رمضانى
“””””””
دل مى رود ز دستم احوال دهيد ملا را
آذان دهد كه سازم افطار روزه ما را
از گشنگى و سستى جان از تنم بر آمد
بانگى بلند بر آرد تا من خورم غذا را
جان بر لبم رسيده ، دل در برم تپيده
لرزان گشته قلبم، غوغاست روده ها را
“از فرط تشنه كامى چشمم رود سياهى”
يك چاى و آب و دوغى آرند تشنه ها را
صبر و توان رفته، يارى حرف زدن نيست
از فرط بى قرارى می پرسم اين: خدا را!
سى روز روزه دارى مشكل بود؟ و ليكن
“اَشهی لنا و اَحلی من قبلة العذارا”
هر روز مى شمارم عيد سعيد كى آيد؟
تا من كنم تناول حلوا و كلچه ها را!!!!؟
زبير واعظى
٢٠١٦ جرمنى