بررسی دلایل نارضایتی سیاسی در ونزوئلا
فرستنده: حسین تلاش
بررسی دلایل نارضایتی سیاسی در ونزوئلا
توسط: چیرا پاسکوال مارتینا2
برگردان: ناهید صفایی
منبع: دانش و امید، شماره ۶، تیر- سرطان ۱۴۰۰
رینالدو ایتوریتزا، وبلاگ نویسی، که وزیر شد، درباره چاویسم و تناقضات آن به شکلی خلاق و هوشمندانه نوشته است. چاویسم وحشی3و سیاست کمونها4از جمله آثار او هستند. ایتوریتزا در این مصاحبه با ونزوئلاآنالیسیس به موضوعی ميپردازد که احتمالا امروز دشوارترین مسالهای است که در برابر چاویسم قرار گرفته است: یعنی نارضایتی سیاسی در بخشهای مهمی از مردم ونزوئلا.
اصل این مصاحبه در دو نوبت به تاریخ 8 و ۱۹ اکتبر 2020، انجام شده است. آنچه در زیر میآید، گزیدهای از این دو بخش است.
۱. وحشیها و ناراضیها
شما طی این سالها خوانشی خلاقانه از هویت چاویسم ارائه دادهاید. ممکن است در این مورد بیشتر بگوئید؟
آنچه در کتاب چاویسم وحشی آمده، شامل نخستین تلاشها برای شناسایی تنشهای درون چاویسماند، تلاشی برای ارائۀ منطق خطوط مختلف سیاسی، نیروهایی که در این جنبش وجود دارند، و این که در عمل چه نمودی دارند.
نگاه من به چاویسم به هیچ وجه از دید یک “ناظر کنار میدان” نبود، بلکه برعکس، نوشتههای فردی حاضر در میدان است. در آن زمان، توضیح در مورد چیزهایی که آموخته بودیم، آنچه بودیم و این که کجای جنبش بودیم را ضروری میدانستم. این مستلزم کاری در دو جنبه بود: از یک سو، ثبت این که تجربۀ انقلاب بولیواری برای ما چه معنایی داشت؛ از طرف دیگر، ارائۀ تصویری ورای تبلیغات و به دور از مصالحهای برای ستایش از خودمان.
اصطلاح چاویسم وحشی، فراتر از یک استعارۀ ساده و یا عنوانی برای جلب توجه است. هدف من [از این عنوان] دقیقاًتأکید بر کوششی بود که آن زمان برای زدن برچسب “وحشیگری” به چاویسم بهکار میرفت (در واقع این یکی از اولین اقدامات ضدچاویستها بود)، اما تلاش دیگری هم در کار بود که هدفش به “رخوت کشاندن” جنبش بود. این دومی، همان ویژگی است که من در تأملات خود آن را “تمایل به اداری شدن” نامیدهام. مقصودم این نبود که همه مستخدمین دولت بورکرات باشند، اما به نظر من امکان بازتولید گرایشی به اداری شدن در جنبش وجود دارد. من در ترکیب (سنتز) این دو سعی کردم مسالۀ قدرت و اعمال آن و نیز نقش دولت و نهادهای آن را مطرح کنم.
در سال 2018 کتاب دیگری نوشتم، با عنوان “سیاست کمونها” (هنوز منتشر نشده است)، که در آن برخی از متنهای منتشره در مورد مسأله کمونها در ونزوئلا را جمعآوری کردم. از جمله، سعی کردم نشان دهم که چاویسم از فرهنگ سیاسی حزب اقدام دموکراتیک (حزب سوسیال دموکرات که سالها در ونزوئلا حکومت میکرد) به کل جدا شده است. به عبارت دیگر، استدلال کردم که گرچه خط تداوم روشنی بین فرهنگ سیاسی اقدام دموکراتیک و فرهنگ چاویسم وجود دارد، اما آنچه که فرهنگ چاویسم را متمایز میکند دقیقاً منحصربه فرد بودن آن است.
این منحصر به فرد بودن چاویسم در کجاست؟ و در چه زمانی متولد شده؟ “گسست معرفتی” واقعی -همانطور که چاوز آن را مینامید- در دهه 1990 اتفاق افتاد، زمانی که یک گروه جوان نظامی بولیویایی، قدرت آرمانی دموکراسی مشارکتی و حمایتی را “کشف” کرد. ما با ظهور یک رویداد تئوریک و سیاسی کامل مواجه بودیم: با میل بیشتر به سمت این ایده، سیاست انقلابی در ونزوئلا برای همیشه تغییر یافت، و این نقطۀ عطفی شد میان گذشته و شروعی جدید. فکر نمیکنم اغراق کنم که بگویم انقلاب بولیواری با نفوذ این آرمان در میان مردم امکانپذیر شد. این [ایده] همه چیز، بهویژه موضوع ارتباط با تودهها را تغییر داد.
اخیراً، در سال 2019، مجموعه مقالاتی نوشتم به نام “پرتونگاری احساساتی از چاویسم”۶، و شروع به کار بر روی پژوهشی کردم که آن را “قرنطینه” نامیدم. این قرنطینه هیچ ارتباطی با بیماری همه گیر ویروس کرونا ندارد، اما مربوط به این واقعیت است که در سال 2017، ارتجاعیترین نیروهای ضد چاویسم به طرفداران پرشور محاصرۀ کامل اقتصادی علیه ونزوئلا تبدیل شدند: هواداری از ایجاد “قرنطینه”ای برای مهار و ریشهکنی “بیماری مسری” چاویسم .
“پرتو نگاری…” در واقع تحلیل به روز شدهای است از آنچه که در چاویسم وحشی آغاز کرده بودم. بهعنوان مثال، آنچه را که من در پرتو نگاری “چاویسم از جوش افتاده” مینامم، معاصرترین بیان از چاویسم وحشی از سال 2010 است، که از “سیاستبازیهای ابلهانه” همراه با عامل رو به رشد پدیدۀ فراگیر نارضایتی [در ایام اخیر] دلسرد شده است.
در “قرنطینه” سعی کردم شرایط تشدیدکننده پدیده نارضایتی سیاسی را، با ورود به حوزهای که تا آن زمان به آن توجه کافی نکرده بودم، پیدا کنم: اقتصاد. من فکر میکنم این – درک اقتصاد – بیش از آن که یک مسئله عاجل شخصی باشد، یک وظیفۀ عاجل جمعی است. باید تحول ساختار طبقاتی جامعه ونزوئلا را از دهۀ 1970 تا کنون بشناسیم. تا زمانی که شروع به جمعآوری چنین اطلاعات اساسی و مهمی نکرده باشیم، محکوم به تکرار همان کلیات قدیمی در مورد “رانتخواری نفت”، “پسا رانتخواری” و سایر تحلیلهای مبهم خواهیم بود.
آیا در تحقیقات و تاملات اخیر خود به نتیجهای رسیدهاید؟
برخی از فرضیههای کاری من در حال حاضر به شرح زیرند. اولاً، رابطه تنگاتنگی – نه مکانیکی، و همچنین نه تصادفی- بین پیدایش اولین سلولهای انقلابی در ارتش ونزوئلا در دهۀ 1980 و اقتصاد غیررسمی و بیکاری فزاینده در آن دوران وجود دارد.
دوم، شواهد مستندی از بینش استراتژیک ارتش بولیواری در مورد آنچه که میتواند ستون فقرات انقلاب در ونزوئلا باشد، وجود دارد: کسانی که چاوز آنان را در سال 1993 “طبقۀ حاشیهای” نامید، که اساساً متشکل از کسانی است که برخی متفکران آنها را “مادون پرولتاریا” مینامند و آنها بخشی از پرولتاریا هستند كه زندگیشان بیشتر تحت تأثیر بحران اقتصادی قرار میگیرد: آنها فقرایی هستند كه كار میكنند، اما حاصل كارشان حداقل لازم برای باز تولید زندگی آنها را تضمین نمیكند.
سوم، حمایت این مادون پرولتاریا در پیروزی انتخاباتی چاوز در سال 1998 تعیینکننده بود. و این حمایت در مقاومت در برابر تمامی تلاشها برای سرنگونی انقلاب بولیواری و هم چنین در پیروزی چشمگیر چاوز در فراخوان همهپرسی برای عزل او در 2004سال ، نقش تعیینکنندهتری پیدا کرد.
چهارم، سیاستهای اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی اتخاذ شده در زمان ریاست جمهوری چاوز به عنوان یک هدف اساسی، سبب بهبود شرایط مادی و معنوی این خرده طبقه شد.
پنجم، این خرده طبقه مرکز ثقل تلاش چاوز برای ایجاد یک سرکردگی خلقی و دموکراتیک بود. آمال و مطالبات این خرده طبقه و سازماندهی آن، برای درک علت ایجاد شوراهای کمونی و نهایتاً کمونها، نقشی کلیدی دارد.
ششم و آخرین، شکست پارلمانی سال 2015، زنگ خطری بود که خبر از شکافی در ساختار سرکردگی این خرده طبقه میداد.
آیا میتوان میان آنچه شما آمال و مطالبات ”چاویسم وحشی” مینامید با مشی سیاستگذاری دولت تقابلی دید؟ من میدانم که باید تمام عوامل خارجی محدودکننده برنامهها ونزوئلا را در نظرگرفت، اما میخواهم بر شیوه عمل هر روزه در این کشور تمرکز کنیم.
عملاً نمیتوان بدون توجه به عوامل بیرونی، عمل روزمره دولت را ارزیابی کرد. تأثیرگذارترین عامل بر زندگی روزمره ما بیش از هرچیز دیگر، دقیقاً همان محاصرۀ اقتصادی ایالات متحده است که کل جامعه ونزوئلا را تحت فشار قرار داده است.
زبان از بیان زیان های محاصره اقتصادی ناتوان است. محاصرۀ اقتصادی موجد درد و رنج، استرس، اضطراب، ترس، خشم، بیاعتمادی و مرگ است. بر اینها، باید ناامنی و آینده ناروشنی را نیز که بیماری همهگیر ایجاد کرده است اضافه کنیم. ما از تجربهای صحبت میکنیم که توضیح آن برای افرادی که هرگز مجبور به تحمل چنین محاصرۀ جنایتکارانهای نبودهاند دشوار است.
بعلاوه، هر زمان که در نقشه های امپریالیسم پیشرفتی حاصل شود، میتوان شاهد چیزی بود که والتر بنیامین “همدلی با برنده” مینامد. ترجمان این وضعیت از این قرار است که وجود چنین بحران تاریخی در ونزوئلا ، ناشی از اتخاذ سیاست های دولت بوده، و ما ملت مستحق آن هستیم. چنین تفکری شیوههای بیان مختلفی هم دارد، از جمله گفتمان پیچیده دربارۀ وجود “دیکتاتوری”، “رژیم” و غیره.
[حالا] به دو دلیل، همدلی با برنده وجود دارد. اولاً، وجود منطق همدستی با جلاد – که در مورد حلقه به گوشترین نوکران ضد چاویستها صادق است. دوم، کسانی هستند که از محاصرۀ اقتصادی وحشت دارند،وحشتی که نه تنها اجازه سر بلند کردن به آنها نمیدهد، بلکه، اگر بخواهیم اصطلاح بنیامین را بهکار ببریم بر علیه همسایگان خود برخاسته و از آنها روی برگردانند.
این ما را به سؤال دشوار دیگری میرساند: آیا مردم ونزوئلا شکست خوردهاند؟
خوب، هرکسی میتواند بگوید من اشتباه میکنم، و احتمالاً استدلالهای قانعکنندهای هم مطرح کند، اما پاسخ من منفی است. من فکر نمیکنم مردم ونزوئلا شکست خورده باشند. یکی از دلایل من برای گفتن این حرف اعتقاد عمیق من مبنی بر آن است که بخش مهمی از مردم – حتی زمانی که تحت تأثیرات زیانبار محاصره در تقلا هستند– حاشیهای را برای مانور خود حفظ کردهاند. به عبارت دیگر، سرنوشت ما هنوز در دست خود ماست.
چیزی که من میبینم این است که، برای بخش بزرگی از مردم، محاصره به عنوان یک سرنوشت تغییرناپذیر تلقی نمیشود: محاصره اقتصادی جنایتی است که موجب محرومیت و مرگ میشود، اما اجتناب ناپذیر نیست.
از این رو با چنین دیدگاهی نسبت به محاصره، بسیاری از اقشار گوناگون مردم قرائت رسمی رایج، مبنی بر دیدن ریشه همه مصیبتها در محاصره را بهشدت رد میکنند. در واقع، بدترین کاری که اکنون میتوان انجام داد این است که مسألهای به جدیت محاصره را به بهانه و دستاویز تبدیل کنیم.
مشکل این طرز تفکر این است که افراد در پستهای دولتی از مسئولیتپذیری و پاسخگویی معاف میشوند و بدتر از آن، جامعه به عنوان یک کل از قبول مسئولیت شانه خالی می کند. در چنین گفتمانی ما به قربانیانی بدل میشویم که باید تحت حمایت قرار گیریم. به عبارتی دیگر، تنها وظیفۀ ما “مقاومت” – ترجیحاً بدون شکایت زیادی- است. چنین روایتی نشان از یک قهرمانگرایی منفی و نیز تقدیرگرایی عمیقی دارد.
آیا دولت ونزوئلا باید از انجام تعهدات خود در حمایت از مردم دست بردارد؟ البته که نه. آیا همه دولتیها این قضیه [که محاصره آنها را از انجام مسئولیتهایشان مبرا میکند] را پذیرفتهاند؟ من هم اینطور فکر نمیکنم، اما این روایت در حال گسترش است.
از نگاه من، به نظر میآید در روایت بولیواری بحرانی وجود دارد. چگونه میتوانیم بر آن غلبه کنیم؟ با توجه به دو عنصر: یک، محاصره و تأثیرات اقدامات یک جانبۀ تحمیلی و محاصرۀ امپریالیستی؛ دوم، میدان عمل و مانور ما، گزینههایی که دراختیار داریم، و کارهایی که میتوانیم انجام دهیم. برای انجام این کارها، باید به روحیه جمعی اعتماد داشت. به عبارت دیگر، باید به مردم اعتماد کرد، همان چیزی که در نهایت، انقلاب بولیواری را امکانپذیر کرده است.
آیا این بدان معناست که باید هر یک از تصمیمات دولت بهطور علنی و در یک مجمع مورد بحث قرار گیرد؟ روشن است که نه. اما این نیز واضح است که گفتمان “هیچ گزینۀ دیگری وجود ندارد” نمیتواند رویکردی باشد که هر باره در برابر مردمی که تصمیمی را مورد پرسش یا مخالفت قرار میدهند، تکرار شود.
اگر اصل سیاسی “هیچ گزینه دیگری وجود ندارد” عادی شود، دیگر باید چراغها را خاموش کرد و کرهکرهها را پایین کشید. در اینصورت باید به عواقب در بستن به روی مردمی که چاوز آنها را سیاسی کرد، بیاندیشیم. در حقیقت، این یکی از دلایلی است که موجب نارضایتی بسیاری از افراد می شود -افرادی که یاد گرفتهاند که هر چیزی را، چه از طرف هواداران چاوز و چه از طرف مخالفان او، بسادگی نپذیرند. این واقعیتی است که میبایست ما را نگران و دل مشغول کند، نه این واقعیت که بسیاری از مردم مخالفت خود را ابراز میکنند … اختلاف نظر، در نهایت، در واقع نشانه سرزندگی سیاسی است!
۲. چاویسم و چپ
در روند جنبش بولیواری، در مواردی میان نهادها و جنبش مردمی تنشی وجود داشته است. سال ها این تنش مثمر ثمر و مثبت بود. اما اکنون شاهد شکاف هایی در جبهه سیاسی هستیم. قضیه چیست؟
من فکر می کنم آنچه ما جنبش مردمی مینامیم باید عمیقاً خودانتقادگر باشد. تنها کافی نیست که بفهمید چیزی که بهدرستی آن را “تنش مثبت” ارزیابی میکردید، دیگر کاملاً به یک تضاد محض تبدیل شده است.
بعضی ها با گفتن اینکه این وضعیت تنها بیانگر مبارزۀ طبقاتی در درون جنبش است، به آن اهمیت نمیدهند. اما از اینها بدتر کسانیاند که بی توجه به این وسوسه تن میدهند که هر عدم توافق، اختلاف یا تضادی را با امر وفاداری محک بزنند. با این شیوۀ نگاه به پدیدهها، دیگر اختلافی وجود ندارد، و همیشه مسئله، وفاداری یا خیانت است.
اجازه دهید به جستجوی ریشۀ اختلافات بپردازیم. پیش از این گفتم، چاوز در تلاش جهت ایجاد یک سرکردگی دموکراتیک و خلقی، مرکز ثقل جنبش را مادون پرولتاریا قرار داد.آنچه اتفاق افتاد این بود که در دهۀ اول این قرن، بخش بزرگی از مادون پرولتاریا به صفوف پرولتاریا پیوست – چیزی که برخی به اشتباه آن را “طبقۀ متوسط مردمی جدید” مینامند. اما این بخش به معنای دقیق آن، هرگز به طبقۀ متوسط تبدیل نشد. در عوض، برای اولین بار در تاریخ ما طبقۀ کارگر توانست زندگی با عزتی داشته باشد. باید متذکر شد که در اینجا سخن از اکثریت مردم کشور است.
به عبارت دیگر، چاوز نه تنها به یک رهبر با اقتدار اخلاقی شایسته برای ادارۀ کشور با آزادی های وسیع دموکراتیک، بلکه به یک میانجی در میان خطوط مختلف نیروها در چاویسم تبدیل شد. وی این کار را با قرار دادن بخشی از یک طبقه (مادون پرولتاریایی که “طبقۀ حاشیهای”اش مینامید) در مرکز سیاستهای چاویستی به انجام رساند. (هرچند که این به معنای آن نبود که خردهبورژوازی و بورژوازی نیز از قِبَل این امر منتفع نشوند، حتی اگر خودشان این را نمیپذیرفتند.)
گرچه در اینجا ما به دلایلی نمیتوانیم به عمق این موضوع پرداخته و حلاجی آن نیاز به بررسی بیشتری دارد، اما بدیهی است که مسئلۀ چگونگی سازمان دهی این بخش از پرولتاریا (و طبقۀ کارگر در کل)، حل نشده بجا مانده است. چاویسم در زمینۀ بحران شدیدی در اشکال سنتی میانجیگری سیاسی، ازجمله احزاب، اتحادیه ها و اصناف ظهور کرد. این امر ضرورت تلاش برای یافتن اشکال نوین سازماندهی بدون رها کردن اشکال سنتیتر آن را در برابر جنبش قرار میداد.
شوراهای کمونی و کمونها به پیشرفته ترین اشکال این آزمون سیاسی جدید بدل شدند. مادون پرولتاریا در این جمعها احساس راحتی می کرد و چنین فضاهایی دارای این مزیت بودند که با دور زدن اتحادیه ها، مراجع محلی و منطقهای و غیره، امکان گفتگوی مستقیمتر را با چاوز فراهم میکردند.
بدیهی است که وضع همیشه به این منوال نبود. پیش از پیدایی این اشکال جدید سازمانی، مردم بارها و بارها مجبور به درگیری با حزب، مراجع محلی و منطقهای و نظایرشان، می شدند. این روابط دست کم اغلب مسئلهساز بودند. در حقیقت چارۀ دیگری نبود: دو منطق و دو روش از ریشه متفاوت و متضاد درک سیاسی، در تقابل با یکدیگر قرار میگرفتند.
بنابراین چاوز، در نقش یک حَکَم، هم زمان از یک سو به عنوان رئیس دولت، و از سوی دیگر نقش نوعی شورشی را در داخل دولت، بازی میکرد. این چاوز بود که هم باید وضع موجود را حفظ می کرد، و هم، سودای دگرگونی آن را در سر داشت. بهعنوان نمونه، چاوز از یکسو بر اهمیت حزب و حفظ دولتهای محلی تأکید داشت، و از سوی دیگر، کسانی را که خارج از زمینۀ سنتی سیاست، سیاسی شده بودند تشویق می کرد تا از تبدیل شدن به آلت دست کسی یا سازمانی پرهیز کنند.
نقش جنبش مردمی در این میان چه بود؟
به نظرمن این جنبش، کاملاً بهدرستی تلاش می کرد تا با اعمال رهبری در سازمانهای خلقی، گاهی در درون حزب و گاهی در وظایف و کارکردهای دولت، از موانع بگذرد. این جنبش اما تنها درصد کوچکی از یک کل عظیم را نمایندگی میکرد. با آنکه جنبش از نظر سیاسی آمادگی داشت، اما دارای محدودیت های بارزی بود که تنها به یمن بهرهمندی از وجود رهبری چاوز در کنار خود، به زحمت می توانست از پس انجام وظایف خود برآید.
لذا آشکار است که مرگ چاوز پویایی درونی این جنبش را مختل کرد، و همچنین روشن است که مادورو، چاوز نیست.
بیایید برای لحظهای فرض کنیم، مادون پرولتاریا (یا به طور کلی، طبقۀ کارگر) دیگر حقیقتاً مرکز ثقل سیاست چاویسم نیست، و در عوض، روابط متقابل جدید نیروها سبب شده تا “بورژوازی انقلابی” در مرکز قرار بگیرد. حالا جنبش مردمی چه نقشی را باید ایفا نماید؟ مطمئناً درک تبعات سیاسی چنین تغییری ضروری است، اما لازمهاش این است که بفهمیم چه بر سر طبقۀ کارگر رفته است و اثرات این مصائب بر روح و روان تودهها چیست؟ اکنون من براین باورم که این به معنای درک آن چیزی است که در ذهن خلق۸ونزوئلا و بهویژه در ذهن چاویسم ناراضی می گذرد. به نظر می رسد که گفتگو در این مورد دوم جایی در فضای سیاسی ندارد. به این موضوع در نوشته های پرتو نگاری احساساتی چاویسم(2019) پرداختهام.
اکنون اتفاقات زیادی در چپ در جریان است. از نظر بخشی از طرفداران چاویسم (به عنوان مثال شبکه رسانهای طرفدار دولت۹)، روند جنبش بولیواری بهخاطر توانمندی در مقاومت در برابر فشار شدید امپریالیسم در با شکوهترین ایام خود بسر می برد. بخش دیگر با اندوه معتقدند که اوضاع بدتر شده است، زیرا این فرایند از تودهها جدا شده و هدف سوسیالیستی خود را از دست داده است. گروه سومی هم هستند که اعتقاد دارند – همان طور که مارکس در کتاب هجدهم برومر گفته – انقلاب باید گذشته چاویستی را کنار بگذارد و شعر زمان حال را بسراید. به نظر شما رابطه انقلاب با گذشته باید چگونه باشد؟
گذشته اگر به ما اجازه پیش رفتن در زمان حال را ندهد، هیچ فایده ای ندارد. اجازه دهید در مورد اهمیت ساختمان یک سرکردگی خلقی و دموکراتیک صحبت کنم.
وقتی کسی متون دهۀ 1990 چاوز را با دقت مطالعه کند، میبیند که بخش قابل توجهی از آنها جدلهای سیاسی با رهبران احزاب چپ؛ با جریانات هوادار اعمال قهر؛ و با تعدادی از روشنفکران چپ مطرح آن دوره است. چاوز تماس نداشتن آنها با تودهها، گرایش به بحثهای بیپایان بیآنکه به عملی منجر شود، تکرار طوطیوار آثار کلاسیک مارکسیستی، علاقۀ اندک به کسب قدرت، کوتهبینی استراتژیک، سکتاریزم (جدایی از تودهها) و تحقیر مردم توسط آنها را به چالش میگرفت. به گفتۀ خود چاوز، چپ این چالشها را به عنوان نوعی وراجی فردی که تازه چپ شده، و نوعی کفرگویی تلقی میکرد. من سعی کردهام این بخش تاریخی را در کتاب سیاست کمونها تا حدودی بازسازی کنم.
در واقع او پیش از رئیس جمهور شدن و در بعضی موارد، حتا پیش از قیام فوریه 1992، اگر نه با همهشان، با بعضی از آنها گفتگو داشت. منظورم این است که از ابتدا هم، چاوز چپی نوآموز نبود. بیتردید او فردی نظامی بود که به چپ پیوسته بود. با این حال، دقیقاً به این دلیل که چپ را خیلی خوب می شناخت و تا حد زیادی از میراث درخشان ترین چهره های آن الهام گرفته بود، میدانست که برای انقلاب بولیواری “فراتر رفتن از چپ” موجود، به معنایی که مانی یرو در نوشتۀ معروف خود در سال 1980 ذکر کرده بود- ضروری است.
عامل تعیین کننده “کشف” ایدۀ اساسی دموکراسی مشارکتی و حمایتی چاوز بود، و این بهمعنای زیر سؤال بردن ریشهای و بیرحمانۀ فرهنگ سیاسی چپ سنتی بود. در آغاز رهبری سیاسی باید هرگونه ادعای “پیشتاز آگاه” را کنار بگذارد و بیاموزد که چگونه به درون دخمههای مردم برود…. مانند ماهی در آب. آری آنها میتوانند حرف خود را به گوش مردم برسانند، اما مهمتر از همه آن است که درد و رنج توده ها را درک کنند و در مبارزات خود آنها را همراهی کنند. به نظر من چاوز که متهم به رهبری مسیح گونه، دستوری و اقتدارگرا بود، خیلی خوب میدانست که با شهروند عادی باید برابر حقوق برخورد نماید: با احترام و وقار. اصلاً مطمئن نیستم که ما تأثیرعمیق او در سپهر فرهنگ سیاسی را جذب کرده باشیم!
این دیدگاه که تودۀ مردم ونزوئلا نه تنها قابلیت شرکت فعال در امور سیاسی را دارند، بلکه میتوانند بازیگر اصلی صحنه باشند، کلید تشکیل بلوک قدرتمندی بود که در نهایت به پیروزی انتخاباتی 1998 فرارویید. ما درباره برههای از تاریخ صحبت میکنیم که برچسبها اهمیتی نداشتند. فرقی نمیکرد که کسی چپ بود یا چیزی دیگر. آنچه مهم بود اعتقاد به ضرورت شکست دادن طبقۀ سیاسی نمایندۀ دموکراسی بورژوایی و جماعت قدرتمندان حاکم، و باور به امکان ایجاد دموکراسی اصیل، مردمی، مشارکتی و قهرمانانه بود. در حقیقت اگر نظرسنجیهای آن زمان بررسی شود، میتوان دید، اکثر کسانی که به چاوز رأی دادند، چپ شناخته نمیشدند. اما، واقعاً چپ چیست؟ (واقعیت این است که تنها نه یک چپ بلکه چندین چپ وجود دارد.) این پرسشی بود که در برابر جنبش قرار داشت، جنبشی که طیف وسیعی ازسنتیترین چپ تا رادیکالترین آنها را گردهم آورده بود. و هم چنین پرسشی برای مردم و چاوز بود، که حتی سخن از “راه سوم” میگفت.
اما در سال 2006 اکثر کسانی که به چاوز رأی دادند خود را چپ میشمردند. حال پرسش این است که “چپ” برای آنها چه مفهومی داشت؟ این واقعاً پرسش مهمی است. با یک قیاس منطقی ساده میتوان نتیجه گرفت که “چپ” در سال 2006 با مفهوم چپ در اولین روزهای دولت چاوز یکی نبود؛ و همچنین شباهت بسیار کمی به آن چپی داشت که در اواسط دهۀ 1990، خود چاوز با رهبری سیاسی آن درگیر بحث و جدل بود….
از نظر استفاده از دستور زبان سیاسی، وقتی چاوز در سال 2004 درباره سوسیالیسم شروع به صحبت کرد، به وضوح از ضرورت تجدید نظر و فراتر رفتن از فرهنگ سیاسی چپ قدیم را مطرح ساخت. اگرچه در اصل، او با واژههایی دیگر و در یک شرایط تاریخی متفاوت،– که مجموعه بزرگی از تحولات سیاسی را در خود داشت – همانی را تکرار میکرد که در اواسط دهۀ 90 مطرح کرده بود.
چاوز خود را از چپ جدا نکرد. برعکس، چپ در مواجهه با چاوز و چاویسم، خود را بازتعریف کرد، آمادهتر، قدرتمندتر، ملیتر و مردمیتر شد، و کوشید تا فرهنگ سیاسی جدیدی را تثبیت کند – روشی دموکراتیکی متفاوت و رادیکالتر از مفهوم عمل سیاسی.
امروز میتوان با نگاهی به گذشته، از این که چاوز و چاویسم در تلاش برای باز تأسیس سیاستی انقلابی تا کجا پیش رفتند به یک ارزیابی رسید. اینجا و آنجا میتوان لحظات و شرایطی را به یاد آورد که پیشروی ما کندتر بود و مواقعی که عقبنشینی داشتیم، بهویژه زمانی که فرهنگ سیاسی گذشته همچنان بر ما مسلط بود – و من اینجا فقط درباره چپ سنتیتر صحبت نمیکنم، بلکه در مورد تاثیر فرهنگ اکسیون دموکراتیکا۱۰ (حزب سوسیال دموکرات که سالها در ونزوئلا حاکم بود) هم صحبت می کنم. ما میتوانیم و باید مسائل حل نشده را مشخص کنیم. اما در این رابطه مهمترین مسئله این است که تلاش برای ایجاد سرکردگی دموکراتیک و مردمی – به گونهای که چاوز آن را سوسیالیسمِ ونزوئلایی بولیواریِ قرنِ بیست و یکمی میخواند – به میزان زیادی توسط رهبری چپ انقلابی حمایت شد و این رهبری توانست تودهها را در حمایت از این تلاش بسیج نماید.
همۀ اینها به این معناست که وقتی کسی میخواهد از چپ امروز صحبت کند، باید در نهایت صداقت سیاسی و روشنفکری جانب احتیاط و حتی وسواس زیاد را رعایت نماید. من میفهمم که گرایشی برای جدا کردن چپ از چاویسم وجود دارد و این ادعا که یکی، نمایندۀ “مشروع” دیگری است. این گرایش در افراطیترین موارد، موجب ایجاد گرایشی [از سوی دولت] می گردد که “چپ” را به عنوان تهدید یا بهعنوان مظهر انحراف سیاسی بیانگارد.
البته این مسئله فراتر از یک نامگذاری صوری است. مسئله این نیست که هرکس خود را چگونه معرفی میکند. تاریخ، نمونههای زیادی “پهلوانِ چاویست” به ما عرضه کرده که عاقبت مضحکی داشتهاند (و این روند همچنان ادامه خواهد داشت). مسئلۀ حائز اهمیت آن فرهنگ سیاسی است که در پیش میگیریم؛ چه درکی از عمل سیاسی داریم؛ (برای مثال، زمانی که به قدرت نزدیک یا از آن دوریم، رفتارمان چگونه است)؛ اختلافات را چگونه حل و فصل میکنیم و چگونه با مردم رابطه برقرار میسازیم؟ و شاید این آخری مهمترین مورد باشد.
از قضا، در بسیاری از ناسزاهای دولت علیه “چپ” میتوان شیوهها و عادتهای چپ بیشتر سنتی را بازشناخت: خودپسندی؛ اقتدارگرایی؛ نگاه از بالا؛ فرقهگرایی؛ تحقیر مردم؛ و تصور از خود به عنوان پیشاهنگ آگاه “روشناییبخش” که همه چیز را میفهمد؛ قادر به دیدن چیزهایی است که اکثر مردم نمیتوانند ببینند؛ میداند چه چیز را باید در لحظه مناسب گفت و دقیقا درباره چه چیزهایی نباید بحث کرد. در مجموع، همان فرهنگ سیاسی که مانع ایجاد سرکردگی خلق توسط سنتیترین بخش چپ شد، در حال بازتولید است.
“گذشته را پشت سر بگذار و شعر حال را بسرا”، شما این را در سؤال تان به نقل از مارکس گفتید. به نظرم شاعر نیازمند حد معینی از فروتنی است. نباید فراموش کرد که در تمام این سال ها به میزان قابل توجهی اشعار مردمی علیه فرهنگ سیاسی قدیمی چپ ساخته شده و همچنان ادامه دارد. ضروری است بفهمیم، اگر بسیاری شعری را که ما امروز میخوانیم دوست ندارند، بیشتر از آن جهت نیست که آنها از زمان حال خستهاند، بلکه از آن روست که آنها با چاوز آموختند که نمیتوان در زمان حال با تکرار اشتباهات گذشته به پیش رفت.
1. Reinaldo Iturriza 2. Cira Pascual Marquina
3. El Chavismo salvaje (Wild Chavismo) 4. La política de los comunes
5. Chávez, lector de Nietzsche 6. Gilles Deleuze
7. Radiografía sentimental del chavismo 8. pueblo
9. Mision Verdad 10. Acción Democrática