نقد و بررسی کتاب تناقضهای سوسیالیسم واقعی
رهبریکننده و رهبریشونده *
تضادهای سوسیالیسم واقعی، نوشته مایکل ای. لبوویتز، زاده ایالات متحده، استاد بازنشسته اقتصاد دانشگاه سایمون فریزر ونکوور ـ کانادا ـ و نویسنده چندین کتاب دیگر درباره مارکس و سوسیالیسم، ازجمله «الان آن را بساز: سوسیالیسم برای قرن بیستویک». لبوویتز سه سئوال را مطرح میکند: ویژگیهای «سوسیالیسم واقعی» (منظور وی از آن یعنی سوسیالیسم اتحاد جماهیر شوروی و اروپای شرقی بین سالهای ۱۹۵۰ و ۱۹۸۰) چه بود؟ این سیستم چگونه خود را بازتولید میکرد؟ و چرا سرانجام بدون مقاومت طبقه کارگر به سرمایهداری تسلیم شد؟
لبوویتز چنین استدلال میکند که سوسیالیسم واقعی، رشد اقتصادی و مزایای غیرقابل انکاری را برای طبقه کارگر به ارمغان آورد و بهطور موفقیتآمیزی خود را دههها بازتولید کرد، اما ضمناً تضادهایی بین سه «طبقه»، برنامهریزان مرکزی (پیشاهنگ)، مدیران کارخانهها، و کارگران را نیز بههمراه داشت. این تضادها به کمبودها و رکود و در نهایت به یک بازگشت به سرمایهداری منجر شدند. طبق نظر لبوویتز، سوسیالیسم واقعی به این خاطر فروپاشید که بهجای سوسیالیسم پیشبینی شده کارل مارکس، سوسیالیسم تغییر شکل یافتهای را ارائه کرد که وی آن را «سوسیالیسم پیشاهنگ» مینامد.
اصطلاح سوسیالیسم واقعی در تیتر [کتاب لبوویتز]، سابقهای دارد: در دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰، نویسندگان کمونیست، عبارت «سوسیالیسم عملاً موجود» یا «سوسیالیسم واقعاً موجود» را برای کشورهای سوسیالیستی مثل اتحاد جماهیر شوروی و یا اروپای شرقی بهکار میبردند. این اصطلاحات توسط کسانی بهکار میرفت که معتقد نبودند اتحاد شوروی و اروپای شرقی در بین بقیه کشورها سوسیالیست بودند، و مبتنی بود بر تعاریف غیرتاریخی، اتوپیایی و ضدمارکسیستی آنچه سوسیالیسم را تشکیل میداد. اصطلاح «عملاً موجود» نشان از نیاز به درک بسط و گسترش عملی مادی سوسیالیسم به کمونیسم داشت. عبارت سوسیالیسم واقعی و تنوعات آن، سوسیال دموکراتها را غضبناک میکرد که تقریباً همیشه با قرار دادن آن در علامت نقل قول با آن با تحقیر برخورد میکنند و یا با نوشتن آن باحروف بزرگ، تمسخر و تحقیرشان را نشان میدهند. لبوویتز فرقی با آنها ندارد.
عنوان فرعی کتاب، رهبریکننده و رهبریشونده، به استعاره موسیقیایی مارکس به وظیفه مدیریت تحت سوسیالیسم اشاره میکند. لبوویتز اقرار میکند مارکس اعتقاد داشت که مدیریت باید تحت سوسیالیسم وجود داشته باشد، اما لبوویتز با بیان اینکه این استعاره نشان میدهد که تک تک اعضای ارکستر «با اقدام آگاهانه و دانسته و اعتقاد و اراده جمعی شدن»، «فرصت توسعه ظرفیتهای [فردی] خود را از دست میدهند» مفهومی منفی به آن میدهد. (۲۶) این تفسیر نامفهوم از استعاره، شلیک توپ استقبال وی علیه ایده حزب پیشاهنگ است. این یکی از موارد بسیاری است که وی مغرضانه تلاش میکند تا از مارکس علیه مارکسیسم و سوسیالیسم استفاده کند.
هرچند دیدگاههای لبوویتز در مورد سوسیالیسم واقعی بهطور بنیادی اشتباهاند، اما برخی از ایدههای وی درخور توجهاند. اولاً، لبوویتز بیانیهای پیچیده ارائه میدهد که میتواند «آنارشیسم رویایی (رمانتیک)» یا «سوسیال دموکراسی ایدهآلیست» نامیده شود، شامل ایدههایی که از زمان فروپاشی اتحاد شوروی و استیلای نئولیبرالیزم، شایع شدهاند. بهعنوان مثال، رویکرد ایدهآلیستی لبوویتز در این تصور وی منعکس است که مارکسیسم و سوسیالیسم آن چیزی هستند که وی به تنهایی میگوید (لبوویتز، ۱۸۷). آنارشیسم وی در این ایدهاش که سوسیالیسم، بدون انتقال قدرت دولت به طبقه کارگر میتواند «در لحظه ساخته شود» آشکار است. دیوید لیبمن (David Laibman) در مقالهای درباره لبوویتز در علم و جامعه (ژوئیه ۲۰۱۵)، «سوسیالیسم، مراحل، عینیت، ایدهآلیسم: به لبوویتز پاسخ میدهد». دیوید لیبمن همچنین خاطرنشان میسازد که لبوویتز در حال حاضر بازخوانی مارکس را بهمنظور انکار پیشبینیهای علمی مارکس و جایگزین کردن آنها با «آنارشیسم و آرمانگرایی رویایی» مطرح میکند. دلیل دوم اینکه نظریه لبوویتز سزاوار توجه است این است که، مانند بسیاری از تئوریهای غلط، تئوری وی نیز درهر حال، چیزی به ما میآموزد، و یا لااقل چیزهایی را برای اندیشیدن ارائه میکند. بعداً بیشتر در این خصوص بحث خواهد شد.
لبوویتز اشتیاق دارد تا برای سوسیالیسم واقعی آنچه را که مارکس برای سرمایهداری کرد انجام دهد: انتزاع عناصر کلیدی و آشکار کردن روابط، کش مکشها و مسیر حرکتشان. عجیب برای کسی با این اشتیاق، لبوویتز هیچیک از موارد انتزاعی خود درباره سوسیالیسم را با نوع جزئیاتی که مارکس درباره سرمایهداری ارائه میداد شرح و بسط نمیدهد. لبوویتز بهندرت از انتزاعهای خود بهسمت حقایق اصلی و عملی فعالیتهای دنیای واقعی حرکت میکند. در واقع، کتاب لبوویتز تقریباً بهطور کامل عاری از هرگونه تاریخ واقعی اتحاد شوروی است، چه عملیات اجرایی آن و چه سیاستهایی که به فروپاشی آن منجر شد. اعضای واقعی پیشاهنگ، مدیران واقعی کارخانهها، و کارگران واقعی بهطور کامل غایباند. بهعنوان مثال، شایستگی خروشچف صرفاً سه اشاره، برژنف، سه، آندروپوف، یک، و گورباچف پنج مورد است. بهجای آن، درک لبوویتز از سوسیالیسم واقعی بر آثار اقتصاددانانی مانند یانوش کورنای (Janos Kornai) مجاری متکی است، که حداقل ۱۱۱ بار از وی زیرنویس دارد.
یک کلمه در مورد کورنای: لبوویتز کورنای را «تحلیلگر مجاری سوسیالیسم واقعی» میشناساند. این کار کمی شبیه نامیدن راش لیمبو (Rush Limbaugh) بهعنوان تحلیلگر سیاستهای آمریکایی است. بیشتر سابقه کاری کورنای بهعنوان اقتصاددان، در تبر بهدست گرفتن علیه سوسیالیسم بوده است. اگرچه کورنای بهعنوان یک کمونیست شروع کرد، اما کمونیست بودناش زیاد دوام نداشت. در سال ۱۹۵۵، روزنامه کمونیست مجاری که وی برای آن کار میکرد او را رد کرد. تا سال ۱۹۵۹، کورنای با پرداختن به موضوع تمرکز بیش از حد و بدگویی از مشکلات سوسیالیسم، از کمونیسم اروپایی سبقت گرفت، دیدگاههایاش در معروفترین کتاب وی، اقتصاد کمبودها (۱۹۸۰) منعکس شدند. هنگامی که سوسیالیسم در اتحاد شوروی و اروپای شرقی در اواخر دهه ۱۹۸۰ ازهم پاشید، کورنای به غرب نقل مکان کرد، از تحسینکنندگان فردریش هایک نئولیبرال شد، و در سال ۱۹۸۶ سمت استادی دانشگاه هاروارد بهعنوان پاداش به وی داده شد. وی همچنین بهعنوان استاد ممتاز پژوهش در دانشگاه اروپای مرکزی، موسسهای که توسط سفتهباز میلیاردر ارز، جورج سوروس، تأسیس شده، و تأمین بودجه و رهبری میشود، خدمت میکرد. در نتیجه این کتاب تحت بررسی، ملغمهای از نقد نئولیبرالی کورنای از سوسیالیسم و آنارشیسم و سوسیال دموکراسی خود لبوویتز است.
در اتکای لبوویتز به نقد همیشه راستروانه یانوش کورنای به سوسیالیسم مجاری، طنزی وجود دارد: بررسیهای اخیر نشان میدهند که مجارها، حتی بیشتر از سایر ملل اروپای شرقی، معتقدند که زندگی تحت نظام سوسیالیستی بهتر بود.
منظور ما از گفتن اینکه لبوویتز یک سوسیال دموکرات است، این است که نوشتههای وی، ویژگیهای کلی کسانی را نشان میدهد که خودشان را در ایالات متحده و اروپا سوسیال دموکرات و یا سوسیالیست دموکراتیک مینامند. سوسیال دموکراسی، روندی سیاسی در جنبش طبقه کارگر بوده و باقی مانده است که ضرورت مبارزه طبقاتی را، انقلاب سوسیالیستی و قدرت دولتی طبقه کارگر را یا انکار میکند یا کم اهمیت جلوه میدهد. از همکاری طبقاتی حمایت میکند، و امیدوار است سرمایهداری را با اصلاحات و مقررات، بهبود بخشد. مانند بسیاری از تئوریسینهای سوسیال دمکرات، لبوویتز، چشماندازی از سوسیالیسم را بهعنوان جامعهای بیانتها، بیطبقه با لحن استادی ارائه میدهد که برای ایدهآل اخلاقی انتزاعی «توسعه انسانی» اولویت قایل است (لبوویتز، ۱۷). مانند بیشتر سوسیال دموکراتها، لبوویتز رویکرد خود را بهعنوان راه سوم (لبوویتز، ۷) بین سرمایهداری و سوسیالیسم واقعی تلقی میکند. چشمانداز سوسیالیستی وی، با کمترین و یا بدون ارزیابی از بنای سوسیالیسم در چین، ویتنام، جمهوری دمکراتیک خلق کره، کوبا، و لائوس، اروپامحور باقی میماند.
امروزه، سوسیال دموکراسی در فرایند بازآفرینی خود قرار دارد. این اولین بار نیست. پس از جنگ جهانی دوم هم چنین کرد، زمانی که سیاست در آمریکا و اروپای غربی به راست چرخید، و سوسیال دموکراسی از اتحاد دوران جنگ با اتحاد شوروی بهسمت دشمنی با سوسیالیسم تغییر مسیر داد. سوسیال دموکراسی پس از آن شروع کرد به «سوسیالیسم دموکراتیک» نامیدن خود. این بازآفرینی در اعلامیه انترناسیونال سوسیالیستی فرانکفورت (۱۹۵۱) تدوین شد که نقطه اوج نمایش ضدکمونیسم بود و بسیاری از فرمولبندیهای مارکسیستی را از برنامههای حزب سوسیال دموکرات برای همیشه کنار گذاشت.
از دهه ۱۹۹۰، سوسیال دموکراسی در تقلا بوده است تحت عنوان «سوسیالیسم قرن بیستویکم» خود را دوباره بازآفرینی کند. لبوویتز و شریکاش، مارتا هارنکر (Marta Harnecker) بهطور ویژهای با این اصطلاح همراهی میکنند.
سقوط مالی سال ۲۰۰۸ بازهم نیاز به تلاش برای بازآفرینی جدید را مطرح کرد. از آنجا که بسیاری احزاب سوسیال دموکرات بخشی از دولتهای ائتلافی شده بودند که ریاضت اقتصادی را به یونان، اسپانیا، پرتغال، ایرلند و جاهای دیگر تحمیل کرده بودند، آنها خود را در معرض آماج خشم و نارضایتی حامیانشان دیدند. در نتیجه، سوسیال دموکراسی در تلاش است تا خود را با نسخهای از «ضد ـ ریاضت اقتصادی» که خود را با نمونه «سبک جدید» سوسیال دموکراسی سیریزا در یونان نشان داد به روز کند. اما این آخرین بازآفرینی به شکست تحقیرآمیز در ژوئیه ۲۰۱۵ گرفتار شد، زمانی که سیریزا وقیحانه به اراده اکثریت مردم یونان خیانت کرد. رهبر آن به مغاک درخواستهای ریاضت اقتصادی بانکهای آلمانی فرورفت. در حال حاضر در سیریزا انشعاب شده است. لبوویتز، البته، قبل از بحران کنونی سوسیال دموکراسی مشغول نوشتن بود، اما با وجود این، دارای همان تضادها است. طنز بزرگ این است که در حمله به تاریخ سوسیالیسم واقعی، وی به همان واقعیتی حمله میکند که دوران طلایی سوسیال دموکراسی را ممکن کرد.
در نبود اردوگاهی سوسیالیستی که جایگزینی سیستمیک را برای سرمایهداری ارائه دهد، دوران طلایی سوسیال دمکراسی (یا در ایالات متحده، سیاست دولت رفاه نیو دیل) به پایان رسیده است. در سال ۲۰۱۵ سیستم سرمایهداری دیگر نیازی به سازشهای سوسیال دموکراتیک نیمه قرن بیستمی ندارد و یا نمیخواهد داشته باشد. سرمایه مالی با جاهطلبی بهظاهر بیقیدوبند خود هر امتیازی که در قرن بیستم داده است پس میگیرد، حالا ممکن و لازم میداند بار این بحران را با استفاده از ریاضت اقتصادی، با قطع بودجههای دولتی، اشتغال عمومی و رفاه اجتماعی به طبقات دیگر منتقل کند. علاوه بر این، از آنجا که فرصتهای سرمایهگذاری خارج از سفتهبازی از نظر امنیت بهطور فزایندهای دشوارتر شود، سرمایه بهدنبال خصوصیسازی هر چیزی است که امکانپذیر باشد، بهمنظور اینکه بتواند آن را به آنچه زمانی سپهر اقتصادی دولتی بود گسترش دهد. تا دلت بخواهد به کام راه سوم.
نام و نشان (برند) سوسیال دموکراسی لبوویتز، برخی از ویژگیهای خاص خود را دارد. وی از موضعگیریهای ضدکمونیستی و واژگان ناپخته اجتناب میکند. او لنین و لنینیسم را آشکارا رد نمیکند، پیشاهنگ سوسیالیسم را رد میکند. برخلاف بسیاری از سوسیال دموکراتهایی که انباشته از نفرت به استالین هستند و اغلب مشکلات اتحاد شوروی را به او نسبت میدهند، لبوویتز مشکلات سوسیالیسم واقعی رو به توسعه پس از سال ۱۹۵۰، یعنی بهطور عمده پس از دوران استالین (۵۳ـ۱۹۲۴) را میبیند.
بهرغم نقاط ضعف آشکار بسیاری از پاسخهایش، لبوویتز سه پرسش اصلی را درباره فروپاشی سوسیالیسم مطرح میکند. اول، منبع معضلات اقتصادی («رکود» در کوتاهمدت) که به اصلاحات («پروستریکا») انجامید چه بود که به سرنگونی سوسیالیسم منجر شد؟ دوم، شالوده مادی ایدههای سوسیال دموکراتیک یا نئولیبرالی که اصلاحات را تشکیل میدادند چه بود که به بازگشت سرمایهدارانه منجر شد؟ سوم، چرا طبقه کارگر در برپا کردن یک مقاومت موفقیتآمیز در مقابل بازگشت سرمایهدارانه شکست خورد؟
لبوویتز استدلال میکند که مشکلاتی که به اصلاحات منجر شد بهموجب شرایط خارجی حاکم بر سوسیالیسم (میگویند، سطح پایین توسعه در روسیه شوروی) نبود، بلکه در ذات عملیات سیستم بود. با پیروی از کورنای، لبوویتز استدلال میکند که ویژگی اصلی سوسیالیسم واقعی کمبود «مشهود در همه جا» بود. کمبود کالاهای مصرفی، نیروی کار و سرمایهگذاری نه از عقبماندگی بلکه ناشی از عملکرد سیستم بود. برنامهریزان مرکزی معتقد بودند که سوسیالیسم خواستار رشد ثابت و حمایت از مشاغل و مزایای کارگران بود. رشد اقتضا میکرد که مدیران کارخانهها به اهداف برنامه برسند، و تحقق اهداف و برنامه در گرو انگیزههای مادی و یا پاداش برای مدیران و کارگران بود.
وی ادعا میکند سیستم، گرفتار کش مکشها و اختلالات ذاتی بود. منافع مدیران با منافع برنامهریزان و کارگران، هر دو در تضاد بود. برنامهریزان بر رشد اصرار داشتند و برای دستیابی به اهداف طرح، انگیزههای مادی را فراهم میکردند. کارگران انتظار اشتغال کامل، امنیت شغلی، حق انتقال شغل، سرعت آرام کار، افزایش دستمزد و ثبات قیمتها را داشتند. برای رسیدن به اهداف طرح و بهدست آوردن پاداش، مدیران مجبور به توسل به مانوردادن بودند. آنها ظرفیت را پایین میگرفتند، تلاش میکردند اهداف کارخانه را کاهش دهند، بر تحقق کمی (بیش از کیفیت) تأکید میکردند، به رشد سطحی [رشد مبتنی برافزایش درونداد] بیش از رشد فشرده [ رشد مبتنی بر افزایش برونداد] ارزش قایل میشدند، نیروی کار و مواد اولیه را احتکار میکردند، و بههمین منوال این مانورها کمبودها و رکود اقتصادی را ایجاد میکرد.
لبوویتز استدلال میکند که کمبودها و رکود موجب میشدند بسیاری از اقتصاددانان و بهاصطلاح، اصلاحطلبان به مدیران بپیوندند تا راهحل کمبودها و رکود را در تضعیف کنترل مرکزی و تضعیف مزایای نیروی کار و حمایتهایشان ببینند. در اصل، سرنگونی سوسیالیسم واقعی حاکی از پیروزی مدیرانی با تفکر سرمایهداری بر برنامهریزان پیشاهنگ و کارگران بود.
انداختن کل تقصیرهای کمبودها و رکود بر گردن خود سیستم، منجر به این میشود که کورنای و لبوویتز به این نتیجه برسند که نظام شوروی در مقابل اصلاحات، غیرقابل نفوذ و مجبور به سرنگونی بهطورکامل بود (لبوویتز، ۱۵۴). چنین تجزیه و تحلیلی، البته، نیازمند نادیده گرفتن عامدانه تمامی شرایط خارجی عینی است که به بوجود آمدن کمبود و رکود یاری میرساندند: عقبماندگی اصلی روسیه، ویرانی کشور توسط آلمانها در جنگ جهانی دوم، از جمله از دست دادن کثیری از نیروی انسانی، افزایش هزینههای استخراج منابع طبیعی، نیاز به توجه به سرمایهگذاری در امور نظامی، و غیره. همچنین این تجزیه و تحلیل، نیازمند نادیده گرفتن دستاوردهای مثبت برخی از اصلاحات اقتصادی قبل از شیرجه بیپروایانه گورباچف به درون خصوصیسازی و بازار است. این عواملی که لبوویتز آنها را نادیده گرفته است در کتاب خیانت به سوسیالیسم بحث شده است. (خیانت به سوسیالیسم: پس پرده فروپاشی اتحاد شوروی، ۹۱ـ۱۹۱۷، راجر کِیران و توماس کنی؛ ناشران بینالمللی، نیویورک، ۲۰۰۴).
در پاسخ به سئوال در مورد منبع ایدههایی که سوسیالیسم را تضعیف میکردند، لبوویتز شالوده مادیشان را بر طبقه مدیریت قرار میدهد. اگرچه مدیران صاحبان دارایی سرمایهدارانه نبودند، با وجود این، آنها ذهنیتی شبیه سرمایهداری را بهوجود میآوردند. مدیران، مسئولیت بدون کنترل داشتند. آنها مسئولیت دستیابی به اهداف برنامه تدوین شده توسط مقامات بالا را داشتند، و درواقع نیکبختی مادیشان وابسته به آن بود. همزمان آنها نه میتوانستند اهداف کلان را کنترل کنند، نه هزینههای مواد و ماشین آلات را، نه قیمت محصولات را، نه نیروی کار را. بهدلیل حقوق و انتظارات کارگران، مدیران نمیتوانستند آزادانه به کارگران نظم و انضباط دهند، به آنها پاداش دهند، از کار عزل و یا منتقلشان کنند. بهدنبال آن، مدیران منافع طبقاتی شبیه سرمایهداری بهوجود آوردند: آنها میخواستند خودمختاریشان را بهزیان برنامهریزی مرکزی افزایش دهند، و میخواستند نیروی کارشان را تحت کنترل خودشان درآورند. این ذهنیت شبیه سرمایهداری بود که در نهایت اقتصاددانان، برنامهریزان و برخی از رهبران حزب را تحت تأثیر قرار داد.
در [کتاب] خیانت به سوسیالیسم، ما شالوده مادی ایدههای اصلاحات خردهبورژوازی را در اقتصاد ثانویه [بازار سیاه] و ذهنیتی که میپرورد قرار دادیم. این [نظر] لزوماً با [نظر] لبوویتز ناسازگار نیست. ممکن است حق با او باشد که ذهنیتی سرمایهدارانه در میان مدیران سر برآورد، شاید نه از، و یا فقط از، دلایل منافع شخصی که او فرض میکند، بلکه به این دلیل که، چنانکه در خیانت به سوسیالیسم مطرح شده، بسیاری از مدیران با اقتصاد دوم بههم پیچیده بودند. لبوویتز، با این حال، آن را چنین نمیبیند. وی ایده اقتصاد دوم را بهعنوان منبع اصلی مشکلات رد میکند. هرچند او بهوجود اقتصاد دوم اذعان میکند (لبوویتز، ۱۶۴) و تأیید میکند که سروکار آن با سرقت گسترده از اقتصاد اجتماعی شده بود، او معتقد نیست که این اقتصاد دوم بود که روح خردهبورژوایی را میپرورد. بهطرز باورنکردنی، او فکر میکند که آن دزدیی که اقتصاد دوم از آن پشتیبانی میکرد، یک ذهنیت مثبت سوسیالیستی در میان کارگران را بازتاب میداد (لبوویتز، ۱۳۳ و ۱۳۹). وی معتقد است که مالکیت دولتی، کارگران را وامیداشت فکر کنند که آنها مالک همه چیزند و در نتیجه حق بردن هر چیزی را که میخواستند دارند. وی نه مدرکی ارائه میدهد تا ثابت کند که کارگران واقعاً چنین فکر میکردند، و نه اذعان میکند که چنین رفتاری، هنجارها و اخلاق سوسیالیستی را که بهطور منظم توسط رهبران کمونیست، روزنامهها و قانون تقویت میشد، نقض میکرد. کسی نمیتواند از اینکه لبوویتز معتقد است که تحت نسخه ایدهآل وی از سوسیالیسم، سرقت اموال عمومی نیز دلالت بر آگاهی سوسیالیستی دارد، حیرت نکند.
چنانکه در چرایی عدم کفایت مقاومت طبقه کارگر برای جلوگیری از بازگشت به سرمایهداری و فرسایش امنیت شغلی و مزایای مادی که کارگران از آنها برخوردار بودند، لبوویتز «سوسیالیسم پیشاهنگ » را مقصر میداند. وی استدلال میکند که سوسیالیسمی که در اتحاد شوروی و شرق اروپای توسعه داده شد، سوسیالیسم پیشبینی شده مارکس نبود بلکه سوسیالیسمی ناقص و از بالا به پایین بود. طبق نظر لبوویتز، مارکس سوسیالیسم را بهعنوان اداره محلهای کار و جماعتهای تعاونی بهطور دموکراتیک پیشبینی کرده بود. در عوض، در سوسیالیسم شوروی، یک حزب منظم، متمرکز و یکپارچه همه چیز را با ساختاری سلسله مراتبی از بالا به پایین اداره میکرد. حتی اگر پیشاهنگ بهدنبال یک سیاست رشد اقتصادی بهنفع کارگران و کل جامعه بود، لبوویتز سوسیالیسم واقعی را بهعنوان «یک سیستم استثمار» تلقی میکند «زیرا خود کارگران، قدرتی نداشتند تا چنین انتخابی بکنند.» از نظر لبوویتز، «مارکسیزم ناقص»، «قدرت تصمیمگیری و توسعه قابلیتهایشان از طریق فعالیتشان» را انکار میکرد و تقسیمبندی «انجام دادن» و «فکر کردن» بین کارگران و رهبران را دایمی میکرد. در نتیجه، هر چند کارگران از سوسیالیسم واقعی بهرهمند میشدند، اما احساس نمیکردند که مال خودشان است و فاقد نهادهای دفاعکننده از آن بودند.
بحث لبوویتز میتواند فریبکارانه باشد، زیرا بر حقایق کاملاً شناخته شده استوار است. اتحاد شوروی توسط حزب پیشاهنگ لنینیستی رهبری میشد. سوسیالیسم شوروی در تنظیم اهداف اقتصادی بر برنامهریزی مرکزی مبتنی بود که بدون شک با یک سازه قدرتمند از بالا به پایین سروکار داشت که بر انتصاب مقامات اصلی از بالا [نومنکلاتورا] متکی بود که طبق آن، رهبران محلی از بالا منصوب میشدند و پاسخگوی بالا بودند. علاوه بر این، لبوویتز انکار نمیکند که کارگران تحت نظام سوسیالیسم واقعی، از امنیت و منافع بیشتری نسبت به نظام سرمایهداری بهرهمند بودند.لبوویتز اذعان میکند اشتغال کامل، امنیت شغلی، سرعت کار آرام، ثبات قیمتها، افزایش درآمدها و حق انتقال شغل، «دستاوردهای عظیم» را برای طبقه کارگر تشکیل میدادند. بهغیر اینها، سیستم شوروی بر کارگر خودمختار و جماعتهای تعاونی مبتنی نبود. در غیر اینصورت نیز، استدلال لبوویتز نه فقط اشتباه، بلکه بد جلوه دادن مارکس است.
در وهله اول، آنچه لبوویتز در مورد چشمانداز مارکس از سوسیالیسم میگوید بهطور کامل مغلطه کردن است. لبوویتز خیلی راحت، ایده مراحل توسعه سوسیالیستی مارکس را نادیده میگیرد. لبوویتز استدلال میکند که سوسیالیسم پیشاهنگ با تمرکز بر تصمیمگیری در بالا بر تقسیم بین فکر و کار غلبه نکرد، و در نتیجه دیدگاه مارکس از سوسیالیسم را نشان نمیدهد. این کاملاً نادرست است. این تردستی است که لبوویتز دیدگاه مرحله سوسیالیستی مارکس را که با یک مرحله کمونیستی پیگیری میشد با هم تلفیق میکند، تا استدلال کند که سوسیالیسم واقعی به اهداف خود نرسید. در نقد برنامه گتا، مارکس توضیح میدهد که چرا سوسیالیسم باید مرحلهای توسعه یابد. فقط پس از یک دوره توسعه، زمانی که یک جامعه سوسیالیستی «لک و پیسهای مادرزادی» سرمایهداری را پشت سر گذاشته باشد میتواند بهسمت یک جامعه کمونیستی حرکت کند که در آن، تقسیم کار ذهنی و جسمی و بین شهر و روستا ناپدید میشود، و در آن، توسعه آزاد هر کس به توسعه آزاد همه بستگی دارد. با این حال یک چنین جامعه کمونیستی، صرفاً پس از آن که سوسیالیسم، چنان توسعه و فراوانی کافی یافته باشد که جامعه بتواند بر اساس از هر کس به اندازه تواناییهایاش و بههر کس به اندازه نیازهایاش سازماندهی شود، تا براساس بههرکس بر اساس کارش، میتواند ظهور کند. چشمپوشی بیپرده از آنچه که مارکس گفت و بعد مدعی مارکس شدن بهعنوان یک متخصص برای نقد سوسیالیسم شوروی، خیلی ساده فریبکاری است.
حتی اگر مارکس به روشنی چنین نگفته بود، باز باید واضح باشد که از بین بردن فاصله بین اندیشه و کار و تشویق توسعه کامل انسان، نیازمند رفع نیازهای اساسی انسان برای اشتغال، غذا، لباس، مسکن، مراقبتهای بهداشتی، و اوقات فراغت و بالا بردن سطح آموزش و فرهنگ مردم است. علاوه بر این، هرگز در تاریخ بشر هیچ جامعهای بهقدر اتحاد شوروی به فراهم کردن همه این چیزها برای تمام مردم خود در یک دوره کوتاه زمانی اقدام نکرده بود. تا دهه ۱۹۸۰، مردم اتحاد شوروی از هر کس دیگری در جهان از سواد بیشتر و طبق آمار، کتابها و مجلات بیشتر و حضور بیشتر در کنسرتها و موزهها بهرهمند شدند. اگر این توسعه انسانی نیست، پس چیست؟ اگر این فراهم کردن زمینه برای از بین بردن فاصله بین فکر کردن و کارکردن نبود پس چه بود؟
بخشی از کیفرخواست لبوویتز علیه «سوسیالیسم پیشاهنگ» این ایده است که مارکس سوسیالیسمی مبتنی بر تعاونیهای کارگری و انجمنی را پیشبینی کرد. هر قدر هم که لبوویتز این ایده را با فصاحت و بلاغت خود بزرگ کند، باز مربوط به مارکس نیست. عبارات مارکس، «کمونهای خودکار و خودمختار» در کتاب «جنگ داخلی در فرانسه (پیشنویس اول) » پدیدار میشود (دسترسی آنلاین درwww.marxists.org/archive/marx/works/۱۸۷۱/cvil-war) که در آن وی آنچه را که در حکومت کمون پاریس رخ داد شرح داد. گستردهترین بحث مارکس درباره تعاونیهای کارگری در جاهای دیگر رخ داده است که به عملکردشان تحت نظام سرمایهداری پرداخته است. مارکس در «سخنرانی افتتاحی انجمن بینالمللی کارگران» خود (۱۸۶۴)، ظهور تعاونیهای کارگری و عبور از قانون ده ساعت کار در انگلستان را بهعنوان دو مورد از مهمترین تحولات طبقه کارگر ازسال ۱۸۴۸ تا آن موقع ستود. وی این «تجربهها» را گرامی داشت، اما هشدار داد که تعاونیهای کارگران «اگر در دایره تنگ تلاشهای تصادفی مزدبگیران بخش خصوصی نگه داشته شوند» هرگز نمیتوانند «نه تودههارا آزاد کنند، و نه حتی بهطور محسوسی از بار تهیدستیشان بکاهند.» وی گفت که «کار تعاونی باید در ابعاد ملی توسعه یابد، و در نتیجه، با اقدامات ملی پرورش یابد.» این نیازمند آن است که کارگران «بر قدرت سیاسی غلبه کنند.» ایده مارکس که سوسیالیسم بهمعنای همکاری بر مبنایی ملی (به جای محلی) بود و صرفاً زمانی میتوانست رخ دهد که کارگران بر قدرت دولتی غلبه کرده باشند، پیشبینی آنچه بود که در اتحاد شوروی اتفاق افتاد. ایدههای مارکس هیچ ربطی به ایده کارگر خودمختار و تعاونیهای جماعتی لبوویتز ندارد. تلاش لبوویتز برای استفاده از مارکس علیه سوسیالیسم شوروی، در بهترین حالت، مغلطه و در بدترین حالت، غیرصادقانه است.
بخش دیگر استدلال لبوویتز با توجه به سوسیالیسم پیشاهنگ آن است که در حالیکه سوسیالیسم پیشاهنگ از بالا به پایین، منافعی را برای کارگران به ارمغان آورد، ضمناً آنها را خلع سلاح کرد، آنها را از قدرتمند شدن انداخت؛ و بههمین خاطر زمانی که اصلاحات گورباچف شروع به فرسایش سوسیالیسم و تضعیف رفاه کارگران کرد، کارگران برای دفاع از سوسیالیسم و منافع خود، آماده نبودند. کسی مجبور نیست با لبوویتز موافق باشد که سوسیالیسم پیشاهنگ نماینده «مارکسیزم ناقص شده» بود، تا تأیید کند که وی معضلی را تشخیص داده است. چیزی بهوضوح در حزب کمونیست اتحاد شوروی نادرست بود که توانست گورباچف و همکارانش را بهوجود آورد و اینکه آنها توانستند به تضعیف خود حزب بپردازند، پایهها را سست کنند و سپس بدون مبارزه سیاسی قابلتوجهی برای متوقف کردنشان، سوسیالیسم را سرنگون کنند. درست نیست که گفته شود هیچ مقاومتی رخ نداد، اما مقاومت بهعمل آمده توسط سایر رهبران کمونیست، صفوف نظامیان حزبی و طبقه کارگر، مستقیماً آنقدر بزرگ نبود تا مانع اقدام ضدانقلابی گورباچف شود و یا حتی بهطور جدی آن را به تعویق اندازد. اما آیا این سوسیالیسم پیشاهنگ بود که معضل بود؟
اگر لبوویتز میخواهد این ایده غلط از پیشاهنگ را مقصر شکست سوسیالیسم واقعی اعلام کند، آدمی فکر میکند که او حداقل باید منشا، ماهیت و نقش حزب پیشاهنگ در تاریخ سوسیالیسم واقعی را توضیح میداد. وی هیچیک از اینها را انجام نمیدهد. او حتی نه اذعان میکند که ایده حزب پیشاهنگ از لنین سرچشمه گرفت، و نه اینکه ایده پیشاهنگ (هرچند نه خود کلمه) خیلی قبلتر در مانیفست کمونیست با چنین جملاتی پیشبینی شده بود: «کمونیستها منافع جنبش را بهعنوان یک کل نمایندگی میکنند … حزب کمونیست از مسیر پیشِ رو، شرایط و نتایج کلی نهایی جنبش پرولتری آگاه است.»
لبوویتز اقرار نمیکند که فردریک انگلس یک مقاله کامل «درباره قدرت» نوشت که در آن سوسیالیستهایی (نه بیشباهت به لبوویتز) را به سخره گرفت که فکر میکردند سوسیالیسم بدون سازمان و قدرت مرکزی میتوانست عمل کند. انگلس گفت:
آنها [سوسیالیستهای ضداقتدار] میخواهند که اولین اقدام انقلاب اجتماعی، الغاء اقتدار باشد. آیا این اشخاص محترم هیچوقت یک انقلاب را دیدهاند؟ انقلاب، قطعاً اقتدارگراترین چیزی است که وجود دارد؛ اقدامی است که توسط آن یک بخش از جمعیت، خواست خود را با استفاده از تفنگها، سرنیزهها، و توپ ـ ابزارهای اقتدارگرایی، اگر اصلاً چنین چیزی باشد، بر بخش دیگر تحمیل میکند؛ و اگر حزب پیروز نخواهد بیهوده جنگیده باشد، باید این حاکمیت را از طریق ترس و وحشت زیادی که سلاحهایاش در دلهای مرتجعین ایجاد میکند، حفظ کند. آیا اگر کمون پاریس از اقتدار مردم مسلح علیه بورژوازی استفاده نکرده بود، یک روز هم دوام میآورد؟ آیا ما نباید، برعکس، آن را سرزنش کنیم که چرا بدون محدودیت و به اندازه کافی از آن استفاده نکرد؟ (فردریک انگلس، «درباره اقتدار»، آثار منتخب کارل مارکس و فردریک انگلس در دو جلد (مسکو: خانه انتشارات زبانهای خارجی، ۱۹۶۲، ج ۱، ۶۳۹)
لبوویتز نه درباره آنچه منظور لنین از پیشاهنگ انقلابی بود و نه درباره اینکه چرا لنین به یک حزب متمرکز، متحد و منظم انقلابیون حرفهای فکر میکرد که برای انقلاب کردن لازم بود توضیح نمیدهد. این کار، مستلزم تجزیه و تحلیل اپورتونیسم، مفهومی غایب در مرام لبوویتز است. لبوویتز اقرار نمیکند که این خصلت پیشاهنگی حزب کمونیست روسیه بود که آن را به سرنگونی تزار، پیروزی در جنگهای داخلی، ملی کردن داراییها، جمعی کردن کشاورزی، صنعتی کردن کشور، خنثی کردن مخالفان داخلی، شکست آلمان نازی و بازسازی کشور بعد از جنگ جهانی دوم قادر کرد. تصورش مشکل است که هر انسان عاقلی نتواند نقش حزب کمونیست اتحاد شوروی، حزبی پیشاهنگ را در این موفقیتها تأیید کند. سکوت لبوویتز، خود گویای صدق این مطالب است. حتی اگر کسی تصدیق کند که نقاط ضعف، هم در تئوری و هم در عمل حزب پیشاهنگ به فروپاشی سوسیالیسم واقعی کمک کردند، مضحک است انکار کند که بدون حزب کمونیست اتحاد شوروی، حزبی پیشاهنگ، سوسیالیسمی وجود نمیداشت که سقوط کند.
لبوویتز در صفحه چهارده فصل «خداحافظ مارکسیسم پیشاهنگ» اعلام میکند که «هیچ چیز در بحث فوق (یا در هر جای این کتاب) نباید بهعنوان نقد ضرورت رهبری در مبارزه علیه سرمایه و یا ساختن یک جامعه جدید سوسیالیستی تعبیر شود.» (لبوویتز، ۱۸۶) با توجه به حمله وی به ایده پیشاهنگ در سراسر این کتاب، این بیانیه بهمنزله تلاشی است مهمل، خامدست و شفاف برای منحرف کردن انتقاد. در هیچ کجا لبوویتز توضیح نمیدهد که بهنظر او چه نوع رهبری بههمان میزان اثربخش میتوانست باشد که رهبری حزب کمونیست شوروی بود، و یا چه نوع رهبری میتوانست از سوسیالیسم درمقابل اقدامات ضدانقلابی حفاظت بکند.
بهرغم نقصهای غیرقابل انکار کتاب، ایدههای لبوویتز در مورد نقش مدیران و عملکرد حزب پیشاهنگ در تعیین مشکلات، ارزش مطالعه و تفکر بیشتر توسط مارکسیستها را دارد. با این حال، تحریفهای وحشتناک و پر از نیرنگ مارکسیسم ـ لنینیسم و تاریخ سوسیالیسم قرن بیستم توسط وی بهخاطر ترویج ایدههای آنارشیسم و سوسیالیسم احساساتی به سختی قابل جبراناند.
* نقد و بررسی کتاب تناقضهای سوسیالیسم واقعی: رهبریکننده و رهبریشونده
نیویورک: مانتلی ریویو، ۲۰۱۲، ۲۲۲ صفحه
نویسنده: مایکل ای. لبوویتز