دیوار
روزکی، ترادیدم در دیدار نخست!
دلم از همه هست و بود دست بشست!
در دلم هویدا شد چنین الهام!
که او عشق جانسوزی در جانم نهفت
از آن به بعد همه آیام در هوای او
به امیدهایش چشم نه روز و نه شب نهفت
این چنین بگذشت روزگار پراسرار
به هر لحظه در دلم اشتیاق دیدار شگفت
این روزگار پر اسرار کوتاه عمری
به من و شوق دیدارم از کلمه جدایی بگفت
این جدایی به رسوایی کشانده کارم
دریغا دل دیوانه ام به رسوایی خود مختاره زمعشوق نگفت!
زینب “ذهین”