زیگموند موریس، نویسنده بزرگ و کلاسیک مجارستان، در بیست و نهم ژوئن 1879 در دهکده کوچکی به نام تیساچه چه TISZACSECSE بدنیا آمد و در چهارم سپتامبر 1942 در بوداپست از دنیا رفت.
پدر او ” بالنت موریس” Balint Moricz یک کشاورز ساده بود و مادرش ” الیزابتا پاللاگی ” Erzebet Pallagi دختر کشیشی اصلاح طلب (کالونیست). مادر او تمامی تلاش خود را معطوف آن کرده بود که فرزندانش دیگر کشاورز باقی نمانند و بتوانند به تحصیلات عالیه بپردازند. با این هدف، فرزندانش را برای تحصیل به شهر فرستاد.
زیگموند موریس همیشه در رمانها و مقالات خود، در باره زندگی خود مینوشت، تا دیگران با زندگی او آشنا گردند. به عنوان مثال در رمان ” تا لحظه مرگ، شریف باش ” او درباره دوران زندگی خود در آموزشگاه دبرسن ” Debercen ” و اتفاقات آنجا نوشت. در رمان ” جوانان ” درباره سالهایی که او در شهر کیشوشاللاش ” Kisujszallas ” گذزاند حرف زد و یا در دیگر آثارش: ” شراب میجوشد “، ” در مجلس رقص ” و …
زیگموند موریس پس از پایان تحصیلات متوسطه خود، در شهر دبرسن به تحصیل رشته دین شناسی پرداخت. ولی به زودی از این دشته دست کشید و به تحصیل در رشته حقوق پرداخت، ولی سرانجام این رشته را نیز رها کرد و رشته دیگری را انتخاب کرد. در همین زمان، او کار خود را به عنوان روزنامه نگار آغاز کرد.
اولین داستان کوتاه او ” مبل وینی ” در نشریه ” النور” Ellenor در شهر دبرسن منتشر شد.
در پائیز سال 1900، تحصیل را رها کرد و به شهر بوداپست رفت و به مشاغل مختلفی رو آورد. ابتدا دستیار ویراستار یک نشریه دورهای بنام ” شهرها و محلات مجارستان ” Magyarorszag Varmegyei es Varosai شد. ” طی سالهای 1909-1903 روزنامه نگار روزنامه لیبرالیستی ” Az Ujsag شد و همزمان، پیامهایی از کودکان را تحت عنوان: ” اشعاری درباره حیوانات کوچک “، چند داستان کوتاه، یک متن برای اپرت و درامی به نام ” غمها ” را به رشته تحریر درآورد.
او در سال 1905 با دختر یک معدنکار ازدواج کرد. در سال 1908 داستان کوتاهی نوشت بنام ” هفت کرایسر”, یا ” هفت فیلر”. این داستان کوتاه با استقبال عمومی روبرو گشت و دوستی شاعر معروف مجار ” آندری آدی ” Endre Ady را با او سبب شد.
مهمترین آثار او در این دوره عبارتند از:
- – تراژدی
- – در پیشگاه خداوند
- – باد بهاری
- – شبنم گل سرخ
- – مردم فقیر
1917 – فانوس
در طول جنگ جهانی اول، او بمثابه یک روزنامه نگار، گزارشات تکاندهنده أی درباره رنج وسختی زندگی سربازان منتشر میکرد. حاصل مشاهدات او کتابی بود با نام ” در خون با آهن ” که در سال 1918 منتشر شد.
زیگموند موریس، به عنوان نویسندهای که تمامی آثارش درباره رنج و محنت تهیدستان روستایی و شهری بود، بلافا صله با انقلاب کمونیستی 1919 مجارستان همراه شد و در صف انقلابیون قرار گرفت. او مقالات و مصاحبههای بسیاری را در طول این انقلاب 113 روزه منتشر کرد که بیشتر مربوط بودند به روستائیانی که اکنون در تعاونیهای روستائی فعال بودند.
پس از شکست انقلاب، او تحت فشار قرار گرفت و از اتحادیه نویسندگان کنار رفت. آثار او دیگر اجازه چاپ نداشتند. در سال 1930 او توانست به کمک ” یولیو کرادی ” Julio Kraudy، مجله ادبیات و هنر را منتشر کند. او از این پس توانست مهمترین آثار خود را منتشر کند.” تریلوژی ترانسیلوانیا “، ” تا لحظه مرگ، شریف باش”، ” والدین “، ” تفریحات اشراف “، ” شیر دربند “، ” لیبرالها “، ” زندگی من” و در سال 1941 در آخرین سالهای عمر خود رمان ” دختر یتیم ” را منتشر کرد که درباره زندگی پرولتاریای مجارستان بود.
زیگموند موریس یکی از تیپیک ترین نویسندگان قرن بیستم مجارستان است. او همیشه در مجارستان نویسندهای پرطرفدار بوده و هست، ولی خیلیها تردید دارند که آیا آثار او در خارج کشور برای کسانی هم که عمیقاً با فرهنگ مجارها آشنا نیستند به همان اندازه مردم مجارستان، قابل درک است؟ آثار او عمیقاً ریشه در این فرهنگ دارد.
این گرایش به ملی کردن او، شاید برای پارهای از آثارش درست باشد، ولی قدر مسلم هیچ ارتباطی به این اثر او ” مردم فقیر” ندارد. این اثر تکاندهنده 0 که روح آدمی را تسخیر میکند و با نتایج ضد انسانی جنگ به مقابله بر میخیزد- برای همه انسانها قابل درک است.
” مردم فقیر” فقط تابلویی از جنگ نیست. این داستان درباره سربازی است که مدتی طولانی از عمر خود را درسنگر گذرانده و کاری نداشته است بجز قصابی انسانها، و به همین دلیل، احساس مسئولیت و احترام خود را نسبت به جان انسانها از دست داده است. از دیدگاهی عینی، او مبدل به قاتل بیرحمی شده است، ولی از منظر تئوریک و روانشناسی، او در واقع فردی است بیگناه، که همیشه او را به خاطر این گونه جنایات در جبهههای جنگ در شمار قهرمانان جای میدهند و تحسینش میکنند.
من در مقابل این وسوسه نمیتوانم مقاومت کنم و در اینجا به این نکته در نامه “ویلیام آئود” اشاره نکنم که چند سال پیش به من نوشت که “رتو روستی” با آن طبع ظریفش، این داستان را یکی از ده اثر برجسته ادبیات جهانی خوانده است که به زبان اسپرانتو ترجمه شده است.
ما امیدواریم، که خوانندگان محترم این داستان هم همین قضاوت را در مورد بهترین اثر زیگموند موریس داشته باشند.
و. بنسیک
مردم فقیر
در گوشهای از باغ بزرگ، دو مرد در کنار هم مشغول بکار بودند و خاک باغ را بیل میزدند. مردی که پیر بود، مرتب حرف میزد و مرد جوان که سخت سرگرم کار بود هر از چند گاه مجبور میشد که دست از کار بکشد و به حرفهای پرت و پلای پیرمرد گوش بدهد. پیرمرد مانع کار او بود.
کارگر جوان، چهره سیاه و خشنی داشت. با آن لباس قهوهای کهنه، کلاه بی ریخت و پوتینهای مندرس سربازی کاملاً” شبیه سربازانی بود که پس از ماهها ماندن در سنگرها، با تنی تکیده که دیگر پوست و استخوانی از آن باقی نمانده است، در خیابانها پرسه میزنند و بی مقصد تن بی حال خود را ماشین وار به این سو و آن میکشانند.
– به پیرزن گفتم بهتره سیر بکاری.
پیرمرد همیشه زنش را پیرزن خطاب میکرد. حالا دوباره دست از کار کشیده بود و تکیه داده بود به دسته بیل.
– سیر را حالا باید در خاک کاشت. در پاییز. آن وقت در بهار سیر خوبی گیر آدم می آد.
مرد جوان فکری کرد و پرسید:
- تو زمستون یخ نمی زنه؟
– نه!. هیچ وقت. سرما به سیری که در زیر خاکه، صدمه أی نمی زنه. چون خاک روش رو پوشونده و سرما نمی تونه تو خاک نفوذ کنه و بهش لطمه بزنه. میدونی که سیر حالا خیلی گرون شده.
مرد جوان به خود لرزید:
– همه چیز گرون شده.
مرد جوان بیلش را بلند کرد و دوباره غرید:
– همه چیز گرون شده. خیلی هم گرون.
پیرمرد سرش را به علامت تصدیق تکان داد.
– این گرونی رو دیگه نمیشه تحمل کرد. یک کیلو نون شده بیست وشش فیلر. حالا جای شکرش باقیه که مثل بقیه چیزها هنوز آن قدر گرون نشده، ولی با این حال هم چین هم راحت نمیشه بدستش آورد. تو هیچ جای دنیای به این بزرگی مثل ده ما، این طور این نعمت خدا فراوون نیست. خدا خودش می دونه که هیچکدام از ماها تا حالا نخواسته که آردش رو بفروشه، کوپن آرد رو میگم. تو دهات دیگه مردم به فکر بقیه آدمها هستند اما تو ده ما نه. چند روز پیش پیرزن میگفت که کشیش ده گفته هر کس با مقدسین محشور باشه می تونه سهمش را از خدا بگیره.
پیرمرد سرش را تکانی داد و با خنده گفت:
– هر چند حالا دیگه به راحتی —
مرد جوان با خشونت به چشمهای پیرمرد خیره شد و انگار که میخواهد حرف مهمی بزند گفت:
– گوش کن، عمو استفان. من سه روزه که آمدم خوونه، ولی این رو نمی تونم بفهمم که چرا اینجا بدترین جای دنیاس. گوش میکنی … من بیست وشش ماه تو سنگر بودم ولی به جرات می توونم بگم که هیچی کم نداشتم.
– باور میکنم.
– به من آب و غذا میرسید. گوشت هم همینطور. گوشت گوساله، آنقدر که من حتی میل نداشتم آن رو بخورم. ولی حالا کو گوشت! مگه دست ما بهش میرسه؟
– آ.. ی گفتی، قیمت یک کیلو گوشت گوساله 12 کرونه. این طور میگن. من که اصلاً” طرفش هم نمی رم که بدونم چند هست.
مرد جوان با نگاهی پر ابهام مدتی به پیرمرد زل زد. سپس پرسید:
- صبحوونه چی خوردی؟
– خب، فلفل دلمه خیلی خوشمزه. چند روز پیش از اون بلغاریه خریدمش، یوهان کواش، آخه حالا دیگه بلغاری شده. دوازده تاش رو می فروشه ده فیلر. خیلی گرون نیست. گوش کن، راستش من صبح دوتاش رو با نون خوردم!
مرد سرباز به حرفهای پیرمرد گوش نمیکرد. چشمهایش در دوردستها چیزی را جستجو میکرد. در خود فرو رفته بود و به چیزی فکر میکرد. پیرمرد اما بی توجه به او به حرفهایش ادامه داد:
– و برای ناهار، زنم خیارترشی خیلی خوشمزهای کنار گذاشته.. من اونو با نون میخورم. و برای شام هم یا سوپ سیب زمینی می پزه یا سوپ باقالا. برای خودش برنامه داره. فکر میکنم امروز حتماً” نوبت سوپ کلم باشه. آخه می دونی، تو باغچه هم سیب زمینی کاشتیم، هم کلم. هر چند امسال محصول خوبی در نیاوردم، ولی فکر میکنم باز هم جای شکرش باقیه. از خدا برای همین نعمت هم باید سپاسگزار بود.
- ببینم، آرد چی؟ آرد هم داری؟
– گندم دارم. 90 کیلویی میشه. برای آرد کردن آنها اول باید اجازهاش را بدن. من با پول، اونها رو خریدم. پیرزن اما کوپن آرد داره.
- روغن چی؟
– شکر خدا، روغن هم دارم. دروغ نگفته باشم باید دولیتری باشه.
- چکمه هم داری؟
– چکمه خوب که نه. فقط تونستم این کفشهای درب وداغون رو بخرم. برای یک جفت چکمه باید شصت کرون بدی! من خیلی خوشحال هستم که همین کفشهای قراضه رو هم تونستم بخرم.
چشمهای مرد جوان آرام به سوی پیرمرد چرخید:
– من فقط بیست و هشت روز مرخصی دارم. بیست و هشت روز. تا چشم بهم بزنی تموم شده. دو روزش رو برای خانواده ورگا کار کردم و چهار کرون گرفتم. زنم یک لیتر شیر خرید 30 فیلر. 250 گرم چربی خوک خرید 2 کرون و 50 فیلر و دو قرص نون کوچک خرید 1 کرون و 10 فیلر و حالا برامون مونده فقط 10 فیلر. تو این بیست و هشت روز مگه چقدر می تونم در بیارم. به کجامون برسه.
پیرمرد گفت:
– دستمزدها هم حسابی آب رفته. میگن چون روزها کوتاهتر شده باید دستمزد کمتری هم بگیرید. هر روز بالاخره یه دلیل تازه برای کم کردن دستمزد ما پیدا می کنن.
– برای زمستون هیچی تو خونه ندارم.. سه تا بچه دارم.
صدای مرد جوان سنگین و خسته بود. انگار کلمات در گلویش میشکست. پیرمرد گفت:
– بچه؟ … مزخرفه. حماقت بزرگیه. خیلی از مردم با خونشون باید تاوان این حماقتشون رو بدن. بچه پس می اندازن و بچه هم که نمی پرسه بابا از کجا در می آری؟ اون فقط شکمش را می شناسه. نداری؟… برو دزدی کن. برو از همسایه قرض کن …گدایی کن و آگه بهت ندادن بزن بکششون … هر کاری میخوای بکنی بکن. مهم آینه که اونها سیر بشن.
پیرمرد لحن صدای آدمهای لات و عیاش را تقلید میکرد. با ٌتنی کشدار و لخت. مرد جوان حالا عضلاتش منقبض شده بود. انگار یخ کرده بود. با نگاهی خشک به پیرمرد خیره شده بود. چشمهایش سیاهی میرفت. پلکهایش به آرامی روی هم افتاد، سرش به سویی خم شد و اگر تکیه خودش را به دسته بیل نمیداد، شاید به حالت غش روی زمین سقوط میکرد. به سختی خود را سرپا نگه داشت و غرید:
– بهتره دیگه کار کنیم.
پیرمرد هم دسته بیلش را بلند کرد و آماده کار شد.
– آره چاره دیگه ای نداریم. بچه که این حرفها حالیش نمی شه. همچین که گشنش بشه، زر زرش بلند می شه. زوزه می کشه و غذا می خواد. آن وقت آدم جگرش کباب می شه.
بیل با قدرت در دل خاک فرو میرفت. پیرمرد پنج، شش بار بیل زد ولی باز نتوانست جلوی حرفش را بگیرد:
– بیلت خوب نیست. برای زمین به این سفتی بیلت اصلاً مناسب نیست. دسته بیلت خیلی بلنده. برای همچین زمینی بیل دسته کوتاه بدرد میخوره. بیل آهنی. مثل مال من.. خیلی بلند نیست. راحت تو خاک فرو می ره. با این می شه سریع کار کرد. ببین حتی کلنگ هم دارم. گلنگ آهنی. با این گلنک می تونم تمام گلنکهای اینجا را درب وداغون بکنم.
مرد جوان نگاهی به بیل پیرمرد انداخت و نگاهی به بیل خود. و بلند نالید. بیلش محکم نبود. لبه آن به سادگی خم میشد و کار کردن را سختتر میکرد. میبایست با احتیاط با آن کار کرد. روی زمینی آن چنان سفت، کار کردن با این بیل فقط شکنجه بود.
و حالا او بخوبی تجسم میکرد که وارد خانه صاحب کارش میشود. کمد در گوشه چپ اطاق است و زن صاحب خانه از توی کمد پول در میآورد. این کمد را میشد با میخ هم باز کرد. آن وقت چقدر پول در آنجا پیدا میکردی… هزاران کرون شاید.
– چیه؟ اینجا نیستی. رفتی تو فکر جبهه؟ مثل این که دلت برای حمله تنگ شده؟
پیرمرد داشت به او نگاه میکرد. او خودش هم معنی حرفهایش را نمیفهمید. د نیا که تا به حال، جلوی چشمهای او گلوله باران نشده بود.
– باید تو حملههای زیادی شرکت کرده باشی، مگه نه؟
مرد جوان به علامت تأیید فقط سرش را تکان داد. کلمات از گلویش بیرون نمیآمدند. پیرمرد کمی خندید و سرش را تکان داد:
– خدا میدونه اینجور مواقع، مردم چطور همدیگه را تکه پاره می کنن و گلوی طرف مقابل را با یک ضربه میبرند… شیطون تو همچین روزهایی جشن می گیره. ببینم، اولین کسی رو که کشتی کی بود؟… یه مردبود؟…
مرد جوان آرام کار میکرد. به کندی حرفهای پیرمرد را هضم میکرد. سرش را تکانی داد و آهسته پاسخ داد:
– نه مرد نبود. یک دختر بود. آره، اولیش یه دختر بچه بود…
پیرمرد انگار که درباره یک اتفاق ساده و عادی این دنیا داشتند صحبت میکردند، فقط تکرار کرد:
– یه دختر بچه.
مرد جوان در حالی که ابروهایش را در زیر کلاه سربازی بالا گرفته بود و قیافه متفکرانهای پیدا کرده بود با صدای آهسته و خشنی به یاد آوری خاطراتش پرداخت:
– وقتی که در شاباتس بودم، از پنجره یک خونه به طرف ما تیراندازی شد. سه گلوله به سوی ما شلیک شد. اولین گلوله درست پهلوی من خورد به یه سنگ. دومین گلوله خورد به کوله پشتی آشپزمون، و بعد ران پایش را پاره کرد. سومین گلوله خورد به گونه سرجوخه ولی آن ناکس شانس آورد که گلوله فقط دوتا دندونش را کند و از طرف دیگه بیرون رفت. آن وقت کاپیتان یورویتس فرمان داد که یکی از دانشجویان افسری با 6 سرباز وارد خوونه بشن و هر که رو پیدا کردند بکشند. حتی بچهها رو.
مرد جوان با آرامش ولی جدی حرف میزد. دستش را روی دسته بیل گذاشته بود و با انگشتانش به آن ضربه میزد و مدام به این فکر بود که مبادا دیرش بشود… ممکن بود کسی به خانهاش بیاید و او نتواند… . حرفش را قطع کرد و خواست که فوری به خانهاش برود… ولی انگار که پایش نای رفتن نداشت و دستش نمیخواست دسته بیل را رها کند… دوباره زبانش بکار افتاد و داستانش را دنبال کرد:
– آن وقت ما وارد خوونه شدیم. خوونه چند طبقه بود. سه سرباز به سمت اطاقهای پایین رفتند. هم پایین چند اطاق داشت، هم بالا. اونجا این سربازها چکار کردند من نمی دونم، ولی بقیه ما به همراه دانشجوی افسری به سمت اطاقهای بالا رفتیم. یه اطاق شیک بود که مبلهای اشرافی داشت. یه میز بزرگ که دورش صندلی چیده بودند. روی میز انواع غذا چیده شده بود. وقت ناهار بود. درست سر ظهر بود و آنها دور میز نشسته بودند….
– آهان!
– بله، آنها داشتند ناهار میخوردند… ولی دانشجوی افسری رنگش مثل مرده زرد شده بود. دستور داد: ” سریع “….. آنها چاقو و چنگال تو دستهاشون بود و مشغول خوردن. پنجره هم بسته بود، پس آنها نمی تونستند تیراندازی کرده باشند… بعد من تیرانداز رو تو اطاق زیر شیرونی پیدا کردم. یه دختر بود. خدمتکار خونه بود. اون بود که از اون بالا تیراندازی کرده بود. حالا برای چی؟ دختره خدمتکار احمق… که نشون بده جوجه سر از تخم در آورده! آن وقت باید سه تا هم تیر در کنه؟ آن هم درست وقتی که ما تو چهار ردیف وارد خیابون شدهایم …
- بعد، شما چکار کردید؟
مرد انگار که از رویایش بیرون آمده باشد پرسید:
- ما؟
پیرمرد که دهانش آر تعجب بازمانده دوباره پرسید:
– آره، شما؟ همشونو کشتید؟
مرد مورموری کرد:
– خب، کشتیمشون … با سرنیزه.
- اون دختره اولین نفر بود؟
- چی؟
– تو گفتی اولین کسی رو که کشتی یه دختربچه بود…
مرد سرباز انگار که دیگر ذهنش قفل شده بود، فقط به دور دستها خیره شده بود. انگار انتظار چیزی را میکشید.
- دختره بزرگ بود یا کوچک؟
مرد جوان ناگهان گفت:
– ببین، من باید فوری یه سر به خونه بزنم. یادم رفته به زنم بگم کلید صندوقچه رو کجا گذاشتم.
بیلش را سریع در زمین فرو کرد.
– درست سر موقع، ساعت برج، زنگ ده را زد.
عمداً” میخواست روی دروغش تاکید کند. از شب قبل تصمیم گرفته بود که همین کار را بکند. یعنی وقت که ساعت زنگ نه را بزند، او بگوید که ساعت ده است و بعد به سرعت برود. چون اگر مورد بازخواست قرار گرفت، بگوید که شاهد دارد تا ساعت ده سرکارش بوده است.
پیرمرد سرش را تکان داد و به پشت سرش نگاه کرد. دید که سرباز چگونه با گامهای بلند میدود و بندهای قرمز کفشش به این طرف و آن طرف پرتاب میشود و کلاه خاکستری چروک و مچاله شدهاش تا بالای چشمهایش را پوشانده است.
- اون چی گفت؟
پیرمرد با خودش حرف میزد.«گفت که ساعت ده شده؟ زمان چه زود می گذره!» ساعت نیکلیاش را از جیب در آورد و با دقت به آن نگاه کرد. ساعت نه را نشان میداد. سه دقیقه بعد از نه.
مرد سرباز به خیابان که رسید، آهسته با گامهای معمولی جلو رفت. به سمت کلیسا. همان طور که از قبل فکرش را کرده بود راه میرفت. نه خیلی آهسته، نه به حالت دو. ولی در هر صورت کمی سریع. چون از وقت کارش زده بود وبه این ترتیب وقت را از دست میداد. مواظب بود که کسی از آشنایان او را نبیند و مجبورنشود سلامی ردو بدل کند. ولی ناگهان متوجه شد مردی با سبیلهای پرپشت از پشت پرچین او را هاج و واج نگاه میکند. نا خودآگاه همچون کسی که به جلادش نگاه میکند، قلبش به تپش افتاد. انگار با چکشی بزر از درون به قفسه سینهاش میکوبیدند. درست مثل وقتی که زنگ بزرگ را موقع آتش سوزی به صدا در میآوردند.
از کنار کلیسا و از میان درختان بلند یاس او میبایست وارد راه باریک و کم نوری میشد. درختان کوچک اکنون تقریباً لخت شده بودند. برگهای زردشان به روی زمین ریخته بود. درختان جوان گردو در سمت چپ باریکه راه قد کشیده بودند در باغی بزرگ و وسیع. در سمت راست گودالی عمیق قرار داشت که در پای آن رودی کوچک آرام جاری بود. از توی گودال میشد به خانه رسید.
نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شود کسی او را ندیده است. هیچکس در آن اطراف زندگی نمیکرد وکسی از آنجا رفت و آمدی نمیکرد. خیالش آسوده شده بود. خزید به داخل گودال. لبخندی زد. پیشتر فکرش را هم نمیکرد روزی به داخل این گودال بخزد. چه گودال زشت و کثیفی! حتی بچهها دلشان نمیخواست برای بازی کردن هم به داخل این کودال بیایند. ولی او در این دوره سربازی جه چیزها که ندیده بود و نشنیده بود… چه ولگردیهایی که نکرده بود… برای دستگیری جاسوسان در پشت جبهه دشمن در کدام خرابههای روستایی که مخفی نشده بود… به کدام خانهها که نرفته بود و از مرغدانی آنها مرغ ندزدیده بود، یا در طویله آنها با تبر به جان خوک و گاوها افتاده بود و از گوشت آنها هرچه را که توانسته بود با خود برده و مابقی را همانجا رهاکرده و رفته بود. حتی چندین بار روستاهایی را به آتش کشیده بود. دور از خانه و کاشانه چه تجربهها که نکرده بود… و حالا دوباره خود را در خانهاش حس میکرد. بعد از مدتها دوباره به جایی بازگشته بود که فکر میکرد غریبه نیست. از این فکر احساس خوبی داشت… چه زندگی تازهای! ولی حال میبایست کار میکرد. یک کار واقعی!…. همیشه میبایست با احتیاط با دشمن رفتار کند و سعی کند که از پشت به او حمله کند… واقعاً چه بر سر سربازان قلیل مجاری میآمد اگر آنها مرتب به این فکر میکردند که نیروهای دشمن چقدر است و چه خطراتی در این بازی آنها را تهدید میکند. در این میان نه قانونی وجود دارد و نه عدالتی. هر چه هست زور است و دوراندیشی. هر کس قویتر است برنده است!
او این اصل را با گوشت و پوست خود حس کرده بود. وقتی که در کنار ساحل ایتالیا، جایی که هزار متر ارتفاع داشت و دو کیلومتر امتداد. و به عمق پانصد متر حتی به اندازه یک کف دست نمیشد زمین خاکی وهمواری پیدا کرد و نارنجک را که پرتاب میکردی حتی یک متر نمیغلطید و در همانجا که فرود میآمد منفجر میشد و هر چه را در درون و برون داشت به اطراف پخش میکرد و سنگ و آهن و زمین را شیار میزد… درست مثل زمین شخم زده ای که برای گندم کاری آمادهاش کرده باشی … یا وقتی که پس از رگباری تند و سیل آسا، پایت در زمین لعنتی خاک رسی فرو میرود و هر چه میکنی پایت را ول نمیکند و تو با چشمان از حدقه در آمده احساس میکنی که انگار زمین زیر پایت میخواهد تو را به کام خود بکشد… یا وقتی که توپخانه دشمن دهانش را باز میکند و هر تکهای را هدف میگیرد و مسلسلها گلولههایشان را به هر طرف تف میکنند، انگار که طوفان تگرگ است که دارد روی جلگه لخت و عور میبارد وصدای گلولههای شلیگ شده مثل صدای بارش تگرگ تابستانی مدام به گوشت میخورد… چه نبردی در آنجا داشتند! و بعد به دشت مرگ رفتند، به قبرستان اوسلاویا…
در کنار گودال، همچون گرگ گرسنهای، لحظاتی به کمین نشست ومنتظر جرقهای شد تا نعره نبرد را سر دهد. با این حال، در اعماق وجودش ترس غریبی را حس میکرد. ترسی که هیچگاه در میدان جنگ آن را حس نکرده بود.
فرمانده ای نبود و در پشت سراو آن دانشجوی افسری نبود که در گوشش زمزمه کند: ” به پیش! ” هیچکس فرمان نداد: ” حمله کنید سگها! بکشیدشان …. روی پیشانیاش عرق نشسته بود.
فکر کرد مدتهاست که همانطور آنجا دراز کشیده است. وقت میگذشت. برخاست. میخواست به جلو بجهد که ساقه جوان درخت اقاقیایی راهش را سد کرد. با عصبانیت خواست از کنارش بگذرد که تیخ آن پیراهنش را خراش داد و در بازویش فرو رفت.
– آگه از ریشه نکندمت!
مرد غرولندی کرد و تیغ را از بازویش بیرون کشید. باریکهای از خون روی بازویش جاری شد. محل زخم را با دهان مکید و از گودال بیرون خزید.
عصبانیتی وحشی وجودش را فراگرفته بود، خشمی دیوانه وار داشت. آتشی از چشمهایش شعله ور بود که هر ببینده ای را به وحشت میانداخت.
- چته؟ آروم باش!
به خودش نهیب زد. نمیدانست برای چه این چنین خشمگین است. با گامهای بلند و سنگین به سمت خانه رفت. سرش را خم کرده بود تا در معرض دید نباشد. چند قدم روی چمنها برداشت و خود را به گوشه خانه رساند. کمی صبر کرد. ناگهان به فکرافتاد اگر آن سربازانی که با هم سرود میخواندند و در چشمهایشان برق عزم و غرور بود او را میدیدند که به چه ماموریتی میرود به او چه میگفتند. قلبش به درد آمده بود.
پلکهایش را بهم زد. انگشتان خشنش را به روی چهره کشید. انگار میخواست فکرهای بیهوده را با خشونت از مغرش بیرون بکشد. اکنون این فقر بود که جلوی او قد کشیده بود… و هم او بود که فرمان میداد.
– واقعاً” لازمه که این کار رو بکنم… یعنی جدا” باید کا ر رو تموم کنم.
سرباز صدای خودش را انگار از دوردستها میشنید که داشت درباره بدهی همسرش حرف میزد:
– تا ظهر باید قرضش را پس بدم. آره تا ظهر قرضت را پس می دم. نگران نباش!
چیزی در درونش میجوشید، درست مثل نارنجکهایی که از هر دو طرف پرتاب میشدند و خاک سیاه ” ول هینیا” را به هوا میپراکندند و حفرههایی وحشتناک همچون قیف در دل خاک بوجود میآوردند. و او بود که ایستاده بود در میان غوغای انفجار نارنجکها و صداهای مهیب آتش بازیها و گل و لای سیاهی که به آسمان شلیک میشد. و آن بالا، روی تپه کروواتها داشتند صربها را خفه میکردند… و افسران دستکشهایشان را در میآوردند و دهان به دهان این سخن جاری ب: ” بیشتر از این ممکن نیست … به پیش! “
و حالا او با سرعت به پیش میدوید. با سری به جلو خم شده در میان شعلههای آتش. و سرباز لحظاتی بعد از دیوار آتش گذشته بود. “همیشه به پیش! این طورخوبه…”
اکنون او ایستاده بود در وسط آشپزخانه تاریک. به شدت نفس نفس میزد… آخ! اکر فقط اسلحهاش را با خود داشت…
بخار گرمی از دهانش بیرون میزد. دستش را دراز کرد و چنگک بزرگ آهنی را برداشت که به در تکیه داشت. حالا چه اتفاقی خواهد افتاد؟
آشپزخانه سقفی کوتاه داشت و تاریک بود. روی اجاقی خاموش که در زیر آن تنور نان پزی که با آب آهک سفید شده بود، ماهیتابه أی گلی قرار داشت… و چنگک آهنی بزرگی که در دست او بود…. ” حتی این عالیجنابان، خانم و آقای وارگا هم قبل از جنگ فقیر بودند، ولی حالا که آنها گاومیش و گوساله خود را فروختهاند … باید چند هزار کرونی داشته باشند.”
- کی اونجاست؟
صدای تیز و نازک دختری به درون آشپزخانه نفوذ کرد. سرباز به لکنت افتاد. «مثل این که تو خونه هستند.» رنگ از صورتش پرید. خودش را عقب کشید.
دختری جوان ترسان و با احتیاط در آشپزخانه را باز کرد. با دهانی باز، هاج و واج به او نگاه کرد. برای لحظاتی چشم در چشم به هم خیره شده بودند. سرباز لحظهای بعد به کندی دختر را بخاطر آورد. او دختر آقا وخانم وارگا نبود بلکه “استر زابو” دختر” آندراس زابو” بود. بالاخره با لحنی خشن از او پرسید؟
- خانم و آقای وارگا تشریف دارند؟
– نه.
– پس بنابراین…
– آنها صبح رفتند.
- بله؟
– بله، رفتند بازار مکاره. باید دیده باشیشون.
چشمهای سرباز گرد شده بود “. الان حمله می کنه… این حالا یه دشمنه.” کم کم احساس راحتی میکرد. چشمهایش ولی همچنان برق میزدند، فکر کرد که این حق اوست که در این نبرد پیروز شود…
از پشت سر این دختر، سروکله دختر بچه خانم و آقای وارگا پیدا شد. او هم با چشمهای وحشت زده کودکانهاش درست مثل آن دختر داشت به او نگاه میکرد…. این شروع یک جنگ بود… اولین دختربچه… در شاباتس…
چنگک را بلند کرد، خون به صورتش دوید و منتظر شد. منتظر فرمان … نگاهی خشک و تیز به آنها انداخت، آنچنان که هر دوی آنها از ترس زبانشان بند آمد. سرباز فقط یک فکر در سرش بود… در هر صورت این اتفاق باید میافتاد. «تا ظهر باید بدهی را پرداخت کنم!…»
سرباز بلند فریاد زد و چنگک را بالا آورد و با قدرت در گلوی دختربچه فرو کرد.
دختر وارگا را، این دشمن را دید که چگونه چنگک گلویش را پاره کرد و خون فواره زد. حالا احساس سبکی میکرد. این خون را میشناخت. تا بحال چقدر آدم را به این شکل کشته بود، خون بقیه هم همین طور فواره زده بود….
چنگک آهنی را از گردن دختر بچه بیرون کشید و دختر کوچک همچون یک ساک پوست افتاد روی کف آ شپزخانه تاریک.
دختر بزرگتر گنگ و لال، با دهان باز همچون حیوان وحشی ی که به لرزه افتاده باشد، تمامی حرکات سرباز را با نگاه دنبال میکرد. سرباز با دست اشاره کرد. «برو تواطاق!»
دختر عقب عقب به داخل اطاق رفت، ولی حتی برای لحظهای نگاهش را از سرباز برنداشت. سرباز به دنبال او به راه افتاد. با قدمهای محکم و مستقیم، همچون قدمهای سربازان. چشمش به کمد افتاد، میبایست حداقل هزارتا از آن اسکناسها در آنجا باشد. پرسید:
- کلیدش کجاست؟
تمامی اندامهای دختربه لرزه افتاد، انگار لرزههای ماشینی بود که به تن او افتاده بود. سرباز این بار داد زد:
- گفتم کلیدش کجاست؟
دختر با ناله و التماس گفت:
– من نمی دونم.
دندانهایش از ترس بهم میخورد.
– آگه نگی کجاست، تو رو هم مثل اون یکی میکشم.
– تو اطاق دیگه است. تو اون یکی کمد.
سرباز اشارهای کرد و او جلوی سرباز به راه افتاد. در اطاق دیگر دختر جوان با عجله به سوی کشوی کمد رفت و ناامید دنبال کلید گشت.
– زود باش! عجله کن!
دختر جوان چمباتمه زده بود و با وحشت زائد الوصفی به او نگاه میکرد:
– فکر میکنم زن عمو کلید را با خوش برده باشه.
سرباز با نفرت دهانش را کلید کرد و چنگک را در شکم دختر فرو کرد. اما چنگک در بدن دختر فرو نرفت. لباس کلفت او مانع شده بود. سرباز این بار چنگک را بلند کرد و با قدرت تمام در بدن دختر فرو کرد. دختر هنوز نمرده بود. چون در همین فرصت به پهلو غلطیده بود و بازویش حالا در میان دو دندانه چنگک گیر کرده بود.
سرباز با نگاه اطاق را جستجو کرد. روی میز چشمش به کارد بزرگ نان بری افتاد. سرباز به طرف چاقو رفت. آن را برداشت و به طرف دخترجوان برگشت. بالای سر او ایستاد. سپس دوبار چاقو را در گردن او فرو کرد و بار سوم با چاقو گلویش را بیخ تا بیخ برید. به طوری که سر دخترک به گوشهای افتاد. سرباز دوباره سرپا ایستاد.
– بری به جهنم!
دستهایش خون آلود بود. آنها را تکانی داد و دید که خون روی تمام تخت و کمد شتک زده است. خندهای کرد و با خود گفت: ” اگه برگردن خونه و این صحنه رو ببینن از تعجب انگشت به دهان می شن.”
در همین لحظه صدای گریه بچه شیرخوارهای از گهواره بلند شد. سرباز به طرف صدا رفت. پستانک از دهان بچه بیرون افتاده بود و او به همین خاطر گریه را سرداده بود.
– عصبانی نشو، کوچولوی حقه باز! بیا، بیا دستهای من رو مک بزن.
اما صدای گریه کودک با قدرت بیشتری بلند شد. سرباز با وحشت به طرف او دوید و پستانک را به دهان او فرو کرد. کودک حریصانه آن را مکی زد و ساکت شد. سرباز لبخندی زد و گفت:
– خوبه، پستانکه کمی خونی شده بود.
سرباز سرش را تکان داد و ادامه داد:
– مهم نیست. کسی چه می دونه که چه چیزی اون رو چاق کرده. درست مثل وقتی که سه روز من مجبور شدم گوشت ایتالیاییها رو بخورم..!
و وقتی که به یاد آن نه روز وحشتناکی افتاد که بالای کوهستان ” دوبردو” که جنازه رفقای کشته شده خود را به عنوان سپر و محافظ جلوی خودش کشیده بود و وقتی هم که آب قمقمهاش ته کشیده بود مجبور شد که خون تازه سربازی ایتالیایی را که همان وقت کشته شده بود همچون موش صحرایی که خون مرغ را میمکد، بنوشد، دهانش را انگار که چیز ترشی خورده باشد، جمع کرد.
و حالا او داشت خونی را که به دستهایش مانده بود، لیس میزد و خیره به چهره کوچک کودک که داشت ملچ وملوچ میکرد نگاه میکرد.
- آی حقه باز، لوس و ننر شدهای، هان؟
سرباز برگشت و سعی کرد که با نوک چاقو کمد را باز کند ولی موفق نشد. خواست که با چنگک این کار را بکند. ولی ابتدا میبایست آن را از تن دخترک بیرون بکشد. قطرههای خون از لبه چنگک میچکید. سرباز بی توجه نوک چنگک را به لای در کمد فرو کرد و با یک حرکت در را از جا کند. ولی قبل از آن که در به روی زمین بیافتد، آن را توی هوا گرفت تا سروصدای سقوط آن توجه کسی را به خود جلب نکند.
فوری چشمش به کیسه کتانی قهوهای رنگی افتاد که روز گذشته آنها از میان آن کیف چرمی را درآورده بودند و دستمزد او را داده بودند. پول زیادی داخل آن کیف بود.
با ناخنهایش، نخی کلفتی را که با آن دهانه کیسه را بسته بودند بازکرد. این کار را با آرامش و صبورانه انجام داد. بعد محتویات کیسه را روی کف دستش خالی کرد. کیف پول چرمی را که دنبالش بود در آن نیافت. با خودش گفت: ” ورش داشتن و رفتن بازار مکاره “. از دست خودش عصبانی بود. تمام شب را به این موضوع فکر کرده بود. حتی نتوانسته بود بخوابد و دوبار از تخت بیرون آمده بود و به زنش که نگران سلامتی او بود و حالش را پرسیده بود جواب داده بود: ” چیزی نیست صدای شلیک توپها توی گوشم می پیچه.” و واقعاً او صدای توپها را میشنید. فکرش به همه جا میرفت. و همین موضوع اجازه نمیداد که فکرش را خوب متمرکز کند و احتمالات گوناگون را در نظر بگیرد. فکرش را هم نکرده بود که آنها ممکن است بچههایشان را در خانه بگذارند و از دختر همسایه بخواهند که از آنها مواظبت کند. فکر کرده بود که آنها بچهها را نزد کسی خواهند گذاشت. … حتی به این موضوع هم فکر نکرده بود که آیا آنها در را باز خواهند گذاشت یا بسته… و همچنین به این موضوع که ممکن است کیف پولشان را با خودشان ببرند.
– مغزم دیگه پوک شده.
و بعد غرید:
– شیطون من رو دست انداخته!
ولی وقتی که کیف پول کوچک دیگری را پیدا کرد بسیار خوشحال شد. هر چه توی آن بود، روی میز خالی کرد. چند اسکناس و پول خرد. آنها را به دقت شمرد. در مجموع صد و چهل و پنج فلورن میشد و چند فیلر.
– خیلی زیاد نیست..
دویست فلورن را در جیب جلیقهاش گذاشت.
– خب، با این پول که من نمی تونم تمام قرضها رو بدم. آن وقت برای خودمون هم دوباره چیزی باقی نمی مونه… ونگاه کن، این پیرمرد بی کفایت تو این اوضاع جنگی پولش را از آدم می خواد…!
و از میان سکههای نقره، یک فلورن برداشت و بعد بقیه پول را لای دستمال جیبی ی که روی میز بود پیچید. ولی قبل از آن که کاملاً آن را ببندد، دوباره یک کرون برداشت. فکر کرده بود که با این گرانی به پول بیشتری احتیاج است. بسته کوچک دستمال جیبی را بهم پیچید، همان طور که بسته توتون را میپیچند وآن را در جیب بیرونی کتش فرو کرد.
فکر کرد که دیگر اینجا کاری ندارد. برخاست و ساکت و آرام به جلوی روی خود نگاه کرد. احساس میکرد سرش خوب گرم کار بوده است. جلوی در، جسد دختر بچه افتاده بود. شبیه توله سگی بود که در آستانه در دراز کشیده است. او فقط نگاهی انداخت، یک نگاه کوتاه و سرش را تکان داد.
– چه روزگار سختی شده!
و بلند نالید. «وقتی که وارد جزیره کولیها شدیم… تا آمدیم درختان میوه را تکان بدهیم و آلوهای گندیده روی درختان را بچینیم، آنها شلیک کردند و گلوله خورد به گردن ” منادی روتمان”. و او دستش را روی زخم گذاشت. خون از میان انگشتانش مثل ادرار بیرون میزد، همینطور از دهانش … و ما دیوانه شدیم. دستهای بریده بود که روی هم میانداختیم و سرهای صربها بود که یکی پس از دیگری روی هم تلنبار میشد. و مجارها گلوی آنها را یکی پس از دیگری پاره میکردند…
کودک در گهواره تکانی خورد … و او به خود آمد… خودش میدانست که در چه رؤیایی بود. حالا او به آخر کار رسیده بود و پولها در جیبش بودند.
برای آخرین بار به اطراف نگاه کرد تا مطمئن شود کاری نمانده است که انجام بدهد… لحظهای فکر کرد که جسد دختر بچه را روی تخت بگذارد… نمیبایست جنازه دخترک بیچاره آنجا بیافتد… ولی ناگهان سرمایی از درون او را لرزاند… حس کرد که هیچ چیز نمیتواند او را وادار کند که دوباره به آنها دست بزند…
سریع به راه افتاد. مواظب بود که آن جنازه را که در آستانه در افتاده بود لگد نکند. فکری خرافی در سرش داشت. «اگر کسی بچهای را لگد کند او دیگر بزرگ نخواهد شد”… چنگک آهنی را بیرون اطاق، توی دهلیز گذاشت، همانجایی که از ابتدا قرارداشت. و بعد از خانه بیرون زد….
دلش میخواست کمی سبک شود، دوباره او در زیر آسمان بود. دهانش را باز کرد تا هوای تازه را فرو ببلعد، ولی ناگهان دهانش را بست و با دلخوری راه هوا را بر خود بست. فقط از ترس آن که شاید کسی از آن سو او را ببیند. انگار که چیزی درست نباشد… یک بار دیگر پس از آن آدمکشی او در قلبش احساس غرور میکرد، ولی حالا…
بسرعت دزدکی خودش را به پشت ساختمان رساند و در حالی که سرش را کاملاً دزدیده بود از کنار پرچین خودش را به گودال رساند و آن چنان سریع از آن گذشت که خودش هم متوجه آن نشد. سپس وارد باریکه راه تاریک شد و به سوی کلیسا رفت.
درست وقتی که از کنار حصار میگذشت، کسی او را صدا زد:
– هی، برادرجان!
با صورتی رنگ پریده به سمت آن صدای آشنا نگاه کرد. عمو استفان بود که همچنان مشغول کار بود و زمین را میکند.
– بیا بابا، بیا بیل بزن، همین الان داشتند دنبالت میگشتند.
– من تا ظهر سرکار نمیآم. باید برم یه بیل خوب بخرم. با این بیل که نمیشه کارکرد.
- از کجا می خوای بخری؟
– میرم بازار مکاره، عمو استفان … تا چه ساعتی داشتم کار میکردم… آهان ساعت ده بود، مگه نه؟
پیرمرد خندید. سرباز جرات نکرد که مستقیماً” موضوع را دنبال کند.
– وقتی که زنگهای ساعت برج به صدا در آمد، من شنیدم که ده ضربه زد….
و دوباره به راه افتاد. ولی مشکوک شده بود، میدانست که پیرمرد خودش ساعت دارد، و همان وقت شاید آن را از جیبش بیرون آورده و نگاه کرده باشد. ولی جرات نکرد که دوباره به پیرمرد نگاه کند.
به سمت دیگر ده حرکت کرد، به سراغ کسی که همسرش پنجاه فلورن از او قرض کرده بود.
– ارباب! بفرما، هر چقدر که می تونستم پول جمع کنم براتون آوردم!
– خوبه!
پیرمرد لاغر بود وکوتاه.
– من بیشتر از 20 فلورن فعلاً نمی تونم بدم.
– خوبه!
پیرمرد پول را ازاو گرفت.
– از کجا پول پیدا کردی؟ صبح که پولی نداشتی بدی، ولی حالا پولدار شدی؟
سرباز به پیرمرد چروکیده که حرکات وقیحانهای داشت و سعی میکرد حرفهای تحقیرآمیزش را به نحوی مخفی کند و نشان بدهد که دلش برای مردم فقیر میسوزد، نگاه سردی انداخت. پیرمرد بدون توجه به او ادامه داد:
– تو، دوست من، فکر میکنی کافیه که از یکی تقاضا کنی که پول بهتون قرض بده، آن وقت خدا یه جوری برات ردیف می کنه که پول رو پس بدی. من خوب این جور جماعت رو میشناسم. باید گلوی آنها را گرفت تا بفهمند تو دنیا یک وظیفهای هم دارند…
پیرمرد با آن صدای کوتاه و تیزش خندهای سر داد و حرفش را دنبال کرد:
– آره، مثل سواره نظامی که به سوی قزاق می تازه…
و بعد شروع کرد به گفتن لطیفههای جنگی
… – ببینم تو جنگ برای تو از این اتفاقها افتاده؟
سرباز میخواست برود، ولی دلش نمیخواست رفتارش توهین آمیز تلقی شود و پیرمرد فکر کند که به حرفهایش گوش نداده است.
– دونفر سرباز زخمی تو بیمارستان بستری شده بودند. یکی تو جبهه صربستان زخمی شده بود و اون یکی تو جبهه شمال.. گوش میکنی که … اونی که تو جبهه صربستان بود سئوال کرد، بگو ببینم رفیق، راسته که میگن قزاقها خیلی وحشتناکند؟ این حقیقت داره که آنها ریشهای ژولیده پولیده دارند؟ و کلاههای پوست خرس رو سرشون می ذارن و با فریادهای هوی – هوی به پیش میتازند؟
سرباز روبروی پیرمرد کوتوله، که مثل بچه مدرسه ایها مرتب وول میخورد، ایستاده بود و به سختی نفس می گشید. توی چهرة ناامیدش، غم و دلتنگی موج میزد. به ناچار ایستاده بود و به حرفهای ملالت آور پیرمردی که بالا و پایین میپرید و لحن استادان را بخود گرفته بود، گوش میداد. ولی پیرمرد با دستهای کثیفی که مشغول آماده کردن کود حیوانی بود و حتی به خاطر حضور سرباز دست از کار نکشیده بود به لطیفههای خود آب و تاب میداد.
– سربازی که از جبهه شمال آمده بود جواب داد: خب، میدونی برادر، وقتی که برای اولین بار ما در مقابل خودمان هزاران سرباز روس را دیدیم، از ترس به خودمون لرزیدیم، اما بعداً” ما به کلک آنها پی بردیم… سرباز زخمی که از جبهه صربستان آمده بود، چون تا آن وقت با سربازان روس روبرو نشده بود و خیلی دلش میخواست بدونه که کلک آنها چیه، با هیجان پرسید: چطوری؟ “ سربازی که پا به خاک روسیه گذاشته بود، مثل آدم عاقلی که می خواد دانستههای خودش را به دیگرون هم منتقل کنه جواب داد: ” باید این را به خاطر بسپری که وقتی قزاقی به جلو می تازه، نعرههای جنگی وحشتناکی می کشه، ولی وقتی که سرنیزه را تو شکمش که یعد از صدای نعره به تومیرسه فرو کنی، آن وقت آن قزاق ساکت می شه و دیگه نعره نمی کشه!
پیرمرد با صدای بلند خندید. درست همچون کسی که هیچ وقت در جبهه جنگ نبوده است و در سلامت کامل است و معنای جنگ را با گوشت و پوست خود درک نکرده است. چنین کسی میتواند به این لطیفههای جنگی این گونه بخندد. بله، فقط چنین اشخاصی میتوانند به این لحظات بخندد که هیچ وقت لرزه وحشتی را که سرما را به اعماق وجود آدمی میبرد حس نکرده باشند.
– دوست من، به همین دلیله که میگم این مجارها آدمای کلکی هستند و موقع جنگ انگار که خون گرگ در رگهاشون جاری می شه! فرانسویها یا انگلیسیها این جوری نیستند و با دیدن قزاقها به وحشت می افتند و همه جا پخش میکنند که نمی دونی قزاقها چقدر وحشتناک هستند با اون کلاههای بزرگ پوست خرسشون. همین طور رومانیاییها یا اهالی باواریا… ولی مجارها؟ مجارها فقط میگن ما کلک اونها رو فهمیدیم!… وقتی که سرنیزه را تو شکمشون که عقبتر از نعره هاشون به آدم می رسن فرو کنی، آن وقت ساکت می شن. هاهاها … من حالا می دونم که اونا فقط پیش شیطون ساکت می شن. خیلی خب، دوست عزیز، فقط این موضوع را خوب یاد بگیر که هیچوقت از کسی قرض نگیری! هیچ قرضی رو و هیچوقت! مادر هر کار خطایی همین قرضه! …. بهتره گرسنه باشی، ندارباشی، کارسخت بکنی، ولی مقروض نباشی…
– خب، آقای سواگو، آگه من تو خونه نشسته بودم که نمی تونستم پولی جمع کنم و قرضم رو بدم…
– خوبه، خوبه، خیلی خوبه، فقط خواستم بهت گفته باشم ….
پیرمرد از این که سرباز به او ارباب نگفته بود، دلخور شده بود.. حرفش را با زدن چند ضربه به شانه او زده بود و بعد بدون آن که دیگر توجهی به او بکند به کارش ادامه داد.
سرباز از حیاط بیرون رفت. حسی میکرد که در مقابل این پیرمرد که خود را ارباب او میدانست تحقیر شده است. فکر کرد که اصلاً” آیا او برایش اهمیتی دارد، و آیا ارزشش را داشت که او تلاش کند که این بیست فلورن را به او پس بدهد؟…سرخورده و بی حال به سوی خانهاش روان شد.
– «واقعاً” این بدهی این قدر زیاد بود؟ اوآن قدر پول دارد که تا وقتی زنده است نتواند خرجش کند؟ … پس برای چی این بیست فلورن را باید به او پس میداد… اصلاً” چرا این پیرمرد میبایست در این وضعیت پولش را از او میخواست؟ انگار که گوشت تنش را میخواستند بکنند…. در طول این بیست وشش ماهی که او از خانهاش دور بود، زنش به این پول احتیاج داشت. چه طور او میتوانست خرج سه بچهاش را بدهد. خودش و سه بچهاش را چطور میبایست زنده نگهدارد؟ درست وقتی که داشت برای میهنش میجنگید… زخمی میشد و در بیمارستانها بستری میشد و باز تا خوب نشده دوباره به جبهه میرفت و میجنگید..”
لبه کلاه سربازیاش را تا روی ابرو پایین کشید و با چشمانی خون گرفته به اطراف نگاه کرد. برای چه میبایست زندگی کرد وقتی حاصلش این است… بیست و شش ماه دور از خانه بود، در همه جبههها جنگیده بود، نه یک زخمی، نه یک اسیر، هر که را از دشمن بدستش رسیده بود کشته بود… و حالا این هم جایزهاش… در آخر هیچ چیز نصیبش نشده بود.
در کوچکی را که به حیاط خانه اشان منتهی میشد، باز کرد و داخل شد. در آن خانه کوچک زن و سه فرزندش زندگی میکردند. بچهها با روروکی در حیاط بازی میکردند. باغچهای در کار نبود. فقط یک کلبه روستایی آدمی خوش نشین.
زنش با تعجب پرسید:
- چرا برگشتی خوونه؟
مرد ایستاد و خاموش به او خیره شد…
– زیاد حرف نزن، راه بیفت.
- کجا؟
– خواهی فهمید.
سرش را برگرداند و ادامه داد:
– بازار مکاره
- بازار مکاره؟
– آره دیگه، همونجا.
مرد حرف دیگری نزد. زن از وقتی که او وارد خانه شده بود به فکر فرو رفته بود و با تعجب به رفتار او مینگریست.
- از اونجا می خوای چی بخری؟
زن خود را حاضر کرد که به دنبال او برود.
– می خوام بیل بخرم. با این بیل که نمی شه تو این زمین سخت کار کرد. این بیل بدرد ماسه می خوره…
زن حرف دیگری نزد، حدس میزد که احتمالاً او یک فلورن از کسی قرض گرفته است تا برای خودش بیل بخرد. از این فکر خجالت میکشید، چون در غیاب او مجبور شده بود که بیل خوب او را به بیست فیلر بفروشد.
پسر بزرگشان به سوی آنها دوید و لای پاهای پدر قرارگرفت.
– باباجون.
– چیه، پسرم.
آب بینی را که از بینی پسرش راه افتاد بود با دست پاک کرد. پسر پرسید:
- دستت چی شده؟
- چی؟
– قرمز شده.
پدر خندید.
- راستی؟
- دستت رو بریدی بابا؟
زن متوجه دستهای شوهرش شد.
– من دستم را نبریدم. این تویی که دستت را بریدی.
– ا… من دستمو بریدم.
پسرک با تعجب به دستهای خودش نگاه کرد. پدر، گذاشت که او مدتی به دستهایش نگاه کند و بعد دست سیاه کوچک او را در دست پهن و قوی خود گرفت.
– صبر کن، بذار برات ببندمش.
از جیبهای پسرک، دستمالی را بیرون کشید و با دقت دست او را باند پیچی کرد. پسرک با تعجب به کارهای پدرش نگاه میکرد. ولی مخالفتی نمیکرد. مثل هر بچهای دیگر نمیتوانست درباره رفتار پدرش قضاوتی داشته باشد. فقط فکر میکرد که حتماً” میبایست چنین کرد.
پس از پایان کار او دوباره به سوی دیگران دوید تا بازیاش را ادامه دهد.
زن اما ساکت نشسته بود. مرد به او نگاه کرد که بی هیچ حرفی، انگار که از چیزی سر درنمی آورد، مطیعانه خود را آماده رفتن کرده است. ناگهان به خاطر آورد که میبایست به بازار مکاره بروند.
مرد روی صندلی، کنار میز نشست و دستش را به سوی زن دراز کرد. زن آرام در اطاق قدم میزد. مرد با افسردگی به او نگاه کرد.
– امروز صبح، وقتی داشتم سرکار میرفتم، با این پیری سواگو برخورد کردم.
زن حتی سرش را هم بلند نکرد. فقط پرسید:
- پولش را خواست؟
– آره!
- چی میگفت؟
– گفت تا ظهر باید پولش را پس بدم.
زن با نگرانی چشم به چشم او انداخت.
- تا ظهر؟
– آره، تا ظهر.
– ولی همین حالا که ظهره…
– من همین الان پولش را پس دادم.
کلمات آرام یکی پس از دیگری در فضای اطاق میترکیدند. لحظاتی طولانی در سکوتی دلهره آور گذشت. زن انگار نفس در سینهاش حبس شده است به سختی پرسید:
- پولش را پس دادی؟
مرد سرش را پایین انداخته بود.
– گفتم که، پولش را پس دادم.
غمی بزرگ در قلبش خانه کرده بود. ولی وقتی به چهره همسرش نگاهی انداخت، به سختی توانست لبخندی بزند. حالا اگر او موضوع را بفهمد چه خواهد گفت. سعی کرد به نحوی موضوع را جمع و جور کند…
– البته، نه همش رو.
زن نخی را که از دامنش بیرون زده بود، کند
– فقط بیست فلورنش رو.
زن تکرار کرد:
– بیست فلورنش رو.
– آره.
- از کجا آوردیش؟
– خب، از خانم و آقای وارگا.
زن با تعجب به مرد نگاه کرد و با لحنی که انگار داشت رازی مخوف را فاش میکرد، گفت:
– ولی اونها که رفتند بازار مکاره.
مرد بدون آن که به زن نگاه کند با دست اشارهای به نشانه تأیید حرف اوکرد. شهامت نداشت که چشم در چشم او بدوزد. او نه احساس ترس میکرد ونه احساس دلسوزی و شفقت. او عاشق زنش بود، ولی عقاید او برایش اهمیتی نداشت، به این عقاید میخندید، چون هر چه که باشد او یک زن است. او عاشق زنش بود و برای او بود که دست به این جنایت زده بود و حالا میترسید که جلوی او لبخند بزند، درست مثل وقتی که بالای قبر ایستاده باشی و مردهای در تابوتی کنارت باشد، جایز نیست که لبخند بزنی…
- اونا چطور حاضر شدند این پول را بهت بدند؟
مرد ابتدا حرفی نزد، سرش را به آرامی بلند کرد. نگاهش خشک ومات بود.
– خوب گوش کن، من این پول رو از اونها دزدیدم….
زن هیچ حرفی نزد. با چشمان سیاهش به او زل زده بود. زل زده بود و هیچ چیز نمیگفت.
– دیروز، وقتی که برای دستمزد روزانهام پیش اونا رفتم، از توی کمد پول درآوردند و به من دادند، همون وقت بود که به این فکر افتادم… حتی تموم شب داشتم به این موضوع فکر میکردم.
چشمان زن برقی زد و به یاد شب گذشته افتاد که شوهرش نمیتوانست بخوابد. حالا دلیلش را میدانست. اگر چه بار اولی نبود که این اتفاق میافتاد، ولی او این بار حالتی داشت که اگر بچه اشان هم از خواب میپرید، متوجه اش نمیشد…
– اصلاً به این فکر نمیکردم که باید این کار رو بکنم… موضوع این بود که میشه ترتیبش رو داد… ولی وقتی صبح اول وقت اون پیرسگ جلوم رو گرفت و کلی حرف بارم کرد که قرض را باید داد و چه وچه… آن وقت فکر کردم این کار رو باید بکنم.
زن، با لحنی که رنج و عذاب در آن موج میزد، نالید:
– ولی اونا بچه هاشون رو گذاشته بودند خوونه، با دختر آندراس زابو که مواظب بچهها باشه…
زن ماتمزده به شوهرش خیره شده بود و کلمات به سنگینی از دهانش خارج میشدند. سرباز آهسته و دست و پا شکسته گفت:
- من … من مجبور بودم… میبایست بکشمشون.
زن حرفی نزد. سرپا ایستاده بود وانگار خشکش زده بود.
– این موضوع رو به هیشکی نباید بگی، این نداری منو به این راه کشوند.
سرباز به پا ایستاد. حرفش را به روانی و سادگی کتاب انجیل زده بود. پس از مکثی کوتاه، به زنش دستور داد:
- پاشو، آب بیار! دستام خونیه.
زن کم کم به حال عادی خود بازگشت. از اتاق بیرون رفت تا آب بیاورد. سرباز کتش را در آورد. آستین پیراهنش کاملاً” خونی شده بود. آن را هم درآورد و به زنش که دوباره به اتاق برگشته بود گفت:
- ورش دار!
زن پیراهن خونی را برداشت وپیراهن دیگری را از صندوقچه در آورد و منتظر شد. وقتی که شوهرش خود را بخوبی شست، حوله را به او داد تا خودش را خشک کند. سپس پیراهن تمیز را به او داد.
زن لگنی را که آب خون آلود در آن بود به آشپزخانه برد. تا آن وقت، پیراهن خون آلود را در زیر بغل گرفته بود و همه جا با خود میبرد. حتی وقتی که به حیاط رفت تا دوباره آب بیاورد.
زن آب لگن را بیرون ریخت و با آب تازه پیراهن خون آلود را شست.
سرباز وقتی که خود را شست، لباس نو رابه تن کرد و کفشهایش را واکس زد. احساس خوبی پیدا کرد. جلوی آینه ایستاد و با شانه موهایش را شانه کرد.
– بعد از کشتار، چه خوبه که آدم بتونه خودشه بشوره و یه پیرهن تازه بپوشه. ولی اگر دستت به آب نرسه و نتوونی خودت رو بشوری، آن وقت این خون لعنتی خشک میشه و به تنت می چسبه. و میشه مثل یک گل خشکیده.
سرباز دلش میخواست که بلند بلند این حرفها را به زنش بزند، ولی ساکت ماند. میترسید که زنش به شدت از دست او آزرده شود و فکر کند که او از این کارش لذت میبرد.
سرباز به طرف در رفت و آنجا ایستاد و به همسرش نگاه کرد. زن با مهارت پیراهن را میشست. بخصوص آستینش را. لگن را دوباره پرآب میکرد و باز هم پیراهن را میشست. با دقت و وسواس تمام. چقدر این زن در کارش استاد بود.
– کارت تموم شد؟ باید راه بیافتیم. چون بعد از ظهر دوباره باید برم سرکار.
زن پس از شستشوی پیراهن، آن را در زیر نور گرفت تا مطمئن شود کاملاً پاک شده است. هیچ لکهای دیده نمیشد. آن وقت به اطاق کوچک رفت و آن را پهن کرد تا خشک شود.
- بیایید ببینم، همه تون!
پسر کوچک رورواک را با خود کشید. صورت کوچکش از خوشحالی برق میزد. بچهها حالا تمام وقتشان را در حیاط میگذراندند، حتی در این هوای سرد و پر سوز. آنها از داشتن رورواک احساس غرور میکردند. پدرشان در همان شب اول بازگشت آن را برایشان ساخته بود. زن گفت:
– مواظب همه چیز باشید. مبادا اتفاقی بیفته، آن وقت من میدونم و شما. گفته باشم. ما می ریم بازار مکاره.
- چی برامون میارید؟
پدر با خنده گفت:
– کیک عسلی! فقط باید مواظب باشید که برای اون کوچولو هیچ اتفاقی نیافته!
زن ناگهان به شوهرش نگاه کرد. سرباز متوجه منظور او شد. با احتیاط گفت:
– بقیه هم بچه کوچولو دارن… یه کرم کوچولوی بیکارکه همش وول می خوره
زن کمی آرام گرفت. فهمید که شوهرش کاری به کار بچه کوچک وارگا نداشته است.
از خانه بیرون آمدند. روزهای یکشنبه، آنها همگی به راه میافتادند. یکی به دنبال دیگری و در جلوی همه، این مرد خانه بود که از حیاط پا به بیرون میگذاشت. ازدور، بچههای دیگر ده فریاد میکشیدند و به سوی بچههای آنها میدویدند تا باهم بازی کنند و آنها احساس میکردند که چقدر خوشبخت هستند. شاد و سرفرازبه سمت کلیسا میرفتند. بدور از زندگی ملالت بار روزانه. ولی این بار از شادی خبری نبود. در چهره آنها ابر سنگینی از افسردگی نشسته بود. سرباز در جلو میرفت و نگاهش به دور دستها بود. بی توجه به زنش که در پشت سر او راه میرفت و با دهانی کج شده میخواست با او حرف بزند.
از خیابان اصلی گذشتند و پس از طی کردن دهکده به مزارع شخم زده رسیدند. راه حالا پر از گل ولای بود، ولی نه چندان عمیق که پا در آن گیر کند. هوای نوامبری، مه پاییزی را تیرهتر کرده بود و درختان لخت و بی برگ، گریان در کنار جاده کز کرده بودند.
وقتی به آب بندی رسیدند که میبایست از کنار آن بروند و راه پر پیچ وخم خود را کوتاهتر کنند، سرباز ناگهان ایستاد:
- نگاه کن، اونجا رو نگاه کن.
زن با وحشت به سرباز نگاه کرد. چیزی به چشمش نخورده بود. سرباز ادامه داد:
- اون روبرو جبهه روسها ست!
سرباز با انگشت خود آن سوی رودخانه را نشان داد:
– اوناها، اون ده رو میگم، درست مثل ده ما… کلیسا وسط ده قرارگرفته… ولی از اونجا خیلی بهتر دیده میشه تپهای رو که از میان … هی! من اصلاً” نمی تونم بفهمم چطور ساحل رودخونه را سیم خاردار نکشیدند… آدم می توونه همین جا، تو این زمین سخت، سنگر خوب و مطمئنی بکنه…
زن از زیر لبه روسریاش نگاهی به شوهر انداخت. از وقتی که از جبهه برگشته بود، تا به حال او را پر حرف ندیده بود. چشمان سرباز برق میزد:
– خیلی عالیه… این آب بند موقعیت رو بهتر می کنه، میبینی مسیر اونو. کانال خوبی هم درست شده، فقط سر آدم می تونه دیده بشه که برای دیدن زمین روبرو مناسبه… مواظب باش …
و بعد آن چنان سریع به داخل کانال آب پرید که زن ترسید مبادا با سربه داخل آن بیفتد. سرباز ناگهان سر زنش داد زد:
– از اونجا بیا پایین … زود باش… خدا خفهات کنه، چرا همون طور وایستادی … میزنم میکشمت ها!
رنگ از صورت زن پرید. برقی وحشی از چشمان همسرش میتراوید. با ترس و احتیاط روی دیواره کانال سرخورد و به پایین رفت. لباسهایش کاملاً” گلی شده بود.
سرباز ناگهان با دیدن همسربیچاه اش که نا امیدانه سر خورده بود و به داخل گل افتاده بود با صدای بلند خندید.
– خب، حالا بهتر شد. اون طوری که ما روی مزرعه ایستاده بودیم ممکن بود خطرناک باشه. میدونی! همیشه سنگرها مثل لونه موش خرمایی سیبری هستند… وقتی که بارون می باره، باید با سطل، آب رو از گودال بیرون ریخت… تموم روز و شب رو باید کار کرد. همش باید کار کرد. برای این که گودال یه هو تبدیل می شه به یه جور چاه، چاه آب… و تازه بعضی وقتها این هم کافی نیست… گاه پوتینهای آدم تا بالاش زیر آب می ره … حتی چکمههای افسرها … اونها مجبور می شن تا زانو توی گل و لای به سختی راه برن.
زن غرولندی کرد:
- چرا منو کشیدی اینجا؟
در کلامش ترس و احتیاط موج میزد. جرات نداشت مثل همیشه سر او داد بزند. مطمئن نبود که عقل شوهرش سرجایش باشد. سرباز خندید:
– اینجوری، حداقل می تونی بفهمی که سربازها چه روزگاری دارند. ولی من واقعاً” برای یه لحظه صدای شلیک تویخانه روسها رو شنیدم… و فکر کردم که دارند پیشروی میکنند… خدا میدونه! من فقط دیدم که …
سرباز از کنار آب بند نگاهی به ساحل آن سوی رودخانه انداخت.
– هرچی باشه آدم به این مسائل عادت می کنه… خیلی جدی به آدم یاد میدن که نباید تو زمین مسطح راه رفت، چون اون وقت خیلی راحت یه گلوله میاد سراغت! ولی وقتی که باید بری آب بیاری، دیگه نمی شه از تو سنگرها و گودالها راه بری. چهارهزار و پانصد قدم رو نمی شه دولا دولا راه رفت. روسها هم خیلی دیوونه نیستند که یک نفر رو بخوان با گلوله توپ بزنند… ولی یه وقت دیدی که مثل سگ هار بهت حمله کردند، اون وقت باید خودت رو فوری بیاندازی تو یه سنگر… ولی خب بعضی وقتها هم پیش میاد که تا بخوای بفهمی دنیا دست کیه، کار از کار گذشته و کلکت کنده است…
سیمای سرباز غمزده بود و چشمان سیاهش درون او را لو میداد. زن حالا در لحن صدای او ترس را حس میکرد و احساس ندامت وپشیمانی را.. ولی بیشتر ترس بود…
سرباز نگاهی طولانی به ساحل رودخانه انداخت و گفت:
– میبینی… اگه توپ سنگینی پشت ما بود، اون وقت تو فقط میتونستی صدای بو.. م را بشنوی! بعد صدای نارنجک را که توی هوا پرواز می کنه… س…. ی ی ی… توپ که در میره، انگار داری صدای یه هیس کشیده رو در میاری. و بعد شمارش میکنی، اما بیخودی تو هوا دنبالش میگردی، هیچ چی تو هوا نمیبینی، فقط صداش رو میشنوی.. ِش.. ی ی ی یو… و بعد وقتی که به زمین بیفته.. دوووم! و تو میبینی که جایی در پشت دهکده ابر سیاهی بلند شد. اون وقت همه چیز می ره رو هوا.. خاک وگل، درخت، سنگ وآهن… همه چیز… هرچی که اونجا باشه… بعد دیده بان نگاهی تو دوربینش می کنه و با بی سیمش می گه: ” کمی کوتاهتر، دویست متر بکش جلوتر… زن، دنیا این طوریه دیگه … خب، حالا دیگه بریم بالا… کفشهات خیس میشه.
سرباز به همسرش کمک کرد تا از کانال بیرون برود. انگار میخواست به کودکی کمک کند تا بالا برود. با احتیاط و نوازشگرانه.
پس از بیرون آمدن از کانال به راه افتادند. زن زیر چشمی نگاهی دوباره به کانال انداخت. جای کفشها و لباسهایشان روی گل ته کانال مانده بود. زن به کفش خود نگاه کرد. گل سنگینی روی آن نشسته بود. پایش را با قدرت تکان داد تا گلها از روی کفشش کنده شوند.
- خدای من، مثل این که این مرد پاک عقلش رو از دست داده.
زن سرش را پایین انداخت. در گوشه چشمانش قطرات اشک به آهستگی جمع شدند… زن به خاطر شوهرش گریه میکرد.
مدتی طولانی راه رفتند، از کنار رودخانه و از اطراف آب بند. سرباز ناگهان بازوی زن را گرفت.
- میبینی!
زن مات ومبهوت به شوهرش نگاه کرد… باز هم شروع شد؟ سرباز با مهربانی به زن نگاه کرد.
- میبینی!
سرباز با لحنی نوازشگرانه که قابل توصیف نیست، میخواست با زنش حرف بزند، اما نمیدانست با چه کلماتی! این سربازان فقیر نمیدانند ک چگونه و با چه کلماتی احساسات لطیف خود را به یگدیگر بیان کنند.
– میبینی!.. چه روزگاریه… میان ما فقط آبه مثل همین جا… کسایی که ا ین طرف آب هستند با هم مهربونن. بهمدیگه کمک می کنن. مثل برادر، همدیگه رو دوست دارن و هر کار می کنن با همدیگه می کنن… ولی نسبت به افرادی که اون طرف آب هستند همچین حسی رو ندارند. فقط یه چیزی به آدم حکم میکنه که نباید به اونا رحم کرد و بایدهمه شون رو کشت!
سرباز مدتی طولانی، با چشمانی که شراره از آن میبارید، به همسرش نگاه کرد.
– آب رودخونه جاریه… سکوت هم جاریه… مثل روزهای زندگی آدم که جاریه… همیشه جاریه… ولی به سادگی نمی گذره… آدمهایی که اون ور رودخونه هستند باید کشته بشند…. با تفنگ، با مسلسل، با توپ، بمب، نارنجک دستی، با هرچی که ممکنه. همه شون باید کشته بشن با هر وسیلهای که ممکنه… می تونی این رو بفهمی زن؟
زن با ترس به چشمهای شوهرش نگاه میکرد. نمیتوانست او را درک کند. به حرفهایش توجهی نداشت، فقط از آن وحشت داشت که مبادا شوهرش دیوانه شود وگلوی او را بگیرد و به داخل آب رودخانه پرتاب کند… احساس میکرد که نمیبایست شوهرش را بترساند. حتی اگر این کار را با او بکند، نباید آن بیچاره را ترساند. او را بخوبی میشناخت و میدانست چه انسان خوبی است. او قبلاً” این طور نبود… و برای همین هم حاضر شده بود با این مرد نازنین ازدواج کند…. خدای من … اگر تو مقدر کردهای که چنین باشد، پس بگذار که او گلویش را بفشارد، او را به میان آبها پرتاب کند یا به قتل برساند… سربازک بیچاره، چقدر باید در طول این جنگ رنج کشیده باشد که به این روز افتاده باشد.
ابری چشمان خیس زن را پر کرده بود ودهانش حالتی از گریه داشت. سرش را بالا گرفت و گلویش را جلوی سرباز عزیزش گرفت. انگار میخواست خودش را تقدیم او کند. فکر کرد این وضع نمیتواند مدتی طولانی دوام داشته باشد. نمیشود این وضع را ادامه داد، قدر مسلم آخر و عاقبت خوشی نداشت…
چشمهای سرباز اما آن چه را که در چهره همسرش داد میزد، نمیدید و فقط به فکر اندیشههای خود بود:
– هرچند، باید بهت بگم … اون طرف رودخونه فقط روسها نیستند. آدمای پولدار هم هستند. ما اینجا وایستادیم، این طرف رودخونه… همه آدمای فقیر.. آدمایی که خونه های بو گندو دارند… لباسهای کهنه. پاره پوره… و نونی برای خوردن ندارن… تنها چیزی که دارند بچه است. یکی دوتاهم که نیستند ماشاءاله. و اونا هم از آدم نمیپرسند از کجا میاری… می خوای برو دزدی کن… اونا فقط گریه روبلد هستند، هر چی می خوان می زنن زیر گریه… این طوری جگر آدم رو کباب میکنند.
زن نگاه میکرد، با درد به چشمهای همسر بیچارهاش که به تقلا افتاده بود نگاه میکرد و میگریست. اشگها صورتش را شیار میزدند وبه زمین میریختند.
- آخه، چرا این حرفها رو میزنی؟
سرباز خودش را به طرف جلو خم کرد.
– اون طرف رودخونه آشپزخونه افسرهاست. خونه های قشنگ و بزرگ که توشون میز چیدن، انبارهای غله که پره گندمه، پره باقلاست، تا دلت بخواد میتونی کالباس پیدا کنی، گوشت گاو، گوشت خوک… هرچی که دلت بخواد… حتی آفتاب اونجا می تابه و پرندهها اونجا پرواز می کنن و آواز می خوونن… اونجا نمی دونی چه آدمای خوبی زندگی می کنن، آدمای نازنینی که هیچ کار بدی نمی کنن و به آدمای بدبخت صدقه سری می دن…
سرباز انگار که افکارش ناگهان یخ زده باشد، از حرف زدن باز ایستاد. زن جرات نداشت حرکتی بکند یا بگرید، فقط به شوهر بیچارهاش نگاه میکرد، به آدمی که حالا مچاله شده بود و احساس میکرد قلبش از درد فشرده میشود و میخواهد که منفجر شود.
سرباز به آرامی دستش را بالا برد و لبه کلاه سربازیاش را بیشتر پایین کشید.
- ولی حالا اونا هم یاد گرفتند که چطور گریه کنند…
سرباز، آن سوی رودخانه را نشان داد و شرورانه چشمکی به همسرش زد:
– نارنجک که چشم نداره نگاه کنه … یکهو کلی از این آقایان محترم رو نقش بر زمین می کنه … بله… عصر سومین روز بود که ما از زولتوف راه افتادیم و ساعت سه صبح رسیدیم به جنگل. از لوکوویتس گذشتیم و تو زیزیم، داخل جنگل اردو زدیم. گفته بودند که اونجا محل تجمعه، ولی هیچکس و هیچ چیز اونجا نبود. ما شروع کردیم به چادر زدن. یکهو سه نارنجک منفجر شد. هیچ شلیکی نشد، فقط نارنجک بود که می اومد. سربازها میدویدند… چی بود؟ چی بود؟ ما رو همینطوری فرستاده بودند اونجا. حالا میبایست فوری حمله کنیم. ساعت پنج صبح بود که حمله رو شروع کردیم. ساعت ده که شد، دانشجوی افسری کشته شده بود، همینطور ستوان شاندروفی، ستوان اوراس و گروهبان راهنما. هیچ افسری باقی نمونده بود. فقط دستیار فرمانده زنده مانده بود. همه … همه آقابون کشته شدند… ولی من نه، میبینی که هنوز زنده هستم…
سرباز متفکرانه سرش را تکانی داد و زبانش را در دهان گرداند:
– اونجا دیگه این حرفها نیست… همه مثل هم هستند…. مهم نیست که آدم از کجا اومده، از این طرف رودخونه یا از اون طرف… نارنجک انتخاب که نمی کنه..
و ناگهان فریادی از سر درد کشید و گفت:
– اما حتی بعد از این همه جنگ، باز هم در اینجا وضع فرق می کنه… گه بگیرن این دنیارو… اینجا حتی حالا هم، همه مثل هم نیستند، مگه نه؟ بعد از بیست و شش ماه برمی گردم خونه ام و میبینم که سه تا بچهام و زنم هیچ چیز تو زمستون سیاه ندارن که بخورن… نه آردی، نه نونی، نه روغنی، نه عدسی … هیچ چیز پیدا نمیکنی که بخوای کوفت کنی… اون وقت من چیکار می تونم بکنم با این وقت کم… برای بیست وهشت روز اومدی و فوری باید برگردی و دوباره بجنگی… چی می تونم براتون آماده کنم… هیشکی تو این خراب شده به آدم یه تکه نون هم نمیده … حتی اگر بچه هام از گرسنگی بمیرن…
سرباز سرش را برگرداند تا اشکهایش را از چشم همسرش دور نگهدارد.
زن آهی عمیق کشید… حالا میتوانست ببیند که شوهرش از دست رفته است.
سرباز ناگهان با قدمهای سنگین به راه افتاد. بی هیچ توقفی. زن به دنبال او بود. یکسره به شهر رفتند، به بازار مکاره.
آنها دیگر حرفی با هم نزدند. مثل غریبهها. داخل انبوه جمعیت شدند و بی هدف، تلوتلوخوران به این سو و آن سو کشیده شدند.
زن هاج وواج در میان جمعیت میرفت … سرش حسابی گرم شده بود… زنان روستایی سبدهایی را روی پشتشان یا توی بغلشان حمل میکردند که در آن سرشیر و خامه بود یا گلولههای بزرگ پنیر… زن از وقتی که شوهرش رفته بود نتوانسته بود برای بچههایش غذای ورمیشل با پنیر درست کند. فقط دوبار تا بحال توانسته بود این غذا را بپزد. نگاهی دزدکی به شوهرش انداخت تا ببیند که او متوجه آنها شده است یا نه.
سرباز متوجه هیج چیز نبود. مستقیم به جلو میرفت. زن چشمش به چکمههایی کوچک افتاد و به یاد آورد که بچهها پا برهنه هستند و صبحها دیگر یخبندان است و آنها نمیتوانند با پای لخت راه بروند…. چشمش به لباسهایی هم افتاد که ارزانقیمت بودند و نسبتاً” خوب ومناسب که توی گاری گذاشته بودند. به قیمت ناچیزی میشد آنها را خرید… ولی شوهرش همچنان به جلو میرفت. با قدمهای محکم وسر خم شده.
_ بیست تا اردک!
زن توانسته بود کنار دیوار خانهای آنها را بشمارد. خدای من! چه اردکهایی! او سه مرغ کوچک داشت و فقط یکی از آنها تخم میگذاشت، مرغک بیچاره حالا یک در میان تخم میگذاشت. تو این سوز سرما میلی به این کار نداشت…
زن، مردش را گم کرده بود… جلوی چشمانش ناگهان ناپدید شده بود… آه! آنجا ایستاده است. مقابل چادر یهودی ابزار فروش…
زن به سوی سرباز رفت. او صبورانه ایستاده بود و با دقت مشغول انتخاب یک بیل مناسب بود. یکی پس از دیگری آنها را برمی داشت، خوب وراندازشان میکرد و دوباره سرجایش میگذاشت. دلش میخواست بهترین بیل را داشته باشد. آنها را روی سنگ میکوبید، به همد یگر میکوفت و صدایشان را با دقت گوش میکرد و سختی اشان را با ناخن امتحان میکرد. عاقبت یکی را انتخاب کرد. پرسید:
- قیمت این چنده؟
- یک فلورن و چهل فیلر.
- گرونه.
- بذارسرجاش.
زن با وحشت به چشمهای همسرش نگاه کرد که برق میزد. میترسید که با همان بیل این فروشنده یهودی را بکشد.
نه. او از جیبش سه کرون بیرون آورد و به مرد جهود داد و بیست فیلر دریافت کرد. سرباز آنها را به همسرش داد:
- بیا… برو برای بچهها کیک عسلی بخر..
زن فکر کرد که همین حالا میخواهد سر او را بکند. بیست فیلر برای خریدن کیک عسلی؟!… چشمانش از اشکهای گرم پر شد. آیا مرد او هم که بخوبی میدانست در خانه هیچ چیز ندارند، نه چکمه، نه لباس، نه غذا، میتوانست این قدر خام باشد که بیست فیلر را برای خریدن کیک عسلی خرج کنند..
زن دندانهایش را بهم فشرد و رویش را به سوی دیگر برگرداند تا شوهرش اشگ او را نبیند. دماغش را بالا کشید و رفت تا کیک عسلی پیدا کند. چشمش به نان عسلیهای کوچک بادامی افتاد. چه نان عسلی مزخرفی… با آرد ذرت پخته شده بودند… خشک بودند و از عسل در آن خبری نبود… و خدای من! چقدر گران..
زن به دهانش باد انداخت…پو.. ه.. او با اینها به خانه برود… با نان عسلیهای بی مزهای که بیست فیلر پول بالاش داده است…
سرباز بی صبرانه انتظار او را میکشید. او حتی به زنش نگاه هم نمیکرد وهمین که نزدیک شدن همسرش را حس کرد به راه افتاد تا زودتر به خانه برسد.
زن جرات نداشت با صدای بلند نفس نفس بزند. ناامید، افسرده و درهم شکسته با حسی که انگار انسانیت اش را از دست داده، به زحمت پابه پای شوهرش که گامهای بلند برمیداشت، خود را میکشاند و به پیش میرفت.
وقتی به آب بند رسیدند، سرباز مرتب چشمانش را به آن سوی رودخانه میدوخت. ناگهان ایستاد. بازوی زنش را گرفت و به سوی او خم شد.
– بین ما آب هست…
زن متوجه منظور او نشد.
– ما دیگه هیچوقت همدیگه رو درک نمیکنیم، چون بین ما آب هست…
زن بازویش را بیرون کشید.
- ا.. ه.. ولم کن.
دیوانگی شوهر حالا برای او دردسر شده بود. دیگر برای زنش هم احترامی قائل نبود. حتی به فرزندانش هم فکر نمیکرد…همه چیز آنها به غارت رفته بود…
– اگر بین ما آب باشه، دیگه امکان نداره که ما همدیگه رو درک کنیم… وقتی روسها از اون طرف آب بیان این طرف پیش ما… ما می تونیم از نزدیک به صورت اونا نگاه کنیم، ریشهاشون را ببینیم یا صورتهای تراشیده شده اشون رو … چشمهاشون رو… فقط نمی تونیم حرفهاشون را بفهمیم …. آن وقته که دیگه ما نمی تونیم اونا رو بکشیم. فقط باید بهشون غذا بدیم … هرچی رو که خودمون میخوریم… تا وقتی که بین ما آب باشه… فقط تا اون وقت با هم دشمن هستیم.
سرباز کیسه کوچکی را از جیبش بیرون آورد. برای دقایقی آن را در میان دستهایش گرفت و نگاهش کرد… زن دید که آن را با دستمالی محکم بسته است …
سرباز دستش را بلند کرد و با قدرت کیسه را به میان آبهای رودخانه پرتاب کرد….
زن با چشمانی تیز به او خیره شد. حدس زده بود که میبایست پولهای دزدیده شده باشد. نالهاش بلند شد:
– آیا ارزشش را داشت… هان؟ واقعاً” میارزید که این کار رو بکنی؟
دوباره به راه افتادند. این بار آهسته تراز قبل و همچون افرادی بی هدف. زندگی، چه به بازی گرفته بود این سرباز فقیر را. باز هم بیگاری کرده بود انگار.
آنها حرف دیگری به هم نزدند. حتی یک کلمه. درست مثل غریبهها یا کسانی که از همدیگر نفرت دارند.
وقتی به ده رسیدند، چشمشان به جمعیتی افتاد که در کنار خانه ایستاده بودند وبا یگدیگر گفتگو میکردند. هر دو سریع حدس زدند که آنها درباره چه چیز داشتند صحبت میکردند.
زن اشتفان کیس، تند تند کسانی را که از بازار مکاره باز میگشتند، در جریان حادثه میگذاشت. ولی وقتی که زن وشوهر به نزدیک آنها رسیدند، ساکت ماند و مات و مبهوت به آنها خیره شد. اما این سکوت زیاد دوام نیافت. دوباره حرفش را دنبال کرد:
– اونا صدای گریه بچه را میشنیدند ولی مونده بودند متعجب که چرا داره یه ریز ونگ می زنه! چون می دونستن که دختر آندراس زابو پیش اوناست. اون دیگه دختر بزرگی شده، چهارده سالشه، ولی چرا صدای گریه قطع نمی شه. فکر کردند حتماً” اتفاقی افتاده. این بود که الیزا کوچکه رو فرستادند تا ببینه چه خبره. ولی اون نتونست بره تو خونه، چون در بسته بود. بعد مجبور می شه از دیواره خونه بالا بره و وارد خونه وارگا باشه. دخترک بیچاره! همین که پاش به داخل خونه می رسه می بینه، وای همه جا تا مچ پا پر خونه!… خون اون دو تا دختر بیگناه… جسد دختر وارگا کنار در افتاده بود و جسد اون یکی، تو اطاق کوچکه….
- وحشتناکه… وحشتناکه…
زنها دستهایشان را در هوا پیچ وتاب میدادند و با یکدیگر گفتگو میکردند. زن سرباز که متوجه نگاه دیگران به خود شده بود گفت:
- وحشتناکه…. واقعاً” وحشتناکه.
و فوری شوهرش را کشید وبا خود برد. سرباز حتی یک کلمه حرف نزد. ایستاده بود و به این جماعت زن که شیون و زاری راه انداخته بودند، با نفرت نگاه میکرد. حالش از آنها بهم میخورد.. چه سروصدایی راه انداختهاند! آنها اصلاً” نمیفهمیدند جنگ یعنی چه!…
سرباز، ساکت به دنبال همسرش میرفت، بدون توجه به همسرش که جلوی او تقریباً” میدوید تا زودتر به خانه برسد. وقتی او خود را به همسرش که داشت نفس نفس میزد، رساند، غر زد:
- چته داری اینجوری میدوی؟!
زن به او حتی نگاه هم نکرد. همچنان میدوید، سریع و سریعتر. فقط با صدای خفهای تند وتند گفت:
- سه تا بچهام رو همینطوری ول کردم و رفتم بازار مکاره.
سرباز ناگهان مات بر جا میخکوب شد…. سه بچه کوچک… سه بچه او.. عرق سردی روی پیشانیاش نشست… وای اگر او بچههایش را همانطور پیدا کند،… با گلوی پاره پاره…. ولی این اتفاق نمیتوانست رخ داده باشد… چه کسی جرات داشت دست روی آنها بلند کند!… ندو، دلش میخواست فریاد بزند: من اینجا هستم!
تمام دهکده در جنب و جوش بود. همه، از زن و کودک به طرف کلیسا میدویدند.
سرباز ناراحت شد. این هیجان و خشم عمومی، این نفرتی که ناشی از بار مسئولیتی همگانی بود و مثل خوره به جان آنها افتاده بود، اعصاب او را هم ناگهان تحت فشار قرار داده بود. در طول راه، هر کلمهای که به گوشش میخورد مثل تازیانهای بود که بر روحش فرود میآمد.
به در خانه که رسید، چقدر احساس آرامش کرد. وارد حیاط شد و بچههایش را دید که جلوی اطاق ایستاده بودند و مادرشان چمباتمه زده بود تا آنها را یک به یک ببوسد و در آغوش بکشد.
بچههای عزیزش را میدید که آنجا ایستاده بودند. دلش میخواست که او هم برود و آنها را ببوسد، ولی قبل از این کار، شنید که او را صدا میزنند. برگشت. دو ژاندارم جلوی در حیاط ایستاده بودند. یکی از آنها تفنگش را به سوی او نشانه رفته و آماده بود که در صورت ضرور به او شلیک کند. او حتی پلک هم نزد.
ژاندارمها وارد حیاط شدند، با نگاهی سهمگین و خشک به او چشم دوختند و کوچکترین حرکتش را زیر نظر گرفتند. گروهبان سیه چرده از او پرسید:
- تو امروز رفته بودی خونه وارگا؟
سرباز ژاندارم خونسردانه همان سئوال را تکرار کرد:
- رفته بودی خونه وارگا؟
- امروز هم رفته بودی؟
- درست، همین امروز؟
- من دیروز اونجا بودم.
ژاندارم با نگاه تیزش به چشمهای او زل زده بود.
- میدونم دیروز اونجا بودی. برای گرفتن دستمزدت.
- آره، همین طوره که میگی.
- ولی امروز، امروز هم رفته بودی اونجا؟
- امروز؟… امروز برای چی باید میرفتم اونجا؟
ژاندارم دیگر بر سرش فریاد زد: چی تو جیبت هست؟
سرباز به سردی نگاهش کرد، بعد ناخودآگاه چشمش به جیبش افتاد. لبههای دستمال سفید از جیبش بیرون زده بود. رنگ خون دیده میشد.
سرباز با آرامش تمام دستمال را از جیبش بیرون آورد و فکر کرد که این لکه خون چطور روی این دستمال افتاده… است.
گروهبان دوباره پرسید: خب، چه توضیحی داری؟
سرباز گفت: توضیح؟
- بله، باید توضیح بدی!
و بعد هر دو سرنیزههای تفنگ خود را به سوی او نشانه رفتند تا اگر لازم شد از آن استفاده کنند.
سرباز، خاموش لبخندی زد و تظاهر کرد که به آنها توجهی ندارد.
– پسر کوچکم دستش رو برید. من دستهاشو با این دستمال پاک کردم. حتی دستش رو با تکهای از این دستمال بستم.
ژاندارمها با تعجب به حرفهای سرباز گوش میکردند. سپس به پسرک نگاه کردند که با چشمهای درشت و هوشیارش در کنار مادر به آنها نگاه میکرد. زن ترسان اشکهایش را پنهان کرد و به آنها حتی نگاه هم نکرد. پسرکوچگ را در آغوش کشید و دست او را به طرف ژاندارمها گرفت.
گروهبان با مهربانی سئوال کرد:
- پسر جون، دستت رو چطوری زخمی کردی؟
- من نمی دونم.
و به پدرش نگاه کرد.
– دستمو بابام بست. وقتی که اومد به خونه. ولی دست اون خونی بود نه من..
همه تعجب کرده بودند. سرباز مدتی به صورت تابناک و هوشیار فرزندش نگاه کرد. نگاهش عاشقانه بود، با لبخند به او نگاه میکرد.
- خب، پسرکم… با این حرفات منو دادی دست این ژاندارمها.
بعد با اطمینان و اعتماد تمام، به سوی ژاندارمها برگشت، بسوی گروهبان سیه چرده.
- خب، آقایون ژاندارم، من امروز اونجا بودم….
جلوی در حیاط، و کنار دیواره خانه، روستائیان اجتماع کرده بودند و با چشمان وحشت زده، هاج وواج به آنها نگاه میکردند. همه با چشمهای از حدقه بیرون زده، به قاتل نفرت انگیز نگاه میکردند. فقط هم او بود که هیچ وحشتی نداشت.
آرام و خونسرد دستهایش را جلو برد تا به آنها دستبند بزنند.
- خب گوش کنید، آقایون ژاندارم..
لحن صدایش به کودکان بی گناه شبیه بود. انگار میخواست به موضوع لطفی دیگر بدهد: قبلاً”، من هم نمی توونستم به یه قاتل نگاه کنم… حتی اگه مادرم سر یه مرغ رو میبرید… یا همین زنم… می تونید ازش بپرسید… من حتی تحمل بوی خون رو نداشتم.. ولی تو جنگ، آدم به خیلی چیزها عادت می کنه … چیزهایی که بعداً” تو خونه خیلی سخته که ازشون فرار کنی…
وقتی که میخواست با ژاندارمها برود، یک بار دیگر هوشیاریاش را بدست آورده بود. درست در آخرین لحظاتی که او را دوباره از خانوادهاش جدا میکردند.
ژاندارمها او را وادار به حرکت کردند، و او همین که فهمید دیگر راه چارهای نیست، آه بلندی کشید و با چشمانی که یاس و نا امیدی در آن خانه کرده بود به پسر کوچکش نگاه کرد که داشت گریه میکرد و صورتش ازغصه پر بود و گوشه لبان دوست داشتنیاش آویزان شده بود.
– پسرم… پسرکم، عزیز دلم! گریه نکن، برات کیک عسلی خریدم.. به مامان جونت بگو تا بهت بده.
پسرک سرش را بالا گرفت و به مادر نگاه کرد. سرباز در میان دو ژاندارم از در حیاط بیرون زد. ■