قاضی ی شهر شرف
محمد عالم افتخار مال تاجـر غرق دریا گشـته بود تاجر آنجا محوِ غم ها گشته بود مـال تاجـر بـود؛ اَمـانـات کسان جان تاجـر بر ودیعت ها ضمان مـردمـان شهر خوبـی و شرف زود؛ گِـرد بیـنـوا بستـنـد صف هریکی غمخوار تر ـ دلسوز تر گفتنش؛ رَو؛ حال نزدِ قاضی بر تاجـر بدبخت و واژون؛ ناگهان جسـت…
بیشتر بخوانید