طفل افغان و زمستان
طفل افغانم پریشان وحزین
در غم وبیچارگی گشته عجین
تا گشودم چشم دیدم جنگ را
از خلایق حیله و نیرنگ را
دیدم هرسو،نیست دست گیری مرا
نی پدر بودم درآن ماتم سرا
من بُدم غمدیده ابتر ،مادرم
نی بسرسقفی نه خوراکی خورم
رونمودم سوی شهر وجادهها
خواستم پولی من از بهر خدا
گه کشیدم برس ورنگ برکفشها
تا بدست آرم غذای شام ما
همچومن صدهاهزاردیگر اند
طفلکان و خانه را نان آور اند
ما نه شادی را به طفلی دیده ایم
غم کشیدیم وبسی رنجیده ایم
این منم آینده ساز آن وطن
کوهنر،کو دانشم ،کو علم وفن؟
آنکه مسوولِ چومن باشد کجاست ؟
آنکه شاه ودولت و ظِلِّخداست ؟
بی خبراز بینوایانی چو من
بینوا و نیمه عریانی چو من
نی لباس گرم ونی کفشم به پا
گریه ها دارم ز سردیِ هوا
آنکه زار وابترمکرده کجاست؟
شادی را دور ازبرم کرده کجاست؟
آنکه افگندم به این روز سیاه
حال و استقبال من کرده تباه
تا گریبانش بگیرم روز پس
قاضی الحاجات باشد داد رس
او نقاب از روی شان بالا کند
ظالمان را یکسره افشا کند
سوزد اندر آتش خشم خدا
آنکه بر خلق خدا کرد ظلمها
کودک زحمتکش افغانْسِتان
این منی مهرو فدای نام تان
مهرو دسمبر۲۰۱۳