نوروز و جمشید به روایت شاهنامه و اساطیر
نُـوروز اگـرچـه روزِ نُـو ســال است، روز کُهنــۀ قرنهاست. پـــیری فَــرتوت است که سـالی یکـبار جامۀ جـوانی میپوشـد تا بشـکرانـۀ آنـکه روزگاری چـنین دراز بهسـر بُـرده و با این هـمه دَم سـردی زَمـانـه تـاب آورده اسـت، چـنـد روزی شـادی کـند. از اینجاست که شُـکوهِ پیران و نشاطِ جـوانان در اوست. پـیر نوروز یادها در سـر دارد. از آن کــرانــۀ زمـان مـی آیــد، از آنــجایی که نشانش پـیــدا نیست. در این راهِ دراز رنجها دیده و تَـلخیها چشیده است؛ امّا هنوز شاد و امـیدوار است. جامههای رنگارنگ پوشیده است، امّا از آن همه یک رنگ بیشتر برجسته است و آن رنگِ ایران است.
مَــنـم گُفت بـا فــَرّۀ ایــزدی هَـمم شــهریاری و هَم مُــوبـدی
بَدان را زِ بَد دست کوته کنم روان را سوی روشـنی رَه کنم
به روایت شاهنامه، جمشید ۷۰۰ سال پادشاهی کرد؛ در ۵۰ سال اوّل آهن را نرم کرد و از آن زره، خُـوُد و جوشَن و سایـر ادوات و ابزار جنگ را ساخت؛ در ۵۰ سال دوم از کتان و ابریشـم و پشـم و موی و پوست، جامه و پوشش برای مَردُم تهیه کرد؛ رشتن و بافتن و دوختن را به آنان آموخت. چو اینها کرده شد مردم را به چهار گروه تقسیم کرد:
۱ـ کاتوزیان یا پرستندگان، که آنها را در کوه جای داد تا به پرستش و نیایش بپردازند.
۲ـ نیساریان یا لشگریان و مردان جنگی که وظیفۀ دفاع از کشور و تخت و تاج را بر عهده داشتند.
۳ـ نَسـودی یا کشاورزان که زمین و اسباب کشت و زرع در اختیارشان قرار گرفت تا بکارند و بِـدرَوَنـد و غذای مَردُم را تهیّه کنند.
۴ـ اَهـنـوخـوشی که همان دستورزان و پیشهوران باشند.
سپس دیوان را به کار گِل واداشت که خشت بزنند و با خشت و سنگ و گچ، دیوارها و کاخها برآورد و به آبادانی پرداخت. یاقوت و بیجاده و سیم و زر و گوهـر را او بهدست آورد؛ و نیـز بویهای خُـوش و علم پزشکی و بهداشت را او بنیان گذاشت. پس از اینها کشتی بر آب انـداخت و تجارت و اقتصـاد را رونق بخشید. چون هـمۀ این کارهـا را بهجا آورد و تندرستی و نشاط و کار و کوشش را به مردم عرضه کرد، جشنی بُزرگ برپا کرد که آن را نـوروز نام نهادند.
به فَـّـر کیانی یکی تخت ساخت چه مایه بدو گوهر اندر نِشاخت (نشاند)
که چون خواستی، دیو برداشتی ز هامون به گَردون برافراشتی
چـو خـورشــید تـابان میان هوا نشسـته بَــر او شـاهِ فرمانروا
جـهان انـجمن شـد بَــرِ تخت او از آن بَــر شُــده فَــرّه بـختِ او
به جمشید بَــر گُـوهر افــشاندنـد مَـرآن روز را روزِ نُو خواندنـد
ســـر سال نــو هُـــرمُـزِ فَـروَدین بَـرآسوده از رنج تن، دل ز کیـن
به نُوروز نـُو، شاهِ گیتی فــروز بر آن تخت بنـشست فـیـروز روز
بُـزرگان به شـادی بیـاراســتنـد می و رود و رامشگران خواستند
چنین جشن فَـّرُخ از آن روزگار بمــانده از آن خسـروان یــادگـار
**********
نُـوروز اگـرچـه روزِ نُـو ســال است، روز کُهنــۀ قرنهاست. پـــیری فَــرتوت است که سـالی یکـبار جامۀ جـوانی میپوشـد تا بشـکرانـۀ آنـکه روزگاری چـنین دراز بهسـر بُـرده و با این هـمه دَم سـردی زَمـانـه تـاب آورده اسـت، چـنـد روزی شـادی کـند. از اینجاست که شُـکوهِ پیران و نشاطِ جـوانان در اوست. پـیر نوروز یادها در سـر دارد. از آن کــرانــۀ زمـان مـی آیــد، از آنــجایی که نشانش پـیــدا نیست. در این راهِ دراز رنجها دیده و تَـلخیها چشیده است؛ امّا هنوز شاد و امـیدوار است. جامههای رنگارنگ پوشیده است، امّا از آن همه یک رنگ بیشتر برجسته است و آن رنگِ ایران است.
تـقدیر چنان بود که این قوم، نگهبانِ دانش و فَـرهنگ باشد و میانِ جهانِ روشنی که فرهنگ و تَـمدّن در آن پرورش مییافت، و عالم تیرگی که در آن کین و سـتیز میرویید، سـدّی شـود.
پاس داشتن جهان روشنی از گزند اهریمن، بهدوش کشیدن بار گران این امانت توسط ایرانیان، پیکاری بزرگ بود. فـّر کـیان، فـّرِ مزدا آفرید، آن فـّر سـتودۀ ناگرفتنی را به او سـپرده بودند، فـّری که اهریمن میکوشید تا بر آن دسـت یابد. گاهی فرستادۀ اهریمن دلیری میکرد و پیش میتاخت تا فـّر را برباید، امّا وقتی با پـهلوان روبرو میشـد و غـریـو دلیرانۀ او به گوشش میرسـید، گامی واپس مینهاد. پهلوان دلیر و سهمگین بود. در این پیـکار روزگارها گُذشت و داسـتانِ این زَدوخورد افسانه شـد و بر زبانها روان گشت، امّا هنوز نبرد دوام داشت. پهلوان پــیر شـد، فَرتوت شد، نیروی تنش سستی گرفت؛ امّا دل و جانش جـوان مـانـد. هـنوز اهــریمن از نهیب او بیـمناک است، هـنوز پـهلوان دلــیر و سـهمگین است.
این همان پـهلوان است که هـر سال جامۀ رنگ رنگِ نوروز میپوشـد و بهیاد روزگار جوانی شـادی میکند. کمتر ملتی را در جهان میتوان یافت که عمری چنین دراز بهسر آورده و با حوادثی چنین بزرگ روبرو شده و تغییراتی چنین عظیم در زندگیش روی داده باشد و پیوسته و در همه حال، خود را بهیاد داشته باشد و دمی از گذشته و حال و آیندهِ خویش غافل نشود.
از بزرگانی مانند فــردوسـی بگذریم که گـویی رسـتخیـز رَوانِ ایــران در یک تَن بود. دیگران که به ظاهر جوش و جنبشی نشان نمیدادند، همه در دل، زیر خاکستر بیاعتنایی، اخـگری از عشق ایران داشتند.
نـظامـی مســلمان که ایــرانیان باستان را آتشپرست و آئینِ ایشان را ناپسـند میداند، آنــجا که داستان عــدالت هُرمز ساسانی را میســراید، بیاخــتیار حسـرت و درد خود را نسبت به تــاریخ گذشتۀ ایران بیان میکند و میگویـد:
جـهان زِ آتـشپرستی شـد چنان گـرم که بـادا زیـن مســـلمانی تـرا شـرم
حـافظ که عـارف است و میکوشد که نسبت به کشمکشها بیطرف بماند، باز نمیتواند تأثیر داستانهای باستانی را از خاطر بزداید؛ هنوز کین سیاوش را فراموش نکرده است و بـههر مناسبتی از آن یاد میآورد و میگوید:
شـاه تُرکان سـخن مُـدّعیان میشـنود شـرمی از مظلمۀ خون سیاوشش باد
کدام ملت دیگر را میشناسیم که به گذشتۀ خود، به تاریخ باستان خود، به آئین و آدابِ گذشتۀ خود بیش از این پایبند و وفادار باشد؟ جشن نوروز که هزاران سال است با همۀ آداب و رسوم در این سرزمین باقی و برقرار است، مگر نشانی از ثبات و پایداری ایرانیان در پاسداری از آئین ملّی خود نیست؟
نوروز یکی از نشانههای ملیت ماست. نوروز یکی از روزهای تجلی روح ایرانیست.
نوروز بُرهانِ این دعوی است که ایران با همۀ سالخوردگی، هنوز جوان و نـیرومند است.
در این روز بهویژه باید همه ما مصممتر از گذشته پیگیر پیکاری باشیم تا: مَنـشِ بَد شکست یابد و مَنـشِ نـیک پیـروز گردد. دروغ شکست یابد و راستی بر آن چـیره گردد. رفاه و آسایش و نعمت و برکت و شادمانی، بر گرسنگی و تشنگی و فقر و ظلم پیروز شوند. اهــریـمن بَــدکُنش ناتوان شود و رو به گـریز نـهد. و نـــوروز بــر هــمۀ فــرخـــنده و مـبارک باشــد.
* توضیح: بخش اول این نوشتار بهقلم من و بخش دوم آن برگرفته از مطلب نوروزی دکتر پرویز ناتل خانلری است که آن را با کمی تغییر تنظیم کردهام.