غمگینانه
داستانواره کوتاه
نوشته نسرین مفید
هوا ابری وچنان می نمود ، که دانه های باران آهسته آهسته از پیشانی آسمان به سوی زمین نمناک سرازیر خواهد شد.
رویا که برنامه هشت مارچ را سازماندهی کرده بود ، از گرمای نارامی که در وجودش رخنه می کرد ، احساس می نمود، که دانه های عرق در پیشانی صاف وهموارش آهسته ، آهسته پدیدار می شوند وبه سوی گونه های پودر خورده گیش ، سرازیر می گردند، پیش از آنکه ، گرداننده نشست ، برنامه را آغاز کند ، رویا یکبار دیگر به تشناب رفت ،خودش را در آیینه دید ، لب سیرینش را از دستکولش کشید ، سر آن را برداشت ، پایین آن را دور داد ولبان نازک وظریفش را مانند ، دلش سرخ وخونین ساخت ، احساس کرد ، که رنگ سرخ لب سیرینش ، نامه ای دل خونین او است ، که آن را در آیینه می خواند ، آهی کشید ، ودر رویای امروز شام ، پیش از برآمدن از خانه غرق گشت، یکبار دیگر دشنامهای شوهر دمدمی مزاجش ، که او را بی مورد واز روی حرص وولع دشنام داده بود ، به یادش آمد .
امروز چاشت پیش از آنکه بیانیه اش را بنویسد، شوهرش جبار ، که آدم جبار صفتی نیز بود ، اورا صدا کرد، دریشی ، نیکتایی و پیراهنش را پیش رویش انداخت ودستور داد ، که آنها را اوتو و بوت هایش را رنگ کند ، که در محفل شیرنی دادن خواهرزاده اش می رود. رویا هنوز از رویا های بیانیه اش در محفل هشت مارچ ، که خودش آن را سازماندهی کرده بود ، بیرون نشده بود ، که شوهرش دو باره بالای او چیغ زد وگفت : او لعنتی بدبخت ، باز کجا گُم میشوی ؟ باز چه گُله به آب می دهی؟
ورویا که پنج ماه پیش از محفل هشت مارچ به جبار پدر چهار فرزندش گفته بود ، یکبار دیگر داد زد :
پنج ماه پیش از محفل هشت مارچ برایت گفته بودم ، امشب هشت مارچ را برپا می کنیم ومن سازمانده این محفل هستم ، مگر خبر نداری؟
جبار در حالی که خوب پوره می دانست ، که امروز هشت مارچ است ، بجای اینکه هدیه ای برای او بیاورد ، خودش را در کوچه حسن چپ زده بود واظهار بی خبری نمود، یکبار دیگر آوازش را غضبناکتر ساخت وگفت : هشت ؟ مارچ ، هشت مارچ ؟ که چی ؟ زن های مردم را از کار وبار می کشین ، با مرد های بیگانه زیر یک سقف می شانین و می گوین ، که هشت مارچ است ، نمی شرمین ؟
جبار آدم آموزش دیده ودانشگاه رفته ای بود ، کار های مهمی دولتی را در داخل وبیرون از کشور انجام داده بود و ایدون که در خارج از کشور به سر می برد، به یک دیوار بلندی که بالایش راه نداشت میدل شده بود، کهکشان سحابی غربت او را سنگدل وبی رحم ساخته بود ، عقده های اعماق قلبش ، دیدنی ناپذیر بودند. زنده گی در اروپا اورا دیده درا تر ، سبکسر تر ، به رویا وچهار طفلش بی اعتناتر وبه زنده گی بی پرواتر ساخته بود .
میان جبار ورویا چندین بار دعوا وجدال در گرفته بود ، این رویا بود ، که نمی خواست ، تا کلبه ای اباد شده اش با جدایی ویران شود، وسرنوشت چهار طفل به سر ونیمه سر رسیده اش در دامن طلاق وجدایی سرگردان ولالهاند گردد .
امروز نیز جبار بهانه گرفت ویک دعوای اندوهناکی را با رویا براه انداخت ، از پدر لعنت گفتن شروع تا هر چه دو ودشنامی که می دانست ، به خاطر هشت مارچ نثار روی رویای که زمانی بانوی بجان برابرش بود کرد. هنگام برامدن ، بوت هایش را که می پوشید ، به خاطری که رویا آنها را رنگ نکرده بود ، لگدی محکمی در ساق پای رویازد واز خانه برآمد ودروازه را بشدت کوبید ورفت . از شدت درد دل رویا ضعف ، ضعف شد وچون رونده محفل بود ، یک پنجه گریان کرد وگفت : در قهر خدا شوی ، جبار ، الهی در خاک گور سرت موی وروی بکنم ، بی وجدان ! الهی رفتنت شود و آمدنت نی !
این اخرین دعای بدی بود ، که رویا از اعماق قلب در رنج خفته اش نمود.
قطرات اشک از گونه های سپید واز چشمان بادامیش بی اراده سرازیر شدند ، اشکهایش به سیلابی می ماندند ، که خانه ای اعتماد ومحبت او را ویران می ساختند ، نخستین باری بود ، که خودش را تا این اندازه خوار وزبون احساس می کرد.به نظرش می رسید ، که چبار به دیو آتشین مزاجی مبدل می شود ، که جز نفرت وغضب چیزی دیگری بار نمی آورد.
دروازه ای افکار رویا را بانو مژگان گرداننده محفل با باز کردن دروازه تشناب به شدت، بست .
رویا با شتاب اشکهایش را که بی مهابا در میان مژگان بلند ،بلند ونمناکش رخنه کرده بودند ، با دستمال کاغذی پاک کرد، بانو مژگان می خواست چیزی بگوید. مگر سخنی را که در نوک زبانش بود قورت کرد وزبانش را آگاهانه در دهلیز گودال دهنش ازگردش باز ماند وآن را در گرو سکوت فروخت.
رویا سوی مژگان نگریست وازاینکه چیزی نگفت، دانست ، که شاید مژگان بدون ذره بین ،رویداد های خفته در سینه ای او را خوانده است ، ترجیح داد تا خودش چیزی بگوید، گفت:
به خیالم که در تشناب دیر کردم ، چشمهایمه مژه سیرین می زنم ، باز می رویم .
مژگان که در دود هوا همه چیز را خوانده بود ، سکوت کرد ، آگاهانه از گفتن این سخن که ازسپری شدن برنامه یک ساعت گذشته طفره رفت، می خواست برآید ، که رویابه سوی ساعتش نگریست وگفت : اوهو یک ساعت دیر شد، برویم ، که مردم انتظار ما هستند، این را گفت واز ریمل زدن چشمانش صرف نظر کرد، برای آخرین بار در آیینه تشناب خودش را بسیار غمگین ودر مانده یافت.
پس از آنکه گرداننده برنامه از رویا تقاضا نمود تا محفل هشت مارچ را با بیانیه اش گشایش بدهد ، رویا یکبار دیگر از میان اسیاب سنگ غمها خودش را برون کشید وپشت مایکرفون قرار گرفت ، بیانیه اش را با دلهره گی باز کرد وبه خوانش پرداخت. گفت:
» بانوان گرامی امروز هشت مارچ روز جهانی زن است ،این جشن واین روز بر می گردد، به هشت مارچ سال ۱۸۵۷ ترسایی که زنان کارگر کارخانه های نساجی یا تکه بافی به منظور کاهش ساعات کار واعتراض به پایین بودن دستمزد های شان به راه انداخته بودند، در آن زمان حقوق زنان کارگر نسبت به مردان پایینتر بود . پولیس وجوقه های امنیتی بالای بانوان یا زنان تاختند وتظاهرات را سرکوب نمودند و باریختاندن خون زنان جاده های وسنگفرش های را خونین ساختند، شرم وننگ به مردانی که خون زنان بیگناه را به خاطر حصول حقوق حقه ای شان می ریزند.
رویا به یادش آمد ، که یکبار جبار سر او را به دیوار کوبیده بود ،واز شدت آن سرش کفید ه واز آن خون می ریخت، برای نخستین بار رویا خون سرخ خودش را دید ، به یادش آمد ، که خون سرخ از سرش به چشمانش واز آنجا به سر وگردنش زا زده بود، در آن زمان هنوز به خارج نرسیده بودند ورویا با شوهر وفرزندانش در دهلیز های قاچقبران سرگردانی می کشیدند، رویا سکوت کرد بود و چیزی از دستش ساخته نبود ،به خاطر سؤ تفاهمی که بادریغ در باغچه ای عشق آنها رویده بود ، جبار ظالمانه سراو را به دیوار کوبیده بود.
رویا چشمانش را بست وبرای لحظه ای سکوت کرد، سپس چشمانش را از کاغذ برداشت وصدا کرد، مرگ به مردان ظالم به این جباران خونریز وخون آشام ، که خون زنان بی گناه را به خاطر خود خواهی های شان می ریزند. خون انسان ، خون زن ، خون مادر وخون کسی که جایگاه عشق است ، نماد زحمت وکار است ، نماد زایش ورویش است ، نماد آفرینش وباروری است ، خون او را ریختاندن ، چه جابرانه وچه ظالمانه است .
رویا احساس کرد ، که جبار مانند ، ستیزه گران میدان شیکاگو با شدت و حدت به جان او که حالا به یک قهرمان افسانوی میدان مبارزان سال ۱۸۵۷ شیکاگو مبدل شده بود ، می چسپد وخون او را می ریزد. رویا ، آه می کشد واز شدت درد ، به زمین میافتد، فریاد می زند ، ای جباران ، ای ظالمان ! وای خونریزان ! نمی شرمید ؟ خون زنان ومادران فرزندان تان را می ریزید؟ نمی شرمید ، بیگناه ترین موجود روی زمین را که پیامبر عشق ودوستی است ، لت وکوب می کنید وخون سرخ او را می ریزید.
رویا احساساتی شده بود ، به نظرش می آمد ، که در پیش اواز گیر یا مکروفون به یک نیروی لایزال وبه یک نیروی توانمند ، که زور کسی به او نمیرسد مبدل شده است .به نظرش آمد ، که زنان سراسر جهان به دنبال او ایستاده اند ومانند سیمرغ سی ملیون زن با او یکجا شده وبه نیروی سی ملیونی تبدیل شده اند ، به نظرش می آمد ، که جبار را که حالا به یک بوت نوک تیز وبه یک هیولای خون آشام مبدل شده است ، از پای در می اورد ، او را از زمین بر می دارد و به هوا بلند می کند ، چنان به زمین می زند ، که پارچه ، پارچه می شود ، بندهایش یک طرف ، تلی اش سوی دیگر ، کفی وپوشش به سوی دیگر پرتاب می شوند ورویا به قهرمان ملی مبارزه با هیولای مردان ستیزه خو و جبار صفت مبدل می وشد، یکبار دیگر دیگر داد می زند، !
ای زنان ! ای دلیران ! وای انسان های تیره بخت ، ای بانوانی ، که شوهرتان بالای شما ظلم می کنند ، ای بانوانی که در چهار چوکات خانه زندانی هستید ، ای مادرانی که ! گوش و لب وبینی تان را می برند ، ! ای خواهرانی که شما را جباران تاریخ به زور به شوهر می دهند ، ای ! دخترانی که طالبان زن ستیز شما را بادره وسنسار مجازات می کنند، ! ای بانوانی که با سگان تبادله می شوید ، ! ای انسانهای که به مثابه انسان دست دوم از کار وفعالیت باز مانده اید، ! ای دلیر زنانی که زنده به گور می شوید ، برخیزید، به غرش بیاید، متشکل شود وبه مثابه یک نیروی توانمند ، این زنده گی ننگین مرد سالاری را به زیر بیندازید وحقوق وآزادی های اساسی تان وبرابری تان را در جامعه بدست بیاورید. پیروزی از آن انهای است ، که متشکلانه می رزمند، ورزمایش شما جاوردانه خواهد ماند.
احساس می کرد ، که اوازش مانند ، امواج خروشان بحر موج م ، متلاطم می شود و زنجیر های زن ستیزی را پاره، پاره می کند.
اشک از چشمانش سرازیر می شود . در سالون سکوت حاکم است ، همه گوش وهمه چشم شده اند وهمه به سوی او می نگرند ،.
با غریوی که مانند توفان می خروشد فریاد می زند!
برخیزید ، ای زنان ، ای بانوان وقصر طلایی زندان ها را برشکنید و به آتش بسوزانید وبجای آن قصر زرین انسانسالاری وانسان گرایی را آباد کنید.
همه به پا می خیزند و با یک آواز می خروشند، وبا او در راه رهایی زن ا ز ظللم وستم مرد سالاری وزن ستیزی یکجا می شوند. پایان
شهر هامبورگ
۸ مارس ۲۰۱۴