عشق وطن
از زندهگیم دلتنگ وز زمزمه بیزارم
نه حوصلهء حرفی نه ذوق سخن دارم
آواره ام و محزون در گوشه یی از دنیا
امروز اگر سالم، فرداش چو بیمارم
چشمم همه دم پر خواب از تنبلی و غفلت
پرسد چو کسی گویم از شرم که بیدارم
امسال نهال باغ خشکیده و پرپر شد
گوید به زبان حال بی برگم و بی بارم
پندارم کز ابرم با کوله یی از باران
اما ز هوای بد در باغ نمی بارم
هر لحظه ، وطن ، مهرت در خون رگم جوشد
تا زنده ام از عشقت سر مستم و سر شارم
محمد اسحاق ثنا
ونکوور کانادا
۶/۱/۲۰۲۵