داستان «قلبی از طلا

نویسنده «وی. پی. مینوچا» مترجم «آرزو کشاورزی» پدر و مادرم تصمیم گرفتند مدتی مرا نزد عمویم بفرستند. احساس میکردند این کار ممکن است به تربیتم کمک کند. موقع رفتن پدرم گوشزد کرد: « درساتو خوب بخون پسرم، “”آرزو””های زیادی برات دارم. »مادرم هم موقع رفتن توصیه کرد: « زن عموتو اذیت نکن و با پسرهایِ…
بیشتر بخوانید