از برج «عاج ایده ئولوژی انگاری» تا « فرودگاۀ اسلام سیاسی»

نویسنده: مهرالدین مشید
در جهان معاصر، دین نهتنها بحیث یک مسأله ی فردی و معنوی باقی نمانده، بلکه به یکی از بازیگران اصلی عرصهی سیاست در جامعه های مسلمان تبدیل شده است. آنچه امروز با عنوان «اسلام سیاسی» شناخته میشود، تنها یک پدیدهی سیاسی صرف نیست، بلکه حاصل یک روند فکری، نظری و ایدئولوژیک است ریشههای آن را باید در دههها تلاش نظریه پردازان و متفکرانی جستوجو کرد که در برج عاج اندیشههای انتزاعی خود، به دنبال بازسازی جایگاه اسلام در نظم مدرن جهانی بودند.
این مقاله با نگاهی انتقادی به سیر تحول از «ایدهئولوژیانگاری» اسلام تا «تحقق عینی» آن در قالب پروژههای سیاسی، میکوشد نشان دهد، چگونه اندیشههایی که در فضای دانشگاهی، روشنفکری یا مبارزهجویانه شکل گرفتند، بالاخره به سیاستورزی، حکومتداری و حتی شکلگیری دولتهایی با ادعای اسلامی انجامیدند.
از ایدهئولوژیسازی آموزههای دینی توسط متفکرانی چون سید قطب، علی شریعتی، و ابوالاعلی مودودی، تا پیادهسازی عملی این افکار در جمهوری اسلامی ایران، ترکیه اردوغان، یا نظام اخوانی مصر، این سیر تحول دربردارنده تحولات ژرفی در نسبت دین و سیاست، نظریه و عمل، و آرمان و واقعیت است. پرسش محوری این مقاله آن است که: چگونه انتقال از برج عاج ایدهئولوژیانگاری به فرودگاه اسلام سیاسی رخ داده و چه پیامدهایی در عرصههای اجتماعی، فرهنگی و سیاسی بر جای گذاشته است؟ برای پاسخ به این پرسش، ابتدا به بررسی زمینههای نظری و ایدئولوژیک اسلامگرایی میپردازیم، سپس فرآیند تبدیل آن به پروژهای سیاسی و عملی را مرور میکنیم و در نهایت، پیامدهای این فرآیند را در قالب چالشهای اسلام سیاسی مورد تحلیل و بررسی قرار خواهیم داد.
بخش اول: برج عاج ایدهئولوژیانگاری
ایدئولوژیانگاری دین، بهویژه اسلام، پدیدهای است که از دل بحرانهای فکری، هویتی و سیاسی جوامع مسلمان در سدهی اخیر سر برآورده است. هنگامی که ساختارهای سنتی دینی در برابر چالشهای مدرنیته، استعمار، و تحقیر فرهنگی فرو ریختند، نیاز به بازتعریف اسلام در قالبی مدرن و پاسخگو به دشواری های اجتماعی و سیاسی احساس شد. از دل همین نیاز، متفکرانی سر برآوردند که کوشیدند اسلام را نه فقط بهعنوان یک دین فردی و اخلاقی، بلکه بهمثابه یک «نظام جامع ایدئولوژیک» بازسازی کنند؛ نظامی که هم سیاست دارد، هم اقتصاد، هم فرهنگ، و هم طرحی برای اداره جامعه.
ما که در آن زمان تازه سواد خواندن کتاب را پیدا کرده بودیم و اندک دسترسی به خواندن کتاب های متفکران اسلام سیاسی چون، شریعتی؛ سیدقطب، مودودی، طالقاتی، بهشتی، مطهری، موسی صدر، محمد قطب و دیگران پیدا کردیم و با تأثیر پذیری از اندیشه های آنان به اسلام بحیث ایده ئولوژی رهایی بخش نگاه کردیم و اسلام سیاسی را یگانه بدیل برای رهایی کشور های اسلامی از چنگال استعمار و وحدت کشور های اسلامی تلقی کردیم. با تاسف که بنا بر عوامل گوناگون داخلی و خارجی و مداخله های شبکه های استخباراتی و ناتوانی مدیریتی رهبران اسلام گراها، نه تنها اسلام سیاسی با شکست فاحش روبرو گردید؛ بلکه هرگونه مداخله ی دین در سیاست بویژه ظهور افراطیت از درون اسلام سیاسی فاجعه آفرین گردید.
نماد این جریان، برج عاجی است که در آن متفکرانی چون سید قطب در مصر، ابوالاعلی مودودی در هند و پاکستان، و دکتر علی شریعتی در ایران، به بازخوانی اسلام پرداختند و آن را به عنوان یک «ایدهئولوژی رهاییبخش» یا یک «نظام جایگزین» در برابر سکولاریسم غربی و مارکسیسم شرقی مطرح کردند. این متفکران در فضای کتاب، سخنرانی، دانشگاه و حوزههای روشنفکری به بازآفرینی اسلام بهمثابه یک پروژهی تمامعیار فکری پرداختند. ویژگی این بازآفرینی، آن بود که اسلام بهجای آنکه از دل تجربهی زیستهی مؤمنانهی مردم تفسیر شود، از درون چارچوبهای نظری و ایدئولوژیک فهمیده شد. این فهم جدید، اسلام را به ابزاری برای بسیج اجتماعی و تغییر نظام سیاسی بدل کرد و در بسیاری از موارد، آموزههای دینی را در قالب مفاهیم مدرن چون انقلاب، ایدئولوژی، تضاد طبقاتی، مبارزه با استعمار، و عدالت اجتماعی بازتعریف نمود.
ایدهئولوژیانگاری اسلام در این مرحله، گرچه نقشی مهم در احیای هویت دینی و مقاومت فرهنگی ایفا کرد، اما همزمان با خود خطراتی نیز به همراه داشت که به گفته ی داکتر سروش دین ایده ئولوژی زده شد و در حالیکه ” دین فربه تر از ایده ئولوژی” است. زیرا ایده ئولوژی انگاری اسلام نه تنها ادعای کل حقیقت دارد؛ بلکه بی توجه به تفاوت های فهم تاریخی، خرد جمعی و پیام اصلی دین با تکیه بر فقه سیاسی قرن هفتم مانع همزیستی دین داران در فضای دموکراسی می شود. با تاسف که این ایده ئولوژی انگاری سبب:
تقلیل دادن ایمان به ایدئولوژی؛ تبدیل آموزههای معنوی به ابزارهای بسیج سیاسی؛ نادیده گرفتن تکثر تفاسیر دینی و تحمیل یک قرائت رسمی و گاه، خشونتورزی در قالب دفاع از دین گردید. در این برج عاج، اسلام به عنوان راهحل نهایی همهی دشواری ها معرفی میشد، بدون آنکه نسبت آن با واقعیتهای پیچیده و تاریخی جوامع مسلمان بهدرستی تحلیل شود. این نگاه، زمینهساز شکلگیری نوعی آرمانشهر دینی شد که دیر یا زود باید به واقعیت تن میداد و از آسمان نظر به زمین عمل میرسید. با تاسف که نه تنها نرسید؛ بلکه پس لرزه های آن امروز در جهان اسلام فاجعه آفرین شده است.
بخش دوم: روند گذار از نظر به عمل
نظریهپردازی درباره اسلام بهمثابه یک ایدئولوژی، در خلأ باقی نماند. جهان اسلام در قرن بیستم صحنهی تحولات سیاسی گستردهای گردید: استعمار زدایی، فروپاشی خلافت عثمانی، تشکیل دولتهای مدرن سکولار، و در مقابل، گسترش نارضایتی اجتماعی و بحرانهای هویتی همه دست به دست هم داد که در نتیجه این بسترِ ملتهب، فرصت و زمینهی مناسبی فراهم کرد تا ایدههای دینی که در عرصهی نظر و درون برجهای عاج فکری مطرح شده بودند، به شکل پروژههای عملی سیاسی و اجتماعی تجلی نمایند.
در این مرحله، جنبشهای اسلامگرا نقش کلیدی ایفا کردند. گروههایی مانند اخوانالمسلمین در مصر، جماعت اسلامی در شبهقاره هند، و بعدها جنبشهای شیعی در ایران و لبنان، ایدههای نظری متفکران دینی را به سلاحی برای مبارزه سیاسی تبدیل کردند. آنان دیگر نهفقط از اصلاح فرد سخن میگفتند، بلکه خواهان تغییر ساختار قدرت، تشکیل دولت اسلامی، و بازسازی کامل جامعه بر پایهی شریعت بودند.
در این گذار از نظر به عمل، چند تحول مهم رخ داد:
از جمله پیروزی انقلاب اسلامی در ایران و تهاجم شوروی و بسیج جهانی اسلام گراها بر ضد این تهاجم و شکست و فروپاشی شوروی و بعدتر بهار عرب و پیروزی اخوانالمسلمین در مصر و تونس، اسلام سیاسی را وارد تحولات شگرف نمود.
در نتیجه ی این تحولات:
۱- اسلام به یک برنامه سیاسی تبدیل شد. آموزههای دینی به شکل منشورهای حکومتی، قانون اساسی، و برنامههای اجرایی بازنویسی شدند. مفاهیمی چون «حاکمیت الهی»، «ولایت فقیه»، «دولت اسلامی»، و «امت واحده» از قالب مفاهیم نظری بیرون آمدند و به عناصر بنیادین ساختارهای حکومتی بدل شدند.
۲- رهبری فکری جای خود را به رهبری سیاسی داد. اندیشمندان به حاشیه رفتند و رهبران جنبشهای اسلامگرا وارد صحنه قدرت شدند. در این میان، فاصله میان تئوری و اجرا، بسیار برجسته شد. دولتمردان اسلامی دیگر درگیر مسائل عینی مانند اقتصاد، دیپلماسی، فساد اداری و مطالبات اجتماعی بودند؛ مسائلی که ایدههای انتزاعی پیشین پاسخ مشخصی برایشان نداشت.
3- اسلام سیاسی دچار تنوع و چنددستگی شد. تجربههای مختلف از اسلام سیاسی، نتایج متناقضی به بار آورد. در برخی کشورها، سرکوب شد (مانند مصر)، در برخی دیگر با صندوق رأی به قدرت رسید (مانند ترکیه)، و در مواردی با انقلاب یا جنگ نظامی شکل گرفت (مانند ایران و لبنان). این تنوع، نشان داد که پیادهسازی یک ایدئولوژی دینی، بیش از آنکه تابع اصول نظری باشد، تابع شرایط سیاسی، اجتماعی و فرهنگی خاص هر جامعه است.
4- از همه مهمتر اینکه دین وارد منطق قدرت شد. دین که پیشتر محل رجوع اخلاق و معنویت بود، اکنون با منطق قدرت، رقابت، سرکوب، و مصالح حکومتی گره خورد. این امر نهتنها چالشهایی برای مشروعیت نظامهای دینی پدید آورد، بلکه بسیاری از متدینان را نسبت به بهرهبرداری ابزاری از دین بدبین ساخت. در مجموع روند گذار از نظریه به عمل، چرخشی عمیق در نقش و کارکرد دین در جوامع مسلمان ایجاد کرد. اسلام دیگر تنها منبعی برای معنا و هویت نبود، بلکه بهعنوان یک نیروی سیاسی، وارد میدان کشمکشهای قدرت شد و این ورود، پیامدهایی داشت که در بخش بعدی با عنوان «فرودگاه اسلام سیاسی» به بررسی آنها خواهیم پرداخت
بخش سوم: فرودگاه اسلام سیاسی
پس از عبور از مراحل نظریه پردازی و ایدئولوژیسازی، و طی مسیرهای پرپیچوخم جنبشهای اسلامگرا، اکنون به نقطهای رسیده اند که میتوان آن را «فرودگاه اسلام سیاسی» نامید؛ جایی که اسلام، نه تنها در مقام یک نظام فکری یا گفتمان مقاومتی، بلکه بهعنوان یک پروژهی حاکمیتی پا به عرصهی واقعیت سیاسی میگذارد.
در این مرحله، اسلام سیاسی دیگر به دنبال تأسیس دولت دینی، اجرای شریعت، و سازماندهی جامعه بر پایهی قرائتی خاص از دین است. با تاسف حاکمیت ولایت فقیه در ایران و طالبان در افغانستان ضربه ی سنگینی بر اسلام سیاسی وارد کرد. در این فرود، ایدهها باید آزمون واقعیت را پس دهند. اما این واقعیت، برخلاف تصورات آرمانگرایانه برجهای عاج، آمیخته با مصالح، رقابت، فساد، و بحرانهای ساختاری است.
۱. تجربههای عینی اسلام سیاسی
کشورهای مختلف، تجربههای متفاوتی از فرود اسلام سیاسی داشتهاند:
ایران: پس از انقلاب ۱۳۵۷، جمهوری اسلامی بهعنوان اولین نظام حکومتی مبتنی بر نظریه ولایت فقیه شکل گرفت. ساختاری که در آن فقیه، نهفقط ناظر دینی، بلکه حاکم سیاسی است. با وجود دستاوردهای سیاسی و اجتماعی، چالشهایی چون بحران مشروعیت، گسترش نارضایتی عمومی، و کشمکشهای درونی بین نخبگان دینی و سیاسی، مسیر حاکمیت دینی را در این کشور دشوار و پرابهام ساخته است.
ترکیه: حزب عدالت و توسعه به رهبری رجب طیب اردوغان، نمونهای از اسلام سیاسی در چارچوب دموکراسی سکولار است. اسلام در اینجا بیش از آنکه بهصورت شریعت اجرایی جلوه کند، به ابزار هویتبخشی فرهنگی و بسیج سیاسی بدل شده است. با گذر زمان، اردوغان از گفتمان دموکراسی به سوی اقتدارگرایی متمایل شد، و این نشان داد که اسلام سیاسی ممکن است بهجای عدالت، به تمرکز قدرت ختم شود.
مصر: تجربه اخوانالمسلمین در مصر پس از انقلاب ۲۰۱۱، نمونهای دیگر از ورود اسلام سیاسی به قدرت است که با سرنگونی محمد مرسی و سرکوب شدید این جریان، به شکست انجامید. این تجربه، محدودیتهای اسلام سیاسی در مواجهه با نهادهای سنتی قدرت (مانند ارتش و دستگاه بوروکراسی) را آشکار ساخت.
افغانستان: هرچند درگیری های گروه های حهادی در افغانستان پس از شکست شوروی و سرنگونی داکتر نجیب، نوعی سرخورده گی میان گروه های اسلامی و بویژه بریگارد های سبز اسلامی گردید که سبب تشکیل گروه های افراطی مانند القاعده، بوکوحرام، طالبان و … گردید و با حاکمیت طالبان در افغانستان اسلام سیاسی به آخرین ایستگاه خود فرود آمده است.
۲. پیامدهای ورود دین به سیاست
فرود اسلام سیاسی به عرصه قدرت، اگرچه در برخی موارد موجب تقویت هویت دینی و سیاسی شده، اما اغلب با چالشهای جدی همراه بوده است:
تناقض میان آرمان و واقعیت؛ در مقام نظر، اسلام سیاسی وعدهی عدالت، معنویت، کرامت انسانی و اخلاق را میدهد؛ اما در مقام اجرا، درگیر مشکلاتی چون فساد اداری، تبعیض، اقتدارگرایی، و محدودیت آزادیها شده است. تقلیل دین به ابزار قدرت؛ یکی از بزرگترین خطرها آن است که دین، بهجای آنکه الهامبخش سیاست باشد، تابع منطق قدرت شود. در این حالت، دین از درون تهی شده و صرفاً به توجیهگر رفتارهای حکومت تبدیل میشود.
از دست رفتن مشروعیت اخلاقی دین؛ تجربهی اسلام سیاسی در برخی کشورها باعث بیاعتمادی گسترده نسبت به نقش دین در حکومت شده و نسلهای جدید را بهسمت سکولاریسم یا بیتفاوتی دینی سوق داده است.نظریه پردازان اسلام سیاسی در پی رهایی انسان از جور و تامین و گسترش آگاهی، آزادی و عدالت به آن چنگ زده بودند؛ اما این نظر نه تنها در عمل پیاده نشد؛ بلکه با حاکمیت گروه های افراطی، دین به افیون ملت ها بدل شد. هرگاه نظریه پردازان اسلام سیاسی در قید حیات می بودند، مانند داکتر غنوشی بر اندیشه ها و نسخه های فکری خود در مورد اسلام سیاسی تجدید نظر می کردند. اسلام سیاسی در حالی شکست فاجعه بار را تجربه می کند که هزاران انسان به هدف رسیدن به جامعه ی ایده آل دینی از طریق مداخله ی دین در سیاست جان های شان را قربان کردند؛ اما بالاخره زمان ثابت کرد که این تجربه ناکام از آب بیرون شد.
دوباره باید یادآور شد که ما زمانی با خواندن آثار نظریه پردازان بزرگ مسلمان، اسلام سیاسی از سیدجمال الدین افغان تا سیدقطب، مودودی، شریعتی، مطهری، موسی صدر، بهشتی، طالقانی و دیگران را ناجی کشور های اسلامی از سیطره ی زمامداران مستبد و خودکامه تلقی می کردیم و نجات و وحدت کشور های خود و سایر کشور های اسلامی را در اسلام سیاسی تلقی می کردیم. اکنون ما با به تاراج رفتن ارزش های کنونی جهان معاصر در حکومت های خود ساخته ای مثل امارت طالبان در افغانستان و ولایت فقیه در ایران و شکست افتضاح بار اخوان المسلمین در مصر؛ زهر این گونه تفکر را ناگزیرانه چون جام شوکران نوش جان می کنیم. باید گفت که فقه سیاسی قرن هفتم آنقدر چتر سنگین خویش را در نماد ایده ئولوژیک بر گروه های افراطی اسلامی گسترده که با به قربانی گرفتن فهم تاریخی، خرد جمعی و جاودانگی مفهوم عدالت؛ هرگز ممکن نیست تا با تفکیک تفاوت های هرمنوتیک دینی با فقه سیاسی قرن هفتم، کلافه ی سر در گم اسلام سیاسی را پیدا کرد.
۳. آینده ی اسلام سیاسی؟
فرودگاه اسلام سیاسی، اگرچه در آغاز با شور و امید همراه بود، اما اکنون با تردیدها و بازاندیشیها روبهرو است و این پرسش ها را برانگیخته است که. آیا اسلام میتواند دوباره به منبعی برای معنا، اخلاق و رهایی بدل شود، بیآنکه در منطق اقتدار گرفتار آید؟ آیا میتوان قرائتی از دین ارايه داد که در عرصه ی عمومی حضور داشته باشد، اما سلطهگر نباشد؟ این در صورتی ممکن است که مراتب زیر رعایت شوند.
1- میان حضور و سلطه تفکیک قايل شد: حضور دینی در عرصهی عمومی میتواند به معنای مشارکت مؤمنان و متفکران دینی در گفتگوهای اجتماعی، اخلاقی و سیاسی باشد؛ اما سلطه، زمانی شکل میگیرد که یک قرائت از دین خود را معیار حق و باطل در حوزهی عمومی بداند و بخواهد قانونگذاری و نظم اجتماعی را بر اساس آن، به شکلی تحمیلی پیش ببرد.
۲- پذیرش کثرتگرایی: برای آنکه دین در عرصهی عمومی «غیراسالتطلب» باشد، باید پلورالیسم معرفتی و دینی را بپذیرد. یعنی دین بپذیرد که دیگران نیز میتوانند، دیدگاههای اخلاقی، معنوی و حتی «دینی» متفاوتی داشته باشند و این تفاوت، حقی برای حذف یا انکار آنها ایجاد نمیکند.
3- بازسازی زبان دین در حوزهی عمومی: اگر دین بخواهد در حوزهی عمومی نقش ایفا کند، باید زبان خود را از زبان فرمان و الزام (که دروندینی است) به زبان گفتوگو، اقناع و اخلاق ترجمه کند. مثلاً به جای آنکه بگوید «این حکم شریعت است، پس باید اجرا شود»، باید استدلال کند که چرا این دیدگاه میتواند در ساختن یک جامعهی عادلانه یا انسانی مؤثر باشد، بدون ارجاع الزامآور به مرجعیت دینی.
۴- تمایز میان شریعت و قانون: در یک جامعهی مدرن و چندصدایی، قانون باید بر پایهی عقل جمعی و توافق عمومی شکل بگیرد، نه مبتنی بر شریعت یک دین خاص. مؤمنان میتوانند در فرآیند قانونگذاری مشارکت کنند، اما نه از موضع «دینداری»، بلکه از موضع «شهروندی».
۵- نقش اخلاقی و انتقادی دین، نه نقش حاکمیتی: دین میتواند نقشی شبیه به آنچه روشنفکران یا جنبشهای اخلاقی دارند، ایفا کند: یعنی نقد قدرت، دعوت به عدالت، دفاع از محرومان. اما وقتی دین در قدرت قرار میگیرد، معمولاً به ابزاری برای توجیه قدرت تبدیل میشود و خاصیت انتقادیاش را از دست میدهد. بنابراین، قرائتی از دین میتواند در عرصهی عمومی حضور داشته باشد و حتا مؤثر باشد که ویژه گی گفتوگویی، اخلاقمدار، و پلورالیستی داشته باشد، نه اقتدارگرا و انحصارطلب. این نوع دین، بیش از آنکه به دنبال تسلط بر عرصهی عمومی باشد، در پی مشارکت اخلاقی در آن است.
نتیجهگیری
سفر از «برج عاج ایدهئولوژیانگاری» تا «فرودگاه اسلام سیاسی» روایتی پیچیده و پر از فراد و فرود از تحول تاریخی در جهان اسلام است؛ تحولی که از بازاندیشی نظری درباره جایگاه دین آغاز شد و به تلاش برای بازسازی نظم سیاسی بر پایه آموزههای دینی انجامید. متفکران مسلمان در واکنش به بحرانهای مدرنیته و استعمار، تلاش کردند تا اسلام را از سنتی معنوی به ایدئولوژیای سیاسی و همهجانبه تبدیل کنند. این تلاش در ابتدا نوعی احیاگری فکری و هویتی بود، اما در ادامه، به پروژهای برای تسخیر قدرت و تأسیس دولت اسلامی بدل شد.
ورود اسلام به عرصه قدرت، گرچه برخی دستاوردها در حوزهی هویت بخشی و بسیج اجتماعی داشت؛ اما همزمان با چالشهای جدی ای چون، تضاد میان آرمان و واقعیت، افتادن در دام اقتدارگرایی، ابزارسازی از دین، و از دست رفتن سرمایهی اخلاقی دین در نگاه مردم مواجه شد. بسیاری از نظامهای برآمده از اسلام سیاسی، نهتنها نتوانستند، الگویی پایدار و کارآمد ارايه دهند؛ بلکه برعکس زمینهساز نوعی دلزدگی از دین در عرصه ی عمومی شده اند.
تجربه ی اسلام سیاسی، از ایدهئولوژیسازی تا حاکمیت، ما را با این واقعیت روبهرو میسازد که دین، هرگاه به ابزار قدرت بدل شود، نهتنها از درون تهی میگردد، بلکه سرمایه اجتماعی و معنوی خود را نیز از دست میدهد. اگرچه اسلام سیاسی در ابتدا با هدف عدالتخواهی، بازگشت به هویت، و مقابله با سلطه غربی شکل گرفت، اما در عمل، اغلب گرفتار همان چالشهایی شد که از آنها انتقاد میکرد.
این تجربهی پرهزینه، امروز ما را به نقطهای رسانده که باید نسبت به پیوند دین و سیاست بازاندیشی کرد. شاید لازم باشد تا از ایدئولوژی زده گی و حکومتمحوری در فهم دین فاصله گرفت و دوباره به دین بهمثابه منبعی برای اخلاق، معنویت، عدالت و رهایی انسانی به جای ابزاری برای اعمال قدرت نگاه کرد. در این صورت آینده دین در سیاست، نه در سلطهجویی و تمامیتخواهی، بلکه در حضور انتقادی، اخلاقی و راهگشای آن در عرصه عمومی رقم خواهد خورد. پایان