ترانۀ صبح
رسول پویان
دلـم تـرانـۀ صبـح تــو سـر کند نکند
حـدیث طـرۀ شـب مختصر کند نکند
چونان بر دلم آتش زدی که سوزیدم
برون بال و پـرم از شـرر کند نکند
در آستان جنون بازعقل دور اندیش
ز گرگ خفتۀ صحرا حذر کند نکند
بیا که غرق به دریای اشک گردیدم
ترحمی بـه دو چـشمان تر کند نکند
ز گنج فـقر و قناعت دل شکستۀ من
طبق طبق عطا سـیم و زر کند نکند
درخت عشق به باغ وصال پروردم
بگـو که تـا دم آخــر ثـمـر کند نکند
دمی که مـاه رخت بـدر میشـود آیا
به شـوق روز هوای سحر کند نکند
زمان گذشت و نیامد پیام و مکتوبی
دلـم بـه جانب کـویت سفر کند نکند
بسان کودک نـوزاد لخت و عریانـم
لباس عشق تو از نو به بر کند نکند
سـرود چشم خمار تو گر نویسم باز
بگـو محک بـه درَ و گهـر کند نکند
همیشـه قصۀ که را بـه کهربا گویم
هـوای جـاذبـۀ مـاده، نـر نکند نکند
نوای نیمه شـب و آه صبحدم یارب
بـه قـلـب نـازک یارم اثـر کند نکند
دگر به گوشۀ تنهایی کی شوم قانع
به شهد وصل مرا مفتخر کند نکند
3/9/2014