در جستجوی ارس
از دفتر مجازی یاد بود جانباختگان و قربانیان راه آزادی و برابری
در اعماق این دهلیزها اما، زندگی درخت تنومند کهنی شده بود که اگر شاخههایی را از دست میداد، شاخههای دیگری از آن جوانه میزد و خاک، این شاهد و نگهبان هستی، درخت پا برجا را در آغوش گرفته بود تا آن روز زیبای فراموش نشدنی فرا رسید و همه ما را به نور آزادی سپرد. مست و بیقرار در طول و عرض آن نور خیره کننده راه می رفتیم. باورمان نمیشد که ایستادگی مان به ثمر نشسته است
سالها طول کشید تا از آن دالان های تنگ و نمور بیرون آمدیم. دالانهایی که هر گوشهاش سازی می زد. یک جای آن آغل اسب های شاه عباس بود و پنج نفری باید به طور کتابی در آن می خوابیدیم. ارس یکی از هم بندیها برای روحیه دادن به ساسان، زندانی بسیار جوان، افساری خیالی به چوب کنار آخوری که هنوز دست نخورده باقی مانده بود، می بست، سوار میشد و یورغه میرفت و با گفتن « هی هی » سعی میکرد چهار نعل بتازد و به ساسان میگفت : « بپر بالا، زود باش » و ساسان را مجبور میکرد بلند شود و پشت سر او راه برود.
گوشه دیگر ساختمان قرنطینه بود، دالان درازی بود غم انگیز و در عین حال تعجب آور. یک نفر هم به زمین و زمان فحش میداد، یکی لباس هایش را در آورده بود و فقط با یک شورت کهنه قهوه ای رنگ روی زمین چمباتمه زده بود و علایم چاقو های روی بدنش را نشان میداد. آن جایش را به هر چه پاسبان بود حواله می کرد و هنوز فحاشی اش تمام نشده نگهبانها سر میرسیدند او را می بردند و یکساعت بعد با بدنی کبود به داخل قرنطینه پرتش می کردند. او هم پس از اندکی مکث و نثار بارانی از فحش به هرچه پلیس بود با سوزن و نخی که معلوم نبود از کجا آورده، به دوختن زیر پوش و شورت پاره پاره اش مشغول می شد. سپس زیر چشمی به اطراف نگاه میکرد تا طعمه ی مناسبی پیدا کند و بعد روز از نو روزی از نو، سریع به سمت طعمه می رفت، ابتدا روی زر ورقی که از پته ی لیف شرتش در آورده بود، کمی هروئین می ریخت با کبریتی که باز هم مشخص نبود از کجا آورده است یک خط میرفت تا سر حال شود و به تبلیغ و کاسبی خود در آن دالان کم نور ادامه دهد. کم کم با بوهای مختلفی آشنا می شدیم، بوهای عجیب و غریب و تهوع آور.
قرنطینه که دالانی سی چهل متری با عرضی حدود چهار متر بود فقط یک در خروجی داشت و در انتهایش مغازه ای برای فروش کالاهایی که مقامات زندان اجازه داده بودند. چاره ای نداشتیم جز اینکه برای گذراندن ساعات بلاتکلیفی، میان جمعیتی که در هم می لولیدند قدم بزنیم بدون اینکه پای کسی را زیر بگیریم یا با کسی برخورد داشته باشیم. بوی هروئین و حشیش دیوانه کننده بود. انگار به دنیای زیر زمینی ای وارد شده ایم که راه خروجی بر آن متصور نیست و زندانیان ساکن آن بیقرار و خسته خروج از آنجا دقیقه شماری می کردند.
سعی کردم با گوش کردن به صحبت های برخی از آنها اندکی با سرنوشت آنها آشنا شوم. پشت سرم یک نفر برای گذران وقت تمام شعرهایی که از بر داشت را بلند بلند میخواند و با دستهایش توی هوا شعرها را ردیف میکرد و مثل آدمی که برای رفع رودل بخواهد به زور روغن کرچک بخورد، هر لحظه زمان را با فشار به خود و با جمع آوری تمام نیرو پشت سر می گذاشت. یک نفر هم در خواب به علت نرسیدن هروئین به بدنش یک ریز و در فواصل سه چهار ثانیه لگد می پراند و خواب را از اطرافیان خود می ربود.
از در و دیوار قرنطینه شپش و ساس به مقاصد معینی در حرکت بودند و هروئین فروش همه سوراخهای خالی دیوار را از بسته های کوچک هروئین پر کرده بود و فقط او بود که میدانست هر بسته را مشخصاً کجا جا داده است. به موقع تک تک آنها را در میآورد و می فروخت. از آنسوی دیوار معتادی با صدای دو رگه آواز گلپایگانی را تقلید میکرد و هروئین فروش میفهمید زمان مناسب رد کردن بسته ها از زیر پنجره سیاه و گرد آلود فرا رسیده است و وقتی همان معتاد آواز ایرج را سر میداد معنیاش این بود که او ضاع خطرناک است و فروش هروئین متوقف می شد.
آجرهای این دالان اثیری را از نکبت و توطئه ساخته بودند و لابلای آنها را با قطر ضخیمی از سرکوب و ترور پرکرده بودند. موسیقی همیشه جاری این راهرو فریاد و زوزه ی نگهبانانی بود که دستور داشتند حتی خواب شب را از چشم ما بربایند و در این کار نهایت دقت و خوش خدمتی را از خود نشان میدادند.
در اعماق این دهلیزها اما، زندگی درخت تنومند کهنی شده بود که اگر شاخههایی را از دست میداد، شاخههای دیگری از آن جوانه میزد و خاک، این شاهد و نگهبان هستی، درخت پا برجا را در آغوش گرفته بود تا آن روز زیبای فراموش نشدنی فرا رسید و همه ما را به نور آزادی سپرد.
مست و بیقرار در طول و عرض آن نور خیره کننده راه می رفتیم. باورمان نمیشد که ایستادگی مان به ثمر نشسته است.
کم کم شکوفه های درختان سرک میکشیدند و عطری ملایم در نور آفتاب بجا می گذاشتند. گلها را می بوئیدیم و می بوسیدیم و مدتی در دست هامان میگرفتیم تا وجود آنها و زنده بودن خود را حس کنیم. احساس میکردیم قاصدکهای سبک بالی هستیم که بر بالهای نور و زیبایی آن باغ بزرگ که گویی اکنون همه ی درهایش را به سمت نور گرمابخش آفتاب گشوده است، در پروازیم.
نخستین کاری که میخواستم هرچه زود تر انجام دهم دیدن دوست دبستانیم، ارس، بود. اما پیش از اینکه از جا بر خیزم خبر رسید که یکی از همان درختهای پر شکوفه ی زیبا را داروغه ها به زمین انداخته اند. صدای افتادن آنرا همه شنیده بودند. صدای غریبی بود که مرا از جا بلند کرد. شتابان لباس پوشیدم و بیرون رفتم. پیش خود گفتم اول باید ارس را پیدا کنم و خبر را به او بدهم. فکر کردم ارس هم باید در یکی از باغ های بزرگی که میشناختیم در گشت و گذار باشد. میدانستم که از آن باغ بزرگ با انواع میوهها خوشش می آمد. از بزرگترین باغها شروع کردم. وارد که شدم دیدم گرد و غبار سنگینی همه جا را فراگرفته است.
بیاختیار به دنبال درختهای زیبای گیلاس و زرد آلو گشتم و مثل قدیمها ارس را فریاد زدم. آن روزها قرار ما همین باغ بزرگ بود که همه ی میوههای جهان را میتوانستیم در آن پیدا کنیم. ولی نه از ارس خبری بود نه از آن درختهای رویایی. خود را شتابان به پای یکی از دیوارها رساندم ، پشت به دیوار دادم و از خود پرسیدم
« دو باره زمستان شد؟ دوباره شب بهار را بلعید؟ بعد با ناباوری بخود جواب دادم : « این همه نور برات کافی نیست؟ » کمی مکث کردم و دنبال در باغ گشتم. دری در کار نبود. روبروی باغ نهری بزرگ جاری بود. آنسوی نهر ارس را دیدم که لبخند زنان و باعجله می رود. با خوشحالی گفتم:
« ارس چطوری ؟ خیلی وقته ترا ندیدم، انگار عمری گذشته، دلم خیلی برات تنگ شده. »
جوابی نداد. فقط لبخندی تلخ و مبهم صورتش را پوشانده بود. آن سوی نهر به موازات او به راه افتادم. ارس وارد خیابان پهن و شلوغی شد. دیگر نتوانستم او را ببینم. دور زدم تا راهی به آنسوی نهر پیدا کنم. ممکن نبود. در خیابان های شهر می دویدم. از دور صدای اذان و هلهله می آمد. این طرف هنوز چند باغ بود. از دری وارد شدم. دهقانی میان سال، گرد آلود و خسته مشغول نماز خواندن بود. به اطراف باغ نگاه کردم. نور خیره کننده خورشید با گرد و خاکی که دهقان نماز خوان به راه انداخته بود، در کشاکش بود. در وسط باغ فقط درخت زردآلو، گیلاس، سیب و شلیل پر از شکوفه بود که همه را بریده بودند، تنه ها یک طرف و سرها طرف دیگر.
از باغ اول گذشتم، وارد باغ دوم شدم، یکی از دیوار های آن خراب شده بود، گرد سنگین آهسته آهسته فرو می نشست. دو نفر که ظاهراً پدر و پسر بودند تند و باعجله درختهای باغ را می بریدند و روی زمین پرت می کردند. با عجله گفتم : « چرا درختها را می برید؟ هیچ کس به حرفم گوش نمی داد. اصلا انگار نمی شنیدند.
وارد باغ سوم شدم. این باغ فقط دو دیوار داشت. درخت ها همه درهم ریخته، به زمین فرو رفته و له شده بودند. انگار گله فیلی از روی آنها گذشته بود. به سرعت از آنجا دور شدم. به باغ چهارم و پنجم رفتم. دیگر هیچ جا درختی دیده نمی شد.
شتابان رفتم تا به میدان بزرگی رسیدم. فولکس واگنی آنجا پارک شده بود. با دقت نگاه کردم دیدم یک نفر داخل آن نشسته است، ارس بود. گفتم: چی شده، ارس؟ چرا پریشونی؟ کجا میخوای بری؟
در ماشین را باز کردم و کنار دستش نشستم. ارس ساکت بود. ماشین را روشن کرد و در خیابان فرعی شهر شروع به راندن کرد. چند لحظه نگذشته بود که ماشین پیکانی پشت سرما راه افتاد. از خود پرسیدم:
« چرا ارس حرف نمی زنه ؟ »
نه، او ارس همیشگی نبود، همان ارس با نشاط، خندان، همیشه امیدوار. یاد یکی از آن شب های جمعه ای افتادم که دور هم جمع می شدیم، بحث می کردیم، گپ می زدیم و شاه توت می خوردیم. دو کیلو شاه توت خریده بودم، تمیز شسته بودم و توی چند بشقاب رنگارنگ ریخته بودم. آنروز ارس بمن گفته بود : « بشقاب از این بهتر نداشتی؟ و زده بود زیر خنده. من هم به او گفته بودم « البته که دارم.» بعد بلند شده بودم و توی آپارتمانی که شش نفری زندگی می کردیم چهار بشقاب چینی بکدست پیدا کرده بودم و توت ها را توی آنها تقسیم کرده بودم.
سحر، همسر ارس، همیشه دوست میداشت توت ها را من تقسیم کنم، چون ارس هر وقت مسئول تقسیم توت بود، پیمانه آخر را برای خود برمیداشت و می زد زیر خنده و اگر سحر اعتراض می کرد با کف دستش می زد روی گرده اش. دستش مثل بشقابی آهنی سنگین بود و سحر حسابی دردش می آمد و دوست نمی داشت سر خوراکی با ارس شوخی کند. کار ساده ای نبود. ارس بشقاب ها را که دیده بود گفته بود : « آهان، این شد یه چیزی. همه چیز سر همین چار روز زندگیه، نمی خوایم ریاضت بکشیم یا مرتاض بازی در بیاریم. »
از برخورد او با مسائل لذت می بردم. سرزنده بود و پر حرارت. از همه حرکاتش احساس جوانه می زد.
اما آن روز قضیه کاملا متفاوت بود. ارس به راندن ادامه داد. انگار نه هدفی در پیش داشت و نه تغییر جهتی. حدود یک ساعتی که گذشت متوجه شدم که ماشین پیکان همچنان ماشین ارس را تعقیب می کند. ساعتی بعد به مرکز شهر رسیدیم. آنجا دو موتور سوار هم پشت سر ماشین پیکان به راه افتادند. با دقت به موتور سواران نگاه کردم. هر دو را شناختم، عمو و پسر عمویم بودند! بعد به ارس گفتم:« رنگشونم پریده، نگهدار ببینم. همه چیز مشکوک به نظر می رسه. »
دوباره با ناباوری به عمو و پسر عمویم نگاه کردم. تردیدی نداشتم که درست می بینم.
سگرمه های ارس توی هم رفت. نزدیک کوچه ای از سرعت ماشین کاست و بداخل کوچه رفت. بعد ماشین را نگهداشت، در ماشین را باز کردم. ارس بیرون رفت و بعد دیگر او را ندیدم.
شروع کردم به سمت باغی دویدن، در را هل دادم . در باز شد. پیکان و موتور سواران در وسط باغ منتظرم بودند. نسیم ملایمی می وزید و برگ های زیبا و درخشان درختان بر زمین خفته را نوازش میداد. بر گشتم و از دیوار کوتاه باغ بالا رفتم. بیرون ماشینی شبیه ماشین ارس را دیدم. بسرعت به سمت آن رفتم. بلند گویی روی ماشین نصب شده بود و یک نفر داشت از پشت آن اذان می گفت.
از خیابان عبور کردم و از موتور سواران فاصله گرفتم. پیش خود گفتم نباید منتظر بمانم. راننده پیکان و موتور سواران رنگ پریده نزدیک می شدند. توی دستایشان اره های بزرگ برق می زد، اره های مدرن. به باغ ها که می رسیدند همه ی درختان میوه را می بریدند و بر زمین می انداختند. با خود گفتم اگر دیر بجنبم هیچ درختی باقی نمی ماند تا خود را زیر آن پنهان کنم و دمی از هوای تازه و بوی عطر آن لذت ببرم. با جنگل هم زیاد فاصله هست.
از دیوار خانه ای که در آن درخت کبوده ی بزرگی بود بالا رفتم. پشت خانه باغ بزرگی بود. با خود فکر کردم که اگر پیش از رسیدن موتور سوارها از خانه عبور کنم و خود را به باغ برسانم شاید بهتر باشد. فرجه ای برای فکر کردن! از بالای درخت کبوده خود را روی درخت سپیداری در آن باغ انداختم. نفسی تازه کردم و سعی کردم پس از این پرش که تقریبا سینه و سر و شانه ام را به درد آورده بود به وضعیت نسبتا عادی برگردم. از هر سو صدای اذان می آمد و صدای بوق موتور سوارها !
این آخرین باغی بود که می دیدم. صورت خسته ام را توی شاخ و برگ درخت زرد آلوئی فرو بردم، بوی شکوفه ها را تا اعماق وجودم فرستادم و بعد گفتم: « حیف که ارس را گم کردم. حیف! شاید هم باغ بزرگتری را پیدا کرده باشد. اصلا شاید رسیده باشد به جنگل!» بعد تکیه دادم به دیوار باغ. فکر کردم که نباید نا امید بود. باید تلاش کرد. شاید دوباره او را ببینم و با هم راه بهتری را برای حفظ خود پیدا کنیم. حالا که در باغ ام و باغ هنوز درخت دارد و کسی هم نتوانسته است آنها را اره کند، بهتر است کمی دنبال ارس بگردم، شاید او هم به این باغ آمده باشد. لابلای درختها را با دقت نگاه کردم. از ارس خبری نبود. همه جا ساکت بود. فکر عمو و پسرش و انگیزه بریدن درخت های پر شکوفه و تماشای آنچه بر زمین می اندازند و نابود می کنند رهایم نمی کرد. شاید هم اشتباه دیده باشم. ولی نه خودشان بودند. نگاه عمو را خوب می شناختم و ریش جو گندمی اش را و جای برجسته مهر روی پیشانیش، همه را خوب به یاد داشتم و چند ساعت پیش که مثل جغد به داخل ماشین ارس سرک کشید تا ما را شناسایی کند.
از باغ بیرون رفتم. باید یا باغ بزرگتری پیدا کنم یا خودم را تا هوا تاریک نشده به جنگل برسانم. داشتم از خیابان میگذشتم که دیدم عمو و پسر عمو از رو برو می آیند. پسر عمو دست برد زیر کمر بندش که چیزی بیرون بیاورد و عمو با دست به او اشاره کرد و از مقابلم گذشتند.
نفس عمیقی کشیدم. شش هفت مغازه را پشت سر گذاشتم و به چهار راهی رسیدم بسیار شلوغ و پر رفت و آمد. در میان جمعیت ارس را دیدم که روی موتور سیکلتی غول پیکر نشسته و منتظر است. پرسیدم : « ارس این جا چکار می کنی؟ مگر نمیدانی که ….» بعد با دقت بیشتری که نگاه کردم دیدم ارس نبود، اما قد و هیکل همان بود، لبخند همان و دستهای درشت و گوشتالو، حتی لباس هایش هم شبیه لباس ارس بود. اما صورتش ریش داشت!
جوانی که روی موتور نشسته بود با انگشت به من اشاره کرد که سوار موتور شوم. تازه می فهمیدم چه خبر است. خود را به ندیدن زدم . روبرو ماشین پیکانی پارک شده بود. خود را به آن رساندم و بدون اینکه به صاحب ماشین فکر کنم، دستم را دراز کردم که ببینم در آن باز می شود یا نه که چیزی به یکی از انگشتانم دستم اصابت کرد. بی توجه به دردی که سر تا پایم را لرزاند گیره در را فشار دادم . در باز شد. پشت فرمان نشستم و به سرعت از محل دور شدم.
چادر سیاه و سردی بر دیوارهای شهر میخ کوبی شده بود، گفتی شهر در عزای خورشیدی است که دیگر نمی خواهد طلوع کند یا نمی گذارند چهره بر آورد. در این سیاهی ی عزا گونه آدمهای ریشو با قباهای بلند و جوانهای کت و شلوار پوشیده، اما ژولیده و اخمو مشغول نماز خواندن بودند. گله به گله در گوشه های شهر دیگ های بزرگ بار گذاشته بودند و گرسنگانی مفلوک و پریشان با بشقاب های روحی پشت سرهم تا چشم کار میکرد صف کشیده بودند.
ده کیلومتری که از تهران خارج شدم، نفسی تازه کردم. با خود گفتم این ماشین کدام فلک زده بد شانسی بود که برداشتم آنهم با این نتیجه پوچ و بیهوده. در آینه که نگاه کردم دیدم یکی از موتور سوارها دست تکان میدهد. او مرا یاد ماشین و صدای چیزی که به انگشتم اصابت کرد، انداخت. به انگشت دستم نگاه کردم، آهسته آهسته از آن خون می چکید. دوباره در آینه نگاه کردم و بدون توجه به اشاره موتور سوار به راندن ادامه دادم . به این نتیجه رسیده بودم که ایستادن یعنی مرگ. نباید ایستاد و به هیچ چیز هم نباید اعتماد کرد. بار دیگر پس از چند کیلومتر راندن در آینه نگاه کردم. این بار چندین موتور سوار ریشو دست تکان میدادند، پی در پی بوق می زدند و با دست علامت ایست میدادند.
به خود گفتم برای چه باسیتم؟ حالا که در دسترس آنها نیستم بهتر است که به سمت جنگل برانم. اما یادم آمد که چند هفته پیش خودم از راه جنگل گذشته بودم. همه جا را یخ و برف زیر سلطه خود گرفته بود. انگار تک تک درخت های جنگل را تا گلو زیر برف کرده بودند. به خود گفتم « مگر تو خودت به ارس نگفته بودی جنگل نرو، فایده ندارد چون آنجا هم سپیده دم را به صلابه کشیده اند و بر قامت زیبای خورشید جامه عزا پوشانده اند. مگر نه آنست که خورشید در عزای درختان پر شکوفه ی در زمین خفته، رنگ کفن به چهره کشیده است. تازه چه کسی حرف ترا باور می کند آنهم بعد از آن زمستان طولانی و بهار زیبایی که چند صباحی دامن معطر بر باغ و جنگل گسترده بود و آدم ها دل نمی کندند از آن بیرون بیایند، چون شکوفه ها به بارننشته همیشه زمستان از راه می رسید و همه رویاهای بهاری را به کابوس تبدیل می کرد.
نه این راه جنگل نیست. جنگل که باشد دیگر نه موتور سوارها می توانند ترا ببینند نه عمو و پسر عمو. منظورم همان عمو و پسر عمویی که در زمستان گذشته وقتی تازه آمده بودی آنقدر ترا می بوسیدند و حتی می خواستند دست هایت را ببوسند که تو نمی گذاشتی و آنها از ذوق دیدن دوباره تو پس از سالها دوری گریه می کردند!
و حالا دیگر بیهوده است، نه ماشینی که میرانم معلوم است مال کیست و نه راهی که میروم مشخص است که به جنگل میرسد یا نه. تازه من که خودم وضعیت یخ بندان را میدانستم و اینکه خیلی ها داشتند این فصل یخبندان را طولانی تر می کردند. اصلا داشتند توی ساختمانهای بزرگ یخ چال های جدید می ساختند!
با ماشین به جاده ای فرعی وارد شدم . می خواستم هر طور شده بدست موتور سوار ها نیافتم. ماشین را کنار باغی پارک کردم و از دیوار کوتاه آن بالا رفتم. آنسوی، دشتی لخت و عریان، چنان خشک که گفتی گردی به خشکی گوگرد از آن به هوا بلند می شد. روبرویم تا چشم کار می کرد نماز خوان و موذن پشت سرهم نشسته بودند. از لابلای آنها گرد بر می خواست. بعد از دعا همه از جا بلند شدند و شروع کردند به عربده کشیدن. یک نفر در جلو بلند بلند می گفت: « الله اکبر، خمینی رهبر! » و بقییه آنرا تکرار می کردند.
به اطراف نگاه کردم. دیوارها همه ناپدید شده بود. تا چشم کار می کرد گرد بود و خاک و سرزمینی بی حاصل و سوخته و دستهایی که می جنبیدند و جمله واحدی را تکرار می کردند. به دستها که نگاه کردم، دیدم توی هر دستی یک سر بریده بود و از ته دستها خون می چکید. سرها را با شوق و شعف و هم زمان به این سو و آن سو تکان میدادند. نزدیک تر رفتم و به سر اول نگاه کردم، بعد به کسی که آنرا می جنباند خیره شدم. او را شناختم، پسر عمویم بود. بعد دوباره به سر نگاه کردم، سر ارس بود! بعد به سر دوم و سوم همه را شناختم. ناگهان چیزی در و جودم آتش گرفت. تمام نیرویم را جمع کردم و فریاد زدم « قاتل ها ! جنایت کاران » و بعد پشت به آنها سعی کردم با دریای خونی که هر لحظه گسترش پیدا می کرد فاصله بگیرم! برای رفتن به سوی افقی که باید ساخته شود!
حبیب ریاحی