به بهانۀ فلسفه و فیلسوف یعنی “دانش” و “دوستدار دانش”
قسمت اول
در این شکی نیست که فلسفه در اصل هنر پرسشگری واستدلال و نقد برای عریان دیدن پدیده ها است ، فیلسوف یعنی کسی که از یک نقطه یی به گونۀ برهنه جهان را به تماشا نشسته است و پرسش های تابو شکنانۀ چیستی ها و کیستی ها از کجا آمده ایم و به کجا می رویم را مطرح می کند. این پرسش ها جان های شیرینی را به قربانی گرفته و فلاسفه و دانشمندانی زیادی را با تبعید در خط سرخ اندیشه به مجازات کشانده اند. سقراط به جرم پاسداری به فلسفه محکوم به نوشیدین شوکران، هیپاتیا نخستین فیلسوف زن، در اسکندریه گناۀ فلسفه اندیشی هایش سلاخی، ابن سینا مجبور به ترک زادگاهش و ابن رشد به السیانه تبعید شد و برونو به دلیل بازپس نگرفتن دعوای مدعیاتش در آتش سوخت و کشته شدن سهروردی در زندان به بدترین حالت و قتل های زنجیره یی دیگر از فلاسفۀ دیگر به جرم اندیشیدن در حدود و ثغور فلسفه… و بسیاری دیگر جز این ها بوده اند که جان های شیرین را شان را به بهای این پرسش ها قربان کردند. شماری باسرکشیدن جام شوگران، تعدادی هم با قبول سلاخی شدن ها، عده یی هم با پذیرش آتش سوزی ها و تبعید ها و زندان ها در پای این میوۀ ممنوع شجاعانه جان دادند و اما دست از اندیشه های فلسفی برنداشتند.
فیلسوفان در مورد فلسفه تعریف های گوناگونی ارایه کرده اند؛ افلاطون، فلسفه را لذتی گرامی خوانده و خاستگاۀ فلسفه را شگفتی در برابر جهان می داند. .[۱۴] ارسطو می گوید، فلسفه علم به موجودات است از جهت این که وجود دارند.[۱۵]ویتگنشتاین فلسفه را نبردی علیه ذهن افسون زده شده، بوسیلۀ زبان می داند.[۱۶]کانت می گوید، فلسفه شناسایی عقلانی است که از راه مفاهیم حاصل شده باشد.[۱۷]فیشته، فلسفه را علمِ علم یا علم معرفت می خواند.[۱۸]یوهان فریدریش هربارت باور دارد که فلسفه تحلیلِ معانی عقلی است.[۱۹] ابن سینا فلسفه را آگاهی بر حقایق تمام اشیا دانسته تا به قدری که برای انسان ممکن است بر آنها آگاهی یابد.[۲۰] سیسرون می گوید، فلسفه عبارت است از: علم پیدا کردن، به شریفترین امور و توانایی استفاده از آن به هر وسیله یی که ممکن شود.[۲۱] از نظر ملاصدرا، فلسفه استکمال نفس انسان از طریق معرفت یافتن به حقایق موجودات است؛ همان گونه که در خارخ هستند و نیز؛ حکم حقیقی به وجود آنها با برهان و نه با ظن و گمان و تقلید، به قدر توانایی انسانی است.[۲۲] هگل می گوید، فلسفه، بحث در امر مطلق است.[۲۳] توماس هابز فلسفه را علم به روابط علت و معلولی میان اشیا تلقی می کند.[۲۴] به باور وونت، کار اساسی فلسفه متحد ساختن تمام معرفتهایی است که از راه علوم مختلف بدست می آیند تا به این ترتیب مجموعه ای واحد و پیوسته ایجاد شود.[۲۵] کریستیان وولف می گوید، فلسفه، علم به موجودات ممکن است؛ یعنی بر هر چه ممکن است، بالفعل حالت تحقق پیدا کند.[۲۶] (1)
فلسفه در اصل تفکر درباره کلی ترین و اساسی ترین موضوعاتی که در جهان و در زندگی با آن ها روبه رو هستیم. وقتی که پرسش هایی چون زیبائی چیست؟ قبل از تولد کجا بوده ایم؟ حقیقت زمان چیست؟ آیا عالم هدفی دارد؟ اگر زندگی معنایی دارد، چگونه آن را بفهمیم؟ آیا ممکن است که چیزی باشد و علتی نداشته باشد؟ ما جهان را واقعیت می دانیم، اما واقعیت به چه معناست؟
سرنوشت انسان به دست خود اوست و یا از بیرون تعیین می شود؟ از کجا معلوم که همه درخواب نیستیم؟ خدا چیست؟” و دهها سئوال نظیر این سئوالات. از سویی هم فلسفه مطالعه واقعیت ها است، اما نه آن جنبه یی از واقعیت که علوم گوناگون بدان پرداخته اند. به گونۀ مثال؛ در فلسفه، اصل وجود به طور مطلق و فارغ از هر گونه قید و شرطی مطرح می گردد. (۲)
از مطالعۀ تاریخ فلسفه آشکار می شود که هرچند دین و فلسفه در موزات هم حرکت کرده اند؛ اما دین با فلسفه کمترو حتا هیچ سازگاری نداشته است. در حالی که نخستین در آتن و دومی در فلسطین و مکه بوجود آمده اند. بحث فلسفه در آتن روی عالم غیب و بحث دین در مورد عالم غیب و شهود آغاز شد و ادامۀ این بحث ها جدال میان عقل و نقل را برانگیخت و دین بیشتردربرابر استدلال، عقل و منطق قرار گرفت. هرچند متکلمان و فلاسفه کوشیده اند تا دیوار میان عقل و نقل را فروریزند. اما باوجود یک سلسله تلاش ها در غرب بار هم عقل شکست خورد.
دراین مدت،چهارتحول درمسیحیت آمد پدید آمد، نخست،درقرن پنجم،سنت اگوستین قدیس فلسفه افلاطون را مسیحی ساخت. هدف از این کار آشتی دادن دین و فلسفه بود. کلیسا چنان برضد عقل موضع سخت داشت که نیچه وادار شد تا بگوید، اگرجرئت کوبیدن مسیح را ندارید، برافلاطون حمله کنید. درقرن چهاردهم م،سنت اکویناس فلسفه ارسطورا وارد مسیحیت کرد ودرقرن های چهاردهم وپانزدهم ، رنسانس عقل گرای را تقویت ونهاد کلیسا را لرزان ودرشروع قرن شانزدهم ،مارتین لوتربا ایجاد نهضت پروتستان کلیسا را ازپای انداخت وآغازگر عصرنو شد. هرچند این وضعیت تا سال های ۱۸۰۶ به نحوی ادامه یافت.
موضوع فلسفه در جریان تاریخ تغییر فراوان کرده است. فلسفه در دوران باستان “علم علوم” بود و جامع کل معارف بشری و گردآوری کلیه دانستیهای انسان در زمینههای مختلف به شمار میرفت. اما در جریان تکامل جامعه پراتیک و عمل بشری بیشتر و عمیقتر شد. رازهای جهان پیرامون بیشتر گشوده شد، دانستنیها متنوع تر و ژرفتر و علم غنیتر و پر دامنهتر گردید. پس از آن علوم از فلسفه جدا شدند. از آن به بعد موضوع فلسفه مشخص تر شد و امروز فلسفه عبارت است از علم مربوط به عامترین قانونمندیهای جهان هستی و شناخت انسانی و رابطه بین آن دو، عامترین روابط و مناسبات بین اشیاء و پدیدهها. (۳)
به گونۀ مثال؛ هگل دیالکتیک[۲] را مطرح کرد و همچنین ضدیت و تناقض را به دیالکتیک خود افزود. وی تناقض را پایه فعالیت طبیعت و موجودات دانسته و می گوید، درصورت عدم وجود چنین تناقض و تضادی، سکون بر آنها حکمفرما بود. از دیدگاه هگل، دیالکتیک سازش تناقضها و اضداد در وجود اشیاء، ذهن و طبیعت است. او دیالکتیک را سیر از وحدت به کثرت و از کثرت به وحدت می خواند. به باور او دیالکتیک ابزار تحقیق نیست، بلکه عین فلسفه و قاعده فکر و وجود است.[۵] دیالکتیک هگل برخلاف نظر بسیاری، مثلث تز، آنتی تز و سنتز نیست.[۶] بلکه او شناخت را براساس سه واژه درخود، برای خود و درخود و برای خود بیان میکند که به ترتیب موید شناخت در سه مرحله ذهنی، عینی و درونی شدن است، به نحوی که در مرحله سوم، ذهنیت عینی به ذهنیت برمی گردد.[۶] هگل ذهن و واقعیت را یک چیز شمرده و دیالکتیک را قانون سیر تحولات می داند که در ذهن صورت میگیرد. او می گوید، از طریق حس نمیتوان به حقیقت اشیاء پی برد و از این رو تاکید می کند که دیالکتیک یعنی اصالت دادن به ورای محسوسات.(۴)
یا این که سارتر انسان را مختار میداند و بر این اساس به انکار هرگونه نیروی خداگونه که قدرت اختیار انسان را سلب کند میرسد. وی می گوید، وجود یا عدم وجود خدا تاثیری بر اصالت بشر ندارد. او معتقد است انسان نمیتواند، مختار باشد زیرا که او محکوم به آزادی است و آزادی برای او مسئولیت انتخاب می آورد. سارتر به وضوح به نفی خدا نمی پردازد؛ بلکه معتقد است خدای انسان را به حال خود رها کرده است.(۵)
گفتنی است که زمان و مکان از بحث های مهم فلسفی یه شمار می روند که شماری فلاسفه آنها را مطلق و شماری هم نسبتی می دانند. زمان عبارتست از نوعی مقدار و کمیت متصل و پیوسته که ویژگی آن قرار ناپذیری و گذرایی میباشد و به واسطه حرکت ، عارض بر اجسام میشود.[۲] از نظر ایده آلیست ها هویت مستقلی به نام زمان یا مکان در عالم وجود ندارد؛ اما رئالیستها زمان را امری واقعی میدانند. به عقیده حکما و فلاسفه اسلامی زمان یک کم متصل غیر قار(قرار گیرندۀ ثابت) است که به واسطه حرکت بر جسم عارض می شود. در واقع زمان عبارت از مقدار حرکت ماده می باشد. (۷) گوتفرید ویلهلم لایبنیتس ) آلمانی: (۱۶۴۶–۱۷۱۶)می گوید، زمان و مکان نسبی هستند، در حالی که نیوتون بر عقیده خودش مبنی بر مطلق بودن زمان و مکان اصرار میورزید. (۸)
نیوتن می گفت، لحظههای زمان می توانند مستقل از رویدادها وجود داشته باشند؛ اما این فرضیۀ او مورد انتقاد قرار گرفت و این را غیر ضروری خواندند؛ زیرا این دسته از فلاسفه زمان را دستاورد رویدادها می پنداشتند؛ اما بر بنیاد نسبیت همزمانی، این مسئله که دو رویداد همزمان رخ دادهاند یا نه، نسبی است، و بستگی به بیننده دارد. این ایده، نتیجهٔ عجیبی است که از تئوری نسبیت گرفته شده است و در مورد هر کدام از رویدادهایی که در مسافتی از یکدیگر اتفاق میافتند مصداق دارد. بر پایهٔ نظریه نسبیت خاص انشتاین هر نقطه یی در پهنه کیهان میتواند، در بر دارندهٔ رویدادهای ویژه و جداگانه یی باشد که برسازندهٔ لحظه اکنونش هستند. در قضیه ریجیک-پوتنام از همین نهاده بهره گرفته شد تا نشان داده شود نظریه نسبیت کیهان فروبسته یی را پیشبینی میکند که رویدادهایش در میان بعدهای چهارگانه بر جای مانده و از آن فراتر نمیروند(۹) نسبیت خاص یکی از نظریاتی است که اینشتین مطرح کرده و شامل سه پدیده در سرعتهای بالا است: انقباض طول که کاهش طول جسم در طی حرکت است؛ اتساع زمان که کند شدن زمان است و همارزی جرم و انرژی یا همان E=mc2. ؛ اما در نسبیت عام، جاذبه دیگر نیرو محسوب نمیشود (مانند قانون جاذبه نیوتون)، بلکه نتیجه خمیدگی فضازمان است. (۱۰)
یکی از جدیدترین تلاشها برای توضیح تجربه زمانی از دیدگاهی که به دینامیک زمانی در عالم معتقد نیست کتاب «تجربه کردن زمان» اثر سایمون پروسر در سال ۲۰۱۶ است. او در این کتاب میکوشد نشان دهد تجربه کردن دینامیک رویدادها برخلاف آنچه تصور میشد، نه تنها خطای حسی یا توهم آگاهی نیست، بلکه اصلا چنین تجربه یی وجود ندارد.
از آنجا که کار فلسفه با پرسشگری سرو کار دارد و این پرسش ها در هر مقطعی از زمان بیشتر شده و نه کم و تعریف های گوناگون از فلسفه نتوانسته به آنها پاسخ لازم ارایه کند. چه رسد به این که فلسفه درباره کلی ترین و اساسی ترین موضوعاتی که در جهان و در زندگی با آن ها روبه رو هستیم، پاسخ قانع کننده بدهد.
این پرسشگری ها از آغاز تا کنون از سقراط، افلاطون و ارسطو تا کانت و ویتگنستاین در سه محور وجود، معرفت و زبان می چرخد. این بحث از وجود آغاز شد که آیا وجود قابل شناخت است و انسان قادر است تا از تمامی رمز و راز آن پرده بردارد و تا به کنه آن پی ببرد تا آن که پای اندیشه به سکوی معرفت رسید و فلاسفه این پرسش را مطرح کردند که آیا هستی، جهان و انسان و بالاخره تمامی پدیده ها قابل شناخت اند یا خیر. آیا انسان قادر به شناخت تمامی مجهولات در جهان خواهد شد. این پرسش برای مدت های طولانی ذهن انسان را به خود مشغول کرد و فلاسفه به آن پرداختند؛ اما پیش از آن که فلاسفه این گره را بگشایند و به دست کمی از نفهمیده ها دراین محور آگاهی حاصل کنند. افکار تازه یی در ذهن فلاسفه جان گرفت که آیا اگر چنین شناختی برای انسان مقدور باشد و آیا او قادر خواهد بود تا با زبان خویش از این همه راز های پنهان پرده بردارد و توانایی آن را پیدا کند تا بازبان خود آن همه را بیان کند. چنان که افلاطون “وجود” موجودات را مورد بررسی قرار داد و این سوال را مطرح کرد که آیا وجود واقعی موجودات همین است که مشاهده میکنیم یا آنچه میبینیم تنها یک نمود است و واقعیتی ژرفتر در فراسوی این جهان وجود دارد. برای قرن های متمادی موضوع فلسفه “وجود” بود. تا دکارت و کانت از راه رسیدند و به مسله وجود پایان دادن و مسیر و موضوع فلسفه را دگرگون ساختند. برای کانت معرفت و مکانیزم شناخت مهم بود او این سوال را مورد توجه قرار داد: آیا ما همه چیز را میتوانیم بشناسیم یا ذهن ما محدودتهای دارد؟ چندین قرن پس از کانت، ویتگنشتاین یکبار دیگر موضوع فلسفه را تغیر داد او “زبان” را مورد توجه قرار داد و به این سوال مواجه شد: چه افکاری را میتوان به زبان آورد و اینکه آیا افکاری داریم که نمیتوان آنها را به زبان آورد؟ حالا که هنوزهم هنوز است، اندکی از این پرسش ها پاسخ نیافته اند و تا حال نه فلاسفه به کنۀ”وجود” راه پیدا کرده اند و نه هم به کنۀ “معرفت” و نه هم به کنۀ “زبان”. هرچند باورود فلسفهء هرمنوتیک تغییرات جدی در عرصهء معرفتی زبان بوجود آمد. این فلسفه با ایجاد هماهنگی میان متن و فهم که در واقع مرگ مولف را اعلان کرده است. در این صورت فهم و آگاهی مفسر یا خواننده است که مسیر زبانی متن را تعیین می کند و برای زبان جولان بیشتر برای شناخت بهتر از متن ارایه کند.
با این هم اکنون که ما در قرن بیست و یکم زنده می کنم، بدون آن که بسیاری پرسش ها پاسخ فلسفی بیابند، برعکس دهها پرسش دیگر برای یافتن پاسخ های چدید مطرح می شود. فلسفه هم که کارش پاسخگویی به این پرسش ها است و فلاسفه هم چون یخ در زیر این پرسش ها ذوب می شوند. آنان تلاش می کنند تا برای تمامی پرسش ها پاسخ پیدا کنند و ناگزیر می شوند تا روش های فلسفی را زیر نام قاره یی تحلیلی عوض کنند تا با عبور از هفت خوان اندیشه به پاسخ های موفقانه در ابعاد گوناگون پرسش های فلسفی دست یازند.
جنبشهای فلسفی قارهای، عبارتند از: ایدهآلیسم آلمانی، پدیدارشناسی، اگزیستانسیالیزم، هرمنوتیک، ساختارگرایی، پساساختارگرایی، تئوری آسیبشناسی روانی، نظریه انتقادی و نئومارکسیسم. فیلسوفان قاره یی بهطور عام علم گرایی را رد میکنند و بدین باور اند که علوم طبیعی یگانه راه و دقیقترین شیوهٔ فهم پدیده هااست. از سویی هم شرایط امکان یافتن تجربه را قابل تغییر دانسته و بصورت عمومی معتقد اند که آگاهی انسان میتواند شرایط امکانپذیری تجربه را تغییر دهد. آخرین ویژگی اختصاصی فلسفهٔ قاره یی تأکید آن بر فرافلسفه، یعنی باز تعریف روش و طبیعت فلسفه است.
اما فیلسوفان مطرح در این تحولات تاریخی گوتلوب فرگه، برتراند راسل، لودویگ ویتگنشتاین، جرج ادوارد مور، رودلف کارناپ، کارل پوپر، ویلارد کواین و اثباتگرایان منطقی هستند. در این معنای خاص فلسفهٔ تحلیلی با ویژگیهایی شناخته میشود (که بسیاری از آنها توسط بسیاری از فیلسوفان تحلیلی معاصر رد شدهاند) مانند: اصل اثباتگرایی منطقی که بیان میکند که چیزی به اسم حقایق مشخص فلسفی وجود ندارند و هدف از فلسفه، روشن کردن منطقی افکار است. از ویژه گی های فیلسوفان قاره یی تأکید بر وضوح و دقت در استدلال، استفادهٔ متداول از منطق صوری، تجزیهٔ مفهومی و همچنین توجه به ریاضیات و علوم طبیعی می باشد.[۴][۵][۶]
به بهانۀ فلسفه و فیلسوف یعنی “دانش” و “دوستدار دانش”
قسمت دوم
از این که در قسمت دوم این بحث اشاره به فلسفۀ هرمنوتیک رفت و از پیوند آن با زبان سخن رفت، بیرابطه نخواهد بود تا باب سخن را در این مورد را اندکی بیشترگشود. شلایرماخر و ویلهلم دیلتای هرمنوتیک کلاسیک را در قرن نوزدهم بنیان گذاری کردند. این دو معتقد بودند که یک معنای غایی و یک فهم نهایی از اثر وجود دارد. دیلتای می گفت، وظیفهٔ مفسر است که با شناخت اثر، به بررسی نشانههای درون متنی و اصلاح روش تفسیر تلاش کند تا به آن “معنای نهایی” دست یابد. شلای ماخر که از کانت و اسپینوزا متاثراست، با توجه به هرمنوتیک دستوری میگوید که زبان به مثابهٔ کلیدی برا ی رسیدن به “فهم در گوینده “عمل میکند. آنان فهم را نتیجۀ امتزاج افق معنای غایی با فهم نهایی تلقی می کردند.
بعد ها هرمنوتیک فلسفی به همت تلاش های فردریش نیچه، مارتین هایدگر، هانس گئورگ گادامر، پل ریکور و… در قرن بیستم میلادی، بنیان گذاری شد. در این دوره به جای تلاش برای روشمندسازی شیوهٔ فهم، بحث از ماهیت فهم به میان آمد. فیلسوفان این عصر می گفتند که چیزی به نام “فهم نهایی” و مؤلفه یی تحت عنوان “نیت مؤلف” مطرح نیست. فهم آن چیزی است که در اندیشهٔ مفسر نقش میبندد (تکیه بر محوریت مخاطب). از نظر این ها فهم هر مفسر ریشه در زمانه، جامعه، فرهنگ و تربیت او دارد و این عوامل، محدودهٔ عملکرد ذهن مفسر را ناخودآگاه در حصار میگیرد؛ او نمیتواند بیرون از این دایره بیندیشد و بفهمد؛ بنابراین فهم، امری اتفاقی و مسبوق به پیشینهٔ تاریخی مفسر است که به شکل یک رویداد درون ذهن وی شکل میگیرد و به هیچ روی قابل کنترلکردن و تعریف در قالب روش و راهکار نیست. بنا بر این به تعداد خوانندگان یک متن، فهمهای متفاوت وجود خواهد داشت. گادامیر : (۱۱) در این اتفاق افق معنایی مفسر که متاثر از فضای رشد یافته در آن است (تز) ، با افق معنایی متن (انتی تز) ازدواج نموده ومولودی به نام “فهم” (سنتز) تولید می شود . در هرمنوتیک کلاسیک باید افق معنایی مولف با افق متن و اما در هرمنوتیک فلسفی افق معنایی مولف با افق معنایی متن امتزاج یابد تا مولودی به نام سنتز یا فهم از آن بیرون شود.
با ظهور هرمنوتیک نوین برخلاف هرمنوتیک فلسفی، تلاش شد تا شیوه و راهکاری خاص برای دستیابی به فهمی یگانه ارایه شود. نمایندگان بزرگ این دوره “امیلیو بتی” و” اریک هرش” با نقد دیدگاههای هایدگر و گادامر سعی در احیای آموزههای تأویلشناسی کلاسیک دارند و کوشیدند تا برای دغدغههای ذهنی اشلایرماخر و دیلتای قاعده یی منسجم و اصولی تعریف کنند؛ البته قاعده یی که هم “روش در فهم” را توجیه کند و هم به دریافت “فهم نهایی” از اثر نایل آیند. اریک هرش به دو برداشت مستقل از یکدیگر در تفسیر متن باور دارد: نخست معنایی که از واژه های متن دریافت میشود؛ دیگری شواهد آن معانی در دورانی که اثر تفسیر میشود.[۱۱] سپس توضیح میدهد که معنای لفظی همواره ثابت است، اما شواهد آن معنا، در هر دورهای فرق میکند.
گفتنی است که هرمنوتیک شلای ماخر را هرمنوتیک کلاسیک و تفسیری است، هرمنوتیک هایدگریعنی هرمنوتیک هستی شناسانه، هرمنوتیک دلتای یعنی هرمنوتیک روش شناسانه، هرمنوتیک گادامیر هرمنوتیک روش شناسانه و هستی شناسانه، هرمنوتیک انتقادی هابر ماس تمرکز روی آزادی انسان و برقراری دیالوگ های اجتماعی در جهت تفاهم خای اجتماعی دارد. از این دیدگاه مفسر باید افق دید خود را با افق دید مولف هماهنگ کند نه این که افق دید خود را نظر به خواست مولف تفسیر نماید، شرایط زمانی و مکانی مولف را با شرایط زمانی و مکانی و ویژه گی های تاریخی زمان خود به مقایسه گیرد و تا بتواند خود را در فضای دید مولف برساند و حتا دیدگاه های خود مفسر نباید حجاب در برابر فهم بهتر متن برای خود مفسر قرار گیرد. هیچ تفسیر بدون درک و فهم مسآلۀ محوری راهبردی متن صورت می گیرد و برای رسیدن به این نقطه که مفسر بتواندمحور اصلی و رهبردی متن را دریابد باید از جهان خود اش بیرون آید. و درحد ممکن وارد جهان مولف شود و از طریق متن با مولف رابطه برقرار کند که افق معنایی رهیافت هایش با هنجار ها و معیار های رهبردی مولف هماهنگی پیدا کند.
در این حال است که زبان در هستی گل می کند و هستی را معنی می بخشد و انسان را برای نمایاندن هستی یاری می نماید. این بحث پای هرمنوتیک را به موضوع زبان می کشاند که هایدگر آن را هنر درك زبان انسان ديگر به ويژه زبان نوشتاری دانسته است. هايدگر زبان را به زبان مفهومی، معمولی و علمی و زبان اگزيستانسيال تقسیم کرده است كه جدا از اين زبانی است كه ما میشناسيم يعنی زبان هرمنوتيك. (احمدي- ص 404) از این رو وی تاکید می کند، زبان هرمنوتیکی است كه نمود هستی است و هستی از طريق آن بازپیدا میشود و صدای هستی از طريق آن شنيده می شود.
در فلسفه شاخه ای داریم به نام فلسفه زبان که جزو فلسفه های متاخر و معاصراست. در این فلسفه کسانی مثل راسل ، ویتگنشتاین ، دریدا و… دست داشته اند و همچنین در علم هرمنوتیک فلسفی که نیچه ، هایدگر ، گادامر و … درآن پیش قدم بودند که محور بحث شان فلسفه زبان است. روی این بحث می کند که در اصل زبان چیست؟ جرا زبانهای مختلف با هم فرق دارند و چرا یک واژه به در هر حالی به یک شی اطلاق می شود.
به بهانۀ فلسفه و فیلسوف یعنی “دانش” و “دوستدار دانش”
قسمت سوم
سیر فلسفه در جهان اسلام تا ابن رشد سیر صعودی دارد و هرچند پس از یک دوره رکود با ظهور صدرا بار دیگر درخت تفکر فلسفی در جهان اسلام جان گرفت و کشف حرکت جوهری بوسیلۀ صدرا درخت خشکیدۀ فلسفه در جهان اسلام را اندکی روح تازه بخشید و او توانست تا با نفی بخشی از اندیشه های فلاسفۀ پیشین چون ابن سینا، میان علم کلام، عرفان و فلسفه در جهان سلام نوعی آشتی و سازش را بوجود آورد و به فلسفۀ اسلامی استقلال واقعی بدهد و اندیشه های چون چراغی بر فراز راۀ طباطبایی و پس از آن مطهری قرار بگیرد. داکتر مطهری با حاشیه پردازی به اندیشه های طباطبایی توانست تا با نوشتن ” فلسفه و روش ریالیزم” باب های تازۀ اندیشه در جهان اسلام را بگشاید؛ اما با تاسف که هنوز راز های ناگشوده یی باقی مانده است که باید با دق الباب کردن فلسفۀ اسلامی به اصل اندیشه های فلسفی نزدیک شد.
بیرابطه نخواهد بود تا اندکی به دیدگاه سهروردی و ملاصدرا دربارۀ علت بودن مثل و عالم خیال منفصل پرداخته شود. هرچند گفته شده که دیدگاۀ سهرودی و ملاصدرا در بارۀ علیت مثل و عالم خیال منفصل شبه است؛ اما با تفاوت این که فلسفه سهروردی پیرامون«نور»است و نور در فلسفه سهروردی همان نقشی را دارد که «وجود»در فلسفه و حکمت الهیه ملا صدرا دارد. هرچند بسیاری مشائیون می گویند که فلسفۀ سهروردی بر اصول و هم و خیال استوار است. (1)آنان بدین باور اند که در اندیشۀ شیخ اشراق مرز خیال و وهم آشکارا نیست. صدرا و شیخ اشراق ، به علیّت عالم عقول متکافئ نسبت به عالم ماده قائل بوده و به اثبات عالم مثال پرداختهاند.
شیخ اشراق و صدرالمتألهین، در ضمن این که به عالم مثال منفصل باور دارند، به اثبات نظریة مثل افلاطونی و ارباب انواع نیز پرداخته، و آنها را علّت عالم ماده پنداشته اند. هر دو ، مثل افلاطونى را آخرین مرتبة سلسلة عقول طولى دانسته که در عرض هم قرار دارند و نسبت به یکدیگر علیّت ندارند؛ اما علّت افراد و اصنام مادى خود هستند (صدرالدین شیرازی، 1382: 269) و در عین حال ملاصدرا در علوم حسّی و خیالی و نیز امتناع طفره یا گریز در نظام آفرینش، به اثبات علّیت عالم مثال نسبت به عالم ماده پرداخته است. وی برخلاف دیدگاۀ شیخ اشراق عالم مثال را علت ماده می داند، نه عقول متکافئه
سهروردی، وجود صور خیالی را مستقل از نفس و در عالم مثال منفصل تلقّی کرده است. از دیدگاه ملاصدرا، همة ادراکات خیالی و حسی، به مرتبة مثال نفس باز میگردند و خود نفس است که صورتهای مختلف را انشاء میکند (صدرالدین شیرازی، 1382: 343) ملاصدرا معتقد است که عالم مثال، به منفصل و متصل تقسیم میشود. مثال متصل همان مرتبة خیال انسانی است؛ ولی مثال منفصل، قائم به ذات خویش بوده و تعلّقی به نفس و بدن انسانی ندارد. به بیان دیگر، موجودات و مظاهر مثال منفصل، هم در ذات و هم در فعل، بینیاز از ماده هستند؛ بر خلاف مثال متّصل که در مقام فعل، نیازمند ماده است و نسبت به آن تعلّق تدبیری دارد. به باور صدرا شرایط خارجی، همگی علّت معّد هستند برای اینکه نفس بتواند در مقام خیال خود، صورت مماثل شیء خارجی را انشاء کند. مرتبة ضعیف ادراکات مثالی، از دیدگاه صدرالمتألهین به انشاء نفس خیالی است (صدرالدین شیرازی، 1383، ج1: در حکمت متعالیه، مرتبة خیال به قوة مصوّره نیز گفته میشود؛ زیرا این مرتبه، صورتگری کرده و صور مختلف را انشاء میکند (صدرالدین شیرازی، 1382: 343).
از سویی هم صدرا با رد نظریۀ فارابی مثل را به صور مرتسمه در ذات خداوند تفسیر کرده است. فارانی، ملاک علم تفصیلى خداوند به اشیاء را همان صور مرتسمه دانسته است (فارابی، 1404: 97). صدرا می گوید که این نظریۀ فارابی دشواری های زیاد عقلی و فلسفی دارد. از این رو، صور مرتسمه احتیاج به توجیه و تأویل دارد؛ بر خلاف مثل افلاطونى که محذورات عقلى کمترى در پی دارد (صدرالدین شیرازی، 1382: 359). به باور صدرا مثل افلاطونی به عقل نزدیک تر است.
منابع :
۱ – https://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%81%D9%84%D8%B3%D9%81%D9%87
۴-
۵-https://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%81%D9%84%D8%B3%D9%81%D9%87_%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B1
۷-[i] به کتاب اصول و فلسفه و روش رئالیسم ج 4 [مقاله 10] قوه و فعل ـ پاورقیهای استاد شهید مرتضی مطهری که در مجموعه آثار، ج 6، ص 835 به بعد آمده است
۱۱ – هرمنوتیک فلسفی یا فلسفۀ هرمنوتیک ، ماندگار، شمارۀ 553 ، 20 اپریل