خاطرات کودکی
بیژن باران
روزهای هفته
مادر بزرگ سر تنور
به آرد نمک می زد
نان می پخت.
به آرد شکر می زد
حلوا می پخت.
به آرد آب می زد؛
رشته درست می کرد.
به آرد آبغوره می زد
آش می پخت.
مادر بزرگ
جادوگر ایوان خانه بود.
ماه را از سر بام
در جاجیم پشم بز سیاه پنهان می کرد.
ماه در چاه می افتاد.
شهر در ظلمات فرو می رفت.
ستارگان خود را پشت ابر می بردند.
ولی صبح
پرستو خود را از ایوان
رها میکرد بسوی آسمان –
با برآمدن خورشید تابان
بر سر کوهسار.
تا خود را برساند
در خط افق به توت فرتوت.
از مادر بزرگ پرسیدم
از کجا می دانی
فردا روز دیگری است.
گفت: بچه بخواب،
یک سر و 2گوش آمده!
251014
رفتی؟ بیژن باران
چو برق آمدی؛ رفتی اکنون چو باد./ به مینو مگر بینمت باز شاد. فردوسی؟
آیا ترا خواهم دید؟
بعد از تو،
ما راه را ادامه دادیم.
گلهای باغچه هر بهار
با عکس شان در حوض
با ماهیان رنگ می آمیزند.
بعد از تو
خورشید در آسمان آبی
هر روز از خاور به باختر کوچ کرد.
فضا کوانتیزه شد
در هوار ماده تاریک،
منحنی تغییر انرژی بسته ها
رنگ نور سفید
با داغ ماورای قرمز
تخریب ژن با مادون بنفش.
بعد از تو
پرندگان بر شاخه ها،
کودکان در پی پروانگان؛
آن کرک بجا مانده
زیر چتر سفید بومادران،
در صف اسپرس و یونجه
در انتظار شب است.
بر چینه دیوار شانه بسر
در انتظار صبح است.
121216