میدان عشق
داکتر رحیم رامشگر
باز میخواند مرا عشقت درین میدان خویش
سر بکف باز آمدم ایجان بگو فرمان خویش
گفته بودم سر به پای عشق قربان می کنم
هان ببین اینک سرم اندر سرچوگان خویش
مدعی ، از آتش عشق تو می ترساند م
کی سمندر را بود ترسی از آتشدان خویش
در دل دریایی ام توفان برپا می کند
آ که سودایت کند غرقم درین توفان خویش
در تماشای نگاهت ، می روم ، بی باز گشت
تا ازین میخانه مستم ، من درین دوران خویش
من کویر تشنه ام ای ابر باغ آرای عشق
برعطش زارم ببار ازآسمان باران خویش
یوسف افتاده در چاهم ز اقبالم مپرس
گر بیرون آیم مرا بنگر تو درکنعان خویش
کارما نبود سپردن جان به بستر ، ای ( رحیم )
نازم آن روزیکه بازم جان دران میدان خویش