دام تزوير
اندرين شهر نه يارى نه سراغى ز كسى
نه عزيز و نه كدام همدم و نه داد رسى
هر چه بودش بفنا رفت، تمام شد همگى
كى رسد از دل رنج ديده نوا و جرسى
نه ازان شاهد و شمع و طربى مژده رسد
نه بكس مانده همان شور و هوا و هوسى
نه ز شادى و وفا رفته سخن يا ز خوشى
اينهمان كارگه است يا كه كدامين قفسى؟
آن يكى كارگه ايكه به هر آن محفل آن
دست بگشوده و شد يار رس و باده رسى!
دام تزوير بگذارند به هر آن بيشه كنون
كه سوار بر پر پروانه شد هر خر مگسى
“واعظى” زياده مگو پوچ مران باش خموش
كه جنان گشته دگر خانه ى هر خار و خسى
زبير واعظى
لعنت خدا و بنده اش بر چنين يك دولت
كه ما و شما از نام اش ميكشيم خجالت
هيچ نيست كه سر در گريبان كنند يكبار
هر روز ما ماتم است و انتحار و كشتار
با اينچنين وضع فلاكتبار چه بايد كرد ؟
با اين چنين حالت رقتبار چه بايد كرد ؟
با اينچنين يك دولت بى كفايت و مزدور ؟
با اينچنين رهبران وطنفروش و منفور ؟
لعنت الله على المنافقين
لعنت الله على الكاذبين
زبير واعظى