سر زن دمى به صفحه ى “اشعار واعظى”
خواهى كه گر آگه شوى از كار “واعظى”
سر زن دمى بصفحه ى اشعار “واعظى”
دانى سپس ز مصرع و بيت سروده هاش
انديشه و عقيده و افكار “واعظى”…..
خون مى چكد ز خامه ى پر از ستيز او
از نكته نكته ، واژه ، ز گفتار “واعظى”
رنج و غم و مصيبت و تشويش بسالهاست
گرديده يار و همدم و دلدار “واعظى”
خلد برين و قامت شمشاد و چشم مست
نايد چو مدتى ست ، به ديدار “واعظى”
اغيار گشته زين همه نيرنگ به روزگار
با سلسبيل و بلبل و جويبار “واعظى”
آزادى و تساوى و انصاف و عدل و داد
باشد هماره خواهش و اصرار “واعظى”
عشق وطن، رفاه و شگوفايى، محو جنگ
گرديده روز و شب هدف كار “واعظى”
گر طنز و يا هزل بنوشت و كنايه گفت
داليست به طبع و فطرت سرشار “واعظى”
بى خوف و بى هراس، نويسد هر آنچه باد
حتى برند كه هم به پاى دار “واعظى”
دردى فشرده سخت، قفس سينه اش اگر،
بارى شوى چو ماه شب تار واعظى”
يك لايك زن بصفحه اش و عضو آن بپا
اين گونه باش تو ياور و همكار “واعظى”
گر لاف و يا گزاف نگاشته ورا ببخش
از بهر اين سرود (گهر بار؟)”واعظى”….
( زبير واعظى )