فریاد ز بیداد!
امین الله مفکر امینی 2016-05-02
دلم بنوا آمد
از دیده فرو ریخت
دُر دانه های سرشک
تا بشویند غبارغم دل
مرهم کنند، دل ودیده ای داغدیده ای من
که بخون گشته زما جرا های من وتـو
ز ماجرا های رنگ ریا
هر که را طومار به رنگ دیگراست
فریاد زبیداد!
ز این همه رنگ و رنگ فروشا ن
که ظاهر خدا پرستند وباطن پرستند صنمی
یکی بر بساط دین و مذهب نشسته
دیگری ساکن میخانه ودیر کنشت
یکی می خورد
دیگری ابطال کند که حرام است
یکی دست رفاقت دهد، گوید کزمهرووفاست
چون بخلوت روند، نبینی نشانی زوفا
نبینی نشانی زعهد و پیمان
چو مجنون بید، خم شوند بهر بادی
زیکسو بسوی دیگر
بهر دلشادی این و آن
فریاد زبیداد!
رهی مقصود گم و هر که دوچار وسوسه ها
گهی بدامان پاکی، داغ عصمت زنند
گهی ریا کار را ، برمستند قضا نشانند
گهی بر چوبه ای دارت کنند، وکهی زنده بگورت
گهی به بهتان عصمت، سنگسارت کنند
گهی زن را ستایش کنند که مادر است
گهی محکومش کنند که کفرو بی علم و هنر است
گهی ببوسند عصمت دران را دست و پای
گهی برآسمانت کنند و گهی بزمینت
این ماجرا جویان دهردون
فریاد زبیداد!
ما خود ندانستیم که کی استیم !
بکدام ره روییم بهر دلشادی، ملا و امام
بهر دلشادی مجاهد و صوفی و پیر طریقت
بهر دلشادی ره جویان هر مذهب و دین و طریق
بهر دلشادی پیامبرانت
بهر دلشادی هر شاه و امیرو سلطان ورهبرت
فریاد زبیداد!
تو بگو و بنما، رهی که نباشد این هنگامه ها
نباشد، بنای هر خوبی و بدی
بر پایه ای بهشت و دوزخ تو
بشکن سکوتت خدایا!
که همه گمراه شده اند
ندایی برخاست ازدل آسمانها
زخالق جهان هستی
که خود کرده گا نرا نی درد است ونی درمان
ما بخشیدیم بشما جان و تن
ارزانی کردیم ، بشما هر نعمتی
نه مرزی آفریدیم و نی آقایی و غلامی
نی امیری ونی غریبی
جوهر هستی ی شما، به علم و خرد آراستیم
تا خود شناسید وهم رهی داد زبیداد
آنکه از ماست نجویند و نپویند رهی خطا
به ترازوی حق ما، نیست ذره ای از کجیها
که ما پاداش دهیم هر که را بقدر خوب وبدش
آنانیکه قایم به ذات پاک ماست
مبرا ز هر جرم و خطا ست
به عشق آفریدیم جهان هستی
که عشق محبت است و محبت است خدا
این ندا برافروخت چراغ بصیرت بردل ودیده ای من
مداوا شد جمله درد و غم من
ززخمهای ناسور شده
باورم باین پندار قایم تر گشت ز گذشته ها
که جز رهی حقیقت نروم، رهی خطا
نجنبم چو کوهی زجا
ز گفتار هر اهریمنی
که راه من علم است و عشق است و محبت
ومحبت است خدا
ومحبت است خدا