درس افغانستان، درس ویتنامی است که ما آن را فراموش کردیم
نویسنده: دیوید شولتز *
مترجم: سایت «۱۰ مهر»برگرفته از : کانترپانچ، ۱۵ ژوئیه ۲۰۲۱
کارل مارکس یک بار اعلام کرد: «هگل در جایی اظهار داشت مثل این که همه واقعیتها و شخصیتهای بزرگ تاریخی جهان، دو بار اتفاق میافتد. او فراموش کرده است که اضافه کند: اولین بار بهعنوان یک فاجعه، و بار دوم بهعنوان یک کُمدی.» ویتنام فاجعه بود، و افغانستان یک کُمدی.
گئورگ هگل فیلسوف میگوید، تنها درس تاریخ این است که ما از تاریخ درس نمیگیریم. در حالی که ایالات متحده برای خروج نهایی از افغانستان آماده میشود و بهزودی این کشور بهدست طالبان سقوط خواهد کرد، نسل کاملی از ما با تعجب از خود میپرسیم که آیا این دوباره همان چیزی نیست که ما قبلاً با آن آشنا شدهایم (Deja vu)، آن چیزی که فکر میکردیم از ویتنام آموختهایم و جنگ ثابت کرد که درسی گذرا است.
برای آن دسته از نسل من که در طول جنگ ویتنام بزرگ شدهاند یا در آن خدمت کردهاند، هزاران تصویر از ذهن ما عبور میکند. دختر برهنهای که با سراسیمگی از بمبهای ناپالم میگریخت، اعدام نگوی اِن وَن لِم Nguy n Văn Lém، ردیف تابوتهای پیچیده شده در پرچمهای آمریکا، زنی در کنار جسد یک مرده در دانشگاه ایالتی کنت. و برای بسیاری تصویر آن هلیکوپترهایی که در سال ۱۹۷۵ همزمان باسقوط سایگون و ویتنام جنوبی بهدست ویتکنگها، مشغول تخلیه سفارت ایالات متحده در این شهر میباشند. دومینویی که ما برای جلوگیری از سقوط ویتنام با تمام قوا جنگیدیم و با وجود به کُشتن دادن ۵۸هزار و ۲۰۰ نفر آمریکایی، صدهاهزار نفر زخمی و هزینهای دهها بیلیون دلاری، سقوط را تجربه کردیم.
ما در کالج مقالۀ «آتش در دریاچهِ» فرانسیس فیتز جرالد (Francis FitzGerald’s Fire in the Lake) را خواندیم و گویا فهمیدیم که فقط با اسلحه هرگز در جنگ ویتنام پیروز نخواهیم شد. قرار نبود که یک ملت را با بمباران ناپالم به کام مرگ بکشانیم تا قلب و ذهن مردمی با فرهنگی کاملاً متفاوت را، که هرگز آنرا نمیفهمیدیم، جلب کنیم. دیوید هالبرستام (David Halberstam) در کتاب خود «بهترین و درخشانترین» (The Best and the Brightes) (۱) اشارهای دارد به غرور و نخوت دولت کندی در عدم درک اینکه ویتنام بیشتر به استقلال از استعمار علاقمند است تا به کمونیسم و رقابت جنگ سرد. و اسناد پنتاگون، اشتباهات، اطلاعات غلط و دروغهای مربوط به دخالت ایالات متحده در آنجا را با این واقعیت مستند ساخت كه علیرغم گزارشهای وزیر دفاع رابرت مك نامارا که هر هفته تعداد اجساد ویتنام شمالی را بیشتر و بیشتر اعلام میکند، ما نمیتوانیم پیروز شویم.
بعد از تماشای فیلم (اینک آخرالزمان ــ Apocalypse Now) (۲) تمام شب را بیدار ماندیم، و با «سوار والکیریهای» ریچارد واگنر (ride of the valkyries) (۳) همچون ارواح در سحرگاه هلیکوپترهایی را همراهی کردیم که به یک روستا حمله میکردند، و یا ظاهر شدن «قلب تاریکی» (Heart of darkness) جوزف کنراد (joseph conrad) در صحنهای پس از سفر کاپیتان ویلارد (Captain Willard) (۴) در رودخانه نونگ در راه اجرای مأموریت کشتن کاپیتان کورتز. پیامی که برخی از ما از فیلم و جنگ گرفتیم این بود که این یک اغواگری شیطانی است ــ ما بهعنوان یک کشور به چیزی تبدیل شدیم که هر روز بیشتر مورد تحقیر و تنفر قرار میگرفتیم.
گویا ما از جنگ ویتنام آموختیم آغاز نبردی که اهداف مشخص و یا پایانی روشن ندارد، بیفایده است. ما گویا فهمیدیم که نیروی بیرحم غالب نیست، قدرت نظامی به همسویی با قدرت نرم و منافع ملی ما نیاز دارد و اگر میخواهیم در اهداف سیاست خارجی خود موفقتر باشیم، باید فرهنگها و تاریخ دیگران را نیز بشناسیم. با این حال در سال ۱۹۸۰، رونالد ریگان، ویتنام را «کاری عظیم» اعلام کرد و بیان داشت که خاطرات کوتاه، و غرور و جسارتها بزرگ بودند.
در حالی که ما برای اولین جنگ خلیج فارس در سالهای ۹۱ ــ ۱۹۹۰، آماده میشدیم، دکترین ژنرال کالین پاول سعی داشت تا درسهایی از ویتنام را آموزش دهد. فقط هفت روز پس از ۱۱ سپتامبر، كنگره مجوز استفاده از نیروی نظامی را صادر كرد و به پرزیدنت بوش به همان اندازه کارت سفید و اختیار برای استفاده از نیروی نظامی علیه طالبان و افغانستان را داد، که به لیندون جانسون در خلیج تونكین داده بود. ما تفنگداران دریایی و بمبافکنها را فرستادیم و کابل را بهسرعت گرفتیم. بلافاصله بعد از آن، دروغها در مورد سلاحهای کشتار جمعی ما را به عراق کشاند و بهزودی با یک مصوبه دیگر و تسلیم دروغهای ریاستجمهوری شدن، در بغداد بودیم. در هر دو مورد، آمریکا بدون هیچ برنامه و اهداف مشخص و معین برای پیروزی، بهطور غریزی و بدون داشتن هیچ ایدهای در مورد فرهنگ و مردم این کشورها، راهحل نظامی را پیش گرفت. ما نخوت و غرور ویتنام را در این جا هم تکرار کردیم، و فکر کردیم که میتوانیم آنها را به دموکراسیهای غربی تبدیل کرده و آنان را مانند خودمان کنیم. و البته همه اینها در حالی بود که روستاهایشان را بمباران میکردیم و مردم آنها را میکشتیم.
این که پس از ۲۰ سال، آمریکا آماده خروج از افغانستان میشود و کارشناسان رسانهها فریاد میزنند که ما متحدان خود را رها ساخته و همچون بزدلها تسلیم میشویم، بازتاب از دست رفتن معنای عمیق چنین جنگی است. ما هرگز نمیبایست در آنجا میبودیم. ما در سال ۲۰۰۱ انتخابهای اشتباهی انجام دادیم و مانند ویتنام حتی بعد از اینکه میدانستیم این هزینهها از دست رفته است و فایدهای ندارد، به این امید که یک موج نظامی دیگر «نوری در انتهای تونل» برای پیروزی بتابد، باز هم ادامه دادیم. من نمیدانم که چه کاری باید انجام دهیم، اما میدانم که ما باید از ویتنام یاد میگرفتیم که آنچه در سال ۲۰۰۱ انجام دادیم و اکنون انجام میدهیم اشتباه است و این روش هرگز مؤثر واقع نخواهد شد.
برای جلب رضایت منتقدان، بایدن گفته است که ما کسانی را که به ما در افغانستان کمک کردهاند، از آنجا خارج خواهیم کرد. از همین حالا میتوانم هلیکوپترها را در سفارت ایالات متحده آمریکا در کابل ببینم.
کارل مارکس یک بار اعلام کرد: «هگل در جایی اظهار داشت مثل این که همه واقعیتها و شخصیتهای بزرگ تاریخی جهان، دو بار اتفاق میافتد. او فراموش کرده است که اضافه کند: اولین بار بهعنوان یک فاجعه، و بار دوم بهعنوان یک کُمدی.» ویتنام فاجعه بود، و افغانستان یک کُمدی.
* دیوید شولتز استاد علوم سیاسی در دانشگاه هملاین است. او نویسنده کتاب «ایالات چرخشی ریاستجمهوری: چرا فقط ده موضوع» میباشد.
۱ــ «بهترین و درخشانترین»، گزارشی است توسط روزنامهنگار دیوید هالبرستام در مورد ریشههای جنگ ویتنام که توسط «خانه تصادفی» منتشر شده است. تمرکز این کتاب بر سیاست خارجی ساخته شده توسط دانشگاهیان و روشنفکرانی است که در دولت جان اف کندی بودند و پیامدهای این سیاستها در ویتنام.
۲ــ «اینک آخرالزمان» (Apocalypse Now) فیلم حماسی جنگ روانی محصول سال ۱۹۷۹ آمریکا به کارگردانی فرانسیس فورد کاپالا.
۳ــ «سوار والکیریها» (ride of the valkyries)، به دومین اپرا از چهار اپرای تشکیلدهنده حلقه Nibelungen ریچارد واگنر اشاره دارد. بهعنوان یک قطعه جداگانه، «Ride» اغلب در یک نسخه کاملاً ابزاری شنیده میشود که ممکن است به سه دقیقه کوتاه برسد.
۴ــ رمان نویسنده لهستانی ــ انگلیسی، ژوزف کنراد (Joseph Conrad) بهنام «قلب تاریکی» ــ (Heart of Darkness ۱۸۹۹) روایتی است دربارۀ سفر در رودخانۀ کُنگو به داخل کشور کنگو در قلب آفریقا. کنراد بین «افراد متمدن» و «وحشی» تفاوت زیادی نمیبیند. داستان «قلب تاریکی» بهطور ضمنی اظهارنظری است دربارۀ امپریالیسم و نژادپرستی. قلب تاریکی که در اصل بهعنوان یک داستان سریال سه بخشی است، برای جشن هزارمین نسخه مجله بلک وود (Black wood) منتشر گردید و بهطور گسترده بازنشر شده و به بسیاری از زبانها ترجمه شده است. این داستان الهامبخش فیلم «اکنون آخرالزمان» فرانسیس فورد کوپولا بود. در سال ۱۹۹۸، کتابخانه مدرن «قلب تاریکی» را در فهرست ۱۰۰ رمان برتر انگلیسی قرن بیستم در رتبه ۶۷ قرار داد.