سقراط، تیشهزنی به ریشهی دانایی

دیدگاهی از مکتب دینی-فلسفی من بیش از این نه میدانم.
در بیانیههای نخستین مکتب، گفته بودیم که یکی از کارهای در دست انجام برای مکتب، نقد دیدگاههای فلاسفهی پیشین در برخی موارد ویژه است. این نگاه، هرگز از حرمت به آنها نه میکاهد و آنان و دانش شان را احترام و ستایش میکند. یکی دگر از راهکارهای مکتب، مندرج در مانیفست مکتب، اهمیتدهی به دانشِ دانشمندان قرون وسطاست. و حتا پیشا رنسانس هر کی و هرکارهیی که در دانشپژوهی بوده، از اولویتهای مکتب است تا پاسدار زحماتش باشد. چون بشر قرن بیست و بیست و یک و حتا عقبروی دوباره کنیم، قرن ۱۹، وامدار و منتدار دانش آن زمان است. این دانش هر چه و در هر رشته که بوده. از دانش تجربی و کسب تا دانش آموزشی و آموختاندنی، همه. ازسازهسازیهای اعجوبهیی و اهورایی تا دانشنامههای، دانش آموزی فلاسفه. از چنگ و گریز فلسفه با دین و دینفروشان بیدین در کلیساها و معابد که دومی آنقدر رایج نه بود. از تفتیش عقاید تا سوزاندن و به دار آویختن دانشمندان تا حکمروایی کمتر دانایان و بیشتر نادان ها بالای بشریت.
دانش در دورانهای پیشین!
مکتب بر این باور است که اگر دانش قرون وسطایی نه بود، فلاسفه و آکادمیهای پسا گذار از سایهروشنِ دلگیر به روشنایی دلپذیر ممکن نه بود. بحث شکافتن دادههای مثبت قرون وسطایی، با همه انحطاط و انجماد و شکنجه و غل و زنجیر ببند و بزن و حکومت با ظلمت کن را در این واکاوی ویژه مجالی نیست که با دریافت زمان، به آن پرداخته خواهد شد.
کنون به بهانهی نقد دیدگاه سقراط که گفت میدانم که نه میدانم، به پیشینهی ظهور فلسفه میپردازیم:
ظهور فلسفه:
مکتب لازم نه میداند، واکاوی بیشتری برای دریافت تاریخ ظهور فلسفه داشته باشد، چون منابع فراوان دانشگاهی و دانشپژوهی در اینباره وجود دارند و کنون که هوش مصنوعی همه را در خود دارد.
همهی علوم پژوهشی در بارهی فلسفه ظهور آن را پنج تا شش قرن پیشا میلاد مسیح میدانند و ظهور آن را بدیلی برای اندیشههای اساطیری. سقراط یکی از پیشگامان اندیشهی فلسفهآوری بوده است. دوران باستان، یونان باستان و روم و بیشتر شمال ایتالیا را خاستگاه فلسفه میدانند.
با ظهور اسلام، فلسفه وارد بخش نوین از ساختار و ارایهی گفتار شده و انحصار به آن پایان یافت. ارچند پایه و اساس فلسفهی سازهی هوش بشر، برمیگردد بر دورانی که گفتیم و برگردان دیدگاههای فلسفی فلاسفهی یونان باستان به زبان عربی، بنمایهی شکلگیری فلسفه در جهان اسلام گردید، مگر این دانش به سرعت زیاد در میان دانشمندان اسلامی رشد کرد. اگر فلاسفهی مسلمان این وام را از غیرمسلمانان گرفتند، به زودی آن را چنان رشد و تکامل دادند که دگر بدون دیدگاه آنان، فلسفه معنایی نه دارد. ملاصدرا در کتاب مفاتیحالغیب خود پیرامون این موضوع تفصیل زیادی داده. گذار فلاسفهی اسلامی در جهان آن زمان شان به دریافت دادههای فلسفهی غرب، کار ساده و اجتماعپذیر نه بود. چون مثلاً خود نام فلسفه یک بارمعنایی منفی در میان مسلمانان عام تلقین میشد. گاهی حتا برخی حکمای اسلام هم به آن مخالفت میکردند تا حمایت مردم را با خود داشته باشند.
آنگونه که در مانیفست مکتب هم تذکر یافته، مکتب، فلسفه را علم نه میداند، مگر پسا کشف یک ایده یا یک اندیشهی جدید و قابل بحث. مثلاً مکتب دینی- فلسفی من بیش از این نه میدانم، پیشا ظهورش در قرن حاضر، نه علم بود، نه منبع علمی و نه هم وجود داشت. زمانی که ایدهی ساختار آن شکل گرفت، کنون به سوی علمی شدن ره میبرد، گرچه هنوز کودک نوپایی است.
چرا سقراط قابل نقد محترمانه است؟
اگر جهان دانش و فلسفهی انسانی را صدپارچه کنیم، ۹۹ پارچهی ساخت آن سقراط است و یک پارچهی ساخت آن، شاگردانش و فلاسفهیی پسا خودش.
گرچه این مقایسهی درصدی بالا، نوعی خوشگفتاری محترمانه نسبت به سقراط است، مگر ویژهگی سقراط در آن است که خودش از خودش چیزی نه گفته و هر کسی هر چیزی از وی گفته مانند افلاطون، از شاگردان وی بوده یا به گونهیی وی را میشناخته. غرب سقراط را نخستین فیلسوف میشناسد. آنچه اندیشمندی والای او را ثابت میکند، ایجاد تَوَهُم و هراس در دربارهای قدرتی سنتی و مذهبی زمانش بوده، غالباً هم حسادتهای مخنثانی به نام دانشمند، مگر حقهبازان دربار. به هر رو کنون که قرنها پسا اعدام وی بانوشانیدن جام زهر، سخن میگوییم، توانایی رد گفتار افلاطون، نسبت به استادش را هم نه داریم. بحث این است که چرا سقراط از خود آثارِ مکتوب بهجا نهماند؟ اگر ما روایات شاگردان وی را رد کنیم، از روی چی مکتب و دیدگاههای سقراط را بشناسیم و با کدام استدلال باید به نقد همه دیدگاههای وی برویم؟ پس بهتر همان است تا متکی بر گفتار افلاطون که از زبان استاد خود یادآوری کرده، دیدگاه سقراط را در دو بخش بازبینی کنیم:
بخش نخست :
انتقال گفتههای راستی سقراط توسط اقلاطون.
آنچه به نام سقراط تا امروز توسط افلاطون به خوردِجهانِ دانش داده شده، گرچه اختلاف تاییدی داشته باشد، مگر یک راه برای راستیآزمایی تطبیقی میانه وجود دارد که نکات ریز و کلان آنچه توسط افلاطون از نام استادش بروز یافته، با نقل قولهای دگر همعصران و شاگردان سقراط کنار هم ردیف و مراجع دارای امکانات بلند دانشپژوهی آنها رصد کنند.
بخش دوم:
رواداری گفتار خود افلاطون برای استادش یا به نام استادش.
مهم این است که گروهی از دانشگاهیان و دانشوران همینزمانهی که ما در آن حیات داریم، رضاکارانه با حمایت یونسکو یا مراجع آکادمیک جهانی بر تطبیق آثار بهجا مانده از خود افلاطون با روایاتی که از استادش کرده، در یک آوردگاهِ آزمون دو دیدگاهی « سقراط-افلاطون » را راستیسنجی کنند.
چرا که ایجابات دانشنوین همین راستیسنجیها برای درک بیشتر از دانش قرون وسطایی است. وقتی ما در جهان خردورزی و اندیشهی امروز پیوسته از فلاسفه نام میبریم، معلوم است که این پیجوتاب دانشی، تا ابد برای بشر باقیست. پس هیچگاهی برای هیچکاری در دانشگستری و گشودن لایههای پنهان یا مرموز یا مکتوم دانش از هر دانشمندی، دیر نیست.
مکتب با این طرح خود تصمیم نهدارد، کارکرد افلاطون در انتقال کلی یا بخشی از دانش استادش و یا ارزش والای جایگاه خودش در شکلگیری فلسفه را زیر پرسش ببرد و این کار نه در صلاحیت مکتب است و نه در اخلاق مکتب. مگر راستیآزمایی دانشی، کاریست فرخنده.
اگر افلاطون سخنان استادش را، امانت منتقل کرده باشد و یا اگر برخی سخنان خود را به نام استادش منتشر کرده باشد، در هر دو حالت وی پاسدار احترام به استاد خودش بوده است. اگر چه در مورد دوم اغراق خواهد بود که بگوییم افلاطون کمیهای دانش خود را زیرنام استادش پنهان میکرد. چون داشتههای امروز. جهان دانش از آن زمان، نشان میدهد که افلاطون، کمی در کارش نه داشت. اگر کامل نه بود، ناکامل که هرگز نه بود. چون هیچ انسانی کامل صد درصد نیست. اگر فرضیههای منفیانگاری را دور کرده و قبول کنیم که افلاطون همه سخنان استادش را تاجایی که دانسته و به خاطر داشته، روایت کرده است، پرسش دگری مطرح میشود که:
چرا افلاطون از استادش روایتی نه دارد که دلیل نه نوشتن داشتههای دانشی سقراط توسط خود سقراط چی بوده؟ اگر پرسشی از سقراط نه کرده، در جریان دانشاندوزی که درک کرده بوده چه مانعی، بازدارندهی نوشتهی اندیشهی سقراط توسط خودش شده است؟
سخن مشهور منتسب به سقراط از روایت افلاطون، بیشترین محور بحثهاست.
من میدانم که نه میدانم.
از تواضع معرفتی سقراط در این بحث میگذریم و خوانش تاریخ زندهگی او برای ما میرساند که چه نگاهی نسبت نفرت از خودبزرگبینی داشته است.
چرایی نقد مکتب بر سقراط:
هیچکسی در جایگاه هیچکسی، غیر از خودِ همان کس، قرار گرفته نه میتواند تا داشتههای پنهان مغز کسی دگری را بخواند. به ویژه در زمانی که سقراط و شاگردانش میزیستند و امکانات همه چیز، همان داشتههای ابتدایی زمان شان بود. مگر وقتی روایتی از سوی کسی به نام کسی، آن هم از افاطون در مورد سقراط باشد، سخن دو فلاسفه نه میتواند، اثرگذاری نه داشته باشد.
اگر سقراط تا دانسته بود که نه میداند. در این مورد هیچ شک و گمانی نیست. مگر پرسش این است که سقراط از کجا دانست و چطور دانست که نه میدانست. در اینجا، سقراط، پشت پایی زده حتا به دانش خودش و همهی داشن بشر زمان خودش.
انسان از بحر کمال در یک نقطه میرسد، نه از کوه جمال. کمال فلاسفه و دانشمندان همان دانش شان است.
این گفته اگر از سقراط بوده یا خود افلاطون، کنون به نام سقراط است و تشکر از افلاطون که در هر دو حالت آن را روایت کرده. از خودش را به نام استادش و یا از استادش را به نام استادش.
حالا که نه سقراط است و نه افلاطون، چی کسی این معما را حل کند؟ معمایی که قرنها منتقل و تا امروز رسید، مگر همه کس آن را روایت کرد و پیشینه اش را نه پرسید و نه شکافت.
چهگونه ممکن است، دانشی داشته باشی که ترا به جایی برساند تا بدانی که نه میدانی و بعد گذشتهی دانش و دانایی و آگاهی خودت را نادیدهگیری و یکسره خودت را نادان معرفی کنی؟ این که تواضع معرفتی نه شد. این که پا گذاری روی دانشی است که داشتی و ترا به این نتیجه رساند.
مکتب ما به این باور است که اگر این گفته از سقراط هم باشد، نادرست است و لگدی بر پیکر دانش و اگر از خود افلاطون هم باشد و به نام استادش کرده باشد.
ما در بعدها از فلاسفهی اسلامی داریم که مثلاً پورسینا گفت:
(…تا بدان جا رسید دانش من که بدانم همی که نادانم…)
در اینجا اصالت دانش تا رسیدن به مرز درک نادانی حفظ و گفته شده و منطقی هم است. دانش پورسینا تا آنجا رسید که دانست، نادان است. این هم دانش است و هم تواضع دانایی و معرفتی.
پورسینا دانایی را نه تنها رد نه کرده که به قول فروتنانهی خودش، نادان است.
ما در بخش های بعدی این موضوع را دنبال میکنیم. انشاءالله.
محمدعثمان نجیب
نمایندهی مکتب
دنبالهدارد..