زبان دری یا فارسی ؟

میرعنایت الله سادات              …

همه چیز است خوانصاف نیست !!!

حقایق وواقعیت های مکتوم لب می کشاید  نصیراحمد«مومند» ۵/۴/۲۰۲۳م افغانها و افغانستان بازهم…

مبانی استقلال از حاکمیت ملی در جغرافیای تعیین شده حقوق…

سیر حاکمیت فردی یا منوکراسی تا به حاکمیت مردمی و…

نوروز ناشاد زنان و دختران افغانستان و آرزو های برباد…

نویسنده: مهرالدین مشید طالبان در جاده های کابل پرسه می زنند؛…

زما  یو سم تحلیل چې غلط؛ بل غلط تحلیل چې…

نظرمحمد مطمئن لومړی: سم تحلیل چې غلط ثابت شو: جمهوریت لا سقوط…

کابل، بی یار و بی بهار!

دکتر عارف پژمان دگر به دامنِ دارالامان، بهار نشد درین ستمکده،یک سبزه،…

ارمغان بهار

 نوشته نذیر ظفر. 1403 دوم حمل   هر بهار با خود…

چگونه جهت" تعریف خشونت" به تقسیم قوای منتسکیو هدایت شدم!

Gewaltenteilung: آرام بختیاری نیاز دمکراسی به: شوراهای لنینیستی یا تقسیم قوای منتسکیو؟ دلیل…

تنش نظامی میان طالبان و پاکستان؛ ادامۀ یک سناریوی استخباراتی

عبدالناصر نورزاد تصور نگارنده بر این است که آنچه که میان…

بهارِ امید وآرزوها!

مین الله مفکر امینی        2024-19-03! بهار آمــــد به جسم وتن مرده گـان…

از کوچه های پرپیچ و خم  تبعید تا روزنه های…

نویسنده: مهرالدین مشید قسمت چهارم و پایانی شاعری برخاسته از دل تبعید" اما…

سال نو و نو روز عالم افروز

 دکتور فیض الله ایماق نو روز  و  نو  بهار  و  خزانت …

میله‌ی نوروز

یاران خجسته باد رسیده‌ است نوبهار از سبزه کوه سبز شد…

تحریم نوروز ، روسیاهی تاریخی طالبان

                 نوشته ی : اسماعیل فروغی        در لیست کارنامه های…

طالب چارواکو ته دريم وړانديز

عبدالصمد  ازهر                                                                       د تروو ليموګانو په لړۍ کې:           دا ځلي د اقتصاد…

    شعر عصر و زمان

شعریکه درد مردم و کشور در آن نبوُدحرف از یتیم…

مبارک سال نو

رسول پویان بهـار آمد ولی بـاغ وطـن رنگ خـزان دارد دم افـراطیت…

انگیزه های سفرملایعقوب به قطر 

                            نوشته ی : اسماعیل فروغی       اخیراً…

از واگرایی های سیاسی تا اشتباه ی راهبردی و تاریخی

نویسنده: مهرالدین مشید شعار های قومی دشمنی با وحدت ملی و…

از کوچه های پرپیچ و خم  تبعید تا روزنه های…

قمست سوم ایجاد اصلاحات و نخست وزیری شاه محمود: به نظر میرمحمد…

«
»

خاطره یی از بازداشت دو جاسوس امریکایی در پرواز عشق آباد- مسکو

در ماه جون ۱۹۸۵ 

تابستان سال ۱۹۸۵ ترسایی بود. افغانستان در جایگاه داغ ترین نقطه دنیا در جنگ داخلی تحمیل و تمویل شونده خارجی میسوخت، چنانکه تاکنون میسوزد. ازسویی رویارویی ها و جنگ استخباراتی میان اردوگاه شوروی و امریکا نیز بشدت جریان داشت. 

همزمان اتحادشوروی و کشورهای هوادار و همسویش مانند جمهوری دموکراتیک افغانستان به پیشواز فستیوال ۱۲ جهانی جوانان و دانشجویان در ماه اگست سال ۱۹۸۵ آمادگی میگرفتند. قرار بود از ۱۵۷ کشور جهان ۲۶ هزار جوان با شعار همبستگی ضد امپریالیستی، دوستی و صلح در پایتخت اتحادشوروی مسکو گردهم آیند. بیشترشهرها و حتی روستاهای شوروی با شعارها و پلاکاتهای بزرگ و کوچک مربوط به فستیوال آرایش شده و پرچمهای آن در جادهها قدبرافراشته بودند. 

من در آنزمان معاون کمیته سراسری سازمان دوموکراتیک جوانان (س.د.ج.ا.) در اتحاد شوروی و کارمند سفارت افغانستان بوده و مسوولیت بخش آسیای میانه سازمانهای جوانان ما را بعهده داشتم. در آنزمان دربرخی شهرهای آسیایی اتحادشوروی کودکان یتیمِ افغانی- قربانی مستقیم جنگ و خشونت در پرورشگاههای شوروی اموزش و پرورش میدیدند.

کمیته سراسری ما در مسکو و سازمانهای محصلان و شاگردان ما در مدارس جمهوریتها و نواحی گوناگون شوروی و همچنان در برخی شهرها کودکان یتیم افغانی در پرورشگاهها (انترناتها) را در امور تعلیمی و تربیتی و تدویر برخی محافل فرهنگی کمک میکردند. 

در ماه جون ۱۹۸۵ من تصمیم گرفتم به شهرک بیرام علی ولایت مرو(مری)  ترکمنستان جاییکه ۴۰ تن کودک یتیم از افغانستان زندگی میکردند، بروم. به این منظور به کارمند اداری شوروی سفارت مراجعه کردم تا نامه یی به اداره امور کوردیپلوماتیک شوروی موسوم به «او.پ. د. کا» جهت دریافت تکت هواپیما به عشق آباد و سفرم به ولایت مری (مرو) ترکمنستان تهیه کند. آن کارمند اداری محلی که از دیر زمانی در سفارت کار میکرد، با تعجب گفت که شهر مری (مرو) از جمله «شهر های بسته» برای خارجیهاست و فقط عشق آباد شهر باصطلاح باز است. من گفتم، اگر چنین است پس چرا ۴۰ کودک افغانی در آنجا زندگی میکنند، او گفت منظورم فقط یادآوری بود. او نامه را تایپ کرده و من با آن نامه به اداره او. پ. د. کا. رفته و تکت دوطرفه پروازم به عشق آباد- مسکو را گرفتم. 

با برگشت به سفارت به مسوول امور کودکان افغانی در انترناتهای وزارت معارف اتحادشوروی خانم لیودمیلا ابراگیموفنا زنگ زده و از سفر آینده ام به عشق آباد و سفر بعدی ام به شهرک بیرام علی ولایت مرو گفتم. او خیلی مسرور شده و گفت تا تو آنجا بروی کودکها جهت استراحت به اردوگاه پیشاهنگی در مرز ایران میروند، بنابراین به وزارت معارف ترکمنستان خبر میدهم تا خودت را در سفر به اردوگاه پیشاهنگی با موتر و یک همراه کمک کنند. 

بالاخره سفرم به عشق آباد صورت گرفت و در میدان هوایی آنجا آموزگار افغانی کودکان بنام زمری با مردی مسن و فربه ترکمنی بنام یوسپ (یوسف) عبدالوابویچ به استقبالم آمده و با موتر والگای دولتی مرا به هوتل اینتوریست بردند. 

هوای عشق آباد حدود ۴۰ درجه بود و در حومه شهر و در دشت قراقوم گرما به بالاتر از ۴۰ درجه میرسید.

این آقا که خودش را یوسف عبدالوابویچ کارمند ارشد وزارت معارف جمهوری ترکمنستان شوروی معرفی کرد، گفت مسوول امور پرورشگاههای وزارت آموزش و پرورش جمهوری ترکمنستان است. ازهمان نگاه اول احساس درونی ام این بود که آقا (رفیق) یوسف عبدالوابویچ با آن هیکل و چهره اش بیشتر به کارمندان استخباراتی میماند تا کسی که با معارف و کودکان یتیم کار میکند. در ضمن صحبت او گفت که ما به اردوگاه پیشآهنگی در مرز ایران میرویم و از من ناگهانی پرسید، آیا شنا بلدم که گفتم خوشبختانه بلی. ولی پرسیدم چرا. او گفت که در اردوگاه پیشآهنگی حوض شنای بزرگ است و بهتر است که با کودکان افغانی شنا کنم. من گفتم شنا بلدم ولی لباس شنا ندارم، او گفت اینش مربوط ما، دستور میدهم در اردوگاه آماده کنند.  

قرار بر این شد که فردایش با این آقا یوسف از عشق آباد و همچنان آرامگاه سلطان سنجر سلجوقی در پیرامون شهر دیدن کنیم. همچنان او اعلام کرد که پس از دو روز صبح زود به سوی اردوگاه پیشاهنگی موسوم به «فیروزه» از راه دشت قره قوم میرویم که حد اقل ۳ تا ۴ ساعت از پایتخت فاصله دارد. جالب این بود که در سفرهای شوروی عموما از سفر (رسمی) عکسهایی از سوی مهماندار شوروی (بویژه از جاهای تاریخی و دیدنی) گرفته شده و در پایان سفر تحفه داده میشد،  مگر اینبار چنین نبود. من تا هنوز عکسهای بیشماری از زمان کار و آموزشم در اتحاد شوروی دارم بجز از ترکمنستان ۱۹۸۵).  

من پگاه ساعت ۷ بیدار شده  و پس از  یک صبحانه مختصر در هوتل با آقا یوسف با والگای روسی براه افتادیم. راننده جوان در حالیکه خودش را مِحمِت (محمد) معرفی میکرد گفت که راه دراز و هوا بسیار گرم است و او برای دفع گرمی آب یخزده و یک ترموز جای سبز را از خانه با خودش آورده است. همچنان آقا (رفیق) یوسف گفت که در نزدیک سوچبورد موتر یک یخچالک بسیارکوچک که گنجایش یک بوتل پپسی را دارد،  تعبیه شده که از آن با صرفه جویی میتوانیم استفاده کنیم. 

راننده گفت که راه ما از دشت قره قوم میگذرد و تا نزدیکی شهر مری (مرو) هیچ آبادی و روستایی در راه ما نیست.

ما بره افتادیم. سفر در جاده یی که از میان بیابان پهناور قره قوم میگذشت در آنگرمای سوزان ماه جون خیلی طاقت فرسا و خسته کن بود. حرارت چنان بالا بود که در اسفالت خیابان جای تایر موتر باقی میماند. ما هرچه پیشتر در عمق صحرای قره قوم میرفتیم، گرمای سوزان بیشتر میشد. در راه آقای یوسف برخی سوالات را درباره خودم، گذشته ام و زندگی خصوصی ام پرسید که تاحدودی که لازم دانستم پاسخ دادم. ولی برای آنکه صحبتها ادامه پیدا نکنند، درباره خودش هیچ پرسشی را مطرح نکردم. با این سوالاتش بازهم احساس نمودم که او به کارمند وزارت معارف و به پیداگوگ یا آموزگار نمیماند. از فرط خستگی میخواستم بخوابم ولی گرما این فرصت را نمیداد. برای دفع گرما گاه گاه آبیکه بیشتر و بیشتر گرم میشد، چای و نوشابه مینوشیدیم.

من هر از گاهی به ساعتم نگاه میکردم تا وقت را ببینم. تا اینکه آقا (رفیق) یوسف سوال کرد، ساعت زیبا داری، حتما خارجی است؟ من گفتم بلی، ساعت سیکو-۵ جاپانی است که در افغانستان بسیار معمول است و بسیار گران هم نیست.

سپس پرسید، میشود بازش کنی و آنرا بدستم دهی تا از نزدیک ببینم؟ گفتم بلی و ساعت را از دستم کشیده برایش دادم. وقتی او پشت ساعت را دید که شیشه یی است و همه پرزههای آن دیده میشوند، بسیار تعجب کرده و با لبخند و حیرت گفت: به، به، نخستین بار ساعتی را با پوشش عقبی شیشه یی میبینم! و ساعت را دوباره برایم داد.

در نیمه راه در حالیکه نیمه خواب  بودم، چیزی مانند صدای هواپیماها را شنیدم. ناگهان یوسف عبدالوابویچ صدا زد: رفیق خلیل طیارات جنگی را ببین، من چشم را باز کردم و دیدم که در قلب دشت قره قوم پایگاه هوایی جنگی قرار داشته و یکی دو هوپیمای جنگی مدرن شوروی در خط رنوی موازی با اتوبان در حالت نشست و پرواز اند. من قصدا زیاد علاقمندی نشان ندادم، مگر آقا (رفیق) یوسف گفت ببین گاراژهای طیارت شکاری سو ۲۵ در زیر تپه ها بسیار جالب است. من یک نگاه سریع انداختم و دیدم که واقعا هواپیماها در زیر تپه های خاکی رفته و پنهان میشوند. بازهم گفتم جالب است، اما من علاقه ندارم. 

او فقط گفت شاید تو نخستین خارجی باشی که ازینجا عبور میکنی و چنین طیارات را در دل تپه های خاکی صحرای قره قوم میبینی وعجیب است که علاقه نداری. من فقط کوتاه گفتم که از اسلحه و وسایل اصلا خوشم نمیآید. 

بهر ترتیب ما پس از یک سفر خسته کن و طولانی که بدلیل گرمای طاقت فرسا از میانه صحرای پهناور قره قوم درازتر از اصل آن مینمود به شهر ک بیرام علی رسیدیم. 

در آنجا مستقیم به هوتل کوچک محلی رفتیم. سپس دوش گرفته و لباس تر و خیس از عرق را تبدیل نمودم. 

آقا (رفیق) یوسف گفت که مدیر پرورشگاه اخمت آغا ساعت چهار میآید و برنامه  دوروزه را با او تنظیم میکنیم. قرار شد یکروز در شهر بیرام علی باشیم و روز بعد به اردوگاه پیشاهنگی فیروزه در ناحیه مرزی ایران برویم. 

مدیر پرورشگاه اخمت آقا (احمدآغا) به هوتلک محلی آمد. از همان نگاه اول اورا آدمی صمیمی یافتم. او گفت که کودکان در استراحتگاه (اردوگاه پیشآهنگی) بمناسبت تعطیلات تابستانی خارج شهر استند و پس از سه- چهار هفته دوباره برمیگردند. همچنان او اضافه کرد که پرورشگاه را بدون بچه ها برایمان نشان میدهد و ما باید خودما با موتر به اردوگاه برویم. قرار شد فردا همین کار را کنیم. وی در همان لحظات نخست آشنایی مان گفت که در میان ۳۹ پسر افغانی فقط یک دخترک ۶ ساله است، که بهتر است به تاشکند نزد برادرش انتقال یابد، چون سخت احساس تنهایی میکند. مدیر پرورشگاه اضافه کرد که این دخترک پروانی یکجا بابرادرش شاهد قتل پدر (که کارگر نساجی گلبهار بوده) و مادرش در خانه شان بوده و از افسردگی شدید، رنج میبرد. من و آقا (رفیق) یوسف وعده دادیم که اینکار را میکنیم (ودر مسکو من با وزارت معارف تماس گرفته و آنها دخترک را به شهر تاشکند، نزد برادرش انتقال دادند). 

در پایان ملاقات مدیر پرورشگاه  از من و آقا (رفیق) یوسف عبدالوابویچ دعوت کرد شب به خانه «فقیرانه اش» مهمان شویم. آقا (رفیق) یوسف دفعتا دعوتش را رد کرده سپاسگذاری کرد، مگر من با پیشانی باز پذیرفتم. 

شام همان روز من به خانه اخمت آغا رفتم. او خانه یی معمولی یکه طبقه با حویلی داشت که خودش بکمک دوستانش آباد کرده بود. در حیاط خانه ترکاری و درختهای میوه کاشته شده بود. در گوشه باغ اتاقهای انباری و در پهلویش اسطبلی بود که در آن چند راس گاو ، گوسفند و همچنان در مرغانچه یی ماکیانها و خروسها نگهداری میشدند. خانم مدیر که او معلمه صدایش میزد (شغل آموزگاری داشت)، بانویی مهربان بود که آنشب دستپختهای ترکمنی اش را یکی پس هم پیشکش میکرد. آنها گفتند که دو پسر و یک دختر دارند که همه متاهل بوده مستقلانه در شهرهای گوناگون زندگی میکنند. 

همچنان مدیر پرورشگاه از من بار بار بخاطر پذیرفتن دعوتش سپاسگذاری کرد. او گفت که پدرش در جنگ دوم جهانی در نبرد علیه فاشیستها کشته شده و مادرش هم در همانسالهای جنگ بعلت بیماری مرده و او سپس در پرورشگاه بزرگ شده است.

وی گفت که بعدها در انستیتوت پیداگوژی مری (مرو) آموزش دیده و با همسرش که وی نیز دانشجوی همان انستیتوت بوده، در همان زمان آشنا شده و پسانها ازدواج کرده اند.

جالب ترین چیزی که او از خانه پدری- مادری در کودکی با خود گرفته بود، اوراقی فرسوده و نوشته های خطی پیچانده در دستمال ابریشمی بودند که میگفت عربی- فارسی اند و کسی در اینجا آنها را خوانده نمیتواند. او کاغذهای  قدیمی را برایم نشان داد تا ببینم و بخوانم. یکی قباله زمین بود بزبان روسی که مهری هم باخودداشت از حکومت محلی روسیه تزاری . همچنان یکی دو ورق قرآن بود که به خط زیبای کوفی نوشته شده بودند و همچنان چند برگی شعر از حافظ شیرازی با خط خوش نستعلیق بود که برایشان خواندم (ترجمه کردم). وی از خواندن اسناد خیلی خوش شده و سپاسگذاری کرد.

او گفت که فردا در یک میدان بزرگ شهر روز بازار است، و بسیار خوب است که باهم برویم. من پذیرفتم و او گفت که خودش مياید و با موتر ماسکویچ اش مرا به بازار میبرد. 

فردایش رفتیم بازار، از فرشهای نوبافته و کهنه ترکمنی و اموال روسی تا مواشی همه چیز در آنجا برای فروش موجود بودند. 

در میانه بازار ناگه هلهله و صداهایی بگوشم رسید. من دیدم که جماعتی با یک زن در لباس شبیه کوچیهای افغانستان در پیشاپیش شان و همراهی پولیسی بسوی ما میآیند. 

من از مدیر پرورشگاه پرسیدم چه گپ است. او از گروه نزدیک شونده ما چیزی به ترکمنی پرسیده و بالبخندی در دهن بسویم نگاه کرده گفت که این خانم اصلا بلوچ است و پدرکلان و مادر بزرگش از افغانستان بوده اند، و در اینشهرک کوچک که آوازه آمدن کسی از افغانستان به گوشش رسیده تصمیم گرفته ازنزدیک ترا ببینید. 

این خانم که واقعا لباس کوچی وطنی مارا در آن گرمای طاقت فرسا به تن داشته و حدود سی- چهل سال سن داشت به زبان ترکمنی با من پرسانی کرده و در حالیکه مقداری قروت را برایم پیشکش میکرد، گفت که پدر بزرگش ساکن نیمروز افغانستان بوده و عاشق مادرکلانش که دختر زیبای ارباب ناحیه بوده، شده بود. مگر ارباب مخالف این وصلت بوده و پدرکلانش را که درآنوقت جوان بیست ساله بوده روزی به شدت لت و کوب میکند و هوشدار میدهد که اگر بازهم به این کار ادامه دهد باردیگر میکشدش. 

مگر اینکار مانع عشاق نمیشود و آنها تصمیم میگیرند که پنهانی به مرغاب ترکمنستان فرار کرده و از افغانستان خارج شوند. و چنین هم کرده و پس از دشواریهای زیاد به ناحیه بادخیز (بادغیس) ترکمن صحرا آمدند و به زندگی نو و مشترک آغاز کردند. این بانو به زبان ترکمنی خواهش مکرر کرد تا مهمانش شوم، مگر من پوزش خواسته و گفتم که فردا به فیروز میروم و وقتم کم است. 

ما پس از گشت و گذار مختصر به هوتل برگشته و فردا پگاه به سوی اردوگاه پیشآهنگی فیروزه براه افتادیم. 

چون راه موتر رو از تپه ها و دره گکهای کوچک میگذشت، گرمی هوا زیاد محسوس نبود. پس از مدتی ما به نقطه های مرزی رسیده و سرراست به اردوگاه پیشآهنگی فیروزه رفتیم. در آنجا برخلاف عشق آباد و دشت قره قوم هوای تازه و ملایم محسوس بوده و  با استفاده از حوض . امکانات خوب اردوگاه دهها کودک شوروی با گروه پیشآهنگان افغانی سرگرم شنا و بازی بودند. 

ما با مدیر اردوگاه که خانمی روسی بود آشنا شدیم. او خیلی از آمدن ما و بویژه من بحیث نخستین کس ازکمیته مرکزی سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان (من از سال ۱۹۸۲ تا سقوط دولت ج.ا.) از جمله اعضای کمیته مرکزی سازمان جوانان افغانستان بودم)، مسوولان سفارت افغانستان و کمیته سراسری سازمان جوانان اظهار خوشی کرده و گفت که ما بچه های افغانی را در یک صف گردهم میاوریم و خوبست که من با آنها از نام سازمان جوانان افغانستان و سفارت افغانی در مسکو صحبت کنم. 

گروه پیشآهنگان افغانی در یک صف ایستاده شده و سرگروه آنها پسربچه افغان بنام محمد الله با اراائه گذارش کوتاه آمدن  من و مهمانها را به اردوگاه خوش آمد گفته و با بستن مفلر پیشآهنگی افغانی به گردن من رسم معمول پیشوازگیری آنزمان را بجا آورد. سپس مدیره اردوگاه مرا به آنها معرفی کرده و از من خواست برایشان بیانه دهم. من در صحبت کوتاهم گفتم که از دیدن آنها خیلی مسرورم و امیدوارم که آنها با درس خوب و آموزش دراینده مصدر خدمت به مردم و وطن ما شوند. البته من صحبت کوتاهم را به دو زبان روسی و فارسی انجام دادم. سپس یگانه دخترک افغانی با دسته گلی از نام اردوگاه و کودکان پرورشگاه از من سپاسگذاری کرد.

مدیره اردوگاه در اخیر این مراسم کوتاه گفت که حالا رفیق خلیل باشما غذا خورده و سپس با شما شنا و آببازی هم میکند و شما میتوانید هر سوالی که داشته باشید را با او مطرح کنید. در همان دقایق آموزگار افغانی شان زمری هم از شهرک بیرام علی رسیده و به جمع ما پیوست. 

ما در سالون غذاخوری بزرگ اردوگاه در میان کودکان یتیم افغانی باهم غذا خوردیم. سپس معاون اردوگاه آمده و گفت که از آمدن من آنها خبر داشتند و خوش استند که من آمده ام. او گفت ما یک شورت مخصوص شنا را با دمپایی و یک قدیفه برایت آماده گذاشته ایم، تا با کودکان یکجا آببازی کنی  بعد او مرا به اتاق کار  رهنمایی کرده و گفت که لباسهایم را با ساعت و پاپوشم میتوانم مطمئن اینجا بگذارم چون کلیدش پیش خودش میباشد. 

من لباسهایم را در روی یک مبل گذاشته و ساعتم را روی میز کاری معاون گذاشتم. سپس با پوشاک شنا به سوی حوض رفتیم. معاون در اتاقش را قفل کرد. من مدیره را گفتم که کاش عکاسی میبود تا با بچه ها عکسهای یادگاری میگرفتیم. او گفت که تصادفا عکاس به تعطیلات به شهر کراسنودار رفته و کامره اش را هم با خود برده است. همانگونه که در بالا نوشتم، جالب این بود که در سفرهای شوروی عموما از سفر (رسمی) عکسهایی از سوی مهمانداران شوروی (بویژه از جاهای تاریخی و دیدنی) گرفته شده و در پایان سفر تحفه داده میشد، مگر اینبار چنین نبود. 

من با کودکان افغانی شنا بازی کرده و با برخی آشنا شدم. در میان آنها پسر بچه یی بود از هلمند که مجاهدین شب به خانه شان درلشکرگاه حمله نموده و پدرش را که پیلوت جتهای جنگی بوده و با استفاده از مرخصی از بگرام آمده بود، یکجا با مادرش سربریده بودند. یگانه دخترک گروپ از گلبهار بود که پدر و مادرش را مجاهدین در پیش چشمان او برادرش در خانه شان تیرباران کرده بودند چون پدرش کارگر نساجی گلبهار، عضو حزب و گروه دفاع خودی فابریکه بود.

یک کودک دیگر که اصلا ساکن جلال آباد بود گفت که پدرش کارگر بند برق نغلو بوده و ازسوی مجاهدین کشته شده و چون مادر بیمار و معلول دارد، بکمک سازمان جوانان ننگرهار به انترنات فرستاده شده است. 

شنا در آن استخر نسبتا بزرگ در آنهوای گرم تابستانی ترکمنستان خیلی گوارا بوده و به اصطلاح وطنی میفارید. روز داشت به عصر نزدیک میشد. گرچه دلم نمیخواست آنفضای صمیمی با کودکان یتیم افغانی را ترک کنم مگر آقا (رفیق) یوسف آمده و گفت دیر میشود و ما باید به بیرام علی برگردیم. 

من درحالیکه کودکان در پیرامونم جمع بوده و نمیخواستند خدا حافظی کنم، بسوی دفتر معاون اردوگاه رفتم تا لباسهایم را پوشیده و آماده حرکت شوم. 

وقتی به اتاق برگشتم متوجه شدم که لباسهایم کمی بیجا شده اند و به این میماند که کسی آنها را باصطلاح تلاشی کرده باشد. اسناد و پاسپورتم را دیدم که درست اند. سپس متوجه شدم که ساعتم بیجا شده و بگونه دیگری روی میز گذاشته شده است. وقتی پشت ساعت را دیدم متوجه شدم که با وسیله یی باز شده چون جای خطی در حلقه اش هویدا بود. با خود گفتم که رفقا شاید بدلایل امنیتی دنبال چیزی بوده اند. 

بهر حال پوشاکم را پوشیده و بیرون شدم تا با بچه ها وداع نموده و حرکت کنیم. در پیش دروازه تمام کودکها آمده بودند. همه با من دست داده و خواهش کردند که بازهم به دیدن شان بیآیم. مدیره اردوگاه تکرارا میگفت که رفیق خلیل بازهم ميایدو من هم میگفتم حتما. 

در آخرین تحظات  یگانه دخترک گروپ در حالکه صدایش خیلی پایین بود گفته معلم صاحب مرا به تاشکند پیش برادرم تبدیل کن! و من بیدرنگ گفتم حتما. وداعها همیشه دشوار اند و اینبارهم نیز چنین بود و من به سختی از کودکها خداحافظی کردم.  

ما شام به هوتل بیرام علی رفته و فردا صبح زود دوباره بسوی عشق آباد حرکت کردیم. ولی از عین راه گذشته (ازمیان قرارگاههای هوایی و جتها) نبود. آقا (رفیق) یوسف گفت که امروز از راه دیگری میرویم که کمی درازتر ، ولی نسبتا سردتر بوده و همچنان از دشت قره قوم میگذرد. البته گرما همچنان سوزان و طاقت فرسا بوده و درازای راه تقریبا همانند بار گذشته بود. 

ما حوالی عصر به هوتل انتوریست عشق آباد برگشتیم. 

شبهنگام به بالکن آمده و ناخودآگاه نگاهی به ساختمان دوطبقه متروکه و تاریک عقب هوتل انداختم. ساختمان مذکور در و ئنجره نداشته و به فاصله ۲۰-۳۰ متری هوتل قرار داشت. ناگهانی در تاریکی دیدم که گویا کسی در بام بتی ساختمان مقابل چراغ دستی آبی رنگی را خاموش نمود، ولی اینکار بسیار بسرعت گذشت. چنانکه من فکر کردم که شاید کسی نبوده و این چیز درخیالم آمده، چون همه جا تاریکی مطلق بود. پس ازاین من به اتاق آمده و از فرط خستگی به خواب عمیق رفتم.

فردا صبح به محض بیداری با حس کنجکاوی که از دیشب از چراغک ساختمان متروکه مقابل داشتم، بیدرنگ به بالکن برآمدم، تا آنجا را در روشنی ببینم. ناگهانی در بام بتی خانه ویرانه چشمم به کامره عکاسی یا فیلمبرداری سیاهرنگ افتاد. من بازهم نگاه کردم و دیدم که قسمت بالایی و لنز کمره همچنان بسوی هوتل اینتوریست عیار شده ولی کسی را همراه کامره ندیدم. سپس بسرعت به اتاقم آمدم. پس از لحظاتی دوباره از گوشه پرده اتاق به آنسو نگاه کردم، ولی از کامره خبری نبود. البته ازین حادثه و چراغک دیشب هیجانی شده بودم. سپس باخود اندیشیدم که شاید دیشب هم چراغکی که به نظرم آمده بود از همین کامره بوده است.       

فردا با آقا (رفیق) یوسف به گشت و گذار عشق آباد رفته و از جمله از بازار بزرگ سرپوشیده آنجا دیدن کرده و برخی چیزها را خریدم. البته هوتل اینتوریست پر از توریستهای غربی بوده و در بازار نیز آنها را میشد دید. 

عصر به هوتل آمدیم و آقا (رفیق) یوسف گفت که فردا صبح رواز ما به صورت میگیردو سروقت باید آماده  باشیم.

شب از حس کنجکاوی ام بازهم از بالکن به ساختمان متروکه مقابل و بام بتی اش نظر انداختم ولی از کامره و یا چیزی دیگر خبری نبود. 

فردا صبح بیدار شده و بعد از صرف خوراک صبحانه روانه میدان هوایی عشق آباد شدیم. در اتحادشوروی سابق در فرودگاهها دفترها و سالنهایی با پرسونل جداگانه از اداره سراسری اینتوریست شورویها برای سرویس سوای خارجیها (والبته همزبان برای کنترول آنها) وجود داشت. ماهم با آقا (رفیق) یوسف همانجا رفتیم. 

زمانیکه به آنجا رسیدیم، متوجه شدم که آموزگار افغانی کودکان افغانی در پرپرشگاه بیرام علی ولایت مرو (زمری) جهت وداع آنجا انتظارم را میکشد. 

کار چک تکت و غیره من بسیار به سرعت گذشت و ما به سالون انتظار اینتوریست رفتیم. آنجا بسیار شلوغ بود و چنین مینمود که توریستهای بیشماری به ترکمنستان آمده بودند و اکنون روانه مسکو اند. 

انتظار ما دیر نبود. چنانچه خانم رهنمای اینتوریست با صدای رسا اعلام کرد که ما میتوانیم سوار هواپیمای ایرفلوت که از عشق آبد راهی مسکو بود، شویم. 

من با آقا (رفیق) یوسف، معلم زمری و راننده محمت خدا حافظی کردم. در اخیر زمری آموزگار گفت که در اینده نزدیک مسکو میآید چون برخی کارها را در سفارت دارد و حتما مهمانم میشود که به بسیار خوشی پذیرفتم.

رفتیم به داخل هواپیما و خانمهای مهماندار ایرفلوت همه را رهنمایی نموده و ما در جاهایما نشستیم. من متوجه نشست مردی با قیافه توریستهای تیپیک غربی و پسر بچه یی که به ترکمنهای نوجوان میماند در چوکیهای پیشرویم شدم. مرد مذکور که موهای بلند و مجعد و عینکهای گردی داشت، بعد ازینکه جابجا شد، رویش را بسوی مسافران دیگر و من دور داده و با لبخندی «گود مورنینگ» گفت. من به پاسخ بروسی سلام دادم. بعد دیدم که او با آن پسربچه به صحبت بزبان انگلیسی ادامه داد. برایم جالب بود، که ایندوتن چه قرابتی داشته باشند. همچنان فکر کردم که اگر این پسربچه در آسیای میانه باشد، کسی فکرهم نمیکند که امریکایی و یا غربی باشد. 

ما منتظر مسافران شوروی هواپیما که داشتند، تک تک میآمدند، ماندیم تا اینکه هواپیما پر شد و ما بسوی مسکو پرواز کردیم. پرواز حدود سه و نیم ساعت طول میکشید. پس از حدود دوساعت به خواب باصطلاح پینکی رفتم و دفعتا چیزی درباره نشست هواپیما شنیدم که بگونه غریزی بیدار شدم. گوش دادم که کپتان هواپیما میگوید: «مسافران گرامی! نسبت خرابی هوا و بارش شدید باران در میدان هوایی «دمدیدوا»ی مسکو، مجبوریم نشستی اضطراری در فرودگاه شهر کالوگا داشته باشیم. بنابراین پوزش خواسته و پس از رفع مشکل بمیان آمده به سوی مسکو خواهیم رفت». 

سپس هواپیما ارتفاعش را کم کرده و به ترتیب به میدان هوایی کالوگا فرود آمد. در خط رنوی موتری در پیشاپیش هواپیما آمده و آنرا به محلی معین شده رهنمایی کرد.

من از پنجره هواپیما به بیرون نظر انداخته و دیدم که طیاره ما در میان هواپیماهای دیگر که برخیها طیارات بزرگ و کوچک  نظامی بودند، توقف کرد. 

لمحاتی بعد موتورهای هواپیما خاموش شده و گرمی داخل هوا بیشتر و طاقت فرساتر شد. حرارت بیرون طیاره هم درحدود ۳۰ درجه بود که به خرابی هوای درون هواپیما تأثیر منفی تری مینمود. کم کم ناآرامی و سروصدای برخی مسافران مانند پیران و گریه های کودکان که از گرمی و هوای نامطلوب داخل هواپیما رنج میبردند، آغاز شد.  

در چنین حالتی عمله هواپیما هم که چیزی نمیدانست، فقط میگفت که صبر باید کرد تا هوای مسکو بهترشود.

خانم چاق و میانه سال روسی که از شدت گرما رنگش بکلی قرمز شده بود فریاد میزد که من نفس تنگی و فشار بلند دارم، یا باید هواکشها را روشن کنید و یا مرا بگذارید تا دم دروازه و پله های مخصوص بروم، ولی کسی به خواستش وقعی نمیگذاشت. 

در حدود پس از یکساعت دفعتا در دروازه ورودی هواپیما یک خانم مهماندار بلباس ایرفلوت، با یک  افسر پولیس و دو افسر مرزبان شوروی ظاهر شده و سرراست بسوی همان دو امریکایی در قطار پیشروی من (که یکی شان نوجوانک شبیه به ترکمنها و یا ازبیکها بود)، آمدند. رنگ پسر بچه که اصلا تاریک بود از ترس سفید شده و از مرد سفیدپوست میانه سال بکلی سرخ شده بود. افسر مرزبان به روسی به آندو گفت شما باهم پرواز میکنید؟ مردعینکی سفید پوست امریکایی گفت، بلی. سپس او پرسید تا «تک نمبر» (کارتهای بگاژ شان) را به آنها بدهند. این جملات البته بکمک اسیتوردس ایرفلوت (که خارج از عمله پرواز بود) به دو مسافر به انگلیسی ترجمه شد. مرد بزرگسال دو تک نمبر را به آنها داد. سپس یک افسر پولیس و یکی مرزی از پله های پایین شده و پس از لحظاتی و بعد از سروصداههایی از محل نگهداری بگاژهای طیاره گویا در جستجوی بکسهای مورد نظر بودند. پس از لحظه یی و خاموشی صداهای محلی بگاژ دوافسر سرحدی شوروی با دو حمال ایرفلوت، مترجم- استیوردس و دو بکس نه چندان بزرگ سفری برگشتند. 

آنها با نشاندادن آن دوبکس بازهم بکمک همان مهماندار ایرفلوت، ازآن دو پرسیدند، آیا این جامه دانها مال شما اند؟ مرد بزرگسال گفت بلی. سپس افسر مرزبان با صدایی که بیشتر ازآن خشم میبارید گفت: «در چمدانهای شما اسناد جاسوسی و عکسهای غیر قانونی از اتحادشوروی قرار دارند، بنابرآن شما هردو برای تحقیق عدلی بازداشت استید. مرد امریکایی که به سختی و لکنت گپ میزد به انگلیسی چیزی گفت که سپس مترجم آنرا چنین برگردان کرد: «شما حق ندارید مرا و همراه مرا که شهروند ایالات متحده امریکا استیم، بدون نماینده سفارت و یا کنسولی امریکا توقیف کنید». افسر مرزبان گفت، باشه آنها را هم خبر میکنیم اما حالا باید با ما بیآیید.»

در همین حال دو امریکایی بازداشت شده با ترس و لرز به دنبال افسران شوروی با بگاژ دستی شان براه افتادند. در داخل هواپیما سروصداها و تبصره ها آغاز شده و هرکسی بزعم خود چیزی میگفت. ازهمه بیشتر همان خانم فربه روسی که نفس تنگی داشت با خشم و نفرت میگفت:«لعنت برشیطان. امپریالیستهای جاسوس. از خاطر شما نزدیک بود از نفس تنگی خفه شوم.»

بهر حال هواپیمای ما پس از لحظاتی دوباره آماده پرواز شده و ما بسوی مسکو پرواز کردیم. 

پرواز حدود یکساعت را دربر گرفت. هنگامیکه هواپیمای ما به فرودگاه «دمدیدوا»ی مسکو بزمین نشست متوجه شدم که اصلا خبری از خرابی هوا و یا باران نیست. 

سپس با گرفتن بکسم به خانه رفتم. از این حادثه چند مدت سپری شد و روزی زمری- معلم کودکان یتیم افغانی در ترکمنستان تلفونی برایم خبر داد که برای چند روز به مسکو آمده و یک روزنامه جالب را هم برایم خواهد آورد. من هم برایش گفتم که قدمها بالای دیده، من منتظر ام. البته درباره روزنامه، فقط گفتم درباره چیست. آو گفت باشه سورپرایز. گفتم باشه. 

زمری چندروز بعد با قطار به مسکو رسیده و چند روزی مهمانم بود. 

در همان روز نخست آمدنش او برایم یک روزنامه بنام «اخبار عشق آباد» را داده و نخست پرسید، در طیاره ایکه خودت مسکو رفتی، آیا چیزی رخ نداد؟ گفتم چرا نه، دو نفر امریکایی رت به جرم جاسوسی در میانه راه در میدان هوایی کالوگا بزداشت کردند. وی در حالیکه لبخندی برلبانش جاری شد، گفت: « خی، اینه خبر مفصل این حادثه در این روزنامه بازتاب یافته. در طیاره ایکه خودت بودی دو جاسوس امریکایی بودن و اینک جریان مکمل گذارش.»

در تیتر اصلی این روزنامه ترکمنستان شوروی آمده بود:

بازداشت دو جاسوس امریکایی در پرواز عشق آباد- مسکو. 

در تفصیل خبر از جمله آمده بود که مرد میان سال سفید پوست امریکایی پسر بچه یی زیر سن امریکایی که شباهت زیادی به پسربچه های ترکمنی داشت را رهنمایی کرده و به مناطق ممنوعه نظامی خارج شهر عشق آباد بااستفاده از ترانسپورت عمومی گسیل کرده و به او یاد داده تا از پادگانها و فرودگاههای نظامی و انواع طیارات جنگی مستقر در دشت قره قوم عکاسی کند که این پسربچه هم چنین کرده در حالیکه وی زیر تعقیب ارگانهای امنیتی بوده و از خودش هم عکلسی شده است. سپس در ادامه آمده بود که قرار بوده تا این عکسها در میدان هوایی دیدیدوا مستقیما به قنسول سفارت امریکا، تحویل داده شود، مگر ارگانهای امنیتی هواپیمای حامل این دو را با بازی اوپراتیفی در کالوگا متوقف ساخته و از بگاژهای شان عکسهای غیرقانونی را بدست آوردند. البته کنسول سفارت امریکا بیهوده منتظر این دوکس بود و آگهی نداشت که آنها در نیمه راه در شهر کالوگا بازداشت شده اند!  

با خواندن خبر لحظه یی بفکر رفته و بازهم فهمیدم که شورویها همه چیز و همه خارجیها را زیر کنترول دارند و آن کامره فلمبرداری در مقابل هوتل و غیره همه اش شاید پروژه یی برای گرفتاری همین دو امریکایی و کنترول مسافران بوده است……

خلیل وداد ۳۱ جولای ۲۰۲۱ شهر دنهاگ (لاهه) هالند.