نامههای دو دوست
بمناسبت «چهلمین» روز درگذشت رفیق نبی عظیمی
ارسالی ق.آسمایی
رفقا تورنجنرال آصف الم و سترجنرال نبی عظیمی دو یار دیرینه و رفقای شفیق و یاران گرمابه و گلستان بوده که اولی بیش از چهار دهه از موضع حقوق و قانون در تأمین حق و عدالت، قلم زده و دیگری در همان برهه در جبههء داغ جنگ و نبرد در دفاع از امنیت جان و مال مردم در موضع قرار داشته و هردو افتخارات بزرگی را آفریده اند.
این دو رفیق ارجمند، طی نامههایی ضمن درد دل و برسی وضع فلاکتبار وطن به بیان دردها، رنجها و مصیبتهای مهاجرت و بیوطنی پرداخته اند که این نامهها قبلاً در کتاب «مناظرهها و محاضرهها در پیرامون اردو و سیاست» اقبال نشر یافته است و خواستم تا از این طریق آنرا باردیگر همگانی سازم.
روح رفیق عظیمی شاد باد و رفیق الم دیرسال زنده باشند.
***
نامهء تورن جنرال محمد آصف الم عنوانی ستر جنرال محمد نبی عظیمی
«شب یلدا که شاعران گاهی آنرا به زلفان مشکفام دلبران تشبیه میکنند، چادر سیاهش را بر کوی و برزن گسترده و همه چیز در سیاهی و تاریکی مخوف و سنگین فرو رفته بود. سکوت عمیق و مرگباری بیداد میکرد. جنگل اطراف دهکده در این تاریکی انبوه و وحشتزا مینمود و به هیولایی هممانند بود که گویی دهن باز کرده و دار و ندار دهکده را میبلعد، گاهگاهی تندبادی زوزه کشان بر در و دیوار منازل میکوبید و این سکوت اندوهبار را میشکست. صدای غرش رعد و باران، آواز مهیب، گنگ و هولناکی را بوجود میآورد که دل و روان آدمی را میآزرد.
یکی از اعضای فامیلم، فلم مستند ویدیویی را در تلویزیون به نمایش گذاشته بود که رنجهای بیکران و مصیبتبار سرزمین بخون نشستهء ما را منعکس میساخت. بلی! حلق آویزکردنها، گردن بریدنها، دست و پا قطع کردنها را، غمها و غصههای مادران فرزند مرده را، ندبه و زاریهای دختران یخن دریده و هستی به باد رفته را، اطفال یتیمی به آه و اشك نشسته را، از در و دیوار منزل ماتم میبارید و همه کس میگریست و چنان تصور میشد که در آن شب زندگی از رونق می افتد.
قصهای فلم ناتمام ماند چون که غمها و غصههای مردم ما را تا هنوز پایانی نیست و من با حالت افسرده و روان خسته که از وحشت و دهشت شوکه شده بودم، با کشیدن بار اندوه بیوطنی به بستر رفتم ولی ساعتها خواب به چشمانم راه نیافت و یکسره غرق در اندوه و عسرت بودم و پاسی از شب را در مورد بدبختیهای نافرجام و بیانتهای مردمم که بدان گرفتار آمده اند، اندیشیدم. بیاد خطابههای پرطمطراق رهبران آنزمان افتادم که میگفتند: اردوی دو صدهزاری ما برای هر حکومتی که بر اریکه قدرت تکیه زند (مقصد حکومت ائتلافی طرح آنزمان است)، متضمن دفاع از استقلال و حاکمیت ملی و تمامیت ارضی کشور خواهد بود. منحل کردن قوای مسلح از جانب هر حاکمیتی که باشد به معنی از دست دادن استقلال کشور، جفا بر مردم ستم کشیدهای افغانستان و مسلط ساختن وحشت، خودکامگی و قانون جنگل در جامعه خواهد بود و این یك خیانت نابخشودنی است.
فعالیت و مذاکرات بنین سیوان بحيث نماینده سرمنشی ملل متحد با طرفين درگیر و طرح و تائیدهای سایر مقامات بينالمللی نیز که به تائید همین مطلب بود ما را مطمئن میساخت که آب از آب تکان نخواهد خورد و مردم وطن آسیبی نخواهند دید. ولی با دریغ و درد که این سناریوها جامه عمل نپوشید و حاکمیت دولتی و اردوی نیرومند و پرتوان افغانستان بدون علت ناشناختهیی برای ما مضمحل گردید. از حوادث مسموعی عقب پرده که اثرات آن چون خواب آشفتهای در ذهن و روانم باقیمانده بود، جواب سوالهای را که در مغزم نقش بسته بود یافته نتوانستم و بخواب ناآرامی فرو رفتم.
فردا که با تن خسته و بیحال برخاستم، هنوز بخود تکانی نداده بودم که زنگ دروازه بصدا در آمد و پسته رسان بستهای را به تسلیمی گذاشت. بستهای مذکور را که از جانب یکی از دوستانم از انگلستان ارسال گردیده بود بسرعت باز کردم. محتوای آن کتابی بود بنام «اردو و سیاست در سه دههء اخیر افغانستان» که بقلم دوست و رفیق دیرینه ام نبیعظیمی، نگارش یافته بود برق خوشی از چشمانم جهید و علىالفور آنرا به خوانش گرفتم.
مطالعه این اثر مرا در خود مغروق ساخت و هنگام مطالعه، خود و امثال خود را در امواج پرطلاطم حوادث و وقایع گذشته که از جانب نویسنده کتاب به شیوه دلنشینی برشتهای تحریر در آورده شده بود مییافتم.
از مطالعه این اثر ناب احساس سرور آمیخته به غم میکردم و در سطور آن تلخکامیها و شیرینکامیهای گذشته خود را باز مییافتم و در عین زمان پاسخ برخی از سوالاتم را که مربوط به حوادث ۳۰ سال اخیر افغانستان بود، نیز میگرفتم: گذشتهها که با زشتی و زیبایی توام بود در شرایط جلاوطنی برایم گوارا و مقدس است و بخاطر آن و در پیوند با آن گذشتهها زنده استم. گویند از نهروی فقید زمانی پرسیدند که در دشوارترین حالات زندگی یعنی روزهای زندان آثار گرانبها و کم نظیری آفریدی که ترا جاودانه ساخت، و اکنون که بر زروه علیای قدرت جا داری، چرا از ادامهء آن باز ماندی؟ پاسخ داد که در زندان اراده ام محدود و تعلقی چندانی به من نداشت و آینده نیز سیاه، گنگ و در پردهء ابهام پیچانده شده بود از اینرو یگانه کاری که میتوانستم انجام دهم این بود که بگذشته بچسپم و به آن چنگ بزنم. اکنون که میتوانم برای آینده ای وطنم کار و پیکار کنم، چه حاجت به گذشته.
ما نیز که اکنون در شرایط جلاوطنی و محدودیت اراده و تصمیم قرار گرفته و جبر زمان آنرا بر ما تحمیل کرده است، بیشتر به گذشتهها پیوند گرفته و یادآوری از آنرا سودمند میدانیم. من بحيث يك جنرال قوای مسلح افغانستان بخود میبالم که از میان ما، جنرال عظیمی این قدرت کفایت و شایستگی را داشت که در بارهء گذشتههای مشترك مان، یعنی فعالیت اردوی افغانستان قلم بزند و آنرا بحيث يك اثر ناب و جادوانه به مردم پاس شناس، سربلند و آزاد منش افغانستان تقدیم نموده و به قضاوت ایشان بگذارد. کاش سایر سیاستمداران، ادیبان و قلم بدستانی که در گذشتهها بر کرسیهای بلند حزبی و دولتی اخذ موقعیت کرده بودند، جهات سیاسی سقوط حاکمیت حزب ما را بنویسند و از روی حقایق پرده برداشته و بجواب آنهای بپردازند که دانسته و یا نادانسته مسئولیت بسیاری از قضایا را بدوش حزب دموکراتیک خلق افغانستان می اندازند.
چند کلمه در مورد نویسندهای کتاب:
با نبیعظیمی از گذشته دوری شناخت دارم. آنگاهی که در دیوانحرب حکومت عسکری در سال ۱۳5۲ش هر دو بر مسند عدالت تکیه زده بودیم، آشنا شدیم. هر دو جوان بودیم و مستعد به اجرای وظیفهای بهتر. او گاهی یگان شعر نو را زمزمه میکرد و من آنرا تقدیر میکردم و گاهی هم من برایش طنزی میگفتم که هردو میخندیدیم و شوخی میکردیم تا اجرای وظیفه خستگی ببار نیارد. او آرام سخن میگفت و سخنانش بر دل مینشست، حرکاتش حسابی، موثر و موزون بود و از سلامت دانش و منطق برخوردار. چه شبهای دشواری که جهت اجرای بهتر وظیفه بروز روشن رسانیده ایم. آهسته آهسته همدیگر را چنین درك کردیم که در برخورد با قضایا نقاط نظر مشترك داریم و از عين دیدگاه به حل آن میپردازیم و این اتفاقات ما را چنان بهم نزدیك ساخت که سرنوشت خود را مشتركاً در يك وقت با سرنوشت حزب دموکراتیک خلق افغانستان گره زدیم و از آن پس رفاقت و دوستی ما رنگ دیگری بخود گرفت و استواری و پیوند محکمی یافت.
به هر صورت اگر از ارتباط خود با یکدیگر گسسته و در مورد کتاب «اردو و سیاست»…» نظر و عقیده ام را بیان کنم خواهم گفت که: نبیعظیمی در این اثر نابش سوار بر زورقیست که در بین رهروان کاروان هستی بسوی ساحل مراد و نجات خلق عذاب دیدهای کشور ما از قید ستم، در حرکت است. او از محل و موقعیتش ناخدایان – پاروزنان و مسافران زورق را تحت نظر دارد و در مورد هر يك با ژرف نگری و دقت خاصی ابراز نظر کرده است. کار سازنده و خلاق تاریخ سازانش را ارج فراوان گذاشته و استعداد و مهارت هر يك را به ستایش گرفته و اما بر نواقص کار، خودخواهیها، تن پروریها، معاملهگریها، خودغرضیها، نفاق افگنیها و سایر اعمال نادرست و نابجائی که باعث کندی در پیشروی بسوی ساحل آماج مردم شده است، نیز انگشت انتقاد گذاشته است و آنانی را که با قطب نماها و وسایل زنگ زده و از کار افتادهای شان، زورق آمال و اميال تودههای کشور را بسوی توفانها رانده و به صخرههای سخت کوبیده اند، مذمت کرده است.
نویسنده در کتابش اوضاع، شرایط و جوی را که زورق بر امواج پرتلاطم و توفانزای آن در سیر و حرکت بود، نیز بتحليل گرفته و آنرا خوب توضیح کرده است و سرانجام را که بر اوهام و خیالهای واهی خود تکیه زده و با بیمبالاتی، خودخواهی و جاهطلبی کاروان را بگرداب شکست و بیسرنوشتی دچار ساخته اند، برملا ساخته است. او در این اثر حوادث را بسان حمایل زیبنده بر گردن زمان بخوبی طراحی و آراسته است. دانههای حوادث درین حمایل با تردستی و مهارت کامل، چنان با هم ارتباط داده شده اند که ظرافتهای آن از بینش هیچ صاحبنظری پنهان نمیماند. نگارندهای کتاب، بحيث يك جنرال نظامی در میدانهای نبرد بخاطر دفاع از منافع مردمش شمشیر زده است ولی با نوشتن این اثر زیبا و دلنشین به اثبات رسانیده که او نتنها مرد شمشیر، بلکه مرد قلم و نویسندگی نیز هست.
نبیعظیمی مانند نبردهایش در میدان جنگ، در میدان نویسندگی نیز جسورانه، شجاعانه و حتی متهورانه همه چیز را بیپرده و عیان برشته تحریر درآورده و مسئولیت گفتهها و نوشتههایش را بدوش کشیده است.
مسأله مهم دیگری که باید برای آن ارج فراوانی قایل بود، اینست که او با نشر این اثر زیبایش سکوت سنگین چندین ساله را درهم شکسته است. افراد مطلع زیادی در هر دو طرف وجود دارند که رازهای فراوانی را در سینه نهفته دارند و بیان آن عجالتاً برایشان دشوار مینماید و یا اصلاً شجاعت بیان آنرا ندارند ولی مردم کشور و جهان منتظر اند تا طوری که نبیعظیمی با نگارش این کتاب پیش آهنگ گردید و در این مقطعی از تاریخ خود را برجسته ساخت، سایرین نیز دین شانرا نسبت به مردم و وطن اداء نمایند و آنچه از حوادث خونبار کشور میدانند، صادقانه بنویسند.
نگارندهء کتاب اردو و سیاست در این اثر به چیره دستی یك نویسندهای وارد، مطالب را چون مروارید مرجان چیده و چنان نوشته است که بیان شیوا – سلیس و روان آن بر دل مینشیند و بدون شک این اثر جاویدان در آسمان ادبیات کشور ما چون ستاره روشن و تابناکی میدرخشد. خوشتر آنکه نبیعظیمی برخلاف تعداد محدودی از سابقه داران حزب دموکراتیک خلق افغانستان که از عضوت درین حزب پشیمانی و ندامت میکنند؛ تا هنوز خود را به آرمانهای انسانی گذشتهای خویش وفادار میداند و با ایمان خلل ناپذیر بدان معتقد است.
در اخیر مرا عقیده بر آن است که دمه و غباری که بر سر راه کاروان زندگی مردم سایه افکنده است فرو خواهد نشست. ظلمت و سیاهی که امروز بالهای شومش را بر کوی و برزن افغانستان هموار کرده، برچیده خواهد شد، صبح امید خواهد دمید و آفتاب سعادت مردم ما بار دیگر طلوع خواهد کرد و شب یلدای آنها بروز با صفا و آفتابی مبدل خواهد گردید و وضع آشفته و سرگردان کنونی بتاریخ خواهد پیوست و بار دیگر کاروان هستی بسوی انتهای روشن که در آنجا هیچ نوع ستم و آزاری وجود ندارد، با سرعت بیشتری بحرکت خواهد افتید. زورقها بار دیگر بگرداب نیستی فرو نخواهد رفت و بروی امواج آرام دریای رحمت به سیر و سفر ادامه خواهد داد و به سر منزل مقصود خواهد رسید و پیروان و راهیان راه حزب ما از عظیمیها با قدردانی یاد خواهند کرد و خواهند گفت که آنها از بیان حقایق به پیشگاه مردم خود نهراسیدند و آنچه میدانستند جسورانه و شجاعانه بیان داشتند.
با احترام آصف الم
***
نامهء سرگشادهء به دوست و رفیق فرهیخته آصف الم:
از آن روزی که همدیگر را برای آخرین بار دیدیم، سالهای طولانی و غمباری میگذرند، سالهای سیاه، شوم و حرام که ارمغان آور نیستی، نابودی، مرگ، آتش و خون برای مردم ما بودند. همان سالهای ظلمانی که وصف یکی از شبهای یلدایش در نوشتهء زیبا و نثر زرین تو عزیز، پژواك يافته بود. روزی که هردو کوله بار غم بر دوش داشتیم و قربانی باورهای صادقانه و بیریای خویش گردیده بودیم. باورهای پاکیزه، منزه، مقدس و انسانی در برابر انسان وطن و سرنوشت او، و تجلی آن آرمانها را در سیما و چهره، والا گهران (!) حزب مان پنداشته بودیم. همان بالانشینهائی که تك و تنها رهاي مان کرده بودند و راهی سواحل آرام گردیده بودند. بلی! آنروز که در عقبگاه ما، تمام تأسیسات والای انسانی در جهت فنا راه میپیمود و همین اکنون در مقابل چشمان ما بکلی نابود میگردند و ما پاکباخته و به خط آخر رسیده بودیم و برای ما پایان جهان بود و از خود میپرسیدیم چرا چنین شد؟ درست هفت سال می گذرد. هفت سالی که نه تنها برای ما که کوچندگان در دیار غیریم بلکه برای زادگاه خونین ما و مردم عذاب کشیدهء آن هر لحظه اش همانند شب یلدای تو غم انگیز و غمبار بوده است.
كوچ بزرگ آغاز شده بود، زندگی دوستان و همصنفان زیادی را از من میگرفت و سرنوشت چنین بود که تو نیز به این کاروان بپیوندی و از جبر زمان اطاعت نمایی. اما، باور کن همیشه حتی در همان بدترین حالات، هنگامی که به تو میاندیشیدم در ژرفای قلب خود خوشی و سرور مبهمی احساس میکردم که زندهیی و باور داشتم که ترا باز مییابم و سرانجام اکنون که من نیز یکی از همان زاغه نشینان دیار غربتم و حتی از نزدیکترین نقطه مرز نیز رانده شده ام ترا یافتم. قلبم فریبم نداده بود و زندگی موهبت بزرگی به من نموده بود: «آزادی» را که دوست و رفیق دوران تحصیل آقای دستگیر صادق برایم فرستاده بود. میخواندم و ورق میزدم که چشمم روشن شد و تو همان گمشده ء عزیز را، با همان قلم شور آفرین، همان آرمانهای اوج گیر انسانی و همان بینش و عشق پرشکوه نسبت به مردم وطن و زادگاهت بار دیگر پیدا نمودم، خوشحالیم سرحدی نداشت و سرور و ابتهاجم را پایانی نبود. در نظر من نیز انسان سرفراز و سربلندی قد کشید، که سیمای صمیمییی داشت با عینكهای ذره بینی و دهن پر از خنده و فکاهیها و لطایف حاضر و آماده در آستین. به آن شب یلدا نظر کردم، به اندوه عمیق و بیکرانی که در هر سطر و هر جمله ات بازتاب یافته بود و به نیکویی در مییافتم رنج و اندوه قرون را، رنج و اندوه آدمهای وطن ما را، و از آن جمله از آدمی را که از درد تلخ بیوطنی مینالد و شیون سر میدهد. من نیز گریستم با همان تلخی و همان سوز درون…
***
خوشحالم که «اردو و سیاست» رسالتش را اداء کرد و مانند تو، دهها و صدها دوست و عزیز گمشده ام را به من باز گردانید و روحاً و معناً با من پیوند داد و خوشحالیم هنگامی بیشتر شد که مقبول خاطر تو نیز قرار گرفته است.
همانطوری که اطلاع داری، آن کتاب در شرایط بد روحی و تضييقات روانی و در هنگامی که دسترسی کمتری به آثار و مأخذ لازم داشته ام، تحریر یافته است و کاستیها و کمبودیهای فراوانی دارد، به هیچ صورت يك اثر فاضلانه نیست و تاریخ شمرده نمیشود که بارها و بارها در متن کتاب بالای این مسأله تأكید صورت گرفته است. ولی گزارش مختصر و مؤجزیست از کار و پیکار اردوی قهرمان افغانستان و شرح جانسوزیست از قربانی ها و ایثار هزاران سرباز و افسری که به قربانگاه میشتافتند، میرزمیدند شهید میشدند، تکه تکه میگردیدند، میسوختند ولی از داعیهء بزرگی، از داعیهء صلح، دموکراسی و آزادی و حقوق انسان دفاع میکردند. پس کتابی است، بحيث تحفه درویش، به پیشگاه مردم افغانستان، راهیان راه سپید حزب مان و نظامیان سربکف گرفته، آن.
بر دل امید بسته بودم که همانطوری که در پیشگفتار تقاضا شده است همان بزرگان و مهتران و والاگران و صدرنشینان دیروزی، که با يك فرمان شان، هر روزی به قربانگاه میشتافتیم اگر کاستی یی بیابند، یا گفتنییی داشته باشند و یا از «راز» سر به مهری بخواهند پرده برگیرند و یا اگر سهوی یا اشتباهی مییابند، مرا آگاه خواهند ساخت و یا خود دست و آستين برخواهند زد تکههایی به آن اضافه خواهند کرد نامها و تاریخها و ارقامی را پس و پیش خواهند کرد گوشهای بیفروغ آنرا روشن خواهند ساخت تا تاریخ گردد و نسل بالندهء فردا را بکار آید، ولی از هیچ کدام آنها صدایی برنخواست، عاقبت برای یکی از چهره های مشهور آنزمان که مهرهء مهمیبود چنین نگاشته بودم:
«… من معتقدم که اکنون هنگام آن نیست که «رازهایی» را در دل نگاه داریم، زیرا که مردم میخواهند این رازها را بدانند تا حقیقت «سقوط» را درك کنند. چه فایده که نه خود بنویسیم و نه به دیگران آنرا بازگو کنیم »
ولی او میگفت هنوز موقعش نرسیده است، نمیدانم چه ملاحظاتی او را از نوشتن باز میداشت؟ آیا حرفی برای گفتن نداشت و یا به ساده لوحانی مانند من که از سر صدق و صفا آنچه میدانستم. از مردم خویش دریغ نکردم، پنهانی میخندید.
از تو چه پنهان که حتی همان والاگهران (!) باعث آن شدند که بخش دری رادیوی بی بی سی توطئه سکوت را علیه این کتاب براه اندازد و برخلاف معمول در بخش پشتو، کتاب دری یی را سبك و سنگین کنند و نویسندهء آنرا يك عنصر پشتون ستیز به خلایق معرفی نمایند… اما على الرغم اینهمه کژ اندیشیها و بدسگالیهای پشت پرده، کتاب راهش را گشود، به طبع دوم رسید، نایاب شد و اینك اقبال طبع سوم را یافته است. سکوت بیفایده بود و کاری از پیش نبرد زیرا که از پرویزن نقد و انتقاد ناقدین چیز فهم و حتی مخالفین ایدیولوژیکی گذشت. در باره اش حرف زدند، نوشتند فرازهایی از آن را به چاپ رسانیدند و حتی آنرا فوتوکاپی و گستتنر کرده، یکی به دیگری فرستادند، زیرا که به گفتهء تو با مروارید حقایق آذین بسته شده بود و از همین روی بر دلها مینشست و برجانها اثر می گذاشت.
دوست گرانمایه اما این نامه را نه تکریمی و نه تبجیلی بخاطر نوشته ات تصور کن، زیرا که نه تو نیازی به شنیدن آن داری و نه من ضرورتی برای نوشتن آن. این نامه را از آن جهت سرگشاده مینویسم و بدست نشر میسپارم تا اگر بتواند نقش کوچکی در زنده ساختن روحیه و روان آن راهیان و رهروان حزب ما که در تزلزل فکری و انحطاط روحی بسر میبرند و در «جزیرهء سرگردانی» سردرگم اند و تو در نوشته ات از آنها یاد کرده ای، بازی کند. آنهائی که راه رفته را «کژ راهه» میپندارند و خویشتن را منفعل و سرافگنده. و یکی از اهداف نوشتن «اردو و سیاست» نیز همین بوده است که راهیان راه و آرمان والای انسانی مردم ما، حقیقت مبارزهء طولانی و تابناك شانرا در آن بیابند و با گردن افراشته و نگاه بیآزرم راه بروند و به چشمان طرف مقابل خویش بدون هیچ گونه سرشکستگی و انکساری بنگرند.
بلی! قضاوت تاریخ صریح و سهمگين و هولناك است. و آنگاه که تاریخ سپیدی به وسیلهء زال سپید موی تاریخ، این قاضی عادل و بی تعصب بصورت بی شائبه و بی پیرایه نوشته شود، بیگمان صفحات فراوانی در بارهء آرمان ما، نیات و آرزوهای والای ما، قربانی و ایثار ما در راه سپید ما، جایی بایستهیی در آن کتاب قطور خواهند یافت. گو اینکه همین اکنون این پیر مرد فرتوت ولی آگاه و فرزانه، مصروف نوشتن آن است.
بگذار آن دوستان بدانند که درست است که ما اشتباهات فراوانی کرده ایم. صحیح است که جامعهء خود را، مردم خود را نمیشناختیم از تاریخ نیاموخته بودیم و جامعهء بشدت سنتی، قومی و قبیله ی خود را که در برابر هر تغییری هر تازگی و هر ریفورمی از خود مقاومت و ایستادگی و یا سخت جانی نشان میدادند کم بهاء داده بودیم و یا ارزشی برای آن قایل نبودیم. برخوردهای سطحی ذهن و خوشباورانه و حتی غیرواقعی با آن سنتها و عقاید داشتیم و در آن بالا بالاها نیز رهبرانی بودند که زمزمههای مخالفت دگراندیشان را تحمل کرده نمیتوانستند هرگونه آزادی و دگراندیشی را مذمت میکردند و دهانهای «شقی» و کلههای «عاصی» را با گلوله های «اگسا» میبستند و برباد میدادند. راه دادن قشون بیگانه نیز در سرزمین پدری مان توسط هر کسی که بود و به امر و دستور و یا خواهش هر مقامی که صورت گرفت، اشتباه فاحش و نابخشودنی دیگری بود که تا هنوز که هنوز است کسی توجیهی برای آن پیدا کرده نمیتواند.
اما، تو ای دوست گرامی و ای نظامی سرفرازا تو چرا سرافگنده یی! تو که سالهای دفاع مستقلانه را پشت سرگذاردهیی، تو که با شمشیر بران حقیقت در کوهها، دشتها و هامون کشورت بخاطر دفاع از انسان مظلوم وطن و خاك مقدست رزمیده ای و بارها پیکر زیبای ترا که بخاطر تحقق امر صلح و آشتی ملی و حقانیت آرمان كبيرت غرق در خون بوده است، در آغوش گرفته و به آن بوسه زده ام چرا و به چه مناسبتی دم فروبستهیی و سکوت اختیار نمودهای؟
آری، تو مردانه میجنگیدی و از شمشير آخته ات هر کس که خیالی تجاوز را در مقابل ناموس و شرف مردمت داشت، میترسید و حذر میکرد.
آیا فراموش کردهای روزهای را که مخالفين و کژاندیشان و حامیان اجنبی آنها، چاره، جز گردن نهادن به مشی مصالحهء ملی را نداشتند و حاضر بودند در يك دولت وسیعالقاعده اشتراك کنند. اینها همه از برکت تو بود از برکت همان شهامت و دلیری و مردانگی تو.
و در عرصه سیاسی نیز آنها منزوی گردیده بودند. بیاد میآوریم جبههء پدر وطن را، تیزسهای ده گانه را و سپس سیاست آشتی ملی را که از صدها نفر افغانهای دور از وطن از دانشمندان فضلا، سیاستمداران و از رهبران تنظیم ها قوماندانان جهادی و حتی از شخص محمد ظاهر پادشاه اسبق افغانستان برای اشتراك در امر صلح و ختم جنگ بارها و بارها تقاضا صورت گرفته بود، تا به وطن برگردند و در این امر ملی سهیم شوند.
بلی! آنهائیکه امروز از چپ و راست ما را محکوم میکنند و بر مصداق همان متلی که چلوصان طعنه زنان آفتابه را دو شگافه گفته بود و به گفته خودت مسئولیت بسیاری از قضایا را بدوش ما میافگنند خود چه کرده اند؟ جز آنکه در غندی خیر نشستند و حتی در بسیاری از موارد بمن چه گفته اند و سرمویی و برای لحظه ای از رفاه و منافع شخصی شان منصرف نشده اند که همانا عدم همکاری شان در امر صلح و ثبات در کشور عزیز، خیانت و جفا بر مصالح علیای وطن محبوب ما شمرده میشود، و همان بود که موسی توانا یکی از لیدران جهادی به اشتباه عدم اشتراك شان در مصالحه ملی داکتر نجیبالله اعتراف نموده تأسف نمود.
باری! بگذریم اما بیاد داشته باشیم که بخاطر امر صلح و ثبات آنچه در توان همهء ما بود انجام داده ایم. و هیچگونه و هرگز لکهء ننگی بر دامان «ما» نميچسبد.
دوست گرامی: برای امروز بس است. نه بخاطر آنکه دیگر عرضی برای گفتن نیست. بلکه بخاطر آنکه از پرگوئی زیاد خسته نشوی و باعث تکدر و ملال خاطرت نگردم.
ای قلم آخر زبانت میبرند
اینقدر حرف پریشان تا بکی؟
با احترام نبی عظیمی