سرد و گرم
محمد عثمان نجیب
روزگار را سرودی نیست
آغاز و پایان
انتظار را طلوعی نیست
آفتاب و ماهتاب
خدا را روایات شروعی نیست
خواب در کمین
و خسته حالی هم گام اوست
دوست ما را
تاب شنوایی قصه یی حزین نیست
هاتفی گر
روایت کند غوغای خاموش مرا
عزیز ترین ما را
توان شنوایی غم باره گی نیست
کدام است
راه پایایی بی دغدغه ی حضور
در جهان فانی که
باوری بهر فردایش بودنی نیست
بر خیز که جهان
جان حسرت به عشق داد و بمرد
چو دید که یارای توان اش بالاتر
از تو نیست.