درد وطن
دل در درون سینه به غوغا نشسته است
سر همچنان چو کوه به سودا نشسته است
با یاد نوجوان به خون خفته ای عزیز
مادر به گریه آمده تنها نشسته است
لاله ز داغ تازه جوان خم شد و شکست
بی جان شده است و در دل صحرا نشسته است
تنها زمین ز درد وطن نیست در فغان
هم آسمان گرفته و شیدا نشسته است
کشتی بخت ماست که در نیمه راه دور
بشکسته در میانه ای دریا نشسته است
بشکسته باد دست تبر دار باغبان
از ظلم اوست نخل که بی پا نشسته است
محمد اسحاق ثنا
ونکوور کانادا