چند شعر کوتاه از زانا کوردستانی
گاهی اتفاقی
ستارهای
در دفترم چشم باز میکند
ولی،
من هنوز به آفتاب نقش بسته
بر جلد دفترم دلخوشم…
(۲)
همهی چراغها را به شب بده!
تو کفایت میکنی،
این خانه را…
(۳)
غمگینترین کنج جهان شد،
وقتی که تو ترکش کردی…
خانه!
(۴)
نگاهم کن!
حتا کاکتوسها هم
به آفتاب محتاجاند…
(۵)
وقتی که نیستی!
به چه بهانهای
به سر کوچه بیایم؟!
(۶)
اسمت،
مصادف است با بغض!
گلوگیری هنوز…
(۷)
خورشید،
از خانهی ما طلوع میکرد
مادامی که
مادرم،
غروب نکرده بود.
(۸)
دستم را بگیر و
به روشنترین نقطهی جهان ببر،
کنارت!
…
من از ظلمت روزهای بیتو بیزارم.
#زانا_کوردستانی