زبان دری یا فارسی ؟

میرعنایت الله سادات              …

همه چیز است خوانصاف نیست !!!

حقایق وواقعیت های مکتوم لب می کشاید  نصیراحمد«مومند» ۵/۴/۲۰۲۳م افغانها و افغانستان بازهم…

مبانی استقلال از حاکمیت ملی در جغرافیای تعیین شده حقوق…

سیر حاکمیت فردی یا منوکراسی تا به حاکمیت مردمی و…

نوروز ناشاد زنان و دختران افغانستان و آرزو های برباد…

نویسنده: مهرالدین مشید طالبان در جاده های کابل پرسه می زنند؛…

زما  یو سم تحلیل چې غلط؛ بل غلط تحلیل چې…

نظرمحمد مطمئن لومړی: سم تحلیل چې غلط ثابت شو: جمهوریت لا سقوط…

کابل، بی یار و بی بهار!

دکتر عارف پژمان دگر به دامنِ دارالامان، بهار نشد درین ستمکده،یک سبزه،…

ارمغان بهار

 نوشته نذیر ظفر. 1403 دوم حمل   هر بهار با خود…

چگونه جهت" تعریف خشونت" به تقسیم قوای منتسکیو هدایت شدم!

Gewaltenteilung: آرام بختیاری نیاز دمکراسی به: شوراهای لنینیستی یا تقسیم قوای منتسکیو؟ دلیل…

تنش نظامی میان طالبان و پاکستان؛ ادامۀ یک سناریوی استخباراتی

عبدالناصر نورزاد تصور نگارنده بر این است که آنچه که میان…

بهارِ امید وآرزوها!

مین الله مفکر امینی        2024-19-03! بهار آمــــد به جسم وتن مرده گـان…

از کوچه های پرپیچ و خم  تبعید تا روزنه های…

نویسنده: مهرالدین مشید قسمت چهارم و پایانی شاعری برخاسته از دل تبعید" اما…

سال نو و نو روز عالم افروز

 دکتور فیض الله ایماق نو روز  و  نو  بهار  و  خزانت …

میله‌ی نوروز

یاران خجسته باد رسیده‌ است نوبهار از سبزه کوه سبز شد…

تحریم نوروز ، روسیاهی تاریخی طالبان

                 نوشته ی : اسماعیل فروغی        در لیست کارنامه های…

طالب چارواکو ته دريم وړانديز

عبدالصمد  ازهر                                                                       د تروو ليموګانو په لړۍ کې:           دا ځلي د اقتصاد…

    شعر عصر و زمان

شعریکه درد مردم و کشور در آن نبوُدحرف از یتیم…

مبارک سال نو

رسول پویان بهـار آمد ولی بـاغ وطـن رنگ خـزان دارد دم افـراطیت…

انگیزه های سفرملایعقوب به قطر 

                            نوشته ی : اسماعیل فروغی       اخیراً…

از واگرایی های سیاسی تا اشتباه ی راهبردی و تاریخی

نویسنده: مهرالدین مشید شعار های قومی دشمنی با وحدت ملی و…

از کوچه های پرپیچ و خم  تبعید تا روزنه های…

قمست سوم ایجاد اصلاحات و نخست وزیری شاه محمود: به نظر میرمحمد…

«
»

در سوگ مرتضی احمدی

(سنگ صبور غم و شادی توده‌ها و آینه‌دار ترانه‌های بی‌شناسنامه مردم) ـــ 

بهروز مطلب‌زاده ـــ

شب است. شبِ بلند یلدا. از این روست که چراغ خانه‌ها می‌سوزد و عمونوروز کُنده‌ای در آتشدان زندگی می‌نهد و قصه‌های پرغصه مردم را برای کودکان میهن شب زده خویش بازمی‌خواند، قصه پرغصه مردمی که در تکاپوی گرامی‌داشت سنت‌های نیک خویش، چشم در چشم شب سیاه دوخته و زایش خورشید را به انتظار نشسته‌اند:

«آری آری زندگی زیباست،
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست،
گر بیفروزیش رقص شعله‌اش در هر کران پیداست»*

آری باید این آتشگه دیرنده را پاس داشت و برای پاسداشت آن ناگذیر باید بیداربود. باید هشیار بود. باید برای آن رزمید. حتی اگر شده با چنگ و دندان. باید با سیاهی شب درآویخت. باید میدان را خالی نکرد، باید با برافروختن مشعل جان، جغد سیاهی و تباهی را تا گورگاه آن بدرقه کرد. باید سینه شب را با تیغ طلوع آفتاب شیار زد تا غنچه‌های نشکفته این آرزوی دیرسالِ در سینه مانده شاعر توده‌ها که سروده بود:
«ای شب اگر به صبح رسد دست همتم                با تیغ آفتاب به خون می‌کشم تو را» **
در سینه ستبر میهن گل کند.

***

و سرانجام در سحرگاه سی‌ام آذر ماه ۱۳۹۳ در حالی‌که هنوز تیغ آذرگون آفتاب، قلب شبِ بلند یلدا را نشکافته بود، میهمان ناخوانده مرگ، بی‌کلام و گفتگو، چون سایه‌ای در تاریکی از راه رسید و فانوس عمرِ گرانقدر مرتضی احمدی، هنرمند شریف پرآوازه‌ای که سایه بلند فروتنی و وفاداریش نسبت به مردم کوچه و بازار، بسیارسنگین‌تر ازحضور عینی‌اش در عرصه  هنر بی‌شناسنامه ایران زمین بود خاموش گشت.

آه،
مرگ،
چه آسان می‌آید،
بی‌کلام و گفتگو.
و چه بی‌صدا می‌گذرد،
چون سایه‌ای در تاریکی.
مرگ،
چه آسان می‌چیند،
گل‌های سرخ باغچه را.
و چه غمگنانه خاموش می‌کند
فانوس عمر را.
وقتی که مرگ،
میهمان باغ زندگی است
آفتاب با حنجره‌ای خونین
مویه می‌کند بر مزار عشق.

مرتضی احمدی یکی از چهره‌های درخشان و ماندگار عرصه تئاتر، سینما، رادیو و تلویزیون در ایران بود. او همراه با فعالیت در عرصه‌هایی که از آن‌ها نام بردیم، توانست با درآمیزی قریحه هنرمندانه خود با صدای توانایی که داشت، بسیاری از ترانه‌های ضربی عامیانه مردم کوچه و بازاری را بازآفرینی کند وبه گنجینه پربارفرهنگ فولکلوریک جامعه ما بیفزاید. او پیش‌پرده خوانی بی‌نظیر و گوینده‌ای توانا بود.  صدا پیشه و هنرپیشه‌ای مهربان و بی تکلف.

کسانی که سال‌های دهه ۵۰ شمسی و برنامه‌های رادیویی «شما و رادیو» و «صبح جمعه با شما» را که با هنرنمایی هنرمندانی چون منوچهر نوذری، علی تابش، پورزاده اربابی و مرتضی احمدی اجرا می‌شد به‌یاد دارند، با یادآوری آن برنامه فراموش نشدنی، هنوز هم پس از گذشت این همه سال می‌توانند نسیم شادی را زیر پوست خود حس کنند.

مرتضی احمدی در عرصه دوبلوری فیلم نیز کارهای ماندگاری از خود به جای گذاشت که می‌توان از مجموعه تلویزیونی فراموش نشدنی «پینوکیو» و « روباه مکار» نام برد.
انیمیشن «شکرستان»، «کت و شلوار خواستگار»، «دائی و من »، «آرایشگاه زیبا» و … از کارهای به‌یاد ماندنی اوست.

مرتضی احمدی به‌گفته خودش در سال ۱۳۰۳ در یکی از جنوبی‌ترین نقطه تهران و در خانواده‌ای که «دستش به دهانش می‌رسید» به دنیا آمد. در شش سالگی برای فراگیری درس‌های فارسی و قرآن به مکتب خانه «آمیرزا مکتب‌دار» فرستاده شد و پس از آن به مدرسه «منوچهری» در میدان گمرک رفت و این همزمان بود با سال‌های قدرت‌گیری روزافزون رضاخان پالانی، قزاق ساده‌ای که با تمهیدات و تشریک مساعی ازما بهتران به «رضا شاه پهلوی» ارتقاء مقام یافت.

سال‌های طوفان‌زایی که یابوی چموش قدرت، با یاری و هدایت استعمار پیر انگلیس، رضاخان میرپنج را چهارنعل به‌سوی برقراری حکومت استبداد سلطنتی در ایران به پیش می‌برد.

به نوشته مرتضی احمدی «… مدرسه منوچهری مورد توجه خاص رضا شاه قرار گرفته بود. زیرا وقتی … او هفته‌ای دو سه بار بدون اطلاع قبلی برای سرکشی به راه‌آهن در حال تأسیس  می‌رفت، بر سر راه خود، سری هم به این مدرسه می‌زد … مسئولین مدرسه کاملاً مراقب بودند. مسئولین وزارت معارف (آموزش و پرورش ) هم برای اینکه خودی نشان بدهند و «محبوب درگاه» شوند فقط به همین یک مدرسه سخاوتمندانه می‌رسیدند…».

مرتضی، نوجوان شانزده ساله‌ای بیش نبود که توسط یکی از دوستان هم محله‌ایش با ورزش زورخانه‌ای آشنا شد که در پالایش و اعتلای  روحی و شخصیتی آینده او نقش به سزایی ایفا کرد.

خودش می‌گوید: … همان موقع یک جفت میل زورخانه به مبلغ چهارتومن و دو قرآن خریدم که هنوز دوست و همنفس با صفای من است، هیچ جا مرا تنها نگذاشته و پا پس نکشیده. من هم بدون آن هیچ جا نرفتم. اولین باری که خواستم وارد گود زورخانه شوم یک «مشدی» به من گفت:
«جوون اگه می‌تونی جوونمرد بمونی برو تو گود … اینجا سرزمین شاه مردانه» … سوگند خوردم و هنوزهم خودم را به خلاف سوگندم آلوده نکرده‌ام … با گذشت سال‌ها همان یک جفت میل که با خودم پیر شده، کنج کلبه خرابم جلوی چشمم است و روزی چند بار می‌بینمش. هر بار که تکبر و خودخواهی توی سینه‌ام لانه می‌سازد، فوری می‌روم سراغش، چند کلمه با آن حرف می‌زنم، آن هم سینه‌ام را صاف می‌کند و برم می‌گرداند به راه اولم و منش پهلوانی و جوانمردی را به من پیر مرد باز هم گوشزد می‌کند، چه یار آدم سازی!»

و تجربه نشان داد که مرتضی احمدی، در تمام طول زندگی پرافت و خیز آینده خود، چه در عرصه دوستی و رفاقت، چه در میزان عشق بی‌پایانش به مردم و چه در اعتقاد تردیدناپذیرش به عدالت و آزادگی، به این سوگند، به این عهد، به این میثاق با خود وفادار ماند.

دبستان را که به پایان رساند به‌همراه  نزدیک‌ترین دوست، بچه محل و همکلاس‌اش «پرویز حکمت جو» وارد دبیرستان «شرف» شد.
مرتضی احمدی، پیوند دوستی عمیق و ماندگاری را که میان او و پرویز حکمت جو برقرار شده بود همواره گرامی می‌داشت و لذت و شیرینی آن را چون رویایی ابدی تا آخرین دم حیات در ذهن و جان خود مزمزه کرد.
از ماجراهای شگفت‌انگیز این دوستی، و زندگی پربار و شورانگیز مرتضی احمدی سخن فراوان می‌توان گفت و نوشت که فرصتی دیگر می‌طلبد.

در اینجا با درج چند فراز از سیر و سرگذشت شنیدنی او که به‌طور عمده از خاطرات تنی چند از کسانی که او را از نزدیک می‌شناختند و نیز از کتاب خاطرات خود او به‌نام «من و زندگی» نقل شده است، یاد و نامش را گرامی می‌داریم.

 ۱

پس از رویداد کودتای آمریکایی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ مرتضی احمدی  نزدیک به ده سال از کارهای هنری کناره گرفت و کوشید تا آنجا که ممکن است دور از مرکز و هیاهوی مرکزنشینان قرار داشته باشد.

و هنگامی‌که سازمان نظامی حزب توده ایران در سال ۱۳۳۳ کشف و متلاشی شد، بسیاری از افسران میهن‌پرست توده‌ای به جوخه‌های مرگ سپرده شدند و پرویز حکمت جو یار جدایی‌ناپذیر مرتضی هم که افسر خلبان عضو سازما ن نظامی حزب بود مجبور به اختفا و سپس خروج از کشورشد. پس از آن و در تمام سال‌هایی که پروز حکمت جو در مهاجرتی ناخواسته به‌سر می‌برد، این مرتضی احمدی بود که مرتب به مادر نازنین سر می‌زد، نیازهای او را می‌پرسید و چون فرزندی واقعی به او می‌رسید.

پرویز خیالش آسوده بود، اومی‌دانست که سایه بلند یار دیرین‌اش مرتضی بر سر مادر باقی است، مادری که به قول پرویز خود «تا ویتنام مادر بود».

دوست نازنینی نقل می‌کرد که: «… برای دیدن صفرخان رفته بودم، دیدم شاعر عزیزمان نصرت‌الله نوح و آقای مرتضی احمدی هم در آنجا هستند. ظاهراً آقای نوح تازه از محل اقامت‌اش در آمریکا به ایران آمده بود. رفته بود پیش آقا مرتضی و به اتفاق هم برای دیدن صفر خان آمده بودند. صفر خان هم که میدانی، همیشه مشروب‌اش به راه بود. غذا و مشروب آمد. کمی که خوردیم صحبت به گذشته کشید. گفتیم و گفتیم تا اینکه صحبت از زندان و شهادت پرویز حکمت جو شد. آقا مرتضی تا اسم پرویز حکمت جو را شنید، با چشمانی که به نم نشسته بود خاطره‌ای از دوستی دیرینه‌اش با حکمت جو گفت که برای همه ما جالب بود.

می‌گفت «آخه ما خیلی با هم دوست بودیم. فقط دوست که نه، بچه محل بودیم، همکلاس بودیم، رفیق بودیم، یار غار هم بودیم، همه به رفاقت ما حسودی می‌کردن، توی بازی و بزن بزن و کتک‌کاری هم، پشت همدیگرو داشتیم، من اون موقع صدای خوبی داشتم، برای همین هم توی کلاس برای بچه‌ها می‌خوندم، یه ترانه‌ای بود که پرویز اونو خیلی دوست داشت، تا تکون می‌خوردم می‌گفت «مرتضا جون اون ترانه رو بخون» و من براش می‌خوندم.

تا اینکه بزرگ شدیم و بزرگتر شدیم. وقتی حزب رو زدن و سازمان نظامی لو رفت پرویز مجبور شد بره خارج. اون که رفت، انگار بال و پر منو کندن. فقط سرزدن به مادرجان بود که می‌تونست آرامش رو به من برگردونه، هروقت یاد پرویزمی‌افتادم و دلتنگش می‌شدم همون ترانه‌ای رو که اون دوست داشت زیر لب زمزمه می‌کردم.

تا اینکه خبردار شدیم پرویز برگشته. البته خیلی زود دستگیر شد و بعد هم که به حبس ابد محکومش کردند. اون سال‌ها، من هرچی خودم رو به این در و اون در زدم تا به ملاقاتش برم نشد. من تو رادیو کار می‌کردم. به اتفاق چند تا از بچه‌های دیگه یه برنامه خوبی داشتیم به اسم «صبح جمعه با شما» که مردم ازش استقبال می‌کردند. من می‌دونستم که پرویز هم این برنامه رو مرتب گوش می‌کنه. به‌همین خاطر ترانه‌ای که پرویز دوست داشت رو آماده کردم و رفتم پیش مسئول برنامه. وقتی گفتم که چی می‌خوام بخونم. موافقت نکرد. گفت که با برنامه‌های دیگه جور درنمیاد. خیلی پکر شدم ولی منتظر فرصت ماندم. تا اینکه یه روز فهمیدم مسئول برنامه رفته مرخصی و یه نفر دیگه‌ای جاش اومده. فرصت رو از دست ندادم. رفتم پیشش و گفتم که چی میخوام بخونم. موافقت کرد. با همه احساسم اون ترانه رو خوندم و همون روز هم پخش شد. دل تو دلم نبود. خیلی دلم می‌خواست بدونم که پرویز اون رو شنیده یا نه؟

چند مدتی از این ماجرا گذشت، تا اینکه یکی از رفقا از زندان آزاد شد. او با پرویز در یک زندان بود. بدیدنش رفتم. تعریف می‌کرد که پرویز اون برنامه رو شنیده بود. می‌گفت «مرتضی تو نمی‌دونی وقتی اون روز پرویز صدای تو رو شنید چی کرد؟ همه‌اش بشکن می‌زد و می‌رقصید و بالا پائین می‌پرید و تکرارمی‌کرد که «من می‌دونم مرتضی اینو برای من خونده … من می‌دونم … من می د  و ن  م».
وقتی این رو از اون رفیق تازه از زندان درآمده شنیدم انگار دنیا رو به من دادند».

آن دوست نازنین می‌گفت وقتی آقا مرتضی این خاطره رو تعریف می‌کرد مثل بچه‌های ذوق زده اشک تو چشماش جمع شده بود.

 ۲

مرتضی احمدی در کنار کار تئاتر و پیش‌پرده خوانی و حضور در گود زورخانه، عاشق بازی فوتبال نیز بود، تا جایی که در سال ۱۳۲۲ به مربیگری تیم فوتبال راه‌آهن هم رسید. علاقه و جادوی عشق به فوتبال تا واپسین دم حیات او را رها  نساخت. اینکه در جریان مراسم تشییع جنازه مرتضی احمدی در تهران، هواداران تیم فوتبال «پرس پولیس» نوشته‌هایی با عنوان «آهای پرس پولیسی‌ها عمو مرتضی رفت … !» را با خود حمل می‌کردند، ریشه درهمین علاقه و رابطه تنگا تنگ او با ورزش فوتبال داشت.

مرتضی احمدی چندی بعد به استخدام راه آهن درمی‌آید. در ادامه کار خود در راه‌آهن، شعری به‌نام «کارگرم من» را که یکی از کارگران به‌نام عباس تفکری سروده بود می‌خواند و ۲۴ ساعت بعد از آن بازداشت و به اداره سیاسی راه‌آهن برده می‌شود. او خود در این رابطه می‌گوید:

«… در بین کارگرها عباس تفکری برادر اصغر تفکری قهرمان کمدی کشور به‌عنوان سرتعمیرکار انجام وظیفه می‌کرد. اهل زوق بود، گه گاهی هم شعر می‌گفت. ترانه‌ای ساخته بود به‌نام «کارگرم من» و از من خواست که به‌عنوان پیش‌پرده در تئاتر آن را اجرا کنم. ترانه چنگی به دل نمی‌زد و ایرادهای زیادی داشت. اگربه همان وضع اجرا می‌شد، برای من مسلم بود که مورد توجه قرار نخواهد گرفت. آن را به آقای پرویز خطیبی دادم. گفت: «مضمون بکری داره، میشه یه کاریش کرد، اما بوداره چون برای اولین بار یه همچین پیش‌پرده‌ای خونده میشه ممکنه سروصدای زیادی راه بیندازه، میشه گفت تحریکی است بین کارگرا و ممکنه برای تو اسباب دردسر بشه، آنچه مسلمه اگه حرکتی خلاف نظر سازمان‌های امنیتی از طرف کارگرا مشاهده بشه گریبان تو را می‌گیرند، خود دانی». ایرادهای شعر را برطرف کرد و به من داد.

«هشدار پرویز بیشتر مرا انگولک کرد، آخر من سرم درد می‌کرد برای اینجور کارها … برای من ارزنده‌تر از هر چیز این بود که اولین کسی باشم که با خواندن این پیش‌پرده محرومیت کارگران را تا آنجا که در متن شعر گنجانیده شده در سطح کشورمطرح کنم و فریادشان را به گوش کارفرمایان برسانم.

«بالاخره در برنامه بعد بدون کسب مجوز از مسئولین بین پرده دوم و سوم آن را اجرا کردم، عجیب این بود که پس از دو سه شب سالن تئاتر پر می‌شد از کارگرهای رسته‌های مختلف کارگری. یکی از شب‌ها تمام کارگرهای دپوی راه‌آهن تهران را به تئاتر دعوت کردیم. من با لباس کار و دست و صورت روغنی و لکه‌های سیاه و یکی دو آچار بزرگ که در دست داشتم، درست شبیه کارگران تعمیرات لکوموتیو(که خودم هم یکی از آن‌ها بودم) وارد پیش‌پرده شدم.

«اجرای آن شب چنان غوغایی بین کارگرها پدید آورد که دور از انتظار بود. فرد فرد آن‌ها شدیداً به هیجان آمده بودند، لحظه‌ای صدای فریادشان قطع نمی‌شد و من مغرور از کار حساب شده‌ای که انجام داده بودم. تمام کارگرها که در واقع همکارهای من بودند ایستاده دست می‌زدند و با پایکوبی فریاد می‌کشیدند که «بازم بخوان» که ناچار آن را تکرار کردم.

«فردای آن شب طبق عادت کمی دیرتر از ساعت کار به محل کارم رسیدم. وضع طور دیگری بود، صدای مانور لکوموتیو و جابجا کردن واگن‌ها و برخورد محورها (چرخ‌ها) به ریل‌ها، صدای لکوموتیوهای تازه تعمیر شده روی «چال‌های دپو»، توقف «سینی‌های دوار و متحرک»، صداهای وحشتناک کمپرس هوا، پرس سنگین و ماشین تراش فلزات جایش را به سکوت سنگین و ناآشنایی سپرده بود. مثل این که برای اولین بار دپوی تهران به خواب رفته، تمام کارگرها روی ریل‌ها نشسته بودند. تا مرا از دور دیدند دسته‌جمعی به طرفم هجوم آوردند و حرکت آن‌ها با همهمه و خشم شدیدی همراه بود، گرفتار ترس عجیبی شدم و بدجوری خودم را باختم. اگر می‌توانستم فرار کنم، همین کار را می‌کردم. رعب و وحشت من چند لحظه‌ای بیشتر دوام نداشت. کارگرها مرا روی دست بلند کرده بودند و هورا می‌کشیدند. ترانه‌ای که شب قبل اجرا شده بود اثر مثبتی روی کارگرهای محروم گذاشته بود و فریاد را جایگزین صدای خاموش آن‌ها کرده بود.

«برای اولین بار کارگران بخشی از راه‌آهن برای دستیابی به خواسته‌هایشان دست از کار کشیده بودند. تهدید پلیس راه‌آهن و روسای مربوطه راه به جایی نبرد و کارگران یکپارچه و مصمم در برابر آن‌ها ایستادگی کردند. اگر وضع به همین منوال ادامه پیدا می‌کرد و کارگران حداکثر دو سه روز دیگر سر کارهای تخصصی خودشان باز نمی‌گشتند محققاً قطارهای مسافری، به‌ویژه قطارهای باری که برای حمل مهمات جنگی شب و روز بدون وقفه در طول خطوط سراسری در رفت و برگشت بودند و تا حدود زیادی به‌علت کار مداوم فرسوده شده و نیاز به تعمیرات و تعویض قطعات یدکی داشتند از سرویس دهی باز می‌ماندند و این برای ارسال مهمات جنگی از جنوب به شمال ایران برای نیروهای جنگنده علیه آلمان خوش آیند نبود … نیروهای اشغالگر مستقر در راه‌آهن و کارگران این مشکل را به‌خوبی می‌دانستند و مسئولین رده بالای راه‌آهن با توجه به موقعیت حساس روز، ناگزیر به ختم غائله و تسلیم به خواسته‌های قانونی کارگران (افزایش دستمزد، واگذاری سالی دو دست لباس کار و پرداخت اضافه کار) شدند و برای اینکه از شر من در آینده در امان باشند با یک ابلاغ به اداره کل حسابداری منتقل شدم و لباس کار را از تنم بیرون کشیدند.

«ناگفته نماند که پس از توافق کارگرها با زعمای راه‌آهن، پس از ۲۴ ساعت به وسیله یک پاسبان جلب و به اداره سیاسی شهربانی اعزام شدم و با تعارفات معموله و مزین به انواع و اقسام توهین‌ها و اخذ تعهدنامه کتبی از اجرای شب‌های بعد جلوگیری به‌عمل آمد…».

۳

«سوم بهمن ماه ۱۳۲۴ فرمان ملوکانه دال بر نخست‌وزیری جناب اشرف احمد قوام (قوام‌السلطنه) برادر وثوق‌الدوله بدنام‌تر از خودش و خانه‌زاد امپراتوری انگلستان صادر شد.
پس از مدت کوتاهی (۹ خرداد ۱۳۲۵) تولد حزب جدیدی به‌نام حزب دموکرات به رهبری نخست‌وزیر وقت و بله بله قربان گویانش مانند محمدعلی مسعودی، عباس شاهنده و چند تن دیگر به آگاهی مردم رسید. اراذل و اوباش معروف همان زمان مانند حسن عرب، عشقی و امیر موبور و امثالهم با گردآوری تمام باج‌خورهای حرفه‌ای، چاقوکش‌ها، تیغ کش‌ها، شیره‌کش خانه‌دارها و صاحبان قمارخانه‌ها را به جان مردم انداختند. رنگ لباس اعضا این حزب زرد بود و به رایگان در اختیار آن‌ها گذاشته می‌شد. هدف اصلی حملات گردانندگان این حزب ارباب ساخته، نیروهای مذهبی، حزب توده، شورای متحده مرکزی، خانه صلح، شعبات و چاپخانه‌های وابسته به شورای متحده ، کتابفروشی‌ها، دفاتر روزنامه‌ها و خلاصه محو و نابودی هر کانونی بود که نظر خوشی نسبت به حکومت آن روز نداشتند. ناامنی تهران را در خود گرفته بود، رعب و وحشت امان مردم را بریده، امنیت فردی از بین رفته بود و جز وابستگان حکومت احدی به سلامتی خود امید نداشت. شب و روزی نبود که پیراهن زردها نقطه‌ای را با عربده‌کشی به آشوب نکشند و عده‌ای را مجروح و مضروب نکنند.

«در همان روزهای سیاه پرویز خطیبی به سراغم آمد. ساعت سه بعدازظهر در کافه قنادی لاله‌زار که پاطوق هنرپیشه‌ها بود، نوشته‌ای به من داد به‌نام «پیراهن زرده» و گفت: «اجرای این ترانه شگرد توست، دیگران زیر بار اجرای اون نرفتن، شایدم ترسیدن» من طبق دعوت احد دهقان یکی دو ماه بیشتر نبود که به تئاتر تهران رفته بودم.

«ترانه زهرداری بود، بدجوری به دارودسته قوام‌السلطنه می‌تاخت. به‌هر حال خیلی خوشم آمد، روح سرکش و ناآرام من به مسکنی از این‌گونه تندروی‌ها نیاز داشت … به پرویز اطمینان دادم که این پیش‌پرده را خیلی زود و به نحو شایسته‌ای اجرا خواهم کرد.

«با یک دست لباس زرد شبیه پیراهن زردها که از قبل برایم آماده کرده بودند اجرای همان پیش‌پرده به وسیله من در تماشاخانه تهران آغاز شد. بیش از چهار شب از اجرای آن (که مورد استقبال شدید مردم تئاتر برو و مخالفین دولت وقت قرار گرفت) نگذشته بود که دارودسته حسن عرب و عباس شاهنده به سراغم آمدند که مانع اجرای آن شوند و با تهدید از من خواستند که از خواندن آن خودداری کنم.

«چون مدیر تماشاخانه به قوام‌السلطنه نظر خوشی نداشت و به ادامه آن هم بی‌میل نبود، موضوع را به خود من واگذار کرد.

«با توجه به پیامد این تهدیدات باز هم ادامه دادم. دو شب بعد، ساعت یازده که خسته و کوفته به طرف منزل می‌رفتم مورد تهاجم چماق به دستان حزب دموکرات قرار گرفتم. طوری مضروبم کردند که برای مدت کوتاهی از هوش رفتم و با همان حال مرا به کلانتری محل منتقل کردند.
فردای آن روز برابر برنامه پیش ساخته با یک پرونده مسخره‌تر از خودشان روانه دادسرای تهران شدم که با کمک و محبت بازپرس دادسرا که با فرزندش در دبیرستان شرف روی یک نیمکت می‌نشستم و به‌خوبی مرا می‌شناخت و معتقد به پرونده‌سازی علیه من بود، آزاد شدم.
منِ پوست کلفت تا ۲۵ شب دیگر بدون هراس همان ترانه را اجرا کردم و این خود بهترین تودهنی به باج‌خوران حرفه‌ای و اربابانشان بود».

* از منظومه آرش سیاوش کسرایی
** از پیروز کلانتری

از چپ به راست: محمدعلى عمویی، محمدعلى جعفریه، بهزاد فراهانى، بهمن مفید، داوود موسایی و زند‌ه‌یاد مرتضى احمدى (منبع عکس: فیس‌بوک جهانگیر علیزاده)

M.Ahmadi