Antonio Guerrero Rodriguez
برای گابریل ادواردو
مه ۲۰۰۲
فلورانس، کلرادو
عزیزترین پسرم، گابریل ادواردو
نمیدانم مادرت کی این نامه را به تو خواهد داد ـ او مناسبترین وقت را تشخیص خواهد داد. دلیلی دارد که چرا سالهای زیادی نتوانستهام ترا ببینم. امیدوارم مرا ببخشی از اینکه زودتر به تو نگفتهام، اما تو آنقدر کوچولو بودی که نمیشد این چیزها را به تو گفت. از ۱۹۹۸، من در ایالات متحده آمریکا زندانیام. به خاطر بیعدالتی که تو روزی کاملاً خواهی فهمید. پدرت هرگز مرتکب خلافی نشده است، هرگز به کسی یا چیزی آسیب نرسانده است. من همواره آدمی بودهام که درست عمل کرده است ـ عادل، انسان، و بیادعا. ولی مهمتر از همه، وفادار به اصول و ایمانام. من محاکمه و محکوم شدهام، با وجودی که هر آنچه انجام دادهام به خاطر مبارزه علیه تروریزم بوده است تا کوبا و مردماش را از آسیب دور نگه دارم، و همچنین سایر کشورها و سایر ملتها را. برای تو نیز آرزو میکنم بزرگ شوی و آدم خوبی باشی، مفید برای جامعه، وفادار به حقیقت و ارزشها. بنابراین، باید خوب درس بخوانی، چون دانش به تو کمک خواهد کرد دنیای پیرامونات را بشناسی و آن را بسازی. خیلی مهم است که آدم باسخاوتی باشی، چرا که فردگرایی و خودپرستی پشیزی نمیارزند. همانطور که «چه» به بچههایاش گفت: «کسی که از خود میگذرد رشد میکند.» بالاتر از همه، همیشه این قدرت را پیدا کن که هر بیعدالتی که در هر نقطه جهان علیه هر کسی اعمال میشود عمیقاً احساس کنی. «شریف باش، عادل و شجاع، و مورد احترام همه خواهی بود. کشورت و مردمت را دوست داشته باش. درست همانطور که یک روز، من نیز دوست دارم تو عاشق کوبا و مردم مهماننواز و قهرماناش باشی. امیدوارم به زودی برادرت تونی را بشناسی. او با تمام وجودش عاشق توست، همانطور که برادر کوچکت آلکس دوستت دارد. خواهی دید. به زودی همهمان یکدیگر را خواهیم دید، مطمئن باش. و همواره عاشق هم خواهیم بود. بزرگترین بوسهها و آغوشها از طرف پدرت
برای تونی
اول نوامبر ۱۹۹۲
فلورانس، کلرادو
چرا تروریزم وجود دارد؟ عمدتاً به این خاطر که مردم یکدیگر را دوست ندارند، چون به دیگران احترام نمیگذارند. تنها عشق میتواند نقطه پایانی بر نفرت و تروریزم بگذارد که موجب اینهمه رنج و درد بر روی کره زمین شده است.
پسرم، برایت در مورد این موضوع «موعظه» کردم ـ که به خود من هم مربوط میشود ـ به خاطر این که در این سالها که از هم دور زندگی کردهایم من تمام زندگیام را وقف مبارزه برای جلوگیری از اعمال تروریستی کردم که برای مردم ما و مردم سایر کشورها مرگ و رنج به همراه داشت.
برای تونی
۲۱ ژوئن ۱۹۹۹
میامی، بازداشتگاه فدرال
پسرم
از این اتفاقها گاهی پیش میآید، اما فقط آدمهایی که مرتکب خلاف شده باشند باید از عواقب آن هراس داشته باشند. آدمهایی مانند من، که بیگناه، آبرومند و خوباند، احساس رهایی و شادی میکنند، صرف نظر از این که در کجا بسر ببرند. حالم بهتر است و همین موجب میشود برای حرف زدن صریح با تو روحیه خوبی داشته باشم. همیشه باید همین طور باشد، به خاطر این که همان طور که در نامهها و شعرهایم گفتهام ما باید همیشه به هم اطمینان متقابل داشته باشیم و به یکدیگر حقیقت را بگوییم. اکنون نمیتوانم برایت هدیهای بفرستم، حتی به خاطر تولدت. اما مطمئنم میفهمی. برای نشان دادن عشق و افتخارمان نسبت به یکدیگر راههای دیگری، از طریق نامه و گفتگوهای تلفنی و داستان و شعر که در چند ماه گذشته برای هم نوشتهایم. من به تو اعتماد دارم، و همان طور که گفتهام، مطمئنم که گفتن این چیزها مانع شادی و هدفات در زندگی نمیشود. در حقیقت، آنچه اکنون از تو بیش از هر چیز میخواهم این است که احساس شادی و افتخار کنی، اکنون و همواره، و همچنان مشغول درو کردن موفقیتهایت باشی، با آرامش و شجاعت. هر یک از موفقیتهایت گویی موفقیت خود من است، و هر شادیات شادمانی من، پس اگر میخواهی مرا خوشحال کنی، خودت خوشحال باش. منظورم را میفهمی؟ گاهی سعی میکنم خود را در سن تو تصور کنم، چرا که ما خیلی به هم شبیه هستیم.
آنتونیو
Rene Gonzales Sehwerert
برای ایوت
۲۹ مه ۲۰۰۲
برای دختر کوچولوی قلبم
دختر دلبندم ایوت، مدتهاست که این نامه را به تو مدیونم زیرا چیزهای زیادی دارم که باید به تو بگویم. از آخرین باری که یکدیگر را دیدیم دو سال میگذرد و هرگز نتوانستهایم زیاد با هم حرف بزنیم، به جز چهار ماه اول زندگی تو، که به گمانم زیاد به من توجه نداشتی، غرق در دنیای تازهای بودی که برای آدم خاطرهای از آن نمیماند.
اکنون چهار ساله شدهای، و شنیدهام دوست داری مامانت برایت داستان بخواند، پس او این نامه را برایت میخواند تا وقتی خودت بتوانی آن را بخوانی، که امیدوارم چنین روزی به زودی برسد.
دوست دارم بدانی که در خانواده خیلی خوشبخت و خانهای آکنده از شادی به دنیا آمدی، و ورود تو، مثل تولد ایرمیتا دلیلی برای جشن گرفتن بود. من همان اولین باری که مادرت را دیدم عاشقاش شدم و خیلی زود تصمیم گرفتیم خانواده تشکیل دهیم و تا پایان عمر با هم زندگی کنیم.
اما، وظیفهام مرا به کشوری کشاند که در آن زاده شده بودم، بنابراین مجبور شدم مادر و خواهرت را که شش ساله بود ترک کنم. شش سال بعد آنها به من ملحق شدند و تو در همان جایی به دنیا آمدی که پدرت متولد شده بود: ایالات متحده آمریکا.
این کشور اکنون قدرتمند ترین کشور دنیا است. یک امپراطوری است. اما همیشه این طور نبوده است. زمانی بود که کشور خیلی کوچکتری بود و مردمی در آن زندگی میکردند که از ستم و ظلم فرار کرده بودند و آن را بنیان گذاشتند. اما، حکومتاش بهدست آدمهای جاهطلبی افتاد که ثروت زیادی داشتند و مرزهای خود و نفوذ خود را با جنگهای پی در پی گسترش دادند، موجب مرگ میلیونها مردم بیگناه شدند، و همه اینها آن حاکمان را ثروتمندتر کرد. هرگز فریب نخور: حکومت این کشوربسیار بد است، یکی از بدترین حکومتهای تاریخ.
ولی توجه کن که من از حکومت حرف میزنم نه از مردم ایالات متحده آمریکا که آدمهای شریفیاند، مانند همه مردم جهان. هرگز نباید از مردم هیچ کشوری متنفر بود، و برخی از آنان صفحات زیبایی را در مورد علوم، فرهنگ و تاریخ نوشتهاند. و حتی بعضی از آنها جان خود را در راه کوبا فدا کردهاند.
ما در این کشور نیاکانی داریم ـ آمریکاییهای خوبی که متعلق به نیروی کاراند ـ و ما نباید از این که در این کشور زاده شدهایم متأسف باشیم و باید به بهترین سنتها و سمبلهای آنان احترام بگذاریم. وقتی کتاب خوزه مارتی را میخوانی، متوجه میشوی که او چه خوب قادر بود نه فقط ایرادها، بلکه فضیلتهای این ملت بزرگ را توصیف کند.
به این دلیل بود که مادر و پدر تو رویای با هم بودن تا آخر عمر را قربانی کردند، و این فدا کردن، زندگی تو و خواهرت را نیز تحت تأثیر قرار داد. من مجبور شدم به این کشور بیایم تا از نقشههای شریرانه کوباییهای بد جلوگیری کنم، و بعد مادرت هم آمد، و به همین دلیل تو در اینجا به دنیا آمدی، تقریبا چهار ماه قبل از زندانی شدن من.
ما با شادی در انتظار تولد تو بودیم، و برای ما مثل یک جشن بزرگ بود وقتی فهمیدیم مادرت باردار شده است. روز قبل از به دنیا آمدنت مادر و مادر بزرگت تته مرا به فرودگاه رساندند که برای یک هفته سفر کنم. آنوقت مادرت گفت: «قول میدهم به دنیا نیاید تا وقتی که تو برگردی.» وقتی به تگزاس رسیدم از هتل زنگ زدم، و باخبر شدم که به محض این که فرودگاه را ترک کردم، اولین درد زایماناش شروع شد.
وقتی از تگزاس برگشتم، پس از یک هفته که برای من به اندازه ابدیت طول کشید، ترا دیدم با موهای تیره و چشمهای آبی که به سبز میزد و مثل دو ستاره میدرخشید.
همه ما را خیلی خوشحال کردی ـ مامانت ، خواهرت و مرا. وقتی ایرمیتا ترا در آغوشش میگرفت، تو به طرز عجیبی به او میچسبیدی، خیلی محکم، و جوری به او نگاه میکردی انگار میخواستی به او بگویی که هرگز ترا زمین نگذارد. من روی تخت دراز میکشیدم و ترا روی شکمم میگذاشتم و زانوهایم را بلند میکردم تا تو به آنها تکیه کنی و بهت شیر میدادم. در این حالت تو خیلی راحت بودی و من نیز.
زمانی که دستگیر شدم، در ۱۲ سپتامبر ۱۹۹۸، چهار و نیم ماهت شده بود. شب قبل از آن، مامانت سر کار رفته بود و من از تو مراقبت میکردم. وقتی شیر خوردنت تمام شد روی سینه من به خواب رفتی و تصمیم گرفتم تو را به همان حال بگذارم و تلویزیون تماشا کنم. وقتی مامانت رسید، به نظرش رسید که تو چقدر زیبا به خواب رفتهای ـ ولو شده روی من و راضی به نظر میرسیدی ـ نتوانست از ما عکس نگیرد. این آخرین باری بود که با هم بودیم.
بعد آنها مرا دستگیر کردند و من حتی نتوانستم ترا ببوسم و خداحافظی کنم. وقتی مرا با دستبند از خانه میبردند، فقط توانستم به مامانت نگاهی بکنم و لبخند بزنم، با اعتماد به نفس و خوشبین.
حکومت این کشور تمام نفرت و شرارتی را که به کوبا داشت به روی ما خالی کرد. آنها ما را در بدترین شرایط زندانی کردند و خانوادههایمان را نیز مجازات کردند. خوب، ماههای زیادی سپری شدند تا توانستم دوباره شما را ببینم و فقط میتوانستم شما را در پیادهروی خیابان روبروی زندان ببینم، جایی که مامانت شما را میآورد و من از طبقه ۱۲ که سلولام در آنجا بود شما را تماشا میکردم. تمام آنچه میدیدم سری با موهای سیاه بود، که تاتی کنان میآمدی ، زمین میخوردی و بلند میشدی.
وقتی دوباره موفق شدیم همدیگر را ملاقات کنیم یک ساله شده بودی، هشت ماه گذشته بود. ما تحت نظر بودیم و وقتی تو متوجه شدی که با دستبند به صندلی بسته شدهام حتماً فکر کردی من سگام چون شروع کردی به گفتن «بو ـ وو بو ـ وو.» بعد مامانت سعی کرد که تو آنچه را واقعاً اتفاق میافتاد بفهمی. به تو گفت: « نه ایوت» حالت چهره خشمگیناش طعنهآمیز بود، «پدرت در اینجا سگ نیست.» با وجود این شرایط، ما در مدت ملاقات روحیه خوبمان را حفظ کردیم.
نه ماه گذشت تا دولت، پس از تقاضاهای فراوان از طرف وکیلهای ما و روبهرو شدن با یک رسوایی احتمالی اجازه داد با ما هم مانند سایر زندانیان رفتار شود و اجازه داد بچههامان به ملاقات ما بیایند.
چند ماهی تو توانستی چند باری مرا ببینی. بعد، نفرت نمایندگان این حکومت خود را به بیرحمانهترین شکلی نشان داد. آنها نامهای نوشتند که نشان میداد من به جرمم اعتراف کردهام و در پایان نامه تذکر داده بودند که مادرت در دستان آنهاست و آشکارا تهدید کرده بودند که اگر من تسلیم باجخواهی آنها نشوم مادرت را از کشور اخراج خواهند کرد.
چون من تسلیم نشدم، مادرت را دستگیر کردند و تو در ساراسوتا با مادربزرگات تته ماندی، ایرمیتا در کوبا ماند و پدر و مادرت در دو زندان متفاوت در این کشور. مادرت سه ماه در زندان ماند و بعد به کوبا بازگردانده شد، و مادربزرگت ایرما مجبور شد از کوبا بیاید تا ترا پیش مادرت ببرد. در آخرین ملاقات با او آمده بودی و من هنوز ترا به یاد دارم، حیرتزده در کنار دری ایستاده بودی که مرا به تنهاییام میبرد، تعجب کرده بودی که پدرت را با آنهمه مردی که یک جور لباس پوشیده بودند به کجا میبرند. از زمانی که برای آخرین بار ترا دیدم دو سال میگذرد.
دو سال برای بچهای به سن تو خیلی زیاد است و میتوانم بگویم که مشکل بتوانم ترا بشناسم. آنها به من میگویند که تو خیلی سرزنده پرتحرک، پرحرف، سمج، دوست داشتنی، پرجنب و جوش و خونگرم هستی.
ویژگیهای خوب امروز تو، فضیلتهای فردایت خواهند بود. تو در عادلانهترین جامعهای که دنیا تا کنون شاهد بوده است بزرگ خواهی شد. چند سالی تنها چیزی که جامعه از تو میخواهد درس خواندن است، و تو مطابق تلاشات به جایی خواهی رسید.
تو در کشوری بزرگ میشوی که نباید از گذشتهاش شرم داشته باشی، چرا که مبارزهاش برای آزادی تحت رهبری بهترین سنتها و سخاوتمندانهترین و شریفترین احساسات نژاد بشر بوده است.
در این مرحله از زندگیات نمیتوانم همراه تو باشم، اما میدانم که تو درمیان خانواده و مردمی بزرگ میشوی که نبود مرا جبران میکنند. اکنون، از سوی مردم عشق و عاطفه سرشاری دریافت میکنی، اما تو متوجه آن نمیشوی زیرا تمام این عشق دلیلی بر میزان حساسیت و توجه آنهاست و نه به خاطر شایستگی استثنایی که ممکن است پدرت داشته باشد. کوباییهای بسیاری جانشان را قهرمانانه از دست دادهاند، بی آن که حتی این فرصت را داشته باشند که چنین نامهای به بچههاشان بنویسند و وقتی مردمی مانند ملت ما به تو به چشم قهرمان نگاه میکنند باید خیلی متواضع باشی.
و اگرچه من نمیتوانم بهطور فیزیکی آنجا باشم، همواره از طریق خانوادهمان و ملتمان ترا حمایت کردهام. و تا آنجا که به من مربوط میشود، روزی نمیگذرد بی آن که به تو فکر کرده باشم یا تصور کنم که تو حالا کجایی یا به چه فکر میکنی یا آیا شاد هستی. بنابراین افکار من نیز همواره با تو خواهد بود.
شادی و عشق بهترین پادزهر نفرتاند. من هر دو را برای تو نگه میدارم. یک عالمه شادی و عشق. وقتی دوباره در کنار یکدیگر باشیم، همه آنها را به سر و روی تو میپاشم. و تو بار دیگر ستاره کوچک ما خواهی شد، چشمه شادی ما، کسی که شب قبل از دستگیری من آن طور با آرامش خوابیده بود، درست کنار قلبم.
هزاران بوسه و تمام عشقم
بابایت
Fernando Gonzalez Liort
برای رزا
بدون تاریخ
آکسفورد، ویسکانسین
رزا، کار تو از آن نوع قهرمانی ناشناخته است، از نوع درک خاموش، حمایت بدون قید و شرط با انگیزهای که قابل ستایش است، و همین سبب میشود از این که ترا در کنار خود دارم افتخار کنم. این فضیلتها، در کنار سایر حسنهای تو مرا به تو نزدیکتر کرده است و عاشقتر، آنگونه که هرگز عاشق کسی نبودهام. اکنون با عشق کامل، با آگاهی از آینده، و آرزویی پایان نیافتنی برای سپری کردن بقیه عمر در کنار تو.
راهی را که پیمودم خود انتخاب کردم و خطرهای آن را میدانستم و با آگاهی آن را انتخاب کردم. این واقعیت را به تو تحمیل کردم بی آن که از آن باخبر باشی یا این که به تو در مورد کارم و آنچه خود را وقف آن کردهام توضیحی داده باشم. موقعیت کنونی از رشد خود تو سرچشمه میگیرد، روحیه قوی و فداکاری که هرگز تردید نداشتم برای آن آماده خواهی شد. تو چنین چیزی را نشان دادهای و حتی روز به روز با مقاومت و حمایتات بیشتر آن را نشان میدهی، چیزی که به من شجاعت میبخشد. قدر آنها را به خوبی میدانم.
شنیدن صدایت در تلفن مثل این است که از نوازشهایت که آنقدر دلم برایشان تنگ شده بهرهمند میشوم و میدانم که در آینده روزهای خوشی خواهیم داشت.
بر لبانت بوسه میزنم، در گوشت نجوا میکنم: خیلی دوستت دارم.
Ramon Labanino Salazar
ژانویه ۲۰۰۱
میامی FDC (بازداشتگاه فدرال)
همسر عزیزم
میخواهم به تو بگویم که در دشوارترین لحظهها، در اعماق تنهایی، وقتی از شنیدن هر گونه صدای ساده انسانی محرومایم ( و حتی میترسیم که به طور کل ارتباطگیری را از یاد ببریم، آرزو میکنیم فقط یک کلام بشنویم، به هر زبانی و از هر کسی)، من همیشه، همیشه ترا در کنار خود احساس کردهام. تو، لبخندت، و داستان استثنایی عاشقانهمان. در آن روزهای هولناک تو همواره در کنار من بودهای. مادرم نیز با من بوده است. همه شما در آن اوقات حضور داشتید ـ دخترانم، همه کسانی که دوستشان دارم، دوستانم، و قبل از همه میهن عزیزمان، میهنی که همه ما زندگیمان را به آن مدیونایم.
همه چیز در ۱۲ سپتامبر ۱۹۹۸ آغاز شد، حدود ۵:۳۰، زمانی که دستگیر شدیم و به ستاد اف بی آی برده شدیم تا مصاحبه «قانعکننده» انجام دهیم. در آنجا از ما خواستند که با آنها همکاری و به کشورمان خیانت کنیم و در عوض وعدههایی به ما دادند. بدیهی است که چیزی نداشتم به آنها بگویم، و پس از آن که مطمئن شدند تلاششان به جایی نمیرسد، ما را سوار اتومبیلی کردند و به مرکز بازداشتگاه فدرال در جنوب میامی بردند، واز آن به بعد در آنجا به سر میبریم.
دلم میخواهد از چهار زن زندگیام برایم عکس بفرستی: خودت و دخترانمان، همه مرتب، با موهای چتری شانه کرده. این طوری به گنجینههایم بهتر نگاه میکنم.
رامون
Gerardo hernandaz Norodelo
برای آندریانا
۱۴ فوریه ۱۹۹۹
میامی FDC (بازداشتگاه فدرال)
۸E 12(اشاره به طبقه ۱۲ بخش شرقی سلول ۸ جایی که جراردو ۱۷ ماه در انفرادی بسر برد)
چیزهایی هست که وقتی داریشان
زندگی دشوار میشود:
نوستالژی، خشم، شوریدگی،
تنهایی، درد، سرافکندگی،
تلخی، تنفر، دلتنگی.
و چیزهایی هست که وقتی از آنها محرومی
زندگی دشوار میشود:
ملایمت، نوازش، آغوش،
باران، قطرههای شبنم، مهربانی،
مرغزارها، دریا، زیبایی.
اما امروز، دلتنگ دو چیزم که فقداناش زندگی را تقریباً غیرقابل تحمل میکند:
خورشید،
و لبخند تو.
برای آندریانا
بدون تاریخ
میامی، بازداشتگاه فدرال
به یاد داری زمانی را که تکان تکانات میدادم تا خوابت ببرد، در صندلی روی پای من مینشستی؟ دختر کوچولوی من، چقدر سخت بود رها کردنات و چقدر شیرین بود تماشایت در میان بازوانم. با تمام جزئیات یادم هست، مثل وقتی که در جیبم یک شکلات یا کولوچه نگه میداشتم تا وقتی به خانه رسیدم به دختر کوچولوی لوسم بدهم. هیچ وقت به این حقیقت فکر کردهای که من بزرگت کردم؟ هنوز دوستم داری؟
برای آندریانا
۲۷ آوریل ۲۰۰۱
میامی، بازداشتگاه فدرال
میدانم که در تمام مدتی که ما از زندگی شخصی خود گذشتهایم، آدمهای بسیاری از زندگیشان حسابی بهره بردهاند، کسانی که «زندگی میکنند» زیرا معتقدند «این تنها چیزی است که میتوانند با خود ببرند». اما من علاقهای به آنچه با خود خواهم برد ندارم، برعکس به چیزی که پس از خود باقی خواهم گذاشت علاقهمندم. آن افراد به قول شاعر خوزه انجل بسا، «زندگیشان را سپری میکنند بدون آنکه متوجه زندگی شوند». اما ما هم اینک ارثیه از خود گذشتگی و فداکاری را برای بچهها و نوههامان داریم، یک نمونه و داستانی که به یاد میماند، اگرچه ممکن است خودخواهانه به نظر بیاید.
وقتی تازه عاشق هم شده بودیم، هرگز از بچه داشتن حرفی نمیزدیم. بچه داشتن منوط به تمام شدن درس من بود. اما وقتی فارغالتحصیل شدم، و تازه ازدواج کرده بودیم، بچه داشتن فکری بود که برای هر دومان دلپذیر بود، و اکنون این فکر تقویت شده است. چه کسی میتوانست تصور کند که تا این حد از یکدیگر دور بمانیم؟ هنوز از جوانیمان خیلی مانده. اما من سی و سه ساله شدهام. اما هنوز این آرزو در دلمان پر میکشد که مثل یک زوج بچهمان را خودمان بزرگ کنیم. با هم. اگر امکانپذیر نباشد، خوب، همدیگر را که برای همیشه خواهیم داشت.