به رثای مرگ استاد باختری گرامی
نه توانایی قلم دارم بر مرثیه نویسی استاد باختری بزرگ و نه صبری برای گذر با سکوت. ناگزیر پیامی نوشتم و برای یادکرد از کارکردهای استاد خرد و اندیشهی مان، نام برخی آثار شان را هم در متن وام گرفته ام. روح تان شاد استاد بزرگ مهر مان.
شنیدم، که افتاد بر زمین کاجِ بلند دگر. هم افتاد بر زمین و هم شکستش کمر. چه نظامیست در این دنیای بی دَرُ با دردِ سر؟ هر که نیک شد وُ هر که بِه شد، میبردش گاهتر. هر که بد بود، بماندش چند پهگاه دگر. چه بدها که باید بروند با مرگ، ولی دیدیم که نه رفتند و نه روند. چه پاک ها که باید بپایند بی مرگ، ولی دیدیم که نه میپایند وُ میروند. چه طلسمیست در این حیرتکدهی ما؟هر باری، کدخدای هنری بمیرد و هر گاهی یک شِمری به زمین نشیند. کجاست اینجا؟ دنیاست یا که سرای محشر؟ گفته بودند، مرگ را واسطهیی در کار نیست. هر که خواهد ببرد بیخبر. مگر دیدیم که واسطه هم در مرگ بیاثر نیست. هر چه دزد و خلافکارست روی زمین برماست حاکم. هر چه استادان خردند وُ با وقار، اسیر بیداد مرگ اند، نه دارند راه فرار. گویی که مرگ هم طرف داریست بر ظالم، وُ نیاید سراغ او. مرگِ سَرور فانوس های پارسی، سُرورِ روح ما را شکست و رفت. خودش گفت: و آفتاب نمی میرد، مگر او آفتابی بود که هم مُرد و گرمایش را میراند و رفت. نوشت، دیباچهیی در فرجامش و سخنی گفت از این آییینهی بشکسته تاریخ. در استوای فصل شکستن هایش، تا پنج ضلعی شهر آزادی پرسه زنان رفت و از دروازه های بستهی تقویم به سراغ مویه های اسفندیار گمشده رفت. سرود ها سفت اندر ترازوی سخن. سپرد به زمان، گزارشی زِ عقل سرخ. درنگ ها کَرد به درنگ های پیرنگَها، پنداشت آموزش را باید آموختاند، رفت سراغ بازگشت به الفبا. تا به خود آمد، گردید اسطورهی بزرگی از شهادت هایش. مگر به آسمان فرستاد روح خود را با نردبانی، سوی آسمان. در این میان، ما ماندیم باز هم یتیم استاد رویین تنی چو باختری زمان. پیغام من را به مالک نفس ها برسانید، بگذار بمیرند، هر چه زاغ و زغن داری در این چمن، چرا پایایند؟ هر کی بَری هر چی بَری زین چمن، شیرین سخنان اند و اندیشمند. حالا که خوابانده بُردی استادِ ایستادِ ما را هفت بهشت و همه جنات نعیم را فرش راه او کن و عزیزش نگهدار. گر چه تو از ما عزیزترش داشتی که گرفتیاش از ما. مگر تو خدایی و توانا، ما و اهالی فرهنگ بندهایم و ناتوان بر نشستن در بساط چنان غم. دلآسایی خواهیم از تو برای خود و بر همسر و بر پسر و دختر و بر برادر و بر خواهر باختری صاحبِ باختر. چون همهیما فرزند اوستیم و ایشان بودند پدر معنوی ما.
محمدعثمان نجیب