غزال
وزیدی گر صبا سویش، بگو ازمن غزالم را
بآن آهوی خوش رفتار، بآن صاحب جمالم را
چرا دیریست نمی گیرد،خبرازوضع حال من
غمینم ساخت فراق او ،گرفت ازمن مجالم را
به گلباغ خیالاتم ،همیشه می خرامد او
مگر چون من نمی گیرد،به آغوشش خیالم را
بنازم غمزۀ نازش ،تباهم میکند هر آن
چه خوش آسان همی گیرد به دوش خود وبالم را
چو سایه درپیش هردم به دنبال دل خویشم
زاسغتنا نمی پرسد دلیل پرس وپالم را
کجایی ای رفیق ای دوست ای دردآشنای من!
به پهلوی شما یابم زکف رفته جلالم را
به رسم دلبری دلبر، یقینا می دهد حداد!
خموشی های چشمانش، جوا ب هرسوالم را
مسعود حداد
7 مارچ 2015