غم دوشینه و سرنوشت نافرجام و دردناک مردم افغانستان
نویسنده: مهرالدین مشید
کشتی شکستگانیم ای بادشرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را
هرچند بحث بر سر سرنوشت انسان کشوری چون، افغانستان که مردم آن از پنج دهه بدین سو با حوادث بی پایان و رنج های بی درمان دست و پنجه نرم می کنند و در این مدت سرنوشت آنان بار بار به بازی گرفته شده و این بازی ها هنوز هم ادامه دارد، امری ساده نیست. این در حالی است که تا کنون تلاش های پیهم مردم افغانستان برای برداشتن موج سنگین رخداد ها نه تنها به موفقیت نرسیده؛ بلکه سرنوشت آنان هر روز بیشتر از روز دیگر در گرداب حوادث فروتر رفته است. اینکه آیا سرنوشت ما را به بازی گرفت و یا اینکه ما سرنوشت را به بازی گرفته ایم؛ گشودن گره ی کور آن نیاز به نوشتن “هفت من مثنوی” دارد؛ چه بسا دشوارتر از آن سره و ناسره کردن و غربال کردن رخداد ها و پرده برداشتن از واقعیت های آن از زیر بار مسخ و تحریف ها خواهد بود؛ اما این به معنای آن نیست که از بحث بر سر سرنوشت طفره رفت و با ایستادن در برابر رود خروشان زنده گی رنج های ناپایان و غم های بیدرمان آن را ناگفته ماند. سرنوشت در واقع قرار و ناقراری های انسان در طول تاریخ است که در یک مقطع تاریخ زنده گی یک انسان را رقم می زند. با تاسف که ناقراری های زنده گی هر از گاهی بر قرار های آن غلبه پذیر اند. هزاران دریغ و درد بر آن روز هایی که قرار را از دست دادیم و سرنوشت ما در چنگال بیرحم حوادث به گروگان رفت؛ از آن به بعد هر روز بر ناقراری های ما افزوده شد و سرنوشت ما با قرار گرفتن در شاخ آهوی ختن به تاراج ستمگران بیرحم تاریخ رفت. زنده گی ما چنان دستخوش حوادث شده که هر روز سرنوشت غمبار خویش را از سر می نویسیم؛ اما پیش از آنکه پایانی را به استقبال بگیریم، سرآغاز دیگری از حوادث زبانه میکشند و بر ناقراری های ما می افزایند.
پس از آن روز دیگر قراری نیافتیم و برعکس چنان در پرتگاه ناقراری های پر از ماجرا ها افتادیم و لالهان و سرگردان شدیم که طلسم حیرت آن هنوز هم چون کابوسی بر روان ما هر لحظه بیشتر از لحظه دیگر سنگینی میکند و بجای بازگشت قرار، بر ناقراری های ما بیشتر می افزاید. اما هزاران دریغ و درد، این کابوس را که زنده گی اش خوانند و بر آن سرنوشت نام نهاده اند، هر روز طناب عمر ما را مانند دو موش سیاه و سفید کوتاه می سازد؛ گاهی چنان تیغ از دمار نفس های ما بیرون می کند که حتا توان آه گفتن را هم از ما می رباید. طوری مینماید که گویا آن روز سرنوشت خویش را به حراج گذاشته و بازی تازه را با آن آغاز کردیم؟ شاید پاسخ گفتن به این پرسش که گویا چه شد، یک باره سرنوشت خویش را چون مهره های شگفت زده و هیجانی در تختهء شطرنج نهادیم، ساده نباشد؛ بویژه در آن لحظه ها که گویا ضریب زمان به صفر تقرب می کرد و هیولای وحشت و دهشت از آسمان و زمین بسان سنان ها فواره می نمودند و گویی سنان های حوادث در مغز های ما فرو می رفتند. آشکار است که چنین شرایطی پای هرگونه تصمیم گیری های عاقلانه را چوبین می سازد و حتا تو بودن انسان را می رباید و عقلانیت او را به چالش می کشاند. بدون تردید بازی با سرنوشت هم در همچو لحظه های حساس و سرنوشت ساز آغاز می شود که نقش تعیین کننده ی انسان را برای تعیین سرنوشت اش به چالش می کشاند.
هرچند بسیاری از کشور های جهان که دستخوش حوادث غیرمترقبه شده اند که اوضاع سیاسی و نظامی آنها بی شباهت به اوضاع افغانستان نبوده است؛ اما این کشور ها توانسته، پس از یک دوره ی گذار به ثبات سیاسی برسند. با تاسف که سرنوشت مردم افغانستان طی پنج دهه دستخوش حوادث غیرمترقبه شده است که کمتر فرصت یافته اند تا تقدیر خویش را خود بنویسند. برقراری حکومت های استبدادی و دست نشانده و فاسد و مهاجرت های پی در پی همراه با بی سرنوشتی های دردناک در داخل و در بیرون از کشور از کم ترین پیامد های آن به حساب می رود. با تاسف که سقوط جمهوریت سرنوشت ناخواسته و هولناکی را بر مردم افغانستان تحمیل کرد و میلیون ها شهروند افغانستان به ایران و پاکستان و هزاران دیگر به کشور های غربی بطور ناخواسته آواره شدند. آنان به سرنوشتی دچار شدند که حتا در خواب هم تصور اش را نداشتند. این تقدیر را می توان اتفاقی خواند که شهروندان افغانستان هرگز انتظار وقوع آن را نداشتند؛ البته اتفاق تلخ و ناگواری که از ناگزیری ها آن را قضا و قدر الهی خواند، امروز هزاران شهروند افغانستان را در سراسر جهان محکوم به سرنوشت دردبار نموده است. حالا آنان بدون اینکه تدبیری نمایند، در آتش تقدیر می سوزند. این تقدیر آرزو های انسانی هزاران شهروند افغانستان را به بازی گرفته و مجال هرگونه تدبیر را از آنان ربوده است.این تقدیر هزاران شهروند با عزت و سرفراز افغانستان را به ابزار چرخ های ماشین سرمایه داری بدل کرده است.”تدبیر کند بنده و تقدیر نداند – تدبیر به تقدیر خداوند نماند”(مولانای بلخ). من هرگز فکر نمیکردم که دست تقدیر آنقدر دراز شود که من و هزاران هموطنم را از کجا آبادی به نام افغانستان به ناکجا آباد های جهان تبعید و آواره نماید و سرنوشت آنان را این چنین بیرحمانه به بازی بگیرد.
سرنوشت دردبار و ناکامگاری های درازمدت نه تنها امید پیروزی را در مردم افغانستان؛ بلکه در مردمان منطقه به یاس بدل کرده است. این یاس چون کابوسی بر روان مردمان منطقه سنگینی دارد که حتا امید پیروزی در افکار آنان سترون گردانیده است. این واقعیت تلخ را می توان در اشعار حماسی شماری شاعران کشور های منطقه چون ملک الشعرا بهار درک کرد که چگونه ناموفقیت های پی در پی امید پیروزی و رسیدن به ازادی، آگاهی و عدالت را در او از میان برده و او از ناچاری خویش را آشیان سوختگان دربندی خوانده است که از فرط ناامیدی حتا آرزوی ماندن در قفس را در باغ شادی آفرین با خود در گور برده اند. چنانکه او میگوید:” من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید – قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید” ۰
این سخنوران حداقل بی تفاوتی را کنار گذاشته و بجای ” نه کرسیی فلک نهد اندیشه زیر پا – تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان زند” حداقل به رسم نه فریاد آزادی را بلند کرده اند و از سرنوشت ناپیدای خویش سخن گفته اند؛ اما در مقابل این سخنوران، بودند شاعران متعهد و پا سخگو که این شعر ظهیر فاریابی را خیره سری و یاوه سرایی خوانده و هرگز حاضر نشده اند که در دری را در پای خوکان بریزند. چنانکه ناصر خسرو میگوید: “من آنم که در پای خوگان نریزم – مر این قیمتی دُر لفظ دری را”. این سخنوران تلاش کرده اند تا عنان مبارزه را از دست ندهند و تا پای جان برای آزادی و تحقق عدالت میارزه کردند.
کمر استوار مردم افغانستان را تنها ناکامگاری ها در موجی از جنایت، فساد و خیانت خم نکرده؛ بلکه پی آمد های ناگوار آن تاب و توان مردم افغانستان را به صفر تقرب داده است. باتاسف که آواره گی و غربت های طولانی در پنج دهه ی اخیر هرچه بیشتر سرنوشت مردم افغانستان را در قمار حوادث نهاده است که مجال نوشتن سرنوشت را از آنان گرفته و دیگران سرنوشت آنان را رقم زده اند. چنانکه مردم افغانستان از پنج دهه بدین سو بجای انتظار رسیدن به سرنوشت امید بخش و با ثبات، برعکس به دنبال رقم زدن سرنوشت اضطراری خود در کشور های گوناگون اند.
در این تردیدی نیست که انسان محکوم به سرنوشت خود است؛ اما این به معنای آن نیست که انسان به گونه ی مطلق خالق تقدیر خود است؛ بلکه حوادث بیرونی بر سرنوشت او تأثیر حتمی می گذارد و سرنوشت او را دستخوش تغییر می سازد. این سخن برای آنانی غریب است که در شرایط آرام بسر می برند و این باور در ذهن آنان نهادینه شده که هیچ کس نمیتواند زنده گی دیگران را عوض کند، این خود انسان است که باید زنده گی خود را بسازد. برای چنین ساخت و ساز زنده گی باید انعطاف پذیر بود و در نماد آب باید عمل کرد تا با نرمش و لطف بر دشواری ها غلبه حاصل کرد؛ اما در اصل چنین نیست؛ بلکه انسان هر از گاهی با موجی از رخداد های بیرونی دست و پنجه نرم میکند که خواهی و نخواهی بر سرنوشت انسان تأثیر مثبت و منفی برجا می گذارد.
در این تردیدی نیست که افکار و احساسات ما زنده گی ما را میسازند و گاهی این افکار و احساسات ما را به بن بست می کشانند. درست این زمانی است که حجمی انبوه از مغز را تصویرهایی از ناتوانیها و کاستی های موجود در زنده گی پر بسازد. در این صورت ضمیر ناخودآگاه، بدون آنکه خود انسان بداند، تصویر های همسو با مغز آماده می سازد. هرچه تصویرهای موجود در مغز با بار منفی و کاستیها مواجه باشد، واکنش های مغزی نیز از همان جنس خواهد بود. پس همواره باید مثبت فکر کرد و افکار منفی را از خود دور کرد تا برای بهتر شدن زندگی خود را تغییر داد و رویا های خویش را به واقعیت بدل نمود. در اینصورت بر میزان اعتماد به نفس انسان اضافه شده و از میزان رویا پردازی های او کاسته می شود؛ اما همیشه چنین نیست؛ بلکه بسیاری وقت ها دیگران می خواهند تا افکار و احساسات خود را بر ما تحمیل کنند و به بهای بازی با سرنوشت ما حوادث را به سود خویش کلید بزنند و ما را دستخوش بازی سرنوشت بسازند.
این در حالی است که بازی با سرنوشت انسان از بدترین بازی ها چه که بزرگ ترین جنایت است؛ بویژه زمانیکه این بازی مقدرات یک ملت را نشانه می گیرد. هزاران دریغ و درد که سرنوشت ما بار بار به بازی گرفته شد و از یک سوراخ چندین بار گزیده شدیم. این گزیدن ها چنان ما را زمینگیر کرد که دیگر توان ایستاده شدن را از ما گرفت و اکنون ” ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها”. حال ما سرنوشت خود را خود رقم نمی زنیم؛ بلکه وارد چرخه ی بازی سرنوشت شده ایم. این چرخه با عبور از این کجااباد رو به سمت و سویی دارد که آن را می توان ناکجاآباد تاریخ خواند. ناکجا آبادی که سرنوشت ما را در چنگال آهنین خود به اسارت گرفته است. اینقدر می دانیم که در اسارت سرنوشتی قرار گرفته ایم که رهایی از جال آن محال و سخت ما را به بازی گرفته است. درست این زمانی است که انسان همه توانایی های خویش را از دست رفته می یابد و خود را در برابر حوادث بی پناه و درمانده احساس میکند. این درمانده گی او را وامیدارد تا به رسن تقدیر الهی دست یازد و همه درمانده گی های خود را به خدا محول کند. در حالیکه این تقدیر با عدالت الهی در تضاد و قدرا مطلق الهی را در هستی زیر پرسش می برد. این حالت بیانگر آخرین درمانده گی انسان در برابر حوادث است که آنرا با تقدیر از پیش نوشته شده توجیه میکند. انسان میخواهد با این بهانه خود را به نحوی از زنجیر های شکست رهایی ببخشد تا به نفس بی رمق زنده گی روح تازه بدمد و با تن دادن به سرنوشت تقدیری تیغ از دمار وامانده گی های دردناک خود بیرون کند.
تقدیر بر ما چنان ناروایی روا داشته که هرگز داستان غم دوشینه از پس پرده های ذهن ما دور نمی شوند. پس چگونه ممکن است تا “داستان غم دوشینه فراموش کنیم “( شهریار) این در حالی است که ،” در این زندان، برای خود هوای دیگری دارم” (اخوان ثالث). چنان اشیر و در بندیم که هیچ چیزی نمی تواند، حتا صفایی عشق و جاذبه های بیکران آن اندکی هم از میزان خوف و رجا ما چیزی کم کرده نمی تواند. زیراکه ” در این زندان، برای خود هوای دیگری دارم” و در موجی از خوف و رجا دل بجای دیگری دارم “در این خوف و رجا من دل به جای دیگری دارم”. از آنرو به آن شهر جنجالی و غوغایی دل بسته ام که “که با خیل ِ غمش خلوتسرای دیگری دارم” و جاذبه های عشق سیال و بی پایان آن فراتر از لب لعل معشوق، هرگز مرا رها نمی کنند. با تاسف که حالا چنان فرصت ها از دست رفته و در میان قعر دریا تخته بند شده ایم که حتا فریاد های رهایی بخش ” دامن تر مکن هوشیار باش” هم ما را کمک کرده نمی تواند. حالا رو به سوی صفری حوادث داریم، ناگزیر پاچه ها را بر زد و هی میدان و طی میدان رفت و ناگزیرانه به انتظار بازی سرنوشت نشست.
انسان زمانی قادر به ساختن سرنوشت خود است که تصمیم های او با اراده ی خود اش و نه با اراده ی دیگران صورت گیرد. در این صورت گفته می توان که انسان خالق و تدبیر کننده ی تقدیر خود است و برای تعیین سرنوشت و زمان خود اختیار دارد. زمانه یعنی سرنوشت و سرگذشت انسان است که اقبال آن را موج خوانده است. یعنی انسان موج توفنده و بالنده است و نه بسان ساحل افتاده و بدون حرکت. حرکت در واقع به وجود و بودن انسان معنا می بخشد. نظر اقبال در مورد تقدیر نزدیک به علی شریعتی است. به باور او خداوند برای انسان اراده و اختیار داده و این ها اند که تقدیر انسان را رقم می زنند. اقبال هر صورت بندی و تصوری از تقدیر را که مخالف با آن خلاقیت و امکان سرنوشت آفرینی و وجود یک سناریوی از پیش نوشته شده برای عالم و تاریخ باشد، طرد میکند. اقبال تلاش کرد تا با رویکردی ارتدکسی و بت شکنانه از سرنوشت معنای پویا و متحرک ارايه نماید و استقلالیت انسان را در تصمیم گیری هایش به اثبات برساند تا امکان آزادی و خلاقیت برای انسان میسر و نوعی فلسفه اومانیستی و انقلاب پرور در او نهادينه شود.
سرنوشت رود خروشانی است که پیهم در حرکت و حادثه آفرینی است و انسان به مثابهء شناوری بی باک بر آن سوار است و پیشاپیش موج های آن در حرکت است. انسان رسالت تاریخی دارد تا حوادث را مهار نماید و در فراز و فرود تصمیم گیری ها هرچه عاقلانه تر تصمیم بگیرد. موفقیت انسان را تصمیم گیری های عاقلانه و اراده ی استوار رقم می زند. هر تصمیم شتاب زده عقل و احساسات انسان را به آزمون می گیرد و تصمیم گیری های مهم او را در زنده گی کلید می زند؛ اما دریغ و درد که ما در آن لحظه های حساس کمتر عقلانی و بیشتر احساساتی تصمیم گرفته، عقل را با زنجیر احساسات به اسارت کشیده و سرنوشت خویش را ناشیانه به بازی گرفته ایم.
اکنون که از آن حادثه ماه ها سپری شده است و هر روز تکانه های آن تصمیم ما را بیشتر می فشرد و آن زنجیر هایی که در آن روز عقل ما را به اسارت کشاند؛ امروز بر شانه ها و پا های ما سنگینی دارند و سنگینی آن هر روز افزونتر و افزونتر می شود. این همه دست به دست هم داده و امروز ما را ناگزیرانه در تماشای سوگ بازی با سرنوشت وانهاده است. ممکن هر بازی ای برد برد داشته باشد و اما بازی با سرنوشت همیشه بازی باخت باخت است که حتا در قاموس آن برد و باخت هم معنایی ندارد. تاسف بارتر اینکه این بازی ذلت آور است و انسان را اسیر خواست های آنانی می نماید که عامل و سازنده گان اصلی سناریوی این بازی متعفن اند. روح و روان ما امروز در قلاده های این سرنوشت به اسارت رفته و رهایی از آن آزمونی دشوارتر از عبور کردن از ” هفت خوان” رستم است. اکنون که هنوز است و ما در میانه راه رسیدن به نخستین خوان هستیم؛ دیده شود که آیا کشتی توفان زدهء ما نارسیده به خوان دوم پا در گل می ماند و یا با عبور از امواج سنگین و توفانی به ساحل نجات می رسد. شگفت آور اینکه هرگاه به ساحل هم برسد، ساحل افتاده و بدون حرکت و هوایش غبار آلود است و با روح عصیانی و موج خیز بر مصداق این شعر اقبال ” ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم – هیچ نه معلوم شد آه که من چیستم” سازگاری ندارد.
پس با این حال چقدر ممکن است که باد شرطه ای برخیزد و ما کشتی شکستگان توفان زده را به دیدار آشنا و ساحل مراد برساند. ” کشتی نشستگانیم ای بادشرطه برخیز – باشد که بازبینیم دیدارآشنارا” بویژه اکنون که ما تا گلو در گل و لای ساحل غرق هستیم و سخت محکوم سرنوشت؛ پس در حاليکه سرنوشت ما دستخوش هیولای وحشتناک شب تاریک و. تهدید موج سنگین روزگار و گرداب خطرناک رو برو است و سبک ساران ساحل ها از چون و چند این سرنوشت باخته شده خبری ندارند و پیهم برای هم سرنوشتی با ما قدم رنجه می کنند” شبی تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل – کجا دانند حال ما سبکساران ساحل ها” برای آنان چه پیامی می توان داشت. در حاليکه آنان هم سرنوشت خویش را در معرض بدترین بازی به تماشا نشسته اند. اما حیف که آنان نمی دانند که ما همه در بازی سرنوشت هم سرنوشت هستیم و در وادی تقدیر همسفر و هم صدا هستیم و سرنوشت ما در حقیقت یکسان به بازی گرفته شده است. بدون تردید دلیل هم سرنوشتی ما این است که ما همه به نحوی در فروریزی کاخ شکوهمند سرنوشت همدست و هم داستانیم. پس نابجا نیست که ما همه در یک آتش بسوزیم و حال ناگزیر پروانه وار به دور شعله آن جان بدهیم تا ناگزیرانه در سوختن و ساختن همدست و همداستان شویم. این سوختن هم محکی خواهد بود، برای آنانی که در بازی با این سرنوشت و فروریزی کاخ آن نقش تعیین کنند.
اینکه سرنوشت با ما بازی کرد و ما را به بازی گرفت و یا اینکه ما با سرنوشت بازی کردیم. حالا این به داستان بی پایان زنده گی من و تو بدل شده است. اینکه ما سرنوشت را مقصر حساب کنیم و یا اینکه سرنوشت را در مورد خود مقصر بشماریم. این نه درد من و نه درد تو را دوا می کند و از این افتادن ما در کرانهء بی پایان سرنوشت چیزی کم و یا زیاد نمی کند؛ زیرا ما همه اکنون محکوم به سرنوشت شده ایم؛ اینکه آن را چگونه رقم خواهیم زد. اين پرسش را زمان پاسخ خواهد گفت و اما آنچه اکنون مسلم است؛ آن اینکه ما در جغرافیای چار زیست و ناچار باید زیست؛ ناگزیریم تا چرخ سنگین زنده گی را بر سر و دوش خود تحمل نماییم. هرچه باشد، حالا ما کشتی سرنوشت را شکسته ایم و با ناخدای آن بدرود گفته و در ساحل افتاده با دشواری های نزدیک و دور دست و پنجه نرم می کنیم. چنان ما را شکسته است که حتا دغدغهء چه باید کردها را در ما تا سرحد مردن به چالش کشیده است. در حالیکه شکست های گذشته هرگز شکست ما را نشکست و پس از این چقدر می توان امیدوار بود که اين شکست شکست ما رابشکند و تا رسیدن به پای سرنوشت ما را یاری کند. چه رسد به اینکه این شکست را با باری از ملامت سنگین تر نمود و با توسل جستن به منطق ملامت کردن به برائت یکدیگر پرداخت. هرگز نه، حالا ما شکسته ایم و چنان شکست خورده ایم که ماجرای آن زوایای پیدا و پنهان تاریخ را پر کرده و حتا گوش فلک از شنیدن آن کر شده است و حتا فرصت های مبارزهء داد برضد بیداد را از ما گرفته است. این شکست چنان ما را در وادی حیرت رها کرده است که هیچ طلسمی در و دیوار آن را نمی شکند؛ زیرا بر مصداق این شعر بیدل: “طلسم خویش شکستن علاج کلفت ماست – که شب نمی گذرد تا سحر نمی تابد” شاید هم هجوم بیدردی ها باشد که طلسم این شکست را ناشکسته باقی مانده است:”مردم بیدرد را دل از شکستن ایمن است – گوشه این فرد باطل از شکستن ایمن است” هرچه باشد، حالکه ما در کرانهء بی پهنای سرنوشت با باری از بی سرنوشتی رها شده ایم؛ چقدر منطقی خواهد بود که به جنگ سرنوشت برویم و با آن دست و گریبان شویم؛ ناگزیر باید تن به تقدیر داد تا آفتاب سرنوشت طلوع نماید و نور امید از افق تاریخ بدرخشد و تمام خانه پر از نور ناب شود.
آنگاه :”شب هجران چو شود صبح و براید خورشید – داستان غم دوشینه فراموش کنیم” شهریار