عشق زلالی که در فراز و فرود حوادث به نفرت بدل شد
نویسنده: مهرالدین مشید
از عشق تا نفرت
زنده گی دریای خروشانی را ماند که موج های توفنده و خروشان آن تازه به تازه حادثه می آفرینند و تحولات بزرگ سیاسی و اجتماعی را از خود بر جای می گذارند. موج های سنگین آن بیشتر از همه افتاده گان ساحل را طعمه ی حوادث می سازد و افتاده گان آنسوی ساحل ها را وادار به تصمیم گیری های جدید و محکوم به انتخاب از دو گزینه می کند. آن اینکه یا با حادثه سازان تاریخ همسفر و به تعبیری با گرفتن حق سکوت تسلیم حوادث شد یا اینکه نه گفت، با افتاده گان آنسوی ساحل ها هم آویز گردید و موج سواری را در پیش گرفت. هرچند این موج های مست و نفس گیر در بسیاری موارد آشیانه ی عشق های دل انگیز و حماسی اند و اما افسوس که در شماری موارد این عشق های پرجاذبه بالاخره به نفرت های دردبار بدل می شوند و در نتیجه جای شور و شعف و حماسه آفرینی ها را نفرت، کینه و حتا انتقامجویی پر می نماید. ما افتاده گان آنسوی ساحل ها برای درامان ماندن از غرق شدن در ورطه ی حوادث ناگزیر به انتخاب شدیم؛ البته انتخابی که خیلی سخت و دشوار بود و برای پذیرش آن بال پروازی نیاز بود که باید از عشق نیرو می گرفت؛ زیرا پا گذاشتن به منزل ایثار زمانی ممکن است که به عشق توسل جست و در آن راه عاشقانه گام برداشت تا به منزل مراد نایل آمد.
از آنجا که بحث بر سر انتخاب است و آنهم انتخابی که با جوانی و فصل سرشار از احساسات و عواطف و شور انسانی هم آویز است. انتخاب شکوهمند و ایثار گرانه ایکه با عشقی سرشار از مهر و مالامال از صفایی و صمیمیت آغاز شد تا آنکه طومار زنده گی ما را پیچید و بالاخره با نفرت و انزجار پایان یافت. بعید نیست که هر انتخابی تبعات منحصر به خود را دارد؛ اما این انتخاب سرنوشت ساز که با مرگ و زنده گی ما پیوند ناگسستنی دارد؛ در حساس ترین مراحل حیات، زنده گی سیاسی و اجتماعی ما را به گروگان گرفت و اندیشه ها و افکار و ایده آل های ما را به شدت تحت شعاع خود قرار داد.
بیرابطه به موضوع نخواهد بود تا نخست از همه در مورد جاذبه های جوانی و تحولاتی سخن بگویم که جوانان افغانستان با عبور از مرز نوستالژی به قلمرو نوخواهی و کمال جویی نقش مرکزی را در تحولات سیاسی و اجتماعیی این کشور از خود بر جای گذاشتند. درست دوره ی حساسی که افکار و ایده آل های انسانی انسان هر لحظه جان تازه می گیرند. این افکار و اندیشه ها است که به دریای خروشان و عصیانی و شکوهمند مبدل می شوند و سبب دگرگونی های بزرگ در جامعه های گوناگون می شوند. این جوانان اند که برای ایجاد تغییر در کشور های شان خون های پاک خود را می ریزند و باغستان های سرخ شهادت را در هر عصری برای هر نسلی آبیاری می کنند. جوانان با این خون های پاک سرزمین های خشکیده و تفتیده را سیراب خون می سازند و به بار و برگ می نشانند؛ اما هزاران دریغ و درد که جوانی های ما و آرزو های پاک و انسانی هزاران هزار جوان مظلوم افغانستان بصورت زود هنگام بیرحمانه پرپر شد و در پای حرص و آز نه تنها مهاجمان و متجاوزان؛ بلکه بیشتر از آن در پای بسیاری از رهبران شیاد کمونیستی و جهادی و غیر جهادی؛ چه چپ و چه راست و چه میانه و چه لیبرال بیرحمانه به خاک و خون کشانده شد و امروز همه بر آن آرزو های پاک و شستهء انسانی دیروزی اشک می ریزیم. امروز تنها با آن خاطره ها زنده گی می کنیم و تنها آن خاطره ها را گرامی می داریم.
سخن بر سر روزگاری است که نظام سلطنتی در افغانستان حاکم بود و پس از تصویب قانون اساسی در سال 1343 خورشیدی فعالیت های رسانه ای و گروهی در این کشور به گونه ی چشمگیری قابل درک بود. آن روزگاران را دهه ی دموکراسی می خواندند و آزادی های بیان و آزادی های رسانه ای در کشور در حال جوانه زون بود. هرچند قانون احزاب از سوی شورای ملی به تصویب نرسید؛ اما احزاب سیاسی چپ و راست و میانه و قومی در افغانستان به فعالیت آغاز کردند. اگرچه من در آن زمان دانش آموز دوره ی متوسطه در لیسه شاه دوشمشیره بودم؛ اما خوب بخاطر دارم که مردم و گروه های سیاسی در حال پر و بال کشیدن بودند و فضای آزادی نسبی در همه جا محسوس و قابل درک بود. در آن زمان هر کسی به نحوی فضای آزادی را حس میکرد و پس از تصویب لایحه ی جدید دانشگاه کابل و آغاز تظاهرات دانشجویان بر ضد این لایحه و پیوستن دانش آموزان شهر کابل به تظاهرات دانش جویان دانشگاه ی کابل قشر جوان کشور بیشتر از هر زمانی فعال شده بودند. شاگردان لیسه های شهر کابل به حمایت دانش جویان دانشگاه کابل یکی پی دیگر یعنی از یک مکتب وارد مکتب دیگر شده و شاگردان را از مکتب ها بیرون و در یک حرکت اعتراضی جمعی بطرف دانشگاه کابل حرکت می کردند. در آن زمان در میان هم صنفی های ما شخصی به نام محمد امین که از برادران هزاره بود؛ از جمله فعال ترین متکلمین مکتب متوسطه شاه دوشمشیره بود. او گرایش های مائویستی داشت. با تاسف که شماری از استادان مکتب بویژه معلمان مضمون قرآن شریف دینیات با او بیشتر مخالفت داشتند و حتا روزی معلم دینیات ما مرحوم میر وزیر الدین آغا او با او برخورد توهین آمیز کرد. هرچند بسیاری شاگردان از خود تحرک نشان می دادند وعلاقه داشتند تا به تظاهرات حمایتی محصلان دانشگاه کابل بپیوندند؛ اما شمار شاگردانی که آگاهانه تر می اندیشیدند و به نحوی دارای گرایش های فکری راست و چپ بودند، شمار آنان در هر صنف اندک بود. اعتصاب و تظاهرات دانشگاه ی کابل و حامیان آنان در شهر کابل مانند، دارالمعلمین ها و لیسه ها و مکتب های شهر کابل زمانی پایان یافت که دولت لایحه جدید دانشگاه کابل را ملغا اعلان کرد. بر بنیاد این لایحه نمره ی کامیابی در دانشگاه کابل 8 نمره یا 80 پاینت تعیین شده بود. دانشجویان دانشگاه کابل به شمول شماری از استادان این دانشگاه که حامی محصلان بودند. آنان این لایحه را ضد اصول آموزشی و ضد مردمی خوانده و حمایت شان را از دانشجویان اعلان کرده بودند.
در آن زمان نظر به اقتضای شرایط گرایش های فکری راست و چپ و میانه و لیبرال و ملی بویژه در شهر های افغانستان رو به شگوفایی می رفت و جوانان افغانستان نه تنها در مکتب ها و دانشگاه ها؛ بلکه کارگران در محل های کار فصل تازه ای را در نظام سلطنتی تجربه می کردند. مطالعه در میان جوانان رونق بیشتر یافته بود و تحرک فکری در تمامی حوزه ها محسوس بود. فضا طوری بود که جوانان آگاهانه و یا ناآگاهانه می توانستند به گروه های دلخواه شان بپیوندند. زیرا در دوران مکتب متوسطه شاگردان کمتر به بلوغ فکری میرسند و قدرت انتخاب آگاهانه را پیدا می کنند. از این رو در این دوره انتخاب های فکری هم بیشتر خانواده گی و ناآگاهانه می باشد.
من که در یک خانواده ی دیندار چشم به جهان گشوده بودم و دارای تمایل های دینی بودم. هرچند با گروهی پیوند تشکیلاتی نداشتم؛ اما فکر می کردم که گروه های اسلامی با توجه به دینی بودن جامعه ی افغانستان برحق تر هستند. با تاسف پیش از آنکه فصل دموکراسی در افغانستان به بار و برگ بنشیند. داوود برضد ظاهرشاه دست به کودتا زد و دهه ی دموکراسی را یکسره پرپر و با حاکمیت استبدادی فعالیت های گروه های سیاسی را ملغا اعلان نمود. این در حالی بود که حزب دموکراتیک خلق در کودتا او را یاری و از وی حمایت کردند. هرچند جناح خلقی ها از او زودتر فاصله گرفتند؛ اما جناح پرچم تا آخر با داوود به نحوی رابطه داشت. چنانکه جلالر وزیر تجارت در زمان داوود که همسفر او در سفر به کشور های روسیه و ایران و عربستان سعودی بود. او راز گفت و گو های او را به رهبران حزب دموکراتیک خلق افشا کرد و این سبب کودتا هفت ثور بر ضد داوود گردید.
فعالیت های سیاسی جوانان در زمان داوود به کلی از بین رفت و از آزادی بیان و رسانه ها در کشور خبری نبود. پس از آن سخت گیری ها از سوی اداره ی داوود بر ضد گروه های سیاسی دیگر شدت یافت که او مرحوم میوندوال رهبر حزب سوسیال دموکرات و انجنیر حبیب الرحمان رهبر جوانان مسلمان را در زندان به شهادت رساند. این در واقع بزرگ ترین اشتباه داوود بود که با فرار و مهاجرت اعضای جنبش جوانان به پاکستان، در واقع افغانستان به دامن بوتو و پاکستان سقوط کرد. چنانکه ما از آن زمان تا کنون شاهد این سقوط هستیم و با حاکمیت طالبان تحقق عینی پیدا کرده است.
در زمان داوود اختناق خاموش و عجیبی در افغانستان حاکم بود، فعالیت های گروهی و رسانه ای ممنوع بود و حتا فروش کتاب های شماری نویسنده گان مانند سید قطب و محمد قطب و مودودی و دیگران ممنوع شده بود. چنانکه روزی را بخاطر دارم که یکی از کتاب فروشان مقابل هوتل سپین زر کتاب سید قطب را برایم مخفیانه فروخت. من از او گاهی کتاب می خریدم و هر روزی که از لیسه شاه دوسمشیره رخصت می شدم سری به کتاب هایش می زدم و او با من آشنا شده بود. این کتاب بینی ها و کتاب خوانی ها بالاخره من را هر روز بیشتر متمایل به گروه های اسلامی می کرد؛ اما تا آن زمان که دانش آموز مکتب بودم، با هیچ گروه سیاسی رابطه نداشتم. چنانکه در صنف دوازدهم معلم بیولوژی که از اعضای فعال جناح پرچم بود. او می خواست، من را به بهانه ی خواندن یک نوشته پیرامون تشکیل شورای شهری، به گفته ی معروف در حزب خود جذب کند و اما من با این گفته که ” استاد محترم من نه غرب زده و نه شرق کشته ام” آخرین پاسخ را به او دادم. هرچند او بر رویم نیاورد و اما خیلی متاثر شد و من عمق تاثر او را نسبت به خود در برخورد آقای بلوچ معلم مضمون کیمیا حس کردم. من زمانی به این موضوع بیشتر متوجه شدم که بعد از کودتای هفت ثور با جمعی از هم صوفیان به دیدن بلوچ رفتیم. او در نخستین دیدار سخنی گفت که همان خاطره های دوران مکتب بویژه اظهارات من به معلم بیولوژی در ذهنم تداعی کرد. من در آن زمان صنف دوم فاکولته ی انجنیری در دانشگاه کابل بودم. ما جمعی از دوستان بودیم که با وجود گرایش های فکری متفاوت از دوران مکتب با یکدیگر نشست های صمیمانه داشتیم و روی مسائل فکری و سیاسی بحث می کردیم. هرچند شماری از آنان تمایل به گروه های چپ داشتند؛ اما این گرایش ها هرگز سدی در برابر رفاقت ها و آشنایی های ما نگردید. آن خاطره ها من را به این باور رسانده که جوانان دیروزی با وجود مرز بندی های فکری چه چپ و چه راست برای یک افغانستان مرفه و شگوفا و یک حکومت مردم سالار در این کشور می اندیشیدند و با تاسف که حوادث بعدی این روحیه را سخت جریحه دار کرد و همه چیز قربانی انحصار اندیشی گروهی شد. چنانکه روزی از معلم تاریخ در صنف هشتم یا نهم در رابطه به اهداف گروه های سیاسی در افغانستان پرسیدیم. او کره ی زمین را در تخته رسم کرد و از پایان کره چندین خط از پایین به بالا کشید و گفت، این خط ها نماینده گی از هر گروه سیاسی در افغانستان دارد. وی افزود که هر گروهی آرزوی پیشرفت و شگوفایی افغانستان را دارد و هر یک طرز فکر خود را بهتر از روش های فکری دیگر می خوانند. آن معلم نجیب و شریف با زبان ساده برای ما چیز های خوبی گفت و اما او این را دست کم گرفته بود که این گرایش های فکری به زخم ناسور ایده ئولوژیک بدل می شوند و افغانستان و مردم آن را بیرحمانه به قربانی می گیرند. آن جوانان پیوند های استخباراتی و رابطه های مرموز و مشکوک رهبران گروه های راست و چپ را به شبکه های استخباراتی کشور های گوناگون نادیده پنداشته بودند این نادیده انگاری ها بود که سرنوشت مردم افغانستان را بار بار با خون و آتش رقم زد.
جوانانی طعمه ی حوادث خونین گردیدند که با دنیایی از عشق و صفا و ساده گی با اندیشه ای توسل ورزیده بودند و آن را یگانه راه برای نجات افغانستان از دشواری های دست و پا گیر آن روز تلقی می کردند. جوانان آن روز راهی را که عاشقانه برگزیده بودند و تا پایان عمر به آن وفا دار ماندند و بسیاری ها عاشقانه و شجاعانه در راه ی خود سر دادند؛ حتا هرگز حاضر نشدند، سنگر های فکری خود را عوض کنند. آنان چنان عاشقانه در راه ی خود استوار و قاطع گام برداشتند و در سکوی با عظمت عشق تمکین کردند که دژخیم تاریخ و جلادان زمان در هر برهه ای از تاریخ آرمان آه گفتن آنان را با خود به گور بردند. آن جوانان با کار نامه های ایثار کرانه ی شان خاطره های درخشان و فراموش ناپذیری را از خود بر جای نهادند.
خاطره هایی که از ژرفنای سکوت فریاد های همدلی و صمیمیت را هنوز هم یدک می کشند و آرزو های ناشگفتهء هزاران جوان دیروزی را در افکار تداعی می کنند. با تاسف که حالا فرصت ها به تاراج رفته و غربت بر برج و باروی زنده گی ما سخت سنگینی می کند و تنها فرصت گریستن در سوگ آن خاطره ها باقی مانده است. خاطره هایی که با عشقی پر جاذبه و سرشار از شور انسانی گره خورده بود.
از آنجا که سخن بر سر عشق رفت و بیرابطه نخواهد بود تا اندکی در قلمرو معنایی آن داد سخن را ادا نمود.
آری عشق یعنی دوست داشتن یگانه واژهء آسمانی است که در کتاب واژهء انسانیت و پاسداری از ارزش های انسانی نه تنها الگو است؛ بلکه شاه کلید گشایش ارزش های ماندگاری است که در وادی شگفت انگیز خلقت، جمال و کمال انسان را به نمایش می گذارد و به وضوح می نمایاند که دوست داشتن آدمیت را کمال و زیور و عز و وقار و باور است. دوست داشتن یعنی خویشتن خویش را داشتن، همدیگر را صادقانه و بی ریا تحمل کردن، همدیگر پذیری ها را پاس داشتن، گل های امید را برای شگفتن های تازه آبیاری کردن، با خشم و نفرت بریدن، از قهر و غضب اجتناب کردن، از تعصب و تبعیض دوری جستن، گل های رنگارنگ محبت را باهم به شگوفایی رساندن و بالاخره چنان درخت دوستی را استوار و تنومند آبیاری کرد، گلدسته های ریبای محبت را به نوازش کشید و به مقامی رسید که هر چه از دوست آید نکوست و به قول حافظ ” سگان کوی او را من چو جان خویشتن دانم” از همین رو است که خدا وند بالاتر از دوست داشتن که فراتر از عشق اش خوانند تا کنون واژه یی نیافریده است. از این رو حریم آن مقدس است ؛ زیرا در مقام دوستی های انسانی و پاک نانیکویی ها را مجال حضور نیست و زشتی ها و پلشتی ها را جرات ورود در جغرافیای صمیمانه و بی شایبهء آن نیست. از این رو تعصب و تبعیض در بساط پاک و بی آلایش آن جای ندارد و حریم مقدس آن کاشانهء شریف ترین انسان های روی زمین است و قوم گرایان کوردل و تبار گرایان کوتاه اندیش و مزدور و حامیان ترروریزم و شبکه های جهنمی استخباراتی را ممکن نیست تا به حریم پی غل و بی غش آن وارد شوند؛ زیرا در حریمی که محبت لنگر اندازد و اراده و اخلاص از آن صادقانه پاسداری کند. در این صورت هرگز نامحرمان را فرصت ورود در آن نشاید و کور دلان تاریخ، تاریخ زده گان بدنام، دروغ گوبان قوم پرست و تبار گرایان کاذب را فرصت حضور در آن ناممکن است. محبت جادۀ دو طرفۀ طبیعی و اجتناب ناپذیر است و تاثیر اش دو طرفه مثبت است و هرچه دوستی را به دوستان بیشتر عرضه کنی، به همان اندازه اگر دریافت نکردی، دست کم مقداری را دریافت خواهی کرد. از همین رو در متون دینی جزای احسان احسان و دوستی میوۀ شیرین خدا و شاخۀ سبز و پر از جلوۀ تمکین خدا خوانده شده است. در دنیای عشق و محبت است که خار ها گل می شود و گل غنچه های دوستی به شگوفایی می رسند.
نه تنها من؛ بلکه هزاران جوان افغانستان بویژه قشر دانشگاهیان و دانش آموزان با عشقی سرشار از سوق و آرزوی بس بزرگ و بلند و بالا دست به انتخاب زدند؛ البته به این امید که روزی ناجی کشور و مردم خود شوند؛ اما نمی دانستند که این انتخاب سفر خیلی دشوار و کوره راهان خطرناک و آزمونی را در پیش دارد که در آن زمان دست کم گرفته شده بود. آن جوانان با گام برداشتن در رکاب گروه های راست و چپ و لیبرال خواستند، دین انسانی و دین ملی خود را در برابر وطن و مردم بجا آورند تا باشد که در برابر نسل های آینده بجای احساس شرمنده گی، برعکس احساس غرور نمایند. آنان با جهانی از عشق و ایثار جان های شیرین شان را صادقانه و بدون ریا فدای آزادی و شکوفایی افغانستان کردند؛ اما بی آنکه ثمرهء قربانی های شان را ببینند و احساس کنند؛ همه بوسیلهء رهبران کاذب و مزدور و خودخواه به تاراج رفته و همه از پشت خنجر خورده اند.
این نابسامانی ها این پرسش را در افکار تداعی می کند که مگر این جبر تاریخ است تا هر تحول و انقلابی در هر برهه ای از تاریخ دستخوش حوادث خونین شود و فرزندان راستین خود را ببلعد و کار و پیکار عاشقانه و جانبازانهء جوانان فداکار را یکسره نابود کند. این موضوع به این حقیقت تلخ مهر تایید می گذارد که قربانی های داد در هر مقطعی از تاریخ بالاخره به وسیله ی بیداد برخاسته از درون داد به تاراج رفته است. یعنی در هر برهه ای از تاریخ شور های عاشقانه و صمیمانه و احساسات و عواطف شسته و سرشار قربانی اهداف شوم و ضد انسانی رهبران، سیاستگران و ایده ئولوگ های خودخواه و انحصار طلب و از خود راضی در درون گروه ها شده است. باتاسف که رهبران و ایده ئولوگ ها در هر زمانی انقلاب ها و تحولات بزرگ اجتماعی را در پای ایده ئولوژی های راست و چپ و میانه و افراطی قربانی کرده اند و اهداف کلان و روایت های بزرگ انقلاب ها را قربانی حرص و آز خود نموده اند.
بسیاری از رهبران برای بقای خود نه تنها دستاورد های تحولات و انقلاب های شکوهمند را نابود کرده اند؛ بلکه با دامن زدن تضاد های اعتقادی تخم کینه و نفاق را میان جوانان کاشتند و تضاد های فکری و گروهی را به نقطه ی غیر قابل بازگشت رساندند. با اندک مقایسه ی دیروز با امروز به نکات قابل توجهی می توان دست یافت که نه تنها جوانان؛ بلکه همه مردم افغانستان قربانی اهداف خود خواهانه ی رهبران گروه های چپ و راست شده اند.
چنانکه ما شاهد هستیم، آنانیکه دیروز با وجود اختلاف های فکری در کنار هم صمیمانه زنده گی می کردند و امروز حتا به نوشیدن خون یک دیگر تشنه اند. در حالیکه انتخاب عقیده و گروه حق مسلم هر انسان است و هر کس برای انتخاب طرز فکر و رسم و راه خود آزاد است و اسلام با توجه به آیت ” لا اکراهه فی الدین” این حق را محترم شمرده است. این آیت دلالت به این دارد که در یک جامعه ی اسلامی و غیر اسلامی افراد می توانند با داشتن اعتقاد و دین و مذهب مختلف به گونه ی مسالمت آمیز در کنار هم با حقوق مساوی زنده گی نمایند.
با تاسف که تحولات نامیمون و دردبار 49 سالهء افغانستان با توجه به نقش منفی و آزمندانه و ضد انسانی و ضد ملی و ضد ارزشی رهبران کمونیستی و جهادی و لیبرال و طالبان عکس این موضوع را نشان می دهد. چنانکه ما شاهد قربانی شدن هزاران هزار جوان ناشاد هستیم که با داشتن آرزو های انسانی زمانی در زیر چکمه های ایده ئولوژی مارکسیسم و وقتی در پای ایده ئولوژی اسلام سیاسی و شماری در پای ایده ئولوژی لیبرالیزم و شماری هم ناشیانه در زیر پا های آهنین ایده ئولوژی طالبان بیرحمانه قربانی شدند. این به معنای آن نیست که تحولات یادشده در افغانستان همه باطل بوده و عاری از حقانیت بوده اند؛ بلکه در عمق کودتای ننگین هفت ثور هم حقانیتی وجود داشت که مبارزه برضد تمامیت خواهی داوود و جمهوریت استبدادی او هدف اصلی مبازرات هزاران جوان چپی و راستی آن زمان را بازتاب می داد؛ اما تمامیت خواهی و استبداد خشن رهبران حزب دموکراتیک خلق نه تنها آرزو های انسانی صدها جوان را با خاک و خون یکسان کرد؛ بلکه افغانستان و سرنوشت مردم آن را تا امروز زیر و رو کرد.
به همین گونه داستان جهاد و مبارزه با تهاجم شوروی که با قیام انقلابی و شور دینی هزاران جوان آغاز شد و تا پیروزی ادامه یافت؛ اما دیدیم که چگونه آرمان های پاک هزاران جوانی که در قلب های پاک شان زیگنال های آگاهی و آزادی و عدالت می تپید و صادقانه و صمیمانه برای رسیدن به آن ارزش ها قربانی دادند؛ همه یکسره قربانی ایده ئولوگ های اسلام سیاسی شد. رهبران جهادی بی شرمانه و ناآگاهانه حکومت اسلامی و عدل عمری را در بالاخانه های آی اس آی زیر ریش ملا فضل رحمان و سمیع الحق و نورانی و زیر تیغ آی اس آی و فریب جنرالان پاکستانی چون عبدالرحمان و حمید گل و ضیاالحق و بابر و کرنیل امام در موجی از تیوری توطیه جستجو می کردند. در حالیکه این رهبران خودخوانده از الفبای چگونگی حکومت اسلامی آگاهی نداشتند و حکومت اسلامی را که آنان مدعی بودند و هستند، هنوز تولد نشده و صدها سال بعدتر هم تولد نخواهد گردید. امارت هایی از قبیل امارت خودخوانده و استبدادی و ضد انسانی طالبان برای همیش جنازه ی آن را خوانده است. تجربه ی تلخ و خونین اسلام سیاسی و گروه های افراطی از القاعده تا داعش و طالبان و بوکوحرام و الشباب ثابت گردانید که بطن زمان برای تولد چنین حکومتی برای همیش عقیم شده است.
چنین حکومتی نه در زمان پیامبر و نه بعد از آن وجود داشته؛ بلکه میثاق مدینه نمونهء بارز یک حکومت بود که رفتن به سوی جمهوریت را نوید میداد؛ اما بنیاد های آن پس از حادثهء ثقیفهء بنی ساعده از هم پاشید. ما هایی که دیروز چنین حکومتی را در رویا های خود ساخته بودیم و برای آن مبارزه کردیم و بخاطر آن پشت میله های زندان رفتیم و مهاجرت ها و سیاه روزی های دردبار را متحمل شدیم. پس از سرنگونی نجیب و جنگ های خونین تنظیمی در شهر کابل دریافتیم که چنین حکومتی هنوز میل ندارد تا در جغرافیای سیاسی جهان کنونی تشریف فرما شود.
رویا های سیاسی و مدینه ی فاضله ی جهادی ها هنوز ذهن ما را با خود درگیر نگهداشته بود که طالبان با سرنگونی حکومت جهادی ها دست به تشکیل امارت اسلامی زدند. در دور نخست طالبان دیدیم که چگونه رهبران آنان آرزو های انسانی هزاران جوان طالب و غیرطالب را قربانی شریعت کذایی و امارت خود ساختهء خود نمودند. پس از سرنگونی طالبان دیدیم که احساسات هزاران جوان قربانی بازی های زمامداران و سیاستگران مفسد و خاین زیر چتر مبارزه با تروریزم شد و چگونه کرزی و غنی، شریکان قدرت جهادی و غیر جهادی و دار و دستهء آنان زیر نقاب جمهوریت آرمان مردم و بویژه آرزو های جوانان افغانستان را به بازی گرفتند. این مفسدان و خاینان روی خود را به مردم افغانستان و پشت خود را به طالبان رها کردند و آنقدر به طالبان فرصت سازی کردند تا آنکه غنی با تسلیمی ارگ به طالبان ماموریت ناتمام کرزی را تمام کرد. امروز می بینیم که طالبان امارت خودخواندهء خویش را با زور میلهء تفنگ بر مردم تحمیل کرده و هرگونه ستم روایی بر مردم را مشروع می پندارند. طالبان مدعی اند که آمریکا را شکست داده اند. حال باید مردم افغانستان منت دار آنان باشد و هرگونه ظلم و گرسنگی و فقر و بیکاری را قبول و امارت آنان را امری الهی بدانند.
این در حالی است که امارت طالبان نه اسلامی است و نه با روحیهء اسلام سازگاری دارد. امارتی را که طالبان برمردم افغانستان تحمیل کرده اند؛ نه در آیات قرآن نه در احادیث پیامبر صراحت دارد. اگر طالبان معنی ” آمرهم شوری بینهم” و ” اطیع الله و اطیع الرسول و اولی لامر منکم” را به عوضی گرفته و از آن تعبیر اولی الامر کرده اند. این دلالت به نامشروعیت امارت آنان و نفهمی آنان از قرآن میکند. این در حالی است که اولی الامر منکم دلالت بر صاحب امری دارد که از میان مردم برخاسته و بوسیلهء مردم برگزیده شده باشد. مشروعيت حکومت طالبان هم در قید چنین انتخاب است.
سرنوشت هزاران جوان در حدود نیم قرن و حتا پیش از آن تنها در افغانستان به بازی گرفته نشده؛ بلکه خاطرهء ناشاد تاریخ پر از این گونه ستمروایی و استبداد در هر انقلاب و در هر کشوری است. هرگاه تحولات اجتماعی از سرآغاز تاریخ از نبرد هابیل با قابیل به بررسی گرفته شود و به نتایج خونبار انقلاب ها در جهان از انقلاب آمریکا تا انقلاب صنعتی انگلستان و انقلاب کبیر فرانسه و انقلاب اکتوبر و انقلاب اسلامی ایران اندکی تمرکز شود؛ به ساده گی فهمیده می شود که تمامی انقلاب ها در جهان در برابر دشمن بیرونی به پیروزی رسیده و اما دستاورد های آنها قربانی حلقه های خبیثه در درون انقلابیون شده است. از این رو همه انقلاب ها بالاخره محکوم به شکست گردیده و بالاخره در پای بیداد قربانی شده اند.
این به معنای آن نبوده که جوانان در راس رهبری گروه ها قرار نداشتند؛ بلکه بنیادگذار بسیاری جریان های فکری و اجتماعی جوانانی بوده اند که ادعای روشنفکری نیز داشتند؛ اما با تاسف که آنان در مراحل بعدی بویژه در زمان استقرار بزرگ ترین خیانت را در حق احزاب و مردم و بویژه همان جوانان دیروزی مرتکب گردیده اند که خود را منادیان آگاهی و آزادی و عدالت می خواندند. در حالیکه آنان به موضع و مسوولیت طبقاتى خود، آگاهی نداشته، با فرهنگ و شخصیت ملى خویش و به روابط خود باهمه ى انسان هاى دیگر، بیگانه بودند و قدرت آگاهی دهی به جامعه را هم نداشتند.
از آنچه گفته آمد، شاهرگ تحولات و انقلاب های بزرگ در هر کشوری جوانان بوده اند و این نقش آفرینی آنان سبب شده تا بیشترین قربانی را متحمل شوند. بیشتر این جوانان از طبقه های پایین و بخشی هم از قشر متوسط جامعه های شان بودند و بیشترین بار انقلاب ها را بر شانه های خود استوار و نیرومند حمل کرده و کشتی توفان زده و در گل نشستهء انقلاب ها را به منزل مقصود و ساحل نجات رسانده اند؛ اما هزاران دریغ و درد که این چشمهء جوشان عشق در شوری از حماسه ها به تاراج رهبران و سیاستگران فاسد و خاین و وطن فروش رفته است و ثمرهء آن در هر برهه ای از تاریخ به قربانی شدن داد در پای بیداد انجامیده است.
هرچند این احساس عالی و جذاب جوانان پاک دل و ایثارگر را برای تحقق حقیقت و تأمین عدالت تا پای دار کشاند؛ اما این آرزو های پاک را رهبران جنایت کار و فاسد جهادی و غیرجهادی و لیبرال و طالبان بیرحمانه به بازی گرفتند. امروز جوانان دیروز در سوگ آرزو های برباد رفتهء خویش رجز خوانی می کنند و به تمامی رهبران و سیاستگران نابکار و مزدور و خاین افغانستان نفرین می فرستند. حال که من و هزاران دیگر از قربانیان این راه بی بازگشت همه دار و ندار خویش را در این راه به ودیعه گذاشتیم و نه تنها مصدر خدمت به مردم بلا کشیده و مصیبت زده و گرسنهء خود نشدیم و عذر بدتر از گناه که آنان را در زیر شلاق و کیبل طالبان رها کرده و “از بدی حادثه اینجا به پناه آمده ایم.” چه باید کرد تا با توجه به شرایط موجود در برابر آنان کمترین ادای دین نمود و به جوانان امروزی دست کم پیامی داشت. یا این که دست دعا به سوی آسمان بلند کرد و با این سخنان لعل نهرو بسنده کرد که در کتاب” نامه هایی به دختری” خطاب به اندراگاندی می نویسد، دخترم نمی خواهم برایت بگویم که کدام راه را انتخاب کن و چه راهی را پیشه کن و فقط این قدر میگویم که چنین انتخاب حق تو است و تو باید راه خود را خودانتخاب کنید تا در چاله نیفتید. توصیه “من” ناکام و شکست خورده و غربت زده برای جوانان کشورم این است که پس از این با آموختن از ناکامی های ما راهء خود را روشنتر و آگاهانه تر و رسالتمندانه و مسوولیت پذیرانه تر انتخاب کنند تا چون مایان در گودال سیاستگران و رهبران خودخواه و قوم گرا و فاسد نیفتند.
گفته های بالا گوشه ای از تجارب تلخ ما طی نیم قرن است که در نتیجه ی آن جز داغ حسرت بر گذشته ها چیز دیگری به ارمغان نمی آورد. سرانجام دریافتیم، راهی را که با عشقی سرشار و جاذبه های سیال برگزیدیم، یک باره به نفرت بدل شد. این عشق نه تنها ما را برای رسیدن به هدف یاری نکرد؛ بلکه در نتیجه ی خیانت های رهبران گروه های جهادی و سیاسی و زمامداران فاسد و خاین مزدور و قوم گرا از رسیدن به هدف فرسنگ ها فاصله گرفته ایم. امروز در گلیم سوگ آن شور های حماسی و عشق ها و ایده آل های افسانه ای نشسته ایم که نفرین فرستادن بر رهبران و زمامداران و ابراز نفرت و انزجار از آنان کاری را از پیش نمی برد. در این فراز و فرود ها یک چیز ذهن ما را بیشتر با خود درگیر کرده است؛ آن اینکه چگونه آن نیروی عشق به آزادی، آگاهی و عدالت که آنها را در وجود رهبران گروه ها و باور های اعتقادی خود جستجو می کردیم، یک باره عقیم و به دایره ی سیاهی از نفرت بدل شدند؛ اما هنوز هم جرات نداریم تا بر ناکارایی آن حکم صادر کنیم. یاهو