شبح مارکس ـ بخش اول
۱
«مانیفست کمونیست» یکی از درخشانترین میراثهای معنوی مارکس ـ انگلس و مشهورترین اثر در مجموعه ادبیات مارکسیستی است. این اثر در فوریه ۱۸۴۸ و در آستانه انقلاب اروپاییای که مارکس و انگلس وقوع آن را پیشبینی کرده بودند نخست درچارچوب کلی رسالهای با عنوان «اصول کمونیسم» به قلم انگلس و پس از آن با همکاری مشترک مارکس با عنوان «مانیفست حزب کمونیست» تحریر و برای انتشار، بهعنوان برنامه نظری به «انجمن کمونیست» که در آن زمان جانشین «انجمن عدالت» شده بود ارایه شد.
به این ترتیب امروز یک صد و پنجاه سال از تاریخ تدوین و نشر این شاهکار دورانساز میگذرد. از تاریخ انتشار مانیفست تا روزگار ما، بر اندیشههای مارکس حوادث تلخ و شیرینی گذشته است و شگفت آن که اگرچه روح آن، چه از سوی دوستان و چه از سوی دشمنان، معروض تحریفها و آسیبها قرار گرفت، اما هر ضربه بر اندام آن جز بدنامی ضاربان و محرفان و شکوفایی و بالندگی هرچه بیشتر آن، ثمر دیگری را نصیب آنان نساخت. اینک سرمایهداری غرب با بهرهوری از رذیلانهترین ابزارهای آوازهگری و فریبکارانهترین آموزشهایش برای باری دیگر بر سر حذف همه میراث و بیاعتبار ساختن تمامی ارزشهای بشری مارکسیسم به تلاش آمده است. به گمان من بهترین آغاز برای تحلیلی که من از جانمایه «مانیفست» بهمناسبت یکصد و پنجاهمین سالگرد تدوین و نشر آن بهعمل میآورم، ابتدا با نقل سخنانی از «ژاک دریدا»، در اثر «نابهنگامی شبح مارکس» است.
بیش از یک سال است که عنوان«شبح مارکس» را برای این نوشته انتخاب کردهام و بهتازگی با خواندن مجدد «مانیفست کمونیست» پس از ده سال یکباره کشف کردم که این عنوان ملهم از جمله آغازین کتاب است که بیاختیار در ذهنم نقش بسته: «شبحی بر اروپا سایه افکنده است. شبح کمونیسم». اشتباه میبود اگر این آشکارترین آشکارهها را، یعنی شبحی که بهمحض نگاه کردن پدیدار میشود، شبحی همانقدر نیرومند که غیرواقعی، ولی بهمراتب مؤثرتر و کاراتر از تمامی آنچه حضور زنده نامیده میشود، به سادگی از خاطر میزدودم.
درمجموعه سنتی فلسفی، بهندرت ممکن است و چه بسا هرگز نتوان متنهایی یافت که آموزش آنها به اندازه نوشتههای مارکس، فوریت امروزی داشته باشد. هیچ نوشته دیگری بهروشنی «مانیفست» جهانی شدن سیاست و تأثیر روزافزون فنون و رسانههای گروهی اندیشه در حال گسترش را بررسی نکرده و به این صراحت درباره حقوق، حقوق بینالملل و ملیگرایی گفتوگو نکرده است.
هیچ آیندهای بدون مارکس، بدون خاطره و میراث او، بدون وجه معینی از اندیشه، یعنی نبوغ او وجود ندارد. زیرا بنابر فرضیه ما، مارکس بیش از یک وجه دارد و باید بیش از یک وجه داشته باشد. وفاداری به مارکس، یعنی وفاداری به جنبه معینی از روح مارکسیسم. روح نقد اجتماعی مهمترین بخش میراث مارکس است و دربرابر و برای مقابله با کسانی که امروزه درباره وضعیت کنونی دمکراسی لیبرال و بازار سرمایه مدیحهسرایی میکنند، بیشترین نیاز را به آن داریم. شبح مارکس در اروپا ماندگار شده و پیوسته در رفت و آمد است. (۲)
میراثی با چنین مبرمیت که «ژاک دریدا» در حضور جاندار و بالنده آن را، با وجود تمامی خلافخوانیهای مداحان سرمایهداری در سراسر غرب مشاهده میکند، زمانی که تنها ناظر بر بخشی از آن یعنی «مانیفست» دیده شود، خود مظهر یک عصر کامل و منادی بروز و ظهور دورانی تازه در تاریخ تکامل جامعه بشری و علم جامعه است. لنین این بخش از میراث مارکس را اینگونه جمعبندی میکند:
«در این اثر جهانبینی نوین، یعنی ماتریالیسم، پیگیری که زندگی اجتماعی را نیز فرامیگیرد، دیالکتیک بهمثابه همهجانبهترین و عمیقترین آموزش درباره تکامل، نظریه مبارزه طبقاتی و نقش انقلابی، تاریخی ـ جهانی پرولتاریا، آفریننده جامعه نوین کمونیستی، با روشنی و درخشندگی داهیانهای ترسیم شده است. (۳)
و اما فراتر از چارچوببندی لنین و بازیافت «نابهنگام» دریدا، «مانیفست» از ویژگی معینی برخوردار است که بار علمی ـ تاریخی و قدر انتقادی آن را بهمراتب سنگینتر و غنیتر از توصیفاتی میسازد که آنان از آن بهعمل آوردهاند. ناظر بر این بار معین است که به باور من «مانیفست» میتواند از سویی بهمثابه اساسیترین الگو و نمونه و قطعیترین روش از سوی دیگر در میراث مارکسیستی تلقی شود. تحلیل روابط مالکیت بهمثابه هسته نظری و مضمونی، و اصول دیالکتیک بهمثابه منطق و روششناسی آن مضمون، جانمایه واقعی «مانیفست حزب کمونیست» است و این، آن نکتهای است که من در این نوشته بر سر توضیح و بیان آن خواهم کوشید.
۲
درک درست «مانیفست» برای کسانی که در اندیشه سیاسی مارکس واجد تبحر لازم نیستند بسیار دشوار است. این اثر علاوه بر کلیگوییهای درخشان، عبارتهای پرطنطنه و تعمیمهای مکرر، متضمن مضمونهایی بیان شده و وجه استدلالی مارکسی است که بدون دریافت آنها، دستیابی به پیامی که در این امر نهفته است ناممکن است. ناظر بر این واقعیت است که تأمل و غور در آثاری که بهمنزله «پیش تاریخ» «مانیفست» میتوانند تلقی شوند، یعنی در «دستنوشتههای اقتصادی ـ فلسفی ۱۸۴۸»، «خانواده مقدس» و «فقر فلسفه» بهمنظور درک مضمون و پیام و زبان استدلالی آن اساسی و ضروری است. تنها با تأمل در این آثار است که نه تنها تاریخ تحول اندیشههایی که در «مانیفست» تجسم یافتهاند تصریح میشود، بلکه ارتباط آن با میراث هگلی مارکس نیز در روشنایی قرار میگیرد.
اندیشه و آموزش مارکس بهمثابه بدنهای کامل، تا حدود وسیعی وجه و تعبیر و روایتی از دیالکتیک هگل است. چنین روایتی که اینک نه دیالکتیک و ایدآلیستی، بلکه ماتریالیسمی دیالکتیکی است، آموزهای است که عناصر خویش را نه تنها در اندیشه، بلکه در جامعه و تاریخ نیز بازیافته است. به اعتبار این خصیصه است که نه تنها ماتریالیسم دیالکتیکی، بلکه در عینحال ماتریالیسمی تاریخی نیز هست.
پیش از ورود به آنچه موضوع اساسی این نوشته قرار دادهام، لازم میدانم که ابعاد عمده دو سیستم هگلی و مارکسی را بهمنظور تفهیم سالمتر آنچه در پی آوردهام مشخص کنم، چنین تمایزی بهخصوص از این لحاظ ضروری است که وجه روایت و اصلاحی که مارکس در سیستم هگلی بهعمل آورد، چنان که خواهیم دید، هسته و روح مانیفست را فراهم آورد.
۳
درست برخلاف هگل که به اولویت و تقدم اندیشه نسبت به وجود قایل بود، مارکس واقعیت را وارونه میدید و بنابر قول او فکر از ماده، ذهن از وجود و آگاهی از هستی ماخوذ است. هگل مدعی بود که ماده، کثرتی از اندیشه در شکل محدود آن است. و بنابراین چنین استدلال میکرد که ماده وجه مشتقی از ذات یا جوهر یا ماهیت است که تنها با کسب «صورت» تعیین مییابد. بنابراین ماده در وحدت، یک «همزیست» و برای ماهیت و صورت یک « واسطه» است. و اما مارکس بر این باور بود که ماده جوهر جهان است و اندیشه، ذهن و آگاهی تنها بازتاب جهان وجود در ذهن انسانی است. مارکس بهنحو مستدلی بر سر بیان این نکته کوشید که روح و ذهن واجد حیات فیالنفسهای نیست و از راه تماس با جهان عینی و جهان جسمانی حیات مییابد و به این اعتبار، حیات آن بازتابانیدن جهان تجربی است. بهظاهر چنین مینماید که در اینباره که ذهن قادر به شناخت و درک چیزی جز آنچه در درون تجربه خود او قرار دارد نیست، بین هگل و مارکس توافق نظری وجود دارد. اما ورای این توافق ظاهری، بین آن دو بر سر همین مقوله واحد، تفاوت رأی جدی وجود دارد. از لحاظ هگل، تجربه واقعی، روندی ذهنی، تماس آگاه ذهن با جوهر خویش و دانشی است که علت آن خود اوست. و اما از نظر مارکس، تجربه در اثر تماس حسی بین ذهن و عین فراهم میآید و در این ارتباط، جهانی تجربی و مستقل از ذهن وجود دارد. به این ترتیب تجربه واسطهای تلقی میشود که از طریق آن ذهن از وجود [ماده] آگاه میشود و جهان جسمانی را میشناسد.
چنانکه از همین اشارهها میتوان دریافت، هگل و مارکس درباره رابطه بین آگاهی و وجود نیز با یکدیگر اختلافی جدی داشتند. هگل بر این باور بود که جوهر وجود چیزی بیش از صرف هستی و بودن است و همین جوهر است که ذهن و تصورات آن و معرفت هستی نسبت به خود، یعنی آگاهی را میسازد. هگل تأکید میکرد که واقعیت برای ذهن، خود است و نه چیزی بیرون از آن. به این ترتیب «وجود» با هستی بالفعل ذهن «برای خود» و «در خود» و از طریق جوهر خارجی یافته خود ذهن «در» و «برای» خود ذهن تحقق مییابد.
درست برخلاف چنین باوری مارکس بر این اعتقاد بود که وجود برای ذهن امری عینی است و تنها زمانی بالفعل میشود که هستیای از وجود، «خود» به واسطه ورود در رابطه با «خود» آگاه میشود. بنابراین آگاهی بههمان حد که آگاهی برای خود ضروری است، برای وجود ضروری میشود. از این امر چنین برمیآید که وجود و آگاهی، وحدت سازمندی را میسازند و هم این که وجود متضمن آگاهی «خود» و برای «خود» است.
براساس تمایزاتی که به اجمال به آنها اشاره کردم فلسفه هگلی مدعای این دارد که: عقل جوهر جهان است و تمامی واقعیت «با» آن و «در» آن هستی و ذات خود را دارد (۳). براساس چنین قولی، فلسفه تاریخ هگل را اینگونه میتوان جمعبندی کرد؛ تنها اندیشهای که فلسفه با خود، برای تعمق و تأمل تاریخ میآورد، مفهوم ساده عقل است و این که عقل حاکم بر جهان است و این که تاریخ جهان ما را با روندی عقلی مواجه میسازد. (۴) «این ایده یا عقل، حق، ابدی، قدرت و مطلق است و این نه هیچ چیز دیگر خود را در جهان ظاهر میسازد.» (۵)
بنابراین آنچه عقلی است واقعی است و آن چه واقعی است عقلی است. نیازی به گفتن ندارد که مارکس روش دیالکتیک را از هگل بهعاریت گرفت، اما عناصر و اصول ایدآلیستی آن را نفی کرد و گسست خود را از وجه تعبیر هگل اینگونه تصریح کرد:
«اسلوب دیالکتیکی من نه تنها از بیخ با اسلوب هگلی تفاوت دارد، بلکه درست نقطه مقابل آن است. در نظر هگل روند تفکر که حتی وی آن را با نام ایده به شخصیت مستقلی مبدل کرده، دمیورژ (آفریننده) واقعیت است و در واقع خود مظهر خارجی روند نفس بهشمار آمده است. بهنظر من به عکس روند تفکر بهغیر از انتقال و استقرار روند مادی در دماغ انسان چیز دیگری نیست.» (۶)
انگلس در تأثیر همین قول، فلسفه تاریخ مارکس را بهعنوان باوری که:
«از این اصل آغاز میکند که تولید … شالوده هر نظم اجتماعی است … در تاریخ … علل غایی همه … تغییرات را نه در اذهان انسانها … بلکه در تغییراتی که در وجه تولید بهوقوع میپیوندد باید جستوجو کرد» (۷) بیان میکند.
خود مارکس در تصریح همین باور خاطرنشان میساخت که:
«وجه تولید در زندگی مادی، خصلت عمومی روند اجتماعی، سیاسی و معنوی زندگی را متعین میسازد. این آگاهی انسانها نیست که وجود آنها را متعین میسازد، بلکه برعکس «وجود اجتماعی» آنها است که آگاهی آنها را تعیین میکند.» (۸)
مارکس در اعمال این اصل مسلم در همه جوامع در نهایت توضیح میداد:
جمع کامل … روابط تولید، ساختار اقتصادی جامعه، شالوده واقعی [زیرساخت] را تشکیل میدهد که بر آن روساختهای حقوقی و سیاسی بنیاد میشوند و شکلهای معینی از آگاهی اجتماعی با آن منطبقاند». (۹)
اهمیت این تأکید بسیار فراوان است. زیرا اول پیام مستتر در آن، اندیشه مرکزی «مانیفست» است و دوم آن که چارچوب آن اثر را تدارک میبیند و سوم، بهنحو خدشهناپذیری مفهوم واقعیت غاییای را که همه واقعیتها از آن اخذ میشوند و در حقیقت مظهر همه واقعیتها است تبیین میکند. چنین مفهومی «ساختار اقتصادی» جامعه است که در نقش یک متغیر مستقل عمل میکند.
انگلس در مقام بیان رابطه زیرساخت و روساخت توضیح میدهد که تطابق بین زیرساخت و روساخت امر بیواسطه و بیوقفهای نیست. زیرا روساخت برای آن که از دگرگونیهای مهم جاری در زیرساخت آگاه شود و خود شکل خاص «تجسم» آن دگرگونیها را بهخود بگیرد، به زمان احتیاج دارد. چنین وقفهای زمانی جدی میشود که روساخت از درک و تأیید تغییراتی که در زیرساخت روی میدهد ناتوان است. در جریان تصریح این رابطه است که مارکس و انگلس مقولههای دیالکتیک را بهمثابه عناصر لازم تحول مضمون و روش شناسایی آن تحول بهکار میگیرند. آنان استدلال میکنند «که مناقشه دیالکتیکی بههمان معنا که در طبیعت صادق است در جامعه نیز جریان دارد. به این ترتیب زیرساخت بهمثابه یک پدیده اجتماعی ـ اقتصادی خود مشمول تغییر دیالکتیکی است». (۱۰)
مارکس و انگلس به تکرار بیان میکنند که «وجه تولید» تنها یکی از ابعاد مهم شالوده اقتصادی است و زیرساخت در حقیقت مجموعهای ازعناصر جدی متعدد در سیستم تولید شامل وسایل تولید، نیروهای تولید، وجه تولید، روابط تولید، روابط مالکیت و گاه وجه مبادله است. (۱۱)
خود خارجییابی زیرساخت که گاه وحدت خویش را بهصورت سلسلهای از تفاوتها و تمایزات درهم میشکند به اقتضای مناقشه دیالکتیکیای که در درون آن روی میدهد بروز و ظهور مییابد. این امر بهخصوص زمانی صادق است که صورتبندی نیروهای تولید بهعنوان نتیجه دگرگونیهایی که در وسایل تولید روی میدهد تغییر مییابد، ولی وجه تولید یا روابط تولید قادر به تطابق با این تغییرات نیستند.
با توجه به آنچه که گذشت، به اعتقاد من پیش از پرداختن به تحلیل در مانیفست ضروری است که به اجمال درباره روش دیالکتیکی و پارهای ازاصول آن که در«مانیفست» بهوجه مشخص به کار برده شدهاند، توضیحی بهعمل آورم.
(ادامه دارد …)