گِل برای درمسال
نویسنده: جمعه خان صوفی
برگردان و تلخیص: محمد قاسم آسمایی
40
پیوست با گذشته
*3*
روابط من نتنها با ولی خان عادی بود بلکه او علاقمند بود تا اطاقی را در جوار اطاق خویش در اختیارم قرار دهد تا همه کارهای وی را پیش ببرم و بیوگرافی او را بنویسم. اما من متکفل فامیل بودم و برای کرایه منزل و خوراک و لباس پول نداشتم و مهمانی در ولی باغ دردم را دوا نمیکرد. لذا از ولی باغ دلسرد شدم، حزب را مدتها قابل ترک کرده بودم وخواستم ارزش مستقل و آزاد پیدا نمایم. اما با جیب حالی هیچ چیز نمیتوان کرد؛ با وجود اینهمه روابط خویشرا با ولی خان حفظ نمودم.
مهاجرت به لندن و رفت وآمد
*1*
تمام راه ها بر رویم مسدود شده بود. هیچکس دست کمک برایم دراز نمیکرد. آن رهبرانی که ما همیشه سرودهای آن ها را زمزمه کرده بودیم با رسیدن به قدرت مغرور شده بودند. در مورد شخصیت اجمل، کسی که من جوانی خودرا با او سپری کرده بودم، جداگانه خواهم نوشت. هرگاه بنویسم که اولین وآخرین عمل ندامت آمیز سراسر زندگی من، آشنایی و دوستی با او بود، مبالغه آمیز نخواهد بود. جناح چپ، بدور افراسیاب جمع شده بود و ضروریات او را مرفوع میساخت.
بدبختی من این بود که بعد از آمدنم از کابل، اقارب، دوستان و رفقای سیاسی همه فکر میکردند که چون با مقامات بالایی دولت ها از داودخان تا داکتر نجیب، آشنا و مورد مهربانی آنها قرار داشتم و برعلاوه خسرم بعد از نجیب فرد دوم و در حزب و حکومت صاحب صلاحیت بود؛ پس با پول هنگفتی آمده ام وبرعلاوه تبلیغ شماری درمورد اینکه کابل برای رهبران و شخصیت های سیاسی پول زیادی داده است که واقعیت هم داشت؛ پس چگونه میتواند صوفی از آن لک بخشی ها محروم شده باشد؟ پس این تصور که باید من نیز در بین دالر، طلا و نقره غرق باشم، نزد آنها قوی میشد.
بدبختی دیگر من این بود که روابط حکومتهای افغانستان اکثراً با ملکان بزرگ، سردارها وخانها بود و بعد از سرنگونی حکومت نجیب، دوستان وعزیزان واقارب که به پیشاور می آمدند توقع داشتند که من مهماندار آنها باشم وبرای آنها نان ومحل اقامت تدارک ببینم. آنها نمیدانستند که باید نزد کسانی بروند که بانکها، خانه ها و جیب ها را پر کرده اند.
لذا من مأیوس و ناامید در دسمبر 1994 به انگلستان رفتم. من بر اساس دعوتنامه انجمن بین المللی پشتون که رئیس آن نواز بنگش، داماد افضل بنگش بود، ویزۀ برتانیه را گرفتم و به برمنگهم رفتم. بعد از مدتی به اداره مهاجرت و ملیت وزارت داخله مراجعه و به حیث افغان درخواست پناهندگی دادم. بعد از چندروزی برایم کرایه خانه و مصرف خرچ و خوراک حواله شد. در شش ماه اول حق کار را نداشتم و کار سیاه را نیز کرده نمیتوانستم تا برای خانه پول بفرستم.
در سپتمبر 1996 واقعۀ قتل داکتر نجیب بسیار دردناک بود؛ ما پولی جمع آوری نمودیم تا محفل فاتحه خوانی مرحومی را در مسجد بزرگ ریجنت پارک دایر نماییم اما اجازه داده نشد وسپس خواستیم این محفل را در مسجد هیرو دایر نماییم که با مخالفت مسئولین مسجد مواجه شدیم. سرانجام در یکی از سالون های یونیورستی لندن جمع شدیم و چند بیانیه ایراد شد. خلص مراسم فاتحه خوانی داکتر صاحب به یک افتضاح تبدیل شد وطور شاید مطابق اصول اسلامی بجا نگردید.
باوجود برخورد نامناسب ولی خان، بی بی و حزب با من، تلاش داشتم تا روابط را با آنها قطع ننمایم به همین خاطر زمانی که ولی خان می آمد من در میدان هوایی هیترو به پیشوازش میرفتم.
زمانی که غنی خان فوت کرد؛ من در لندن بودم. لایق صاحب از جرمنی برایم تلفون کرد که به لندن می آید. در این وقت ولی خان نیز در لندن بود وبا سلیمان لایق یکجا نزدش بخاطر فاتحه رفتیم. زمانی که ولی خان در شفاخانه داخل بستر بود به عیادتش میرفتم و تا سال 2000 با آنها رابطه داشتم اما هر قدر که مهاجرت طولانی میشد، به همان اندازه آزردگی ام از رهبران بیشتر میگردید و مخصوصاً بی حرمتی اعظم در مقابلم قابل فراموشی نبود. با وجود این همه، در اخبارهای لندن جنگ و نیوز، من مطالبی را نشر کردم که در آن بر معترضین ولی خان انتقاد صورت گرفته بود.
من در مرحلۀ نامساعدی از سن و سال به لندن رفتم، بهترین وقت برای رفتن به آنجا جوانی است که شخص تحصیل کند و چیزی را فراگیرد و یا هم پول کمایی کند. هرگاه در این مرحلۀ سنی، شخص با فامیل یکجا باشد و از غم آنها خلاص، نیز غنیمت است. من اجازۀ خواستن فامیل را نداشتم زیرا فاقد پناهندگی کامل بودم.
دوری از وطن وفقر، مصیبتی بزرگ است و برعلاوه که این احساس نیز با آن همراه باشد که تمام عمر را همانند اینکه گِل برای درمسال انتقال داده و هیچکس نیز ارزش برای آن قایل نباشد؛ توأم گردد. مدتی در دکانی سامان الکترونیک کار سیاه کردم و صاحب آن با درک مجبوریت من، پولهایم را تادیه نکرد.
در سال 1998 ویزه سه ساله برایم داده شد. من دوباره پاکستان رفتم و باردیگر اجمل صاحب باغ های سبز را برایم وعده داد، اما بازهم مورد چپاول قرار گرفتم.
باردیگر باز گشتم وخواستم چند کمپیوتر را تهیه تا در داخل افغانستان در زمینه آموزش فعالیت نمایم. برای اینکار انجو NGO را در پاکستان ایجاد و خواستم جواز آنرا بنام خود راجستر نمایم، اما بیروی انتلجنس (IB ) آی اس آی وسپیشل برانچ پولیس برایم اجازه نداد. و یک افسر آی اس آی نوشته بود که صوفی ضد دولت وضد پاکستان است و تجربه اداره انجو را ندارد، لذا اجازه برایش داده نشود. در این وقت رشید وزیری هم با من بود که دشنام های را به آدرس نجیب و خاد گفت. من پرسیدم وزیری صاحب چرا؟ گفت: آنها همه میگفتند که تو وابسته به آی اس آی هستی و حال آی اس آی برایت اجازه کار معمولی را نمیدهد. من برایش گفتم خوب شد که خودت به چشم خود دیدی و به گوشت شنیدی. اما وزیری صاحب خودش نیز برعلیه من چنین تبلیغات میکرد.
*3 *
زمانی که از لندن آمدم تلاش نمودم تا با ولی خان ببینم، احتمالاً سال 1999 بود که به ولی باغ رفتم. اما در آنجا با من چنان برخورد صورت گرفت که گویا شخصی ناشناسی آمده و میخواهد وقت خان را ضایع سازد و یا تقاضای کاری دارد. برایم گفته شد که بابا خوابیده و بی بی هم بیکار نیست. من پشتون یوسفزی هستم و عقده ام بیشتر شد، اما باوجود آن مخالفت خودرا ابراز نکردم، تا اینکه در ماه جون سال 2000 من در اخبار انگلیسی زبان نیوز در مورد پول پاچاخان در بانکهای افغانستان و اینکه پاچا خان همیشه تأکید میکرد که این پول مربوط پشتون ترست است، مطلبی را نوشتم و سوال نمودم که آن پول چه شد؟ و آن ترست چه شد؟. چرا طبق وصیت پاچاخان عمل نگردید؟ بعد از این در مناسبات من با خان ها وقفه آمد و مخالفت علنی گردید وگپ ازگپ تیر شد.
مطلبی را باید در مورد اجمل نیز تذکر دهم؛ متأسفانه به گفته کابلی ها وی “پیش پای بین” باقیمانده بود. زمانی که از کابل برگشتیم، وی بزودی عضو اسامبله مرکزی شد و شش سال رهبری حزب را عهده دار بود. طی این مدت دوبار، حزب با مسلم لیگ نوازشریف در حکومت سهیم بود و در هردو مرتبه در حکومت صوبه تقریباً دست بالا داشت و در دور آخر برعلاوۀ رهبری حزب، سناتور هم بود. بار اول به همراهی اجمل به کابل و بار دیگر در زمان اقتدار و بیوفایی وی به انگلستان مهاجر شدم.
باری اجمل ختک احتمالاً در معیت نواز شریف به لندن آمده بود، دوست مشترک ما نجیم بیگ چغتایی حین دیدار با وی در مورد من گفته بود که صوفی نیز اینجا است. اجمل پرسیده بود اینجا چه میکند؟ او برایش گفته بود که شخص غریب است و دولت کابل نیز پاشیده است و در اثر بی لطفی شما مجبور است نفقۀ اولاد را پیدا نماید. اجمل بعوض ابراز همدردی با من گفته بود که برادرش معاون کمشنر است و صاحب مقام.
ادامه دارد