زمان گمشده

بیژن باران
وقتی از خواب بلند شدم،
هوا روشن بود.
فکر کردم؛ چرتی در بعد از ظهر جمعه داشتم.
ساعت 7 را نشان می داد.
تلفن همراه را باز کردم-
صبح روز بعد بود.
چند انجیر از درخت چیدم و خوردم.
روزنامه شنبه را از کنار جدول بر داشتم.
اکنون ایقان یافتم:
صبح شنبه پاییز است نه عصر جمعه تابستان.
قهوه را جوش آوردم؛
واقعیت بر تخیل چربید.
شک چون شب از خورشید گریخت.
نوشتن و خواندن را ادامه دادم.
شک چون مه در مغزم خزید.
تخیل بر واقعیت حاکم شد.
روزی گم شد در من
یا در روزی دگر گم شدم.
260817