ماهی سرخ فرزانه بی تُنگ زنده ماند
مینو همیلی – از دفتر مجازی یاد بود جانباختگان و قربانیان راه آزادی و برابری
یکی از همین روزهای مرگآلود، در زندان را زدند. بند ساکت شد. قلب من هم ایستاد. دو نگهبان زن قلدرانه آمده بودند سراغ فرزانه. فرزانه آرام دست و رویش را شسته بود، کرم زده بود، چادر خوش رنگی قرض گرفته بود و در مقابل چشمهای ترسیده و نفسهای حبس همبندیهایش که دور تا دور سالن ایستاده بودند، با آرامش و لبخند شروع کرده بود به دست دادن و تک تک روبوسی کردن. بعد هم رفته بود سراغ بند زندانیان عادی. باز هم وداع. بعد صدایش را در گلو انداخته بود و فریاد زده بود: «بچهها، کمونیستها هرگز نمیمیرند. بیرون هنوز مردم هستند. عید را خوب برگزار کنید.» او به استقبال مرگ میرفت؟
«مرا در کدام گورستان به خاک خواهید سپرد؟ تمام گورستان های دنیا برای من کوچک است..»۱
تابستان ۶۱ بود. فرزانه را اولین بار در بند نسوان شناختم، دختری زیبا، مبارزی مهربان، کمونیستی مقاوم. فرزانه، معنای واقعی یک انسان بود. زندان اصفهان تبعیدگاه دیگری برای من بود که زیبایی اردیبهشت را به رنگ دیوارهای زندان میکرد و تغییر فصل را به بیروحی تبعید از زندان قم به اصفهان. اردیبهشت ۶۱، پروین ذبیحی هم با من به زندانی تبعید شد که از بهشت هشتبهشت و زایندهرود روان نه عطری میگرفت، نه رنگی، نه حسی. لاشهای سیمانی که شکنجه در شکم داشت و رویای بهاری آن بیرون را با درد از مغزمان میشست.
فسردگی، خوراک چشمهایم بود. چشمهایی که طی یک سال اعدامهای زندان سنندج را دیده بود، وداع های زندان اصفهان را دیده بود، اعدام دیده بود، اعدام، اعدام، مرگ، شکنجه، مرگ و مرگ. دیگر از ملاقات با خانوادهام هم محروم شده بودم. دیگر رویا نمیدیدم، دیگر حسی نمانده بود، چیزی در من نمیرویید جز تصاویر مرگ و اعدام. در خود فسرده بودم. بوی مرگ میدادم.
بوی خون میدادم، لای پانسمان پاهای شکنجهشدهی افسانه دینعلی. گردنش را میدیدم با گردنآویزی از طناب و کبودیهایی که خرخرهاش را گرفته بود و سنگینی سرش را خم کرده بود تا بالای دار بالاخره سرخم کند و هوای هواداری سازمان مجاهدین خلق از ششهایش به در شود. کاش تنش را دیده بودم پیش از آنکه با تیرهای سربی، سوراخ شود و جهان کثیف آن بیرون را در حفرههایش تکرار کند. خودم زخم پاهایش را بستم تا لنگ لنگان تا مرگش پای بکشد بر زمین و سرش را بالا نگه دارد. مرگ میدیدم لای جعد گیسهای بریدهی سرخش. شب بر سرش حنا گذاشته بودم تا در برابر هجوم گلوله و مرگ، سرخی اش سرافراز شود. افسانه سر خم نکرد. بر دار نرفت و تیرباران پاهای زخمی اش را تا سینهی سوراخش خم کرد و سر سرخش را بر خاک کشید
زنده یاد فرزانه سلطانی
چشمانم سرخی میدید. صورت گر گرفتهی افسانه را، روزی که وصیتنامه احترام کارگر دستجردی از مجاهدین خلق و اعدامی قبلی را خواند، لرزهای که بر اندامش بود، میدانست که بعدی اوست. وصیت را که میخواند باید وصیت بنویسد. صدای مرگ از دهان مردهی بعدی، صدای مرگی زایا بود، تداوم داشت و مرگ مرگ میزایید. مانند پاییز آن سال که آمد و من پر از سوگواری مرگ بودم. دراز به دراز میخوابیدم آنگونه که گور همه را به آغوش میکشد، هر چه بالاتر میرفتم تا اشکهایم در خلوت و آهم به آسمان نزدیکتر شود. از طبقهی سوم تخت بند به خفگی سقف زندانی که گور ما شده بود چشم میدوختم و لب میبستم به هر غذایی. سرم پر از طعام مرگ میشد و تنها راه پایین آمدنم از سریر انتظار مرگ، رها کردن فضولات کلیه و روده بود. رق زندگی بر این خاک!
تا اینکه فرزانه… به جسد آمادهی مرگم، به سریر انتظارم، به مغز پر از سوگم تجاوز کرد. روزی پتو را از سرم کشید و دست در موهایم کرد تا ریشههایش را در مغزم قلقلک دهد. در گوشم گفت: «منو نگاه کن، حکمم مفسد فیالارضه و لعنت به من اگر طمع حکم حبس داشته باشم. اما اون پایین هنوز کتابهایی هست که بخونم، حتا اطلس جغرافیا به اطلاعات عمومیم اضافه میکنه. ورزش میکنم. هنوز زندهام.»
فرزانه از هنگامی که حکم اعدام گرفت تا اجرای آن شش ماه زیر حکم بود. با این وجود سراپا شور بود و عاشق زندگی. حرفهایش به مرگی که مغزم را قرق کرده بود و توی سرم رژه میرفت شلیک کرده بود. بلندم کرد تا زنده بودنم را فراموش نکنم. دوباره نرمش صبحگاهی و پرش ارتفاع وکاردستی و بقیه فعالیتها را از سر گرفتم. خوب شدم، شاد شدم و سرجنباندم در هوای شیطنتها و زندگی. تا اینکه…
تعدادی از ما را به بند جدید انتقال دادند و مدتی بعد من را به خاطر سرپیچی از قوانین زندان به انفرادی بردند. انفرادی پشت همان بند قدیم نسوان بود و با یک در از حیاط زندان جدا میشد. بلافاصله بعد از رفتن نگهبان فرزانه به در کوبید تا با من حرف بزند. از من پرسید کی هستم و وقتی فهمید منم گفت: «رمزمون این باشه هر وقت با صدای بلند تو حیاط بند گفتم که «بچه ها کی شیر میخواد» اگر نگهبانی پیشت نبود بگو من»
فرزانه مهربان ساعتها و روزها در انفرادی پشت همان در همدمم شد، دیوار تنهاییم را میزد و سختی انزوای انفرادی را برایم آسان میکرد. چله نشینی چهل روز انفرادی گوشم را با هوشم روی خط انگشتان فرزانه بر دیوار ضرب میگرفت، از حواسم پژواک میکرد و ثانیههای به بلندی روز و به تاریکی شب انفرادی را پر میکرد. حالا میدانستم پایتخت دورترین کشور آفریقا را، جمعیت بزرگترین کشور آمریکای جنوبی را، همسایگان شمالی و شرقی و غربی ویتنام را، جزیرههای اقیانوس آرام را، محصولات اروپای شرقی را و مراکز ایالتهای ایالات متحدهی آمریکا را. با ضرب انگشتان فرزانه یاد گرفته بودم که مساحت شوروی چقدر است و مذاهب موجود در شبه جزیرهی هندوستان چیست. با فرزانه فهمیده بودم که عید در راه است. گفته بود که دارد تدارک عید میبیند، هفت سین را جور میکند و ماهی قرمزش کم است. به او گفتم با کاموای قرمز، یک ماهی بباف و بیندازش توی آب.
آن روزهای مرگ و انتظار، آن روزهای مرگزا، صدای هر دری که میآمد مرگ بیدار میشد و لبهایمان را میدوخت، نفسهایمان را میگرفت و بر سینهمان مشت میزد. آن روزها، هر دری که باز میشد، شبح مرگ به سه بند بزرگ نسوان سرکی میکشید، برّ و برّ نگاهمان میکرد، سکوت که بر تک تک ما حاکم میشد چشمکی میزد و با نیشخندی بیرون میرفت. همه منتظر بودیم فرزانه را صدا بزنند و ببرندش بالای چوبهی دار. فرزانه با حکم اعدامش در صف اول مرگ ایستاده بود و به چشمهای دریدهی مرگ خیره شده بود.
یکی از همین روزهای مرگآلود، در زندان را زدند. بند ساکت شد. قلب من هم ایستاد. دو نگهبان زن قلدرانه آمده بودند سراغ فرزانه. فرزانه آرام دست و رویش را شسته بود، کرم زده بود، چادر خوش رنگی قرض گرفته بود و در مقابل چشمهای ترسیده و نفسهای حبس همبندیهایش که دور تا دور سالن ایستاده بودند، با آرامش و لبخند شروع کرده بود به دست دادن و تک تک روبوسی کردن. بعد هم رفته بود سراغ بند زندانیان عادی. باز هم وداع. بعد صدایش را در گلو انداخته بود و فریاد زده بود: «بچهها، کمونیستها هرگز نمیمیرند. بیرون هنوز مردم هستند. عید را خوب برگزار کنید.» او به استقبال مرگ میرفت؟ چه کسی اینچنین استوار مرگ را به سخره میگیرد و سکوت و بهتزدگی را بر قلبهای مردهی نگهبانان و توابین میپاشد؟ فرزانه مرگ را در دستش گرفته بود و با قدرت بر سر آنها آوارش میکرد.
من اینها را ندیدم. در من تنها صدای پشت دیوار بود که انعکاس فرزانه را در لحظهی بودنم معنا میداد. پشت دیوار سکوت شده بود و من در چشمم خیال آن سکوت. سکوتی که پر از صدا بود، صدای فرزانه، وداع فرزانه، پیام فرزانه و من نشنیده بودم. تا بعدها. بعدهای بیفرزانه. بعدهای بیصدا که همبندیهایش برایم گفتند، از حضور فرزانهای که تنها با مرگ سکوت کرد.
فرزانهای که وقت رفتن فراموشم نکرد. در انفرادی را زد و گفت: «هه والی بارگرانم! (“رفیقی که بارت سنگینه”) بالاخره من را بردند». فرزانه این سرود کردی دکتر شوان را یاد گرفته بود و دایم زمزمه میکرد. نه در صدایش مرگ بود و نه من آموخته بودم که با صدای پر از زندگیاش لحظهای به مرگ بیندیشم. دیگر وقت آن رسیده بود که فرزانه بار دیگر به هیچ دیگری هستی بخشد، این بار به مرگ!
زبانم نمیچرخید، بغض راه گلویم را بسته بود و در مغزم موج میساخت، به بلندی چوبههای دار و به سختی دیوارهای بلند زندان. چیزی از درونم به لحظهی هستیام چنگ میکشید و نفسهایم را خراش میداد، پنجه لای قفسهی سینهام میانداخت و میخواست با تمام توان قلبم را بفشارد، مشت شود و از حلقم بیرون زند تا زار بزنم و بگویم نرو. چه حرف مسخرهای، چه خیال خامی، چه آرزوی بیبنیادی! سخت بود این کودتای وجودم علیه هستیام را سرکوب کنم، بر خود بمانم و پاسخی بدهم. زبانم تنها رمق چرخیدن لای زاویههای تیز و بیرحم یک کلمه را داشت: خدا نگهدار.
آنشب در انفرادی من باران میآمد، از چشمهای من به اندازهی تمام ستارگان آسمانی که از شیشهی شکستهی سقف آن سلول انزوا به تعداد گلولههای نشسته به جان فرزانه آواز پروین را فریاد میزدند. آواز شور ستارگان پروین را میخواندم تا ستارگان هم با من گریه کنند. فرزانه تیرباران شده بود، با سر سرخش، با ستارگان در جانش، با ضرب انگشتانش که حالا به خش لاستیکهای اتومبیلهایی بدل شده بود که از اتوبان ذوب آهن رد میشدند و جیغ میکشیدند: فرزانه در یکی از آنها مسافر بیبازگشت باغ ابریشم است. باغ ابریشم، عید را با خون فرزانه جشن گرفت، مرگ با عشق فرزانه به زندگی، هست شد، برای من، برای همهی ما که با فرزانه زنده بودیم و با یاد او نوروز را هر ساله نو میکنیم.
رفیق فرزانه سلطانی، در ۹ فروردین سال ۱٣٣۵ در خانوادهای کارگری در آبادان به دنیا آمد. دانشجوی رشته معدن در دانشگاه صنعتی اصفهان بود و عضو سازمان پیکار و از مسئولان این تشکیلات و مسئول بخش کارگری در دال دال اصفهان شد. فرزانه در زمان دستگیری جزو جمع پنج نفره ی کمیته هماهنگی بود که مسئولیت جناح انقلابی پیکار را در اصفهان به عهده داشت. وی در جریان دستگیری بزرگ اصفهان در سال ۱۳۶۱سر یک قرار دستگیر و حدود یک سال و پس از شکنجههای زیاد در زندانهای اصفهان و تهران در اواخر آن سال اعدام شد.
رفیق فرزانه سلطانی از سرسخت ترین زندانیان زندان اصفهان بود که به خاطر سیلی زدن به گوش بازجو دستش را شکستند. دست شکنجه شدهاش را مداوا نکردند. خودش میگفت: «چون میخواهند اعدامم کنند، خرجم نمیکنند وگرنه دستم را مداوا میکردند تا بعدها در بیرون زندان مدرکی از شکنجه نداشته باشم.» او بعد از رفیق نزدیکش «پروانه امام» که براساس گفته رفقای تشکیلاتی اش متأسفانه در بازجویی ها بریده بود اعدام شد. پروانه امام تا آخرین لحظات از این که نتوانسته بود مقاومت کند زجر کشید و همیشه گوشه گیر و ساکت بود.
۱ـ بخشی از وصیت نامه فرزانه سلطانی