داشت). روزی از روزها ما برای راهپیمائی به سوی کارخانۀ اصلی شهر که در اعتصاب به سر می برد، یعنی کارخانۀ «شوسون» Chausson) (، تدارک دیدیم. به چه هدفی می خواستیم به آنجا برویم ؟ نمی دانستیم، تنها به شکل مبهمی این نظریه در ذهن ما موج می زد که قیام دانشجوئی و اعتصاب کارگری، بی آن که به میانجیگری سازمان های کلاسیک نیازی داشته باشند، باید با یکدیگر متحد شوند. به کارخانه نزدیک شدیم. کارخانه سنگر بندی شده بود و پرچم های سرخ همه جا برافراشته دیده می شد و صفی از سندیکالیست ها با حالتی خصمانه و مضنون جلوی حصار میله ای جوش خورده ایستاده بودند. سپس تعدادی کارگر جوان آمدند، و در پی آنها کارگران دیگری به جمع پیوستند. گفتگوئی غیر رسمی شروع شد و سپس هر دو گروه (کارگری و دانشجوئی) به شکل محلی در یکدیگر ذوب شدند. ما با آنها قرار ملاقات گذاشتیم تا در شهر گردهمآئی های مشترکی را سازماندهی کنیم. گردهمآئی ها برگزار شد و به مولد ایجاد سازمان کارگری اجامید، یعنی صندوق همبستگی شوسون، که کاملاً تازگی داشت، در پیوند با اتحادیۀ کمونیست های مارکسیست-لنینیست-مائوئیست فرانسه UCFML  که در پایان سال 1969 توسط ناتاشا میشل Natacha Michel، Sylvain Lazarus و خود من و بسیاری دیگر از جوانان تشکیل شد.

آنچه جلوی در ورودی کارخانۀ شوسون روی داد، یک هفته پیش از آن باور نکردنی بود. ساخت و ساز خدشه ناپذیر سندیکائی و حزبی عموماً کارگران، جوانان و روشنفکران را در سازمان های خاص خودشان به رسمیت می شناخت. تنها میانجیگری که وجود داشت با مدیریت محلی و ملّی صورت می گرفت. در وضعیت کنونی (در مه 68) این ساخت و ساز زیر چشمان ما ترک برداشت و در مقابل این پدیدۀ تازه ما هم زمان بازیگر و تماشاچی شیفته آن بودیم. این رویدادی به مفهوم فسلفی کلمه بود : به این معنا که رویدادی روی می دهد که پیامدهای آن محاسبه ناپذیر است. در تمام درازنای ده «سال های سرخ» از 1968 تا 1978 پیامدها کدام بودند ؟ این کندوکاوهای جمعی چند هزار دانشجو، دبیرستانی، کارگر، زنان شهرک ها، پرولتاریای مهاجر آفریقائی پیرامون سیاستی متفاوت بود این کدام کارآیند سیاسی می تواند باشد که افراد در جایگاه خودشان رها نکند ؟ این کدام کارآیند سیاسی می تواند باشد که بپذیرد که راه های ناشناخته آزموده شود، ملاقات های ناممکن و گردهمآئی بین افرادی که هیچگاه در حالت عادی امکان گفتگو نخواهند داشت ممکن گردد ؟ در آن لحظه جلوی در کارخانۀ شوسون درمیابیم بی آن که کاملاً دریافته باشیم که اگر راه کار رهائی بخش نوینی ممکن باشد، در برهم زدن و ایجاد تحول در جدول بندی اجتماعی خواهد بود، و عبارت از این نیست که هر کسی در جایگاه خودش به سازماندهی کند، بر عکس باید به سازماندهی و  جابجائی های عینی و ذهنی برق آسائی تحقق ببخشد.

من داستان یک جا بجائی کور را برای شما تعریف کردم (راهپیمائی دانشجویان شهر رنس به سوی کارخانۀ شوسون). آنچه که ما را به حرکت وامی داشت، اعتقاد به از میان برداشتن فاصله ها (جایگاه ها و جدولبندی ها) بود. به شکل کلی، یعنی همان مفهومی که در کلمۀ زیبای کمونیسم نهفته است : جامعۀ برابر، جامعه ای که با تکیه به حرکت درونی خود دیوارها و جدائی ها را در هم می کوبد، جامعه ای چند منظوره و مسیرهای متغییر، در کار و به همین گونه در زندگی. ولی « کمونیسم » به این معنا نیز هست که اشکال سازمان سیاسی آن از الگوی سلسله مراتب جایگاه ها پی روی نمی کند. چهارمین مه 68 این است : مجموعه ای از تجربیاتی که نشان داده که تحولات ناممکن در جایگاه های اجتماعی از دیدگاه سیاسی، فراسوی گونه ای نوآوری در گفتار و کندوکاو مقدماتی در اشکال سازماندهی مناسب در رابطه با تازگی رویداد، ممکن بوده است.

ده سال بعد، روند اتحاد چپ و انتخاب فرانسوآ میتران F.Mitterrand تا حدودی این مسائل را واپس زد و بفراموشی سپرد و به ظاهر بازگشت الگوهای کلاسیک را تحمیل کرد. به همان الگوی قدیمی «هر کسی سر جای خودش» باز گشتیم : یعنی احزاب سیاسی در صورتی که بتوانند حکومت کنند، سندیکاها فراخواست ها را مطرح سازند، روشنفکران روشنفکری کنند، کارگران در کارخانه باشند، و غیره. همچون تمام مواردی که بازگشت به نظم صورت می گیرد، ماجراجوئی «چپ» به خاک سپرده شده، در آغاز سال های هشتاد، بین 1980 و 1983 دوباره توهم خیلی کوتاه مدتی را در بخشی از مردم فرانسه به وجود آورد. چپ شانس نوینی برای زندگی سیاسی نبود، بلکه بازگشت ارواحی بود که آثار جراحات کهنه ای را بر خود  داشتند. از سال 1982-1983 بخوبی این موضوع را می بینیم، با «سرسختی»، کارگران اعتصاب کنندۀ تالبوت Talbot  را تروریست های شیعه می نامند، و از هم اکنون اردوی بازداشت ایجاد کردند، قوانین مرتبط به منع مهاجرت خانوادگی، و راه اندازی لیبرالیسم مالی بی سابقه توسط پی یر برگووآ Pierre Bérègovoy که فرانسه را به دامن درنده خو ترین سرمایه داری جهانی انداخت (دربارۀ بحران سیستمیک این نظام مالی درنده خو، کمی دورتر بیشتر خواهیم گفت).

پس از بستن این پرانتز می توانیم بگوئیم که ما همچنان با پرسش های سختی درگیر هستیم که مه 68 مطرح کرده بود. ما از دیدگاه سیاسی معاصر 68 هستیم، معاصر مفهوم و تشکل آیندۀ آن هستیم، یعنی معاصر به مفهوم عمیق کلمه. البته جهان تحول یافته، مقولات تغییر کرده اند، امروز دانشجویان جوان، کارگران، دهقانان  دارای همان  معنائی نیستند  در گذشته بودند، امروز احزاب حاکم در آن دوران دچار فروپاشی شده اند. ولی ما با همان مشکل روبرو هستیم، ما معاصر مشکلی هستیم که در مه 68 مطرح شده بود، بطور مشخص موضوع این بود و هست که شکل کلاسیک سیاست رهائی بخش دیگر کارآئی ندارد. ما، مبارزان سال های شست و هفتاد، برای درک چنین موضوعی نیازی به فروپاشی اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی نداشتیم. تجربیات بی بدیلی بارها به آزمون گذاشته شد، چه در حد ذهنیات و چه در عمل که در پیوند دیالکتیک با جنبش بود. این جنبش به یمن انرژی غالباً منزوی و ظاهراً گوشه گیر مشتی مبارز، روشنفکر به انضمام کارگران هنوز هم ادامه دارد. این گروه ظاهراً منزوی نگهبانان آینده و مخترع چنین کاری در نگهبانی یادمان 68 هستند. ولی نمی توانیم بگوئیم که مشکل حل شده است. نمی توانیم بگوئیم که مشکل اشکال نوین سازماندهی مناسب برای رسیدگی به تضادهای سیاسی دیگر وجود ندارد. در زمینۀ علمی نیز به همین شکل است : تا وقتی که مسئله حل نشده، شما با انواع و اقسام کشفیاتی سر و کار پیدا کنید که جستجوی راه حل محرک و انگیز ۀ آن بوده و گاهی نظریات تمام عیار جدیدی مطرح می شود، ولی آن مسئله همچنان باقی می ماند. به همین شکل می توانیم معاصر بودن خودمان را با مه 68 تعریف کنیم، که در عین حال به معنای وفاداری به مه 68 است.

آنچه در وهلۀ نخست تعیین کننده است، این است که نظریۀ تاریخی در مورد جهانی آزاد از قانون سود و منافع خصوصی حفظ گردد.

آنچه در گام نخست از اهمیت بنیادی برخوردار می باشد، تداوم و تثبیت نظریۀ تاریخی در مورد جهانی آزاد از قانون سود و منافع خصوصی است. تا وقتی که بازنمائی ذهنی ما تحت تأثیر اعتقاد به تغییر ناپذیر بودن چنین نظمی باشد، و باور داشته باشیم که این قانون جهانشمول است، هیج سیاست رهائی بخشی ممکن نخواهد بود. این همان پیشنهادی است که من مطرح کرده ام و آن را فرضیۀ کمونیسم نامیده ام. این فرضیه به شکل گسترده منفی است، زیرا مطمئن تر و مهمتر این است بگوئیم که جهان به شکلی که هست ضروری نیست تا اینکه به شکل بی پشتوانه بگوئیم که جهانی دیگر ممکن است. این مسئله از منطق موجهات logique modale  پی روی می کند : در آنچه که از دیدگاه سیاسی تحمیل می شود، از غیر ضروری به ممکنات راه باز می کنیم. زیرا خیلی ساده اگر ضرورت اقتصاد سرمایه داری افسار گسیخته و سیاست پارلمانی که از آن پشتیبانی می کند را بپذیریم، نتیجه خیلی ساده، چنین خواهد بود که در وضعیت پذیرفته شده نمی توانیم امکانات و ممکنات دیگر را تشخیص دهیم.

در گام دوّم، باید واژگان زبان خاص خودمان را حفظ کنیم، در حالی که شهامت به زبان آوردن آن را دیگر از دست داده ایم، زبانی که در دوران 68 زبان همگان بود. به ما می گویند : «جهان تحول یافته در نتیجه نمی توانید آن را به کار ببرید، زیرا بخوبی می دانید که زبان توهم و ترور بود.» ولی البته ! که می توانیم ! البته که باید این واژگان را به کار ببریم. نقد چنین زبانی به ما تعلق دارد، و باید به آن مفهوم تازه ای ببخشیم. باید باز هم بتوانیم از «مردم»، «کارگر»، «الغای مالکیت خصوصی» و غیره بگوئیم، بی آن که خودمان را در ذهنیت خودمان از کار افتاده بپنداریم. ما باید دربارۀ این واژگان در جبهۀ خودمان گفتگو کنیم، در جبهۀ خودمان. باید به تروریسمی که روی زبان سایه انداخته و ما را به دشمن واگذار می کند پایان دهیم. تسلیم شدن در زبان، پذیرش تروریسمی  که به کار بستن واژگان ناسازگار با زبان حاکم  را ممنوع می کند، اختناق تحمل ناپذیری را بر ما تحمیل خواهد کرد.

سرانجام، باید بدانیم که هر گونه سیاستی سازماندهی شده بوده و شاید مشکلترین پرسش که پاسخ های متنوع تجربی به آن از سال 68 آغاز شد، این است که ما چه نوع سازمانی نیازمند هستیم. زیرا ساخت و ساز کلاسیک حزب، با تکیه به شبکه های اجتماعی که مهمترین مبارزۀ آن شرکت در انتخابات است، از بطن نظریه ای تراوش می کند که تمام آنچه را که در چنته داشته به کار بسته است. باید دانست که این ساخت و ساز با تمام ابتکارات مهمی که بین 1900 و 1960 به کار بسته، از دور خارج شده و دیگر کارکردی ندارد.

وفاداری ما به مه 68 در دو سطح مختلف قابل بررسی خواهد بود. 1)در سطح ایدئولوژی، 2)در سطح تاریخی، در نتیجه، جای آن دارد که ما ترازنامۀ خودمان را برای قرن بیستم تدارک ببینیم، به شکلی که پس از شکست دولت های سوسیالیستی، در شرایط کنونی برای ما، فرمول بندی های تازه در  فرضیۀ رهائی بخش  ممکن گردد. علاوه بر این، می دانیم که تجربیات محلی، مبارزات سیاسی خاصی تحقق یافته که بر اساس آن اشکال نوین سازمانی نیز به وجود آمده است.

چنین ترکیبی از کار ایدئولوژیک و تاریخی پیچیده و داده های نظریه پردازانه و کارآیند های مرتبط به اشکال نوین سازمان سیاسی دوران ما را تعریف می کند. یعنی  دورانی که من آن را به عنوان دوران فرمول پردازی نوین در فرضیۀ کمونیسم می نامم. پس مهمترین پارسا منشی ما کدام است ؟ می دانید که انقلابی های سال های 1792-1794 واژۀ «پارسا منشی» ( (Vertuرا به کار می بردند. سن-ژوست (Saint-Juste) پرسشی بنیادی را مطرح می کرد و می پرسید : « آنهائی که نه پارسا منشی را می خواهند و نه ترور، چه کسانی هستند ؟» و پاسخ می گفت : آنها بزهکاری را می خواهند. و این همان چیزی است که جهان امروز از ما می خواهد : که زیر سلطۀ کالا و پول، بزهکاری ذهنی عمومی را بپذیریم. امروز علیه چنین وضعیتی، مهمترین پارسا منشی سیاسی، شجاعت است. شجاعت نه تنها در مقابل پلیس، چنین موردی مطمئناً در آینده به وقوع خواهد پیوست، ولی شجاعت برای دفاع و به کار بستن نظریات و اصول بنیادی که به آن باور داریم، شجاعت در به کار بستن واژگان خودمان، تأیید اندیشه ها و خواسته هایمان و شجاعت در آنچه که عملاً انجام می دهیم.

این موضوع را می توانیم در یک جمله به این شکل بگوئیم : ما باید برای داشتن نظریه شجاعت داشته باشیم. نظریه ای بزرگ. و اطمینان داشته باشیم که داشتن یک نظریه یا فرضیه و یا آرمان  بزرگ نه مسخره آمیز است و نه تبهکارانه. جهان سرمایه داری جهانی شده و متکبری که ما در بطن آن زندگی می کنیم، ما را به سال های 1840 بازگردانده است، یعنی به دوران پیدایش سرمایه داری که اصل ضروری آن توسط فرانسوا گیزو François Guizot  به شکل شعاری که شهرت خاصی پیدا کرد مطرح گردید « ثروتمند شوید! »، یعنی چیزی که ما آن را به شکل « بی آرمان زندگی کنید » ترجمه می کنیم. باید بگوئیم که بی آرمان نمی توانیم زندگی کنیم. باید بگوئیم : « شجاعت آن را داشته باشید از اندیشۀ آرمانی پشتیبانی کنید، یعنی اندیشه ای که بجز کمونیسم به عنوان مقوله ای نوعی نظریۀ دیگری نمی تواند باشد. » به همین دلیل است که ما معاصران ماه مه 68 باقی مانده ایم. ماه مه 68 به شیوۀ خاص خودش اعلام کرده است که زندگی بی نظریه (بی اندیشۀ آرمانی) تحمل ناپذیر است. سپس می بینیم که دوران تسلیم دراز مدت و سختی مستقر شد. امروز خیلی ها فکر می کنند که زندگی برای خود و برای منافع شخصی اجتناب ناپذیر است. شجاعت داشتیم و حساب خودمان را از چنین افرادی جدا کنیم. مثل دوران 68، ما « زندگی بی آرمان » را مردود می دانیم. من به عنوان فیلسوف می خواهم نکته ای را به شما یادآور شوم که از دوران افلاطون دائماً مطرح شده. نکتۀ بسیار ساده ای است. این فیلسوف به شما می گوید که باید با اندیشه و آرمان زندگی کنید، و با چنین باور داشتی است که آن چه که شایستۀ نام سیاست حقیقی می باشد آغاز می شود.

 

1)Daniel Cohen-Bendit

2)André Glucksmann

متولد در بولوین بیانکور(حومۀ پاریس) به سال 19 ژوئن 1937، فیلسوف و نویسندۀ فرانسوی که در دوران جوانی به مائوئیسم گرایش داشت، و سپس به تدریج طرفدار پیمان آتلانتیک میانه رو شد و در عین حال به جمع «فیلسوف های نوین» پیوست.

3)CGT. Conferdation générale du travail

4)Front populaire

5)Grève sauvage

اعتصاب [وحشی sauvage] مثل لیبرالیسم یا سرمایه داری وحشی، که من در اینجا به شکل تحت الفظی ترجمه کردم، به معنای اعتصاب خارج از هر گونه قانون و موازین از پیش تعیین شده است. و هیج یک از معاهدات بین کارفریان و سندیکاها را رعایت نمی کند.

6)Séquestration

وقتی فردی یا افرادی به شکل غیر قانونی فرد دیگری را از آزادی محروم سازند، چنین کاری جنایت تلقی خواهد شد. مگر اینکه فرد قربانی صحیح و سالم پیش از 7 روز آزاد شود، در این صورت بزهکاری تلقی می شود. (در فرانسه)

7)Compagnies républicaines de sécurité (CRS)

8 دسامبر 1944 توسط ژنرال دوگل ایجاد شد. وظیفۀ این نوع پلیس مقابله با اعتراضات عمومی و تظاهرات است.

8)Xavier Vigna

9) Grenelle

توافقاتی که به نام «گرونل» شهرت دارد، طی ماه مه 1968 در مرکز وزارت کار فرانسه واقع در هتل شاتله، 127 خیابان گرونل در هفتمین منطقۀ پاریس به امضا رسید.

10)Renault-Billancourt

11)آلن بدییو مشخصاً در متن نوشته است «سوربن اشغالی» و «اشغال تآتر اودئون». دانشگاه سوربن، تآتر اودئون و به همین گونه کارخانه های اتومبیل سازی جملگی به جهان بورژوائی فرانسه تعلق دارد. در نتیجه تنها حرکت اجتماعی و استراتژی [اشغال] مکان های نمادینۀ بورژوازی است که در واقع این مکان ها را به سطح نماد انقلابی ارتقاء می بخشد.

2

یادداشتهائی بر آغاز

با سپاس فراوان از دوست گرامی داوید فاروDavid Faroult  ابتدا بخاطر پیدا کردن این متن که در پایان سال 1968 در مجلۀ بلژیکی «تکستور» (Textures) منتشر شده بود و من تنها خاطرۀ مبهمی از آن را به یاد داشتم، وسپس به این علت که خواسته بود که آن را در اینجا منتشر کنم، در حالی که آن را برای انتشار انحصاری در یک مجلۀ در نظر گرفته بودم.

با باز خوانی این متنی که واقعاً خیلی «با شتاب» نوشته بودم، کمی پس از آنچه که گاردهای سرخ چینی آن را « توفان انقلابی » ماه مه 68 نامیدند، سه موضوع من را بخود جلب کرد. ابتدا، هر چند که تحلیل بر اساس مقولات کمی قدیمی انجام گرفته بود (برش های طبقاتی کاملاً عادی و رایج، مفهوم کمابیش نامشخص واژۀ « ایدئولوژی »، اشارۀ تاریخی به « علم » مارکسیست-لنینیست…)، ولی فکر می کنم که حتی امروز هم خواندنی و کارآئی دارد.

در واقع، این تحلیل به محتوای جنبش و اشکال بن بست آن می پردازد، و می گوید که چرا باید در کنار آن باشیم و چگونه آینده را آماده کنیم، و علاوه بر این ضعف های جنبش را تا حدود زیادی مورد بررسی قرار داده و نشان می دهد. آنچه که باید خیلی مورد توجه ما قرار بگیرد، گسترۀ سیر قهقرائی ذهنی است که از پایان دورانی که از ماه مه 68 آغاز شد (در حواشی اواسط سال های 70) و به شکل سازماندهی شده تا امروز ادامه یافته است. این متن موضوعی را که امروز کمتر کسی شهامت طرح آن را بخود راه می دهد مطرح می کند، و به شکل طنز آمیزی می گوید [غرب دژ آزادی است]. افسوس! امروز در پائیز 2008، خیلی از مردم، خیلی از روشنفکران بی هیچ تردیدی این شعار توخالی و احمقانه را تأیید می کنند. سومین موضوع مهم، شاه کلیدی است که هنوز به اهمیت آن پی نبرده ایم : از کار افتادگی لنینیسم خدشه ناپذیر، که روی مسئلۀ حزب تمرکز یافته، و اکنون با چنین تمرکزی است که وابستگی مطلق سیاسی به انحراف دولتی آن می انجامد. با اطمینان می توانیم بگوئیم که مسئلۀ سازمان، به عنوان تنها عنصری که وحدت سیاسی و کار عینی را بین گروه های پراکندۀ سیاسی  ممکن می سازد در درس های ماه مه 68 از وضعیت مرکزی برخوردار است. جنبش ناب هیچ یک از مسائلی را که از دیدگاه تاریخی مطرح کرده، حل نخواهد کرد. ولی در متنی که در آن دوران نوشته بودم، جملۀ «حزب مارکسیست-لنینیست» مثل فرمول جادوئی عمل می کرد. کمی بعد، بقیۀ آن را در اعلامیه ای به همکاری تعدادی از دوستانم نوشتم، زیر عنوان : «برای حزب مارکسیست-لنینیست از نوع نوین». فرمول « از نوع نوین » همان گونه که می توانیم حدس بزنیم موجب بروز مشکلاتی شد. در واقع، خود  شکل حزب است که باید از آن قطع نظر کرد : دوران استالینی عدم تطبیق آن را با مشکلاتی نشان می دهد که حاصل کار برد پیروزمندانۀ آن در سال 1917 در روسیه و در سال 1949 در چین بود. از سوی دیگر، انقلاب فرهنگی در متن به شکل ضمنی مطرح شده زیرا روی مسائل جنبش دانشجوئی تمرکز دارد. قیام کارگران و جوانان روشنفکر علیه حزب، روی خود حزب سقوط کرد. در اینجا باید به یکی از گفته های مائو بازگردیم : « می پرسند بورژوازی کشور ما کجاست. بورژوازی در حزب کمونیست است. »بورژوازی پناهگاه مناسبی در حزب کمونیست پیدا کرد و قدرت نوین خود را پرورش داد. این واقعیت را چین امروز به روشنی نشان می دهد که به تراکم سرمایه از نوع قرن بیست و یکمی تقلیل یافته است. باید جنبش بزرگ ماه مه 1968 را فراسوی چنین مشاهداتی بازخوانی کرد : «حزب طبقاتی» فرمول شکوهمندی است که به حد اشباع رسیده. مسئلۀ اشکال نوین سیاست رهائی بخش، موضوع مرکزی در بازگشت کمونیسم خواهد بود.

 « توده ها قهرمانان حقیقی هستند،

در حالی که ما غالباً دچار سادگی مسخره آمیزی هستیم.»

مائو تسه تونگ

حتی پیش از آغاز جنبش، تضاد بسیار قدیمی وجود داشت که به سرشت دانشگاه در جهان سرمایه داری باز می گردد. کشورهائی مانند فرانسه در سال 1848، روسیه در سال 1905، چین در سال 1919، آمریکای لاتین، ژاپن با قیام قهرمانانۀ توده های دانشجوئی که علیه دیکتاتور بسیج شده بودند آشنائی داشتند. در جاهای دیگر مثل مکزیک، [پدران] قادر بودند که منافع خود را علیه فراخواست های سر سختانۀ [فرزندان] حفظ کنند، به این دلیل که مانع شکننده بود : تحریکات، تفنگ، خون.

از سوی دیگر، ورود فزایندۀ علم به محیط نیروهای تولیدی مستلزم بالا بردن سطح عمومی آگاهی نظری نزد توده ها است. علاوه بر این در مورد بهره مندی از ثروت های تقسیم شده (تفریحات، اموال، «فرهنگ»، اشیاء پیچیدۀ تکنولوژیک) درک خاصی را نزد مصرف کنندگان ضروری ساخت، مانند خواندن و شنیدن تبلیغات و کسب حساسیت به تحریکات ظریف، و غیره. سر انجام، حفاظت سیاسی-اجتماعی از بورژوازی که به شکل جزئی روی ایدئولوژی طبقاتی تکیه دارد، یعنی ایجاد شکاف بین اقشار متوسط _کارمندان، کادرها، مأموران کارشناس، کارمندان دولتی) و پرولتاریا : هر گونه وحدت عملی بین این گروه ها برای قدرت طبقاتی کارفرمایان مرگ آور خواهد بود. در نتیجه، آگاهی به چنین شکافی از راه « فرهنگ » انتقال یافته و با سنگ بنا و ساختار دانشگاهی پشتیبانی می شود : یعنی تضاد کار فکری و کار جسمی. در نتیجه برای طیف وسیع « اقشار » متوسط آموزش خاصی ضرورت خواهد شد : طی آموزش دبیرستانی و حتی دانشگاهی آنها را صیقل می دهند، چنین امری شکاف اجتناب پذیری را رقم می زند که همواره با ترس از تبدیل شدن به پرولتاریا همراه است.

باز هم از یک سوی دیگر، باید به هر وسیله ای حاکمیت ایدئولوژی بورژوا را تضمین کنند، و یا در نبود آن، از مباشران آن در توده های مردمی بهره برداری نمایند : یعنی ایدئولوژی خورده بورژوائی، و سوسیال- دموکرات. در نتیجه، چنین حاکمیتی تا حدود بسیار گسترده ای با سازماندهی ناآگاهی ممکن می گردد. این ناآگاهی تا مدت های مدید به وسیلۀ نهادهای مذهبی منتقل می شد، که تاریک اندیشی را در طیف توده های دهقان حفظ و حراست می کرد، و چنین موردی همانا عنصر بنیادی استراتژی بورژوازی فرانسه از سال 1794 است : یعنی اتحاد با تولید کنندگان روستائی. دستگاه های آموزشی مدارس لائیک همین وظیفه را در راستای اقشار متوسط به عهده گرفتند. نظام آموزشی در نتیجه نهادی است که به شکل دائمی باید از عهدۀ تضاد زیرین برآید :

چگونه آگاهی تئوریک را نزد گروه های بیش از پیش وسیع پرورش دهند، بی آن که برتری ایدئولوژی بورژوا را زیر علامت سؤال ببرد (و بی اعتبار سازد) که روی سازماندهی ناآگاهی و اختناق و سرکوب فکری پایه گذاری شده است؟

راه حلی که پیدا کردند در دو جهت حرکت می کند :

1. تا جائی که می توانستند برگزیدگان را انتخاب کردند، از طریق شکل آموزشی که به شاخص تعیین کنندۀ خانوادگی تکیه داشت، یعنی با منشأ طبقاتی در تبانی بود. هم زمان، برای شاخص های گزینش (قواعد شیوۀ بیانی زیبائی شناختی، بلاغت، ساختار شبه علمی « مسئله »، سرعت در اجرا – آزمون مقطعی) می بایستی که به شکل تنگاتنگ با تشریفات علمی ایدئولوژی بورژوا، و به ویژه هنجارهای خصوصی آن در پیوند باشد.

2.کار تئوریک « ناب » (علوم) و آموزش ایدئولوژیک (ادبیات) را به عنوان دو موضوع مختلف از یکدیگر جدا کردند، و سپس به همه  هشدار دادند که باید بین این دو انتخاب کنند، و انتخاب نیز باید بر اساس « استعداد » هایشان باشد که نظام آموزش عهده دار شناسائی آن است. این « انتخاب » در واقع نهایتاً مستلزم تبعیت علم از اومانیسم مبهم در تفکر « لیبرال » است که در وضعیت کسل کننده ای به سر می برد. به طور کلی هیچکس در رابطه با قدرت نقد علم کورتر از عالم نیست. هیچکس در دستگاه های آموزشی بهتر از « کارشناس » یا کارمند این و یا آن رشتۀ مشخص برای بردگی سیاسی تربیت نشده و آمادگی ندارد.

این سیستم در فرانسه در آریستوکراسی مدارس بزرگ علمی به اوج خود می رسد، آخور بورژوازی بزرگ جائی که علم در اشکال عقب افتاده و کلیشه ای، نوعی « CHIADE » ((CHi-squared Automatic Interaction Detector) (نوعی فن آوری در نظام تصمیم گیری در مدیریت بازرگانی برای انتخاب گروهی از مصرف کنندگان…) ویژۀ کلاس های آمادگی به انضمام سازماندهی بسیار دقیق حماقت ایدئولوژیک.

با این وجود، بنظر می رسد که این ساخت و سازهای محافظه کارانه اخیراً در همه جا مورد تهدید قرار گرفته است. دلیل اصلی این است که نظام حاکم نتوانست مانع ایجاد دبیرستان و دانشگاه در سطح توده ها شود : گسترش نیروهای تولیدی چنین امری را ضروری می سازد. بر این اساس، طیف وسیعی از خورده بورژوازی ترقی خواه (به این معنا که به دلیل حذف از قدرت به پرولتاریا می پیوندند) به آموزش عالی دسترسی پیدا کرد و روی آکادمیسم مطیع این طبقه فشار بیش از پیش نیرومندی وارد ساخت. خصوصیت در حال زوال ایدئولوژی بورژوازی —  که در مرحلۀ فروپاشی کند، ولی حتمی، امپریالیسم به سر می برد — شعارهایش را از مفهوم تهی می سازد (چه کسی هنوز مثل همین پانزده سال پیش تصور می کند و بخود اجازه می دهد تا مدعی شود که غرب برج و باروی بلند آزادی است؟)، ولی روشنفکران نقاب از چهرۀ  تروریسم دون مایه را برکشیده اند. در بیست سال پیش، مبارزۀ پیروزمندانۀ مردم ویتنام به جملۀ مشهور مائو تسه تونگ اعتبار تازه ای بخشید : امپریالیسم حتی اگر به بمب اتمی هم مسلح باشد، یک ببر کاغذی است.

بی گمان مدیریت مهمترین سازمان طبقۀ پرولتاریا، حزب کمونیست فرانسه PCF در رویزیونیسم و کرتینیسم پارلمانی دست و پا می زد و در وضعیتی نبود که بتواند مبارزات ایدئولوژیک را در دانشگاه بدست گیرد. ولی کمی دورتر، انقلاب بزرگ فرهنگی و پرولتاریائی به شکل کاملاً استثنائی نیروی انقلابی را در کار نقد ایدئولوژیک رادیکال تجربه می کرد، و با اعتقاد به اهمیت جایگاه جنبش دانشجوئی، اصل خدشه ناپذیر مارکسیستی را برای مبازرۀ طبقاتی یادآور می شد، و فرمانبرداری فزایندۀ جریان رویزیونیستی شوروی از کنفورمیسم فنی-و- انسان دوست، و  به همین گونه ایدئولوژی خورده بورژوای مدافع « راه مسالمت آمیز » را افشا می کرد. انقلاب بزرگ فرهنگی-پرولتاریائی با طرح فراخواست برای الغای تفکیک (تبعیض) کار فکری و کار جسمانی، و به همین گونه الغای تفکیک (تبعیض) جغرافیائی بین شهر و روستا به میدان آمده بود و علاوه بر این برای قابلیت های آفرینشگرانۀ توده ها اعتبار بی بدیلی قائل شده بود.

گسترش فوق العادۀ « علوم انسانی » در حد اشباع آشفته بود. چنان که می دانیم این رشته ها بی هیچ پیچیدگی و ابهامی عملاً به  ابزار فنی-پلیسی برای سازش با ضروریات جامعۀ طبقاتی تبدیل شده بود. از جامعه شناسی « سلسله مراتب اجتماعی » تا غیرانسانی بودن مناسبات کاری (که آن را جامعه شناسی صنعتی نامیده اند ) به بهانۀ ضرورت اقتدار در تقسیم فنی کار (روانشناسی یادگیری)…ولی آنچه روی داد، نقض  تفاوت خدشه ناپذیر علوم انسانی (انسان باور) و علوم (فن آوری) بود، تشریفات سنتی با شکوهی که به « نجات انسان » اختصاص داشت در تهدید « سیطرۀ فن آوری» قرار گرفت (باید دانست که در پیوید با چنین وضعیتی می بایستی گسترش نیروی های مولد، تمرکز سرمایه داری و ایدئولوژی جهانشمول فرد «آزاد» و رأی همگانی حفظ گردد). علوم انسانی در وضعیت منفی به سر می برد و دو زمینۀ نظریه پرداختی و مؤثر اصیلی را که با قدرت انتقادی انکار ناپذیری در محیط اطراف فعال شده بود واپس می زد : این دو زمینه مارکسیسم و فرویدیسم بود. باززائی این دو زمینۀ علمی در خارج از چهارچوب دانشگاهی تحقق یافت (به ویژه هرگز مستلزم هیچ امتحانی نبود) و همراه بود با نظریۀ ایجاد دانشگاه « موازی » یا « انتقادی »، که در واقع از دیدگاه سیاسی پوچ بود ولی از دیدگاه روانی بسیج کننده بنظر می رسید و در راهی  که گشوده بود پیش می رفت. به همین علت نباید جلسات آلتوسر Althusser یا لکان Lacan را دست کم بگیریم : نه بخاطر محتوا و ساختارگرائی که مدعی آن بودند، بلکه به این علت که در دورانی که نهاد دانشگاهی در فضای پوچ رخوت آمیز و فرمانبرداری رقت انگیزی فرو رفته بود، آزمون عملی به سزائی از خود نشان دادند. یادگیری خشونت جزم اندیش، حتی اگر کمابیش با وصله پینه های علمی ملبس شده باشد، در خدمت آماده سازی ذهنی در رابطه با خواسته های سرسختانۀ توده ها بود. در نتیجه، بی آن که تروریسم نظریه پردازانه وجود داشته باشد، انقلابی نیز در کار نخواهد بود : در حالی که بیش از ده سال « گفتگو »، پیش از « ساختار گرایان »، این نظریۀ مهم به خاک سپرده شده بود.

مجموع شرایطی که به این شکل در اینجا مطرح شد تمام قیام دانشجوئی در کشورهای تحت سیطرۀ سرمایه داری را روشن می سازد، و عناصر متعدد تعیین کننده ای را  نشان می دهد که این جنبش را به شکل خاصی، به دلیل عبور از خط قرمز خشونت برای نظم اجتماعی خطرناک می سازد :

1.در جائی که موازین تبعیض جغرافیائی (پارک دانشجوئی) موجب منزوی ساختن و تقلیل تأثیرات اجتماعی تضاد می گردد، به بهای تشدید تأثیر درونی آن تمام می شود.

2.در جائی که « علوم اجتماعی » (به عنوان پلیس طبقاتی)  گسترش می یافت، با این وجود اساتید پیشگام و ترقی خواه خواسته یا ناخواسته کار نقد را تبلیغ می کردند.

3.در جائی که دانشگاه توده های وسیعی را جذب می کند.

4.در جائی که مضمون اتحاد دانشجویان و کارگران به مفهوم عینی و عملی کلمه معنی دار و ملموس است.

5.در جائی که بوروکراسی دانشگاهی با عوام فریبی  و اقتدارگرائی یا در ضعف به سر می برد و یا فاقد امکانات است.

6. در جائی که گروه هائی به استقرار توفیق یافتند و فعالانه محرک های ایدئولوژی انقلابی را با تکیه به ابتکارات عملی مؤثر گسترش دادند.

دانشگاه نانتر Nanterre در اینجا بسیج شد.

*

ابتدا تضاد بین خورده بورژواها در وجوه « نامتعارف » (یا بیماری زای) گولیسم gaulisme   به شکل وخیمی گسترش یافت. این رژیم که به سنّت ملّی بناپارتیسم Bonapartisme  تعلق داشت، تلاش کرد تا با سطوح بالای بورژوازی مستقیماً متحد شود (که بی هیچ میانجیگر دیگری حکومت می کند : یعنی پمپیدو Pompidou و دار و دسته اش) و طبقات و اقشار اجتماعی که به شکل سنتی سازمان نیافته اند : مانند دهقانان، انگل های بخش توزیع، بخشی از توده های کارگر که از تسلیم کمونیسم نا امید شده اند و بی هیچ تکیه گاه ایدئولوژیکی به فرصت های آنی اقتصادی دلخوش بوده و به سنّت اقتدار مدار دولتی تکیه می کنند. فراخواست به اصطلاح دموکراتیک، خصومت با «قدرت شخصی» از مسائل تکراری سوسیال دموکرات ها و رویزیونیست بوده که شکوه و شکایت های خورده بورژوازی را که از قدرت حاکم حذف شده  تشکیل می دهد. خورده بورژوازی در عین حال در یاد حسرت آمیز دوران شکوفای ماقبل بناپارتیسم اشک می ریزد، یعنی دورانی که می توانست برای کسب پست های بی اهمیت در وزارت خانه ای به بهای سنگین ضد کمونیسم و سرکوب با بورژوازی معامله کند، ولی به تدریج خلاف تمایلات اصلی اش به سوی اتحاد با پرولتاریا سوق داده می شود. با این وجود در مورد این گرایش خورده بورژوازانه باید دانست که چنین اتحادی را تنها در نظم و در اشکال و مناسبات دیوان سالارانه و انتخاباتی می بیند. ولی سرانجام به این وضعیت رضایت می دهد. در سال 1967 توده های عظیم رأی دهندۀ سانتریست (نه چپ نه راست) در دور دوّم به کمونیست ها رأی دادند : این رویداد نشان بارز از وضعیتی داشت که از سه سال پیش به شکل آرام  و خزنده و مبهمی با عملیات میتران F.Mitterrand ریشه دوانده بود.

چنین وضعیتی اهمیت موضوع را روشن می سازد. آموزش و پرورش ملّی همواره پایگاه تاریخی و ابزار توفیق و تعالی اجتماعی برای خورده بورژوازی بوده است : یعنی  دسترسی به بورژوازی معامله گر از طریق ریاضت کشی در مدارس بزرگ، دسترسی به مقامات عالی سیاسی از طریق مدارس عالی حقوق یا علوم انسانی. اولویت آموزش و پرورش ملّی، فتیشیسم مدرسه، به عنوان ایدئولوژی تربیتی و اصلاحگر برای «پیشرفت اجتماعی» بن مایه های ایدئولوژی خورده بورژوازی را تشکیل می دهد. از سال 1958، نظام آموزشی مهمترین مرکز مقاومت علیه بناپارتیسم بوده است.

خواست گولیست ها برای تضعیف چنین مقاومتی با به خدمت درآوردن دانشگاه برای پاسخ گوئی به نیازمندی ها و ضروریات سرمایه های بزرگ، و با تخریب حامل های نهادینه در بخش  انتقال و آموزش ایدئولوژی دموکراتیک، سرآغاز بحران را رقم زد : یعنی روند گسترش فقر و زنانه شدن مدارس ابتدائی، قطعه قطعه کردن تکنوکراتیک دورۀ دبیرستان، و از سوی دیگر جذب توده ها و گزینش بسیار سخت و جهت دهی های انعطاف ناپذیر در تحصیلات عالی. طرح فوشه Christian Fouchet ساخت و ساز بسیار روشنی این سیاست را نشان می دهد، که از سال 1966 با مقاومت سر سختانه ای برخورد می کند، یا پذیرش فروپاشی در هرج و مرج.

«بحران جا افتاده است» : سال 1967-1968 سالی آشفته و انباشته از رویداد است. گروه های کوچک انقلابی  با آگاهی به هویت خود به عنوان عنصر تضاد در انتظار فرصت مناسب قوای خود را تقویت می کنند و بر آن هستند تا از گسترش تمایلات فاشیستی به عنوان یکی از گرایشات خورده بورژوازی در محیط دانشجوئی جلوگیری کنند. فراسوی مبارزات ضد امپریالیستی بین توده ها به تبلیغ چند مفهوم پراکندۀ مارکسیست لنینیستی بسنده می کنند.

سرانجام زنجیره ای از اشتباه (که کمتر به تاریخ مرتبط بوده و بیشتر به تاریخ نگاری باز می گردد) پیرامون فرزندان نه آن طبقه از روشنفکران سنتی در پیوند با دانشجویان، بلکه بخش گسترده ای از خود بورژوازی شکل می گیرد و مضمون برجستۀ اختناق پلیسی را مطرح می کنند. آگاهانه یا ناآگاهانه، قابلیت خلاقانۀ سرشار توده ها، دانشجویان از تمام امکانات و اساساً آن تضادهائی که قدرت حاکم را ممنوع می ساخت که در متارکه با خورده بورژوازی فراتر از حد برود استفاده کردند، به عنوان مثال ممنوعیت تیراندازی روی توده های مردم. در غیر این صورت به عنوان بهانۀ جنگ طبقاتی وضعیت سیاسی را به شکل خطرناکی دگرگون می ساخت. در این چهارچوب دانشجویان شجاعانه مبارزه کردند و پی در پی دست به ابداعات عملی زدند (گروه های متحرکی که به اندازۀ کافی مجهز بودند، گستاخی های حساب شده). پلیس در «فراتر نرود» های کلی که وضعیت سیاسی تحمیل می کرد «فراتر» رفت. افکار عمومی بورژوازی، نشریات آن، رادیوهای وابسته اش علیه این «فراتر» رفتۀ پلیس بسیج شدند و دولت می بایستی تسلیم شود.

باید یادآوری کنیم که تا چند ماه پیش از بلوا، کارگران جوان در شهر کان( Caen )یا رودون( Redon) با خشونت و پایداری بیشتری نسبت به گروه های دانشجوئی در محلۀ لاتین در پاریس علیه پلیس ها برخورد کردند. در نتیجه اشتباه است که بروز بحران را به خشونت و مبارزه جوئی دانشجویان نسبت دهیم : البته خشونت بهائی دارد ولی تنها در حدی که شرایط به وجود آمده نقطه ای را در ضرورت بازگشت توازن نیروها برای آن تعیین می کند. بحران حاصل بخشی از خورده بورژوازی (دانشجویان) پیشگام پیرامون عدم خشونت طبقاتی خود بغض انباشته شده ای را متشکل می سازد، و بر این اساس پایۀ طبقۀ حاکم در دولت را دچار از هم گسیختگی ساخته و هر آن ممکن است که مداخلۀ پرولتاریا به عنوان پشتیبان جنبش را تحریک کند، یعنی طبقه ای که مستعد استفاده از وضعیت پیش آمده و آشفتگی رقیب تاریخی خود می باشد. بر عکس، علیه کارگران شهر کان، رودون، مان، واقعیت این است و باید بگوئیم که گولیست ها از پشتیبانی یا بی اعتنائی توده های خورده بورژوا و حتی دانشجویان برخوردار بودند. در ماه مه، در تشکل سه ضلعی، کلید مبارزۀ طبقاتی می تواند می تواند رنگ دیگری داشته باشد، و  چنین است مفهوم پتانسیل انقلابی.

این پتانسیل انقلابی از ابتدا تا انتها مرتبط است و مرتبط خواهد بود به جنبش توده ای در طیف خورده بورژوازی. سرنگونی انقلابی (غیر قانونی) شکل حکومتمداری بناپارتیست در قدرت دولت در ماه مه یک امکان عینی بود. ولی در نبود یک حزب مارکسیست لنینیست واقعی همواره مانعی بود که پرولتاریا  بتواند هدایت مبارزۀ ایدئولوژیک و سیاسی را به عهده گیرد. به همین دلیل، سرنگونی انقلابی قدرت بورژوازی به دلیل فقدان ضرورت های عینی در چنین چشم اندازی  هرگز ممکن نبود. البته چپ های افراطی می توانستند به خیال پردازی هایشان ادامه دهند که لنین آنها را خورده بورژواهای پر شور و حرارت و یاوه گو تعریف می کرد.

ولی « زنده باد انقلاب دموکراتیک مردمی »  آن شعاری بود (وهست) که در دستور روز قرار داشت. تنها در توسعۀ بعدی مبارزه، و اجرای عملی نیرو و توان سیاسی در تحقق چنین شعاری بود که پرولتاریا می توانست مدعی هدایت جنبش شود.

در مقابل خطر واقعی که می تواند به سقوط طبقۀ بورژوا بیانجامد، ابتدا دستگاه دولتی عقب نشینی می کند. شرایط ویژۀ عقب نشینی آن را به شکل خاصی در معرض دید عمومی  قرار می دهد. در واقع نقطۀ حساس در آزمون قدرت، شفافیت در موضوع مناقشات است : « سه شرط » اتحاد ملی دانشجویان فرانسه (UNEF) تصمیم بسیار عالی که بی هیج تزلزلی موجب شد که ژرژ پومپیدو تسلیم شود و آن را بپذیرد.

اثبات رسمی تأثیر گذاری روش هائی که فعالین در زمینۀ مبارزه به کار می بردند ناگهان نظریاتی را که سال ها در فضای کارگری منفعل باقی مانده بود روحی تازه بخشید و به میدان آورد. باید دانست که چنین امری تنها توسط اقلیت کوچکی بود که ممکن گردید : گروه تروتسکیست های راه کارگری، مبارزان مائوئیست ( اتحاد جوانان کمونیست مارکسیست لنینیست ) در پیوند با تولید، آنارشیسم و سندیکالیسم «نیروی کارگر» ((Force Ouvrière. این اقلیت ها همچنین در بر پا کردن اعتصاب در «سود اویاسیون»  Sud-Aviation(شرکت دولتی هواپیماسازی) و رنو Renaultنقش تعیین کننده داشتند.

7) لیست اسامی یاد شده به لاتین

Judith Balso, Bruno Bosteels, Terry Eagleton, Peter Hallward, Michael Hardt, Toni Negri, Jacques Rancière, Alessandro Russo, Alberto Toscano, Giannni Vattimo, Jean-Luc Nancy, Wang Hui.

8) Institut Birbeck

9) Logiques des mondes