چند قطعه شعر انتخابی از مرحوم محمد ابراهیم کوهی لشکری
ع. بصیر دهزاد
15 جون در هالند روز پدر است. من هم به مانند دیگر پدران ، که سه فرزند دلبندم در آغاز صبح دل و روان مرا با تبسم و با تبریکی روز پدر گرم و شاد ساختند، یکبار در رویا هایم ضمن اینکه بزرگ شدن سه فرزند عزیز م را از تولد تا اکنون که هر سه شان دیگر از دوره کودکی و نوجوانی گذشته اند، به تجسم گرفتم ، ولی برای من هنوز همان سه کودک شیرین و دلبند اند. و اما خودم هم خواستم در رویای خود برای یک لحظه کودکی باشم و در جستجوی مهر پدرم باشم که دیگر از آن محروم شده ام، خواستم احساس کنم و برایش بگویم که من هم که از داشتن یک پدر مهربان که با طینت پاک ،با اعتقاد بی آلایش دینی ، عاطفه انسانی و احساس وطنپرستی زنده گی نمود و چهل سال تمام خدمتگار معارف بود، چگونه شایسته تقدیر و موجب غرور برای من نباشد . این پدر بزرگوارم همه رنجهای بیکران مردم مظلوم را که در آتش جنگ میسوختند و میساختند در تار ها و پود وجودش احساس میکرد و همین آتش دلخانه را در اشعارش انعکاس میداد.
اکنون تحفه بیشتر از این ندارم که روح این پدر گرامی ام را در این روز پدر یکبار دیگر شاد بخواهم و برایش جایگاه ابدی در بهشت برین استدعا نمایم.
با تقدیم چهار قطعه شهر پدر مرحومم که در وصف وطن و انزجار از بیداد جنگ در سالهای 1367-1369 سروده شده است ، شما خواننده گرامی را دعای صحت مندی و طول عمر برای پدران که در قید حیات اند و در اتحاف دعا به روح همه پدران ما که به ابدیت پیوسته اند ،شریک میسازم.
صدای صلح
خدا کند که بهار آید و خزان نشود
فسرده این گل و گلزار و بوستان نشود
جهان شود همه گلزار و عند لیبان شاد
ز هجر داغ دل زار عاشقان نشود
بود نشاط و خوشی و سرور در همه جا
بچشم هیچکس یک اشک غم روان نشود
گل مراد شگوفد به گلشن میهن
شگفته ماند و او پر پر از خزان نشود
شکسته پنجهً بیداد و دست گلچین باد
خراب خانه آمال بلبلان نشود
دگر فضای خوش صلح صاف و روشن باد
زنام جنگ دگر یاد در زبان نشود
اگر فضای مکدر در این وطن نبود
زشام تیره سیه روز دوستان نشود
به آسمان وطن آفتاب آزادی
همیشه روشن و در ابر غم نهان نشود
درخت صلح کشد شاخ و سخت ز ریشه بود
به لرزه از اثر شورش زمان نشود
نهال صلح برومند و پر ثمر گردد
دچار آفت و آسیب بی امان نشود
همیشه گلشن آمال ما بود شاداب
خراب و خسته و پامال و پر زیان نشود
دگر به تیر جفا قلب مادری ندرد
دگر به داغ بشر زار و ناتوان نشود
دگر ز یاد غم نوجوان فرزندش
قد چو تیر پدر هیچگه کمان نشود
زغم حزین و سیه پوش مادری نشود
بدرد بی پدری زار طفلکان نشود
دگر منافع این ملت ستم دیده
دچار خشم تب آلود دشمنان نشود
دگر زفقر و مرض رنگ بینوای وطن
زدرد و فاقه ، بمانند زغفران نشود
دگر صدای یتیمی و بیوهً زاری
بلند بهر تقاضای آب و نان نشود
نوید میرسد از دل بگوش من ” کوهی”
که هیچکس دگر از درد در فغان نشود
وطن
وطن با دشت دامانت بنازم
به صحرا و بیابانت بنازم
بکوه و دره ها و آب صافت
غریو آبشارانت بنازم
به وادیهای مقبول و قشنگت
بگلزار و گلستانت بنازم
به دریا و به نهر و جویبارت
به آب چشمه سارانت بنازم
بسنگ و ریگ و هر ذرهٌ خاکت
بکوه و کوتل و کانت بنازم
بآن رنگ کبود آسمانت
بخورشید درخشانت بنازم
به کهسار بلند و پر ز برفت
به پرواز عقابانت بنازم
به هر سنگیکه بالایش نشسته
صدای نای چوپانت بنازم
برای پاکسازی از کثافات
به سیلاب و بطوفانت بنازم
به مردان دلیرو سلحشور ت
به آن شمشیر عریانت بنازم
به شب ها چلچراغ اخترانت
بماه پرتو افشانت بنازم
به کیف شام و فیض بامدادت
به انوار زر افشانت بنازم
به نام نامی مردان رزمت
به تاریخ درخشانت بنازم
به دانش آوران نامدارت
به فرهنگ و بعرفانت بنازم
به بوریحان و بهزاد و سنایی
به جامی عبدالرحمانت بنازم
جلال الدین و رازی ابن سینا
جمال الدین افغانت بنازم
به شهر و روستا و قریه هایت
به آباد و به ویرانت بنازم
بکابل زادگاه قهرمانان
حماسه آفرینانت بنازم
بروی دشمنان ننگ و ناموس
بشورشها و عصیانت بنازم
به بامین و آثار غریبش
به کاپیسا و پروانت بنازم
بمردان عیور پکتیا نا
به غور و زابلستانت بنازم
به هلمند و فراه و بادغیست
به نیمروز و شبرغانت بنازم
هرات و فاریاب و قندهارت
به ننگرهار و لغمانت بنازم
به پکتیکا وبه لوگر و به وردک
کنرها و سمنگانت بنازم
تخارستان و بلخ و کندز تو
به غزنی و بدخشانت بنازم
به هندو کوه بابا و سیه کوه
سفید کوه و سلیمانت بنازم
به دریای هری رود و فراه رود
به پنج و موج و طوفانت بنازم
به هلمند و به آمو و به کوکچه
بامواج خروشانت بنازم
به مرغاب و علیشنگ و علینگار
به پنجشیر و به واخانت بنازم
به شهر کابل و دریای لوگر
زبالا تا به پایانت بنازم
به هر معدن که در قلب تو باشد
به پیدا و به پنهانت بنازم
به لعل و لاجورد، الماس و یاقوت
بدامان بدخشانت بنازم
به سنگ ریشه و کان زمرد
نمکسار کلفگانت بنازم
برای این وطن عشق تو ” کوهی”
به اشعار پریشانت بنازم
نفرین بجنگ
ای جنگ لعنتی تو چه بیداد میکنی
وحشت بقلب خلق تو ایجاد میکنی
این قتل و غارت و همه ویران گری ز توست
هرجاکه میرسی همه برباد میکنی
در سینه هر دلیکه بامید میطپد
شادش نمیگذاری و ناشاد میکنی
هرجا امید راحت آسودگی بود
آنجا هراس و واهمه بنیاد میکنی
هر جا که آرزوی خوشی و سعادت است
آنجا بنای درد و غم آباد میکنی
نفرین بتو و سایه نحس تو تا ابد
جز مرگ و غم بخلق ، چه امداد میکنی
فرزند را تو از پدر و مادرش جدا
تو والدین فاقد اولاد میکنی
از آتش تو خشک تر از بین میرود
از آتش جفا همه برباد میکنی
از وحشتت امید طرب میرود ز دل
شادی بدل بناله و فریاد میکنی
ای هموطن چرا نکنی صلح و آشتی
تا کی بگفت دشمن شیاد میکنی
ویرانی و کشاکش وغارت همین بس است
تا چند خاک بر سر خود باد میکنی
آخر به کیفر عمل خویش میرسی
آنوقت گفته های مرا یاد میکنی
خاک وطن برای تو مانند مادر است
با مادر وطن زچه بیداد میکنی
جنگ از برای کی و برای چه بیخبر!!
کاهیکه دانه نیست درو و باد میکنی
این خاک چون ودیعه اجداد ما بود
نابود این امانت اجداد میکنی
” کوهی” بگو بجنگ طلب از من این سخن
تا چند درد و فاجعه ایجاد میکنی
ناله
زندگی غم بود ، اکنون مادر غم گشته است
روز شب آبستن اندوه و ماتم گشته است
یک صدای خوش نمی آید نوازشگر بگوش
گوشها کر از صدای راکت و بم گشته است
جای پای راحتی پیدا نگردد در جهان
تنگ از شور و شرر در روی عالم گشته است
زخم دل از بی مبالاتی کنون نا صور شد
خاک نومیدی بروی زخم مرهم گشته است
گشت از بیداد دشمن این وطن چون کربلا
عید و نوروز وطن داران محرم گشته است
ریشه های خود پرستی رفته تا اعماق دل
هر کی قدرت یافت نزد خود مهم تر گشته است
چرس و میخواری و هیروئین همه مود زمان
اختلاس و رشوه یک حق مسلم گشته است
نیست از آیندهً دنیا مطلع هیچکس
با چنین وضعی که دارد سخت مبهم گشته است
حرص و آز هرگز نسازد با قناعت آشتی
حالت دنیا از این رو زار و بر هم گشته است
سست گردیدست از بنیاد تهداب عمل
این بنا را خشت روی آب محکم گشته است
کشمکش ها حالت ما را بسی آشفته ساخت
احتیاج اکنون بامر صلح مبرم گشته است
هرچه می بینم ما وز کینه توزیهای ماست
دشمنی ها روز افزون ، دوستی کم گشته است
جنگ را جز جهل و بدبختی چه دیگر نام داد
با تباهی و فنا و فقر توام گشته است
راست گویم زندگی امروز یک بار غم است
قامت ” کوهی” بزیر بار غم خم گشته است