مکتب دزد
شنیدم آن یار سابق، کاغذ والوان ،میدزدد
روح پاک مرده را، از تن بیجان ،میدزدد
نرخِ دزدی وغارت،گرچه بالاست در وطن
لیک اوبا چال ونیرنگ، خیلی ارزان،میدزدد
زقول همسفرهایش ،درکشتیِ عدل وانصاف
شورشی برپا نموده ، ره زملوان، میدزدد
باین سطحی که می بینی،اورا مکتب رسانیده
ولی مکتب را از ذکور ،هم ازنسوان ، میدزدد
نمی شرمد اگر حرفی ،زاجدادش سخن گویم
چه نامی داشت، نیکوبود،که این نادان میدزدد
به خوان مردم نادار ،نیاکانش غذا می ریخت
بُوَد شرمش همین حالا،که اوازخوان ،میدزدد
من اسمش را نمی گیرم ولی خواننده می داند
که ازجد و نیای خود، شوکت وشأن ، میدزدد
مسعود حداد