ترانۀ دل
رسول پویان
نه شوق وصل و غم انتظار می ماند
نه نـاز گل نـه نیـاز هــزار می مـاند
نه وعـده های خیالی کند دلی شـادان
نه سوز و درد دل بی قرار می ماند
نه عطر شـبنم گلزار در سحرگاهان
نه مـوج گـریـۀ شبهای تار می ماند
نه رنگ زرد رخ عاشـقانه در پاییز
نه شـور و خـندۀ بـاغ انـار می ماند
نه قهرسردزمستان و گرمی سوزان
نه اعـتـدال خـزان و بهــار می ماند
نه افتخار به اجـداد و دودمان اصیل
نه زور طایفه و قوم و تبار می ماند
نه تاج برسرجمشید و کی و اسکندر
نه شـأن و دبـدبـۀ شـهـریار می ماند
نه نازوعشوه وجوروجفای سنگدلان
نه صبرعاشق وقول وقرار می ماند
نه تاک خـانـه و گلـدان پر گل منزل
نه لاله دردل دشت و مزار می ماند
نه تکیه برسرچوکی و منصب عالی
نه با کـسی طمع کار و بار می ماند
نه رنـد پـاک دلـی بـا شــراب آلـوده
نه زهد زاهد شب زنده دار می ماند
نه جوش مستی وآزادگی و بی باکی
نه پارسایی و شـرم و وقار می ماند
نه کام خشک صحاری درتموزداغ
نه مـوج زمـزمــۀ آبـشــار می مـاند
دوروزعمر دیگربا شتاب می گذرد
فـقــط تـرانــۀ دل یـادگار می مـانـد
23/6/2014