بهار و قصهء غمگین پرستو….!
داکترعارف پژمان
بهار می رسد، ای شاخهء تکیده بیا
بهار می رسد، ای اشک ناچکیده، بیا
مرا به شط شباویز غم، رها کردی
سپید جامهء من، همـــــــــــــرهء سپیده، بیا
از آن وداع ،که تاریخِ تیــره روزی بود :
نه دل شـــــــکفته، نه آغوشم آرمیده، بیا
ترانه سازِ خزانم ، ز برگ و بار مپرس
هزار خار به مژگان من خلــــــیده، بیا
زدست زهد فروشان، چه می کشم، بنگر
به پای بی هنران قامتــــــــم خمیده، بیا!
بیا که قصهء غمــــــگین این پرستو را
نه آدمی نه پری، دیــــــــده یا شنیده، بیا !