داستان «سنگهاي شكسته» نويسنده«سارا پينسكر»
مترجم«نگين كارگر»
وقتی ایستاد تا سگش کمی استراحت کند، دید که در جای پاهایش، در مسیری که دویده بود برگهای خیسخورده از روی زمین کنده شده بود. ماه مارچ بدترین و سیاهترین ماه سال در این گوشه ورجینیای غربی بود و ناخوشایندتر از آن زمستان بود که لحاف برف جنگلها را خفه میکرد. اواخر مارچ و اوایل آوریل دیر میگذرند تا زمانیکه بهار با سپری شدن گرما و ذوب شدن برفها و گندیدن برگهای خیسخورده روی زمین که همهچیز را یکرنگ و طبیعت را رو به زوال نشان میدهد فرا برسد.
براوو دراز کشید و شکمش از نفسهایش بالا و پایین میرفت. شکم و پنجههایش همیشه سفید بود ولی الان خاکستری مایل به قهوهای بود. گل کف مسیر باعث شده بود لکههای روی بدن براوو دیده نشود. فقط پوزه و زبان صورتیاش تمیز مانده بود و بهچشم میآمد. این خسته شدنها و نیاز او به استراحت قبلا وجود نداشت. قبلا از خانه تا حوضچه عمیق وسط جنگل را با هم میدویدند.
حالا که ایستاده بودند آلتئا چند لحظه به اطراف نگاه کرد. همهجا پر از سنگهای صخرهای بزرگ بود. درست نزدیک رد پاها. آلتئا بهسمت یکی از صخرهها رفت تا کف کفشهایش را با آن تمیز کند. صخره هم یکلبه ناهموار و هم یک گوشه صاف داشت. زمان کوتاهی طول کشید و او متوجه شد که کفشهای گلآلود خود را با یک سنگ قبر شکسته پاک کرده است.
بسیاری از سنگهایی که فکر کرده بود سنگ معمولی هستند در حقیقت سنگ قبرهای کوچکی بودند که کمرنگ شده بودند و درون خاک فرو رفته بودند. سعی کرد روی اولین سنگ را بخواند، همان سنگی که با آن کفشهایش را پاک کرده بود، اما حروف روی سنگ کمرنگتر از آن بودند که بتواند آنهارا بخواند، سنگ کاملاً فرسوده شده بود. یکی دیگر از سنگها را نگاه کرد. سنگ کوچکی بود، اینبار با احترام بیشتری گلها را از روی سنگ پاک کرد. مثل بچههایی که تازه خواندن را یاد میگیرند انگشتش را به زیرنوشتهها کشید. روی سنگ را خواند؛ آلتا… لرزه بر اندامش افتاد. نه «آلتئا» نبود… نام خودش نبود.
آلتا شوماخر 1854-1851. نهماه و نهروز، فقط سال تولد و مرگ نوشته شده بود. یکی دیگر از سنگهای کنار آنرا تمیز کرد. کالیب شوماخر 2 دسامبر 1853- 2 ژانویه 1854. سنگ بعدی دو تکه شده بود و روی خودش فرو ریخته بود. نتوانست نام روی آنرا بخواند ولی شکل فونت حروف نامخانوادگی او مثل شوماخرها بود و سال فوت 1880 بود. یکی دیگر از سنگها که بزرگترین سنگ بود و کمترین آسیب را دیده بود ویلیام شوماخر بود. 9 مارچ 1843- 24 دسامبر 1853. دو سال بزرگتر از نیکی. او به قبرستان تمیز و مرتب شهر فکر کرد با ردیفهای مرتب و چمن و گلهایش.
در کل 7 بچه با فامیل شوماخر بودند. سنگهایی را که نتوانسته بود بخواند را به حساب نیاورد. بهجز ویلیام دهساله بقیه بچهها همگی در سال 1854 فوت کرده بودند. یک ویلیام دیگر. کمی دورتر از بقیه. احتمالاً پدر خانواده بوده است. روی سنگ قبرش نوشته بود 21 فوریه 1820- فوت 1864 بدون تاریخ ماه و روز.
براوو بیخیال آلتئا شده بود و وسط راه خوابیده بود. سالهای قبل وسط خاک با او بازی میکرد و اطراف محوطه نفسنفس میزد. اما الان آلتئا تنها راه میرفت و روی سنگ قبرها را پاک میکرد.
زمانیکه بهدنبال مادر میگشت سعی کرد خود را آرام نگه دارد. باید مادر را هم پیدا میکرد. شاید یکی از قبرهای ناخوانا مال او بوده و یا شاید پس از مرگ شوهرش دوباره ازدواج کرده و بهجایی دیگر رفته است. فکر اینکه مادر آنها چنین رنجی را تحمل کرده و حالا خودش گم شده است آلتئا را آزار میداد. او به نامها و تاریخهای بیشتری نیاز داشت تا بتواند بین اطلاعاتش ارتباط برقرار کند. میخواست بفهمد چطور آن زن مرگ 7 فرزندش را تحمل کرده حال آنکه تنها از دست دادن یک بچه باعث جدایی آلتئا و مارک شده بود. سرزنش و غم و اندوه کمر هر دو آنها را شکست و خردشان کرد مثل سنگ قبر فرسودهایکه منتظر است تا کسی روی آنرا بخواند.
آیا خانواده شوماخر هم مثل آنچه بر سر او آمده بود دچار یک بیماری ژنتیکی شده بودند، یا یک بیماری مسری یا فقط یک زمستان سخت آنها را از پا درآورده بود؟ آنها اینجا در انزوا زندگی میکردهاند یا دوست و خانوادهای این اطراف داشتهاند؟ بچههای دیگری هم داشتهاند که جان سالم بهدر برده باشند؟ او و براوو یازدهسال تمام در این جنگل دویده بودند و هیچوقت متوجه باقی مانده یک خانه یا حتی بقایای قبرستان نشده بودند.
آیا این خانواده نیز مانند او چند صد سال پیش در رودخانه شرقی موازی این راه شنا میکردهاند؟ آیا حیواناتشان را برای پیادهروی و یا چرا به حوضچه وسط جنگل که مقصد همیشگی او و براوو بود میبردهاند؟ لحظهای احساس کرد روح آنها را میبیند شبیه ارواح آشنای او بودند. او ویلیام پدر را تصور کرد که در روز کریسمس زمین یخ زده را حفر میکند تا پسر بزرگش را دفن کند، پسریکه همنام خودش است. دوباره او را تجسم کرد که درست بعد از سال نو قبر خیلی کوچکتری برای نوزادشان درست یکماه پس از تولدش حفر میکند، و پس از سپری شدن روزها، هفتهها و ماهها، 5 تای دیگر. ناگهان دچار درد شد، همان دردیکه گاهی بهسراغش میآمد مثل موجی از شیشههای شکسته برای خراش دادن و جریحهدار کردنش. نیکی.
آلتئا برای براوو سوت زد و بدون اینکه منتظر سگش شود آنجا را ترک کرد. براوو خودش بهدنبالش خواهد آمد. آلتئا دوید، مثل همیشه که میدوید. بیپروا دوید شاید خستگی بتواند غم و اندوه او را کم کند. به حوضچه رسید. هنوز هم از اینکه نمیتوانست تصویری از همسر ویلیام در ذهنش داشته باشد آزرده بود. مادر بینام. فکر کرد شاید آن زن مثل خود آلتئا پس از مرگ پسرش بیپروا و کورکورانه تا حوضچه دویده باشد. فکر کرد آن زن به یخ روی حوضچه نگاه کرده و تصویر خود را به دام افتاده در زیر یخ دیده است که اجازه میدهد سنگینی قلب مردهاش او را به کف حوضچه بکشاند. فکر کرد آن زن هم مانند او کنار آب ایستاده و تصمیم گرفته یکبار دیگر نفس بکشد، یک نفس دیگر و یکی دیگر، تاجاییکه احساس کند نفس کشیدن راحتتر از غرق شدن است. شاید فصل بهار بوده باشد، فصلی زیبا.