لوږه او جګړه

ليکنه: حميدالله بسيا لوږه، فساد، جنگونه او په نړۍ کې اقليمي…

پیورزگرا

نوشته : دکتر حمیدالله مفید داستان کوتاه  ————— ———— احمد خان خراسانی به فرماندهی …

   خالق تروریست های اسلامی؛ الله یا امریکا؟

بخش دوم سلیمان کبیر نوری      پس از افشاگری ریچارد هیدن بلک، از…

هر تفنگدار طالب هم پولیس و هم سارنوالی و هم…

نویسنده: مهرالدین مشید حاکمیت اختاپوتی ملاهبت‌الله و آینده ی ناروشن افغانستان مردم…

عشق وطن 

از زنده‌گیم دلتنگ وز زمزمه بیزارم  نه حوصلهء حرفی نه ذوق…

واخان

طی هفته اخیر سال عیسوی توسط شبکه های خبر رسانی…

نانوشته

       پس از دیر باز ، شعرقشنگ و پراُبُهَتی از" حسیب…

ګوندي فعاليتونه او دموکراسي

نور محمد غفوری ټول پوهيږو چې د بريالۍ سياسي مبارزې له…

ساعت "کنزل" نمادی از نوستالوژی؛ اما به روایتی دیگر

نویسنده: مهرالدین مشید نه یک ساعت؛ بلکه حماسه ای در فضای…

ریبوار طاها

آقای "ریبوار طاها" (به کُردی: ڕێبوار تەها) با نام کامل…

نقارۀ جنگ 

رسول پویان  نـوای ســال نــویــن تـا نقـارۀ جـنگ است  به خون خلق…

عرفان و زبان

– دکتر بیژن باران من در جهان لغات دیگران می…

ای حزب قهرمان انیس  ستمکشان

      به افتخارسالگرد حزب پر   افتخاردموکراتیک خلق افغانستان ای حزب قهرمان انیس  ستمکشان یادت…

ریباز سالار

آقای "ریباز سالار" (به کُردی: ڕێباز سالار) با نام کامل…

تهاجمی خونین و آغاز مداخله ها و پایان حاکمیت ملی…

نویسنده: مهرالدین مشید تهاجمی که افغانستان را به میدان جنگ های…

میا پیشم!

امین الله مفکرامینی        2024-28-12! میا پیشم تو دلـــدارممزن زخمه دلی زارم رهی دوستی…

شماره چهارم سال ۲۷ م محبت

شماره چهارم سال ۲۷ م محبت از چاپ برآمد. پیشکش می…

دولت پدیده عقلی – تحلیل موردی حمله پاکستان در ولایت پکتیکا

دولت پدیده قوم و یا دینی مطلق نیست. و دین…

هر شکستی ما را شکست و هیچ شکستی شکست ما…

نویسنده: مهرالدین مشید با تاسف که تنها ما نسل شکست خورده…

نوروز نبودت

- بیژن باران چه کنم با این همه گل و…

«
»

پیورزگرا

نوشته : دکتر حمیدالله مفید

داستان کوتاه 

—————

————

احمد خان خراسانی به فرماندهی  دو پسرش محمود خان خراسانی و  وحامد خان خراسانی  نزدیک به پنج هزار سرباز از بهترین جنگجویان  شهریان کابل را اماده ساخت  تا به جنگ بفرستد.

 پس از  اندکی تآمل و پویش و سنجش همه چیز را باز نگری  کرد  دید  که همه تدارکات جنگی  چون افزار جنگی  ، خورراکه های   یک جنگ دوامدار برای سربازان وجنگجویان  ، علوفه برای اسپان  و یک  آشپز خانه سیار و دیگر نیاز ها آنها را  فراهم ساخته است ، آرام وشادمان گشت ،  یک نفس ژرف و گود کشید و به پسرانش دستور داد تا   به کمک جلال الدین محمد خوارزمشاه یا جلال الدین منکبرنی( منگبرتی) به سوی پروان روان شوند. 

جلال آلدین خوارزمشاه با شنیدن کمک از پادشاه کابل احمد خان خراسانی که دوست دیرینه ای او بود  شادمان گشت و به استقبال ارتش کابلیان تا( نُه پُله) آمد و از محمود خان  و حامد خان خراسانی  فرماندهان قشون کابلی  خودش پذیرایی کرد و آنها را در بغل گرفت و از خوشی اشک در چشمان شکست خورده و سرگردانش جاری گشت.

پس ازنشست و جلسه تصمیم بر آن شد ، تا همینکه قوای  پنجاه هزار نفری قونو خان مغول وابسته به نیروی نیم ملیونی چنگیز خان مغول  از کوتل شبر گذشت  ، در ساحه چهارریکار بالای انها بتازند. 

محمود خان با دوهزار وپنجصد سربازش در ارتفاعات راست دره و حامد خان برادرش با دو هزار وپنجصد سرباز جنگی دیگرش در ارتفاعات چپ دره کمین بگیرند و   جلال الدین خوارزمشاه  با قشون چهل هزار نفری اش در دشت ها پروان به مصاف قشون قونو خان سردار مغول   بروند. 

 زمستان سال ۱۲۲۱ پسا ترسایی یا میلادی هنوز نرسیده بود ، که قونون خان  سردار مغول زودتر از زمستان خود را به منظور تعقیب جلال الدین محمد خوارزمشاه که از بلخ و سمنگان فرار کرده و در پروان قوای جدید تدارک دیده بود برساند و او را مرده و یا زنده بدست بیاوردو به خان اعظم چنگیز خان بسپارد. 

 قوای پنجاه هزار نفری قونو خان از کوتل شبر گذشت و در دشت های چهارریکار به مصاف نیرو های جلال الدین ایستاده شد .

در گیری میان لشکر قونو خان مغول و جلال الدین خان خوارزمشاه هنگام پد یداری نور  خورشید آغاز گشت  و تا نزدیکی های شام به شدت جریان داشت ، همینکه شام گاو گم دامن گسترانید  محمود خان و حامد خان دو برادر از ارتفاعات یا بلندا  ، تاختند و در قلب سپاه دشمن شبیخون زدند و حامد خان که اسپ جرار و نیرومندی داشت و خودش نیز با تمام تکنیک های جنگی آشنا و از تجربه عالی برخوردارد بود با شمشیرش سر قونو خان فرمانده بزرگ قشون مغول  را از تنش جدا کرد.

با مرگ قونو خان شکست در ارتش  مغول ها  پدیدار گشت و ارتش شکست خورد وعقب نشینی کرد و دو باره به آنسوی کوتل شبر بازگشت. 

جلال الدین محمد خوارزمشاه بجای اینکه دشمن شکست خورده را تعقیب وتار ومار کند ، از ترس اینکه مبادا ارتش اصلی در آنسوی کوه ها کمین کرده باشند ، از تعقیب دشمن صرف نظر نمود.

کشته شدن قونو خان وشکست ارتش به آگهی چنگیز خان رسید ، او این بار  ارتش پنجاه هزار نفری دیگر را تحت قومانده (موتوکان) پسر جغتای نوه اش برای جنگ با جلال الدین خوارزمشاه فرستاد و این ارتش طی یک هفته از کوتل شبر گذشتند.

جلال الدین بدون اینکه مشوره محمود خان و حامد خان را بشنود ، پس از شنیدن نام  ارتش پنجاه هزار نفری تازه دم  و سی هزار سرباز شکست خورده قونو خان ترسید و پس از یک نبرد کوتاه خود را به شهر بامیان رسانید. 

در بامیان  نیز محمود خان و حامد خان دو برادر کابلی  با سپاهیان نبرد دیده و جنگ آزموده  شان ، در ارتفاعات کوه های بامیان کمین کردند ، باز هم با استفاده از نبرد شق زدن در داخل ارتش پیش از تاریکی شب  تاختند و  این بار محمود با تیر زهر آلودی به چشم موتو خان فرمانده چنگیز  ز د و او را جابجا  هلاک  ساخت. در همین فرصت سپاه تازه دم دیگری  به سرگردگی خود  چنگیز خان  به بامیان رسید . 

ارتش جلال الدین منکبرنی خوارزمشاه ، با شنیدن نام چنگیز لرزه بر اندامش افتاد وبا پنج هزار سپاه و محافظین  شخصی اش ، میدان نبرد را رها  واز راه غزنی به سند فرار کرد.

 سپاهیان حامد و محمود جنگیدند و تعداد زیا مغولان را کشتند ودر فرجام  آنها هم که حالا تعداد سربازان شان به دو صد نفر باقی مانده بود ، به سوی وادی غزنی عقب نشینی کردند.

چنگیز به خونخواهی نوه دوست داشتنی  اش دستور داد تا شهر بامیان واطراف آن را قتل عام کنند و تمام زنده جان های این خطه را از دم تیغ بکشند. این کشتار تا اندازه وحشتناک بود که سربازان مغول از شهر  بامیان شهر غلغله ها و گریه ها و غم ها یاد می کردند.

حامد خان که قتل عام مردم بامیان را شنید ، با برادرش محمود خان خدا حافظی کرد و با صد نفر سربازاش از راه لوگر خود را به گهردژو سپس به خوست   رسانید به امید اینکه اگر سربازان مغول به تعقیب آنها بیایند، در کوه ها و جنگلات میان خوست و گهردژ مخفی شود. 

محمود خان  با صد نفر سرباز باقی مانده ، خود را  در شهر کابل نزد پدر ومادر و خواهرانش رسانید ودر گذر بابای خودی برای خود و خانواده اش زیر زمینی های ساختند و  در آنجا مخفی شدند. 

سربازان چنگیز پس از نابودی بامیان به سوی کابل  تاختند و در راه هر زنده جانی را که در یافتند ، از دم تیغ  برکشیدند.

زمستان با تمام شدتش در شهر کابل خوان گسترانید ، برف سنگینی  شهر و کوه های کابل را سپید ساخته بود . مردم کابل عادت داشتند ، که برف بام های خانه های شان را در کوچه تنگی های کابل می انداختند ، در گذر ها و کوچه های شهر کابل از کوت برف ها راه مردم بند شده بود ، مردم به خاطر رسیدن به خانه های شان در کوچه ها سوف  می زدند و تلاش کردند تا با بندش راه ها از هجوم چنگیزیان در شهر جلوگیری کنند.و مرد وزن ، پیر و جوان در بام های خانه های شان با تیر و کمان  از کابل دوست داشتنی شان  پاسداری  کنند.      

مردم  از وحشت  قتل عام های سپاه چنگیز که به سوی کابل در حرکت بود ، در تشویش و دلهرگی به سر می بردند. 

  امید مردم  کابل به زمستان سردی که موجب خواهد شد تا سپاه چنگیز به شهر نریزند ، دوخته شده بود .

برف نیز با شدت می بارید و گذر ها و کوچه های کابل ، زمین های زراعتی، کوه های ودره های کابل را  سپید و برفی  ساخته بود.

حاجی احمد خان خراسانی   شاه کابل شرایط مقابله با قشون پنجاه هزار نفری چنگیز را که با تمام ظلم وکشتار در مسیر راه خود به سوی کابل در حرکت بود ، نیافت ، در مشورت با شورای شاهی کابلیان  مصلحت را بر آن دید تا بجای مبارزه رو برو و جبهه یی به مبارزه خانه به خانه و گذر به گذر تن در دهد. برای شهریان کابل سفارش کرد ، تا مواد خوراکه یکساله خود را در خانه ها وزیر زمینی های پنهانی شان  انبار کنند ، هر کابلی در بام خانه خود تیر کش بسازد و با استفاده از تیر و کمان ، داس و تبر و کوزه و تغار اگر مغولان به شهر تاختند ، به دفاع برخیزند. 

مغولان پس از آن که روستا های اطراف شهر کابل را به ویرانه مبدل کردند و تا که توانستند ، کشتند و نابود کردند ، هنگامی که خواستند داخل کوچه تنگی های شهر کابل شوند، به دشواری بندش راه ها مواجه شدند . از بالا نیز مردم با تیر و تبر و تغار و کدال و هر چیزی که بدست شان می آمد بالای سربازان چنگیزی انداخت می کردند ، تازش با اسپ ها در گذر های شهر کابل ناممکن بود .

فرمانداران مغول که از سردی هوای کابل به ستوه آمده بودند و از سوی دیگر تلاش داشتند ،تا به هروسیله که ممکن است ، جلال الدین خوارزمشاه را گرفتار و نابود کنند ، به طرف   گندهارا و ننگرهارا  که هم هوای آن گرم بود و هم زمینه جنگ با جلال الدین فراهم بود بروند ، در شهر کابل یکتعداد سربازان خود را با یک فرمانده گذاشتند و خود شان به سوی  گوشته ها و گوترا های گندهارا تاختند. 

سربازان مغول در راه کابل و گندهارا ( ننگرهار یا جلال آباد کنونی ) مواشی مردم را می گرفتند و کسی را که مقاومت می کرد از دم تیغ و شمشیر می کشیدند . تمامی روستا ها و شهرک ها را از مردم خالی کردند.

دراطراف شهر کابل نیز زنده جانی را زنده  و روستایی را آباد نگذاشتند.

پس ازمدتی شهریان باقی مانده کابل تن به حاکمیت جدید سپردند و حاکم جدید کابل که قرلق خان نام داشت ، از راه مصلحت پیش آمد و گذاشت ، تا شهریان باقیمانده کابل که  ازگاو غدود هم نبودند ، به کار وبار زندگی خود برسند. 

پس ازمدتی حاجی احمد خان خراسانی  شاه کابل دیده از جهان بست و از خود دو پسر دوگانگی همشکل  حامد خان خراسانی  و محمود خان خراسانی و دو دختر و ده نواسه به یادگار گذاشت.

محمود در گوشته خوست مخفی شد، همانجا زن گرفت و به زندگی خود ادامه داد وده ها پسر ودختر و نواسه به یادگار گذاشت. و حامد در شهر کابل تا دم مرگ زیست  از او   چندین فرزند دختر وپسر نواسه و کواسه  به  باقی ماند.

از این رویداد نزدیک به هفتصدو هفتاد سال گذشت.

از نسل محمود پسری به نام محمد گل خان و از نسل حامد دختری به نام سحر به دنیا آمدند .

، محمد گل  و سحر  مانند حامد و محمود یک سیب و دو نیم  بودند .قد های هردو  بلند ، چشمان شان  آبی دریایی ، مو های خرمایی مایل به زردی ، رنگ پوست سپید ، انگشتان  و ناخن های دست  های شان  دراز چنان فکر می شد، که هردو سیب یک درخت باشند. تنها تفاوتی که میان هردوی شان پدیدار بود ، این بود که  محمد گل پشتون  و سحر تاجیک  شده بودند.  محمد گل  افسرنظامی شد و از اموزشگاه حربی فارغ و در سال های ۱۹۸۰ جهت آموزش عالی عازم شهر استفرپول  اتحاد شوروی وقت گردید بود و سحر از دانشکده ادبیات دانشگاه کابل به درجه عالی فارغ و به حیث استاد  در همان دانشکده  مقرر شده بود. 

سحر پسان ها جهت تحصیلات ماستری به امریکا رفته بود  

سحر  پس از بازگشت از امریکا دو باره به حیث استاد  در دانشکده ادبیات درس می داد. 

محمدگل پس از سازشنامه دوحه  و آمدن طالبان به کابل به حیث رئیس دعوت وازاله منکرات  ریاست عمومی امر بالمعروف و نهی عن المنکر شهر کابل گماشته شد و استاد سحر بنا بر تصمیم طالبان از کار و تدریس سبکدوش ودر خانه زندانی شد.

سحر در دوران جمهوریت با دکتر احمدی دکتر جراح  ازدواج  کرد که ثمره آن یک دختر به نام گهر بود . دکتر احمدی در رویداد انفجار مقابل سفارت روسیه شهید شد واستاد سحر  را  با  دختر   اش تنها گذاشت.

گروه های  گزمه یا گشتی امر بالمعروف و نهی عن المنکر در شهر کابل شب وروز گشت می زدند و هر منکراتی که به دیده شان می آمد ، گرفتار و به ریاست  دعوت وازله منکرات  ریاست عمومی امر بالمعروف و نهی عن المنکر می بردند و محمد گل خان یعنی ملا رسول  رئیس ریاست دعوت وازله منکرات  در مورد تصمیم می گرفت که با گنهکار چی کند. 

 محمد گل  هنگامی که در شهر استفرپول روسیه درس می خواند ، با تئوری مارکسیسم و لنینیسم آگه شده بود ، در آن شهر مناسباتش با منشی سازمان حزبی شهر روی مسایل قومی و زبانی بر هم خورد ، محمد گل که زبان فارسی را بسیار زیبا می دانست و سخن می گفت  ، مگر آگاهانه و از روی عمد با همه به زبان  پشتو سخن می زد و از  حامیان تئوری (( هر کی افغان نیست از افغانستان نیست )) بود ودر این راه همیشه ودر همه جا مبارزه می کرد. منشی سازمان حزبی حزب دموکراتیک خلق افغانستان در شهر اسفترپول روسیه  که از بدخشان بود ، با این تئوری مخالفت می کرد ، از سوی دیگر محمد گل خان خلقی سرخ و منشی شهر یک پرچمی تسلیم ناپذیر بود ، این مساله موجب شده بود که مناسبات  این دو نفر   همیشه روی نفرت و بدبینی  برپا باشد و همواره یکدیگر را تخریب می کردند. 

منشی سازمان  حزبی شهر در گزارشی که به سفارت و مقامات بالای حزبی داده بود محمد گل خان را یک آدم متعصب و پیورزگرای پشتون شناسایی نموده بود ودر فرجام نوشته بود که او یک فاشیست است.

محمد گل خان وقتی که دو باره به کشور آمد، با آنکه آدم لایق و نمرات خوب داشت بجای اینکه در دانشگاه نظامی و ارتشی به حیث استاد گماشته شود، او را به حیث قومندان یک کندک ارتشی به استان یا ولایت   هلمند فرستادند. 

محمد گل خان از این برخورد مرکز عصبانی شد و هنگام شکست کودتای تنی علیه دکتر نجیب الله به پاکستان فرار کرد ودر آنجا علی الرغم انکه  با دین اسلام چندان روحیه مناسب نداشت به حزب اسلامی پیوست  و هنگام پیروزی محاهدان  اکوره ختک پشاور رفت و خود را دهقان و مجاهدان  دو باره کابل آمد ، مگر پس از مدتی از که در حزب اسلامی نیز به او موقع رشد فراهم نشد ، دو باره  به پاکستان رفت و در دوران  جمهوریت گاهی پاکستان و گاهی کابل می آمد هنگامی که طالبان دوباره رشد کرند به گروه طالبان پیوست و خود را دهقان و مجاهد ضد امریکایی  معرفی نمود و به نام ملا رسول در گروه طالبان پیوست و در میان طالبان تا که توانست به تبلیغات ضد زبان فارسی و ضد تبار های هزاره ، تاجیک ، ازبیک و غیره  پرداخت. این مساله موجب شده بود ، تا در میان طالبان جایگاه مناسبی بدست بیاورد .

ملا رسول طالب یا محمد گل خان خلقی در روز های که در اکوره ختک پشاور زندگی می کرد ، مسئول یک گروپ عملیاتی کندک انتحاری البدری شده بود و با سازماندهی چندین عملیات انتحاری و جبهه ای   علیه دولت  نام کشیده بود او  عملیات انتحاری مقابل سفارت روسیه را  که موجب مرگ دکتر احمدی شوهر استاد سحر شد ، نیز سازماندهی کرده بود. 

استاد سحر که در میان دوشیزگان و کدبانوان  دانشجویان  دانشگاه کابل  محبوبیت و جایگاه دوست داشتنی داشت ، با استفاده از تیلفون های همراه و وتسپ یک گروپی از دانشجویان را به نام جنبش کدبانوان و دوشیزگان آزاد شهر کابل سازمانهی کرد و چندین تظاهرات را به خاطر بازشدن تحصیل و آموزش برای دوشیزگان و کدبانوان  علیه حکومت سرپرست طالبان براه انداخت ودر زمینه رهایی زنان از تبعیض جنسیتی تا که می توانست می نوشت و به نام مستعار شگوفه بهار به نشر می رسانید.

یک روز هنگام تظاهرات  توسط گروه دعوت وازله  منکرات  پولیس امر بالمعروف و نهی عن المنکر طالبان گرفتار و جهت تحقیق به زندان  انداخته شد. 

ملا عبدالرسول رئیس دعوت و ازله  منکرات  ریاست عمومی امربالمعروف و نهی عن المنکر شخصآ از کدبانو استاد سحر بازجویی کرد. 

از تصادف روزگار هم سحر و هم محمد گل  یاملارسول   در اول ماه جدی سال  ۱۳۴۰  خورشیدی به در دونقطه چداگانه به دنیا آمده بودند، یکی در  استان یا گوشته خوست  ودیگری در سرک دوم شاه شهید شهر کابل  از لحاظ چهره و شمایل ۹۰ در صد شبیه و همگون بودند.

ملا رسول با دیدن قیافه جذاب کدبانو استاد سحر که ایدون به سن شصت وسه  سالگی گام می گذاشت شکفت زده شده بود ، به زبان پشتو از کدبانو سحر در مورد زندگی و کارکرد هایش پرسید. بانو سحر به زبان فارسی به او پاسخ داد. ملا رسول پرسید: 

ولی پارسی خبری کوی ، پشتو دی زده ندی ( یعنی چرا پارسی پاسخ می دهی ، پشتو یاد نداری ) و کدبانو سحر ، سکوت کرد، با نکه می توانست به پشتو پاسخ بدهد ، لج کرد و گفت:مه پشتو یاد ندارم ، شما چرا پارسی گپ نمی زنید.

ملا رسول هم که زبان پارسی را بهتر از پشتو می دانست ، با همان دندگی و لجاجت پاسخ داد. 

پشتو ژبه  خو زمونژ ملی ژبه ده ، پارسی ژبه خو د ایرانیانو ژبه ده .

این لجاجت و خیره سری در دو سوی دو سیمای همگون ادامه داشت . هیچکدام نمی خواست به دیگری تسلیم شود. 

بانو سحر در حالی که بسیار عصبانی شده بود ، به ملا رسول گفت: هیچ میدانی که نام زبان ما پارسی است ، زبان مولانا ، زبان فردوسی ، زبان خوشحال خان ختک که در اشعار فارسی اش ، کوهی تخلص می کرد ، زبان اشرف خان هجری که گفته است :

طبعیت من ندارد میل به گفتار افغانی ، تا اشعار زبان فرسی بر خاطر می رسد.   او نیز عاشق زبان پارسی بود ، نمی دانم که شما شاید پاکستانی باشید ، که پارسی بلد نیستید، زبان پارسی زبان پشتون ها ، تاجیک ها ، هزاره ها ، ازبیک ها ودیگر شهروندان افغانستان است ، به روایت اسناد پژوهشگران ۷۵ در صد نفوس کشور به زبان پارسی سخن می زنند و ۲۵ در صد باقی مانده نیز پارسی بلد اند. 

بدون شک شما افغانستانی نیستید.

ملا رسول با شنیدن سخنان کدبانو استاد سحر ، عصبانی تر شد و دانست که با یک آدم عادی روبرو نیست ، طرف یک دانشمند است . یک دانشمند پای پخته و پای برجاه!

ملا رسول عصبانی شد و سیلی محکمی  به سوی روی سحر حواله کرد ، سحر که در جوانی ورزش های دفاع خودی را بلد بود ، در هوا دانست که رسول پایش را از گلیمش فراتر می نهد  ، با سرعت سرش را پایین کرد و سیلی  ملا رسول در هوا خالی رفت .

محمدگل یا ملا رسول شگفت زده تر شد و خودش را تحقیر شده پنداشت ، اینبار  چیغ زد ، تو دختر سگ کراته باز هم هستی ، حالی مه نشانت میتم که با کی طرف هستی؟ این واژه ها را به زبان پارسی گفت ، به پارسی سلیس و روان گویش کابلی 

این را گفت واز پشت میز برخاست و به سوی سحر رفت . 

سحر نیز با دیدن این حالت روانی محمد گل پنداشت که طرف دست به اقدام های وحشتناک تری خواهد زد. 

برایش گفت: از جایت شور نخوری ، تو اجازه نداری که بالای یک خانم آنهم یک استاد دانشگاه  دستت را بالا کنی ! اگر کوچکترین بی ادبی کنی ، من به ملا هیبت الله شکایت خواهم کرد. 

ملا رسول دور خورد و دست انداخت تا از موی های سحر بگیرد، سحر سرش را عقب کشید و با لگد به جای حساس او زد  و خودش را به انسوی میز تحقیق کشانید. 

در این هنگام ملا رسول در حالی که ازدرد به خور می پیچید ، ایستاد و نگاهی پرمعنی داری به سحر که از لحاظ قد و قیافه شبیه او بود ، انداخت و گفت : تو کابلی کگ مره کتی لگد زدی ؟ حالی نشانت می تم که یک نان چند فطیر است .

سحر به خاطر اینکه توجه او  را به چیزی دیگری جلب کند ، گفت : کابلی گک ؟، لهجه تو هم کابلی است ، پیداست با انکه زبان پارسی را خوب بلد هستی پرده سیاه تعصب در برابر چشمانت خانه کرده و پارسی  را که شاید زبان مادری ات باشد ، با تعصب کور کورانه زبان بیگانه می خوانی .

ودر همین فرصت تلاش می کرد تا از دست بدست شدن با محمد گل جلوگیری کند . 

گاهی اینطرف میز و گاهی آن طرف میز  پناه می برد و محمد گل نیز می خواست تا او را گرفتار و لت وکوب نماید.

محمد گل چوکی را برداشت تا به سر سحر بزند ، سحر با دیدن این وضع امادگی گرفت هنگامی که چوکی را خواست تا به سرش بزند ، سحر به زمین نشست و به سرعت زیر میز  پنهان شد، چوکی در دیوار خود و پارچه، پارچه شد.

سحر چیغ زد ، کمک ! کمک! بیاید که این رییس تان دیوانه شده است .

محمد گل به این مهارت سحر شگفت زده شد و از سربازانش کمک خواست .

دو نفر سرباز طالب که دهن دروازه او پهره می دادند، داخل شدند ، محمد گل به زبان پشتو به هردویش گفت : که این زن را بگیرید .

سربازان که طالبان عادی بودند ودست زدن به زنان را گناه می پنداشتند. حیرت زده ایستاده شدند ، 

رئیس محمد گل خان گفت: ونیسی دغه پایشه  ته ووهی مرداری کی ! 

سربازان  سوی یکدیگر نگریستند و گفتند : رئیس صاحب دا خو حرام ده ! 

محمد گل خان متوجه شد که اوهو ! چه اشتباه بزرگی دهن دروازه دو طالب نادان و لوده را ایستاده کرده است . 

از خیر مساله گذشت و دستور داد تا دوزن طالب که او را گرفتار  و آورده بودند ، دوباره بیایند و او را دست بند یا اولچک بزنند. 

و سحر را  اولچک کردند و در زیر زمینی ساختمان در تاریکی خانه بدون خوره و آب انداختند. 

در نتیجه ازدواج سحر با دکتر  احمدی سالها گذشت و صاحب فرزندی نمی شدند ، در فرجام پس از تداوی در امریکا  سحر باردار شد و درست  درسال ۲۰۱۹  خداوند انها را یک دختر داد و نام او را  گهر گذاشتند ، گهر سه ساله بود که پدرش با تازش انتحاری به شهادت رسید و ایدون پنجساله شده بود ، خوب وبد روزگار را می دانست ودر خانه با مادرش تنها زندگی می کرد.

پدر ومادر سحر با استفاده از یک چانس به امریکا پناهنده شده بودند و یک برادر و خواهر او در آلمان زندگی می کردند و سحر در کابل با دخترش گُهر  زندگی می کرد  و تصمیم گرفته بود ، تا که زنده است درس و تعلیم بدهد  گهر و شاگردانش را تنها نگذارد. 

سحر را در زیر زمینی  اداره امر بالمعروف و نهی عن المنکر سه روز بدون آب ونان و اجازه رفتن به تشناب ،  زندانی کردند ، هر قدر چیغ می زد که به لحاظ خدا طفل پنجساله من در خانه تنها است ، شاید از گرسنگی بمیرد ، کمک کنید ، کسی به داد او نمی رسید. 

پس از سه روز در حالی که نفس در رمق سحر نمانده بود ، محمد گل با یک درجن چوب  آمد  وبا دو دست ، تا که توانست سحر را  که دستانش در اولچک یا دست بند بسته بود لت و کوب و سپس به زور  به او تجاوز کرد و دو باره او را در زیر زمین انداخت ، سحر تمام شب وروز چیغ می زد  که طفل  پنج ساله ام در خانه تنها است ، کسی را ندارد ، از برای خدا کمک کنید ، مرا رها کنید طفلم را با خود بیاورم که از گرسنگی نمرد. مگر کسی حرف او را نمی شنید.

سحر با لباس های پاره ، پاره ، نیمه جان  وزخمی در زیر زمینی افتاده بود.

گهر که دید مادرش نیامده شب را درترس و لرز و گریان سپری کرد . فردا نیز ترس و گریه و گرسنگی او را بی حالتر ساخته بود . 

در یخچال ، نان و مقدار پنیر و گوشتی که بود با گذاشتن چوکی در زیر پا گرفت وخورد ، انها نیز خلاص شده بودند. 

از ترس از خانه نمی برآمد.

هوای کابل سرد و طوفانی بود ، باد زوزه کنان می وزید، دانه های برف بدون توجه به ملیون ها گرسنه و بی خانه و بازمانده در سر وروی شهریان کابل می بارید. 

دم دروازه های نانوایی ها هزار ها گرسنه و گدا به خاطر یک لقمه نان ایستاده بودند ، تا کدام آدمی با خیری چیزی برای انها بدهد، گرانی ، تهیدستی و فقر در کوچه وگذر های شهر کابل حاکمیت می کرد. 

گهر پس از سه روز دیگرطاقت نیاورد ، مجبور شد از خانه برآید و سوی نانوایی که همیشه مادرش از آنجا نان می خرید رفت ، دم دروازه نانوایی  بیروبار و ازدحام بود ، مردم در قطار به خاطر خرید نان و گدا ها  به خاطر یک لقمه نان خیراتی ایستاده بودند ، همسن وسال  گهر ده ها دختر پشت هم به خاطر گدایی در هوای سرد بدون کفش و پاپوش صف ساخته بودند، گهر دل به دریازد و در قطار گدا ها ایستاد. پولی  و نقدینه ای برای خرید نان  نداشت، گرسنگی او را از پای انداخته و  بی حال ساخته بود ، هوش و گوشش به سوی مادرش بود ، نمی دانست که چرا یکی و یکبار او را رها کرد و رفت ،  مادرش تیلفونش را نیز با خودش برده بود. 

گُهر در قطار ایستاد ، مانند دیگر گدا ها صدا می کرد ، به لحاظ خدا یک توته نان بتین که از گرسنگی  می مرم ، کسی به داد او نمی رسید.

سردی هوا تهی دستی و فقر  احساس و عواطف  کابلیان را نیز سرد ساخته بود ، کابلی که شهر مهر و عاطفه بود به شهر بی مهران و کوردلان مبدل  گردیده بود.

هوای کابل مانند دولتمداران  حاکم  به سرعت تاریک وسیاه شد. برف با همان شدت می بارید.

گهر هنوز هم در صف گدایان نشسته بود و هرکسی که نانی می خرید، برایش می گفت ! کاکا جان ! یک لقمه نان خو مره بتین که از گرسنگی می مرم ، مادرم سه شب و سه روز است  که خانه نامده ! 

نه تنها گهر که د یگر کودکان و گدا ها نیز مانند او از گرسنگی ناله می کردند و یک توته نان خیرات می خواستند. 

شب تاریک تر از همیشه شد، برف سنگینی در سر وروی کابل باریده بود. گهر از سردی هوا و از گرسنگی پا هایش کرخت شده بود ، شیمه راه رفتن  نداشت .

 نانوا یی بسته شد و شاگردان و کارگران نانوایی برخی به خانه های شان و برخی دیگر در داخل نانوایی به استراحت خسپیدند.

کُهر در حالی که توان راه رفتن رانداشت ، نا امید به سوی خانه روان شد ، به امید اینکه مادرش شاید برگشته باشد و برای او مانند همیشه نان و میوه و خوراکه آورده باشد.

 تنهایی ، تاریکی شب ، گرسنگی  بی حالی در خرگاه خیال و در وجودش رخنه کرده بودند، دهن دروازه توان داخل شدن به خانه را نداشت .  از همان دهن دروازه خانه چیغ زد ، مادر ! مادر ! ، مادر جان ! ، آوازش در میان تاریکی شب ودر میان برف سنگین غرق شد . ترسید بود ، نمی خواست  دوباره خانه برود. دهن دروازه خانه منتظر مادرش ماند ، شاید که مادر و یا همسایه ها آواز او را بشنوند و به کمک او بیایند. مگر تاریکی شب و سردی هوا همه چیز را سرد و کرخت ساخته بودند.

شب سال نو عیسوی که در اروپا کودکان شیرنی وگوشت می خورند در کابل  همسال آنها از گرسنگی می میرند.

فردا همینکه  نور محمد خان مامور اجراییه ریاست تعلیم وتربیه شهر کابل می خواست به سوی کار برود ، دید که دروازه خانه استاد سحر باز ودخترکش دهن دروازه بی رمق افتیده است. بالای سرش ایستاده شد و گفت : جان کاکا ! گُهر جان ! 

مگر از گُهر هیچ واکنشی پدیدار نشد، دستش را در دست گُهر گذاشت ،متوجه شد، که سرد و کرخت است ، در گلو ورویش دست زد ،   پیکر او  را بی رمق و مانند یک توته یخ   یافت. 

به سوی خانه  برگشت ، خانم و دختر وپسرش را صدا کرد ، گفت : بیاین که دختر استاد سحر دهن دروازه خانه مرده افتاده است .

همسایه ها یکی پی دیگری برآمدند و همه متآثر شدند ،یگی پرسید که مادرش کجاست ؟

هیچ کسی پاسخ نداشت ، خانه استاد سحر را گشتند. دروازه یخچال باز ، خانه سرد و کرخت شده بود . 

شاکردان و  استادان دانشگاه کابل  از جریان آگاه شدند ، دم خانه استاد سحر صدها دانشجو و استاد  دانشگاه کابل  قطار  ایستادند ، خبر به پولیس و مسولان شهر کابل رسید . 

 استادان دانشگاه کابل  و،شاگردان دانشکده ادبیات دختر وپسر  همه  نزد فرمانده طالبان رفتند و در مورد استاد سحر طالب معلومات شدند. پولیس در اغاز اظهار بی خبری کرد و پس از جستجوی تیلفونی به آنها گفت که نامبرده توسط ریاست امر بالمعروف و نهی عن المنکر طالبان شهر کابل گرفتار شده است و آنجا تحت تحقیق قرار دارد. 

استادان وشاگردان مرد وزن به ریاست امر بالمعروف ونهی عن المنکر طالبان رفتند. 

رئیس عمومی امر بالمعروف . جریان دوسیه استاد سحر را خواست . دوسیه ای وجود نداشت و تحقیقی انجام نشده بود ،

ملا رسول یا محمد گل خان رئیس  دعوت وازله  منکرات ریاست عمومی امر بالمعروف ونهی عن المنکر به منظور کاری عازم ولایت پکتیا شده بود ، پس از آن که رئیس عمومی جریان دوسیه سحر را خواست ودوسیه ای وجود نداشت ، با محمد گل خان تیلفونی صحبت کرد و جریان فوت دختر او را و اینکه استادان و شاگردان زیاد جمع شده اند ، در مورد رهایی استاد سحر  مشوره او را گرفت . 

با آنکه محمد گل خان مخالفت جدی کرد و گفت که این زن جاسوس ایران و یک زن  فاسدوبد اخلاق است و بالفعل گرفتار شده است ، چون زنانی که او را گرفتار کرده بودند، چنین شهادتی ندادند، رئیس عمومی مجبور شد ، دستور رهایی او را بدهد  بشرطی که یک تعهد خط بدهد ، که در آینده از خانه بدون اجازه امر بالمعروف و نهی عن المنکر بیرون نشود. 

استاد سحر توان نوشتن و گپ زدن را نداشت ، دستور دادند ، تا او را به شفاخانه بفرستند .

استاد سحر را درموتر مخصوص تحت الحفظ به شفاخانه بردند، بعد از آنکه زخم های او را دوا زدند و سیرم دادند از بیهوشی نجات یافت . همینکه خبر شد که گُهر جان یگانه دختر او یگانه یار و یگانه محرم راز او از گرسنگی و خنک مرده است، دوباره از هوش رفت ودر حالت بیهوشی سه شب سه روز دیگر قرار گرفت ، در فرجام به هوش آمد  و  بعد از آنکه به ریاست دعوت وازله  منکرات ریاست عمومی امر بالمعروف و نهی عن المنکرتعهد خط داد ، ومتعهد گشت  که به کسی چیزی نمی گوید ، رهایش کردند. 

 استاد سحر پس از چهل روز غم واندوه وجنایتی که   به خاطر تاجیک وفارسی زبان بودن با او انجام شده بود ، در پی انتقام برآمد ، بهر شکلی که بود تفنگچه ای خرید ، در زیر زمینی یا زیر خانه، خانه خود تمرین کرد تا نشان او خطا نرود. 

درخواست ترتیب داد ودر آن نوشت که چون محرم شرعی ندارد به او اجازه بدهند تا هفته دو بار جهت خرید مواد طرف نیاز از خانه بیرون شود. 

درخواستش را به زبان فارسی نوشت و به سربازان دهن دروازه ریاست دعوت وازله منکرات  ریاست عمومی امر بالمعروف ونهی عن المنکر طالبان ارایه کرد ، سرباز مؤظف گفت : که به زبان پشتو بنویسد ، به زبان فارسی اجازه نیست . استاد سحر در حالی که تمام بدنش را زیر چادری و دلاق پنهان کرده بود ، دهن دروازه ریاست منتظر برآمدن    محمد گل  خان یا ملارسول  ، همینکه  از دفتر برآمد سحربا تفنگچه اش   سر ملارسول یا همان محمد گل خان را  نشانه گرفت و هر هفت مرمی را در سر وروی او  انداخت کرد. 

محمد گل جابجا  کشته شد ، سربازان با ماشیندار های  شان از دو طرف نزدیک به شصت مرمی را بالای استاد سحر انداخت کردند ، که از اثر آن نه تنها استاد سحر بلکه دو سه نفر عابر و عارض بدبخت دیگر نیز کشته وزخمی گردیدند.

پایان 

تاریخ  یکم ماه جنوری سال ۲۰۲۵ ترسایی برابر به ۱۱ جدی سال ۱۴۰۳ خورشیدی 

دکتر حمیدالله مفید