فلسفه سیاسی عدالت
دکتر روحاله اسلامی
سیاستگذاران در باب علل حکمرانی گاهی به نظم، فضیلت، امنیت، آزادی یا عدالت تمسک میجویند. عدالت یکی از غایتهای حکمرانی است. عدالت تعاریف مختلفی دارد که به نظر میرسد رویکردهای رادیکال عرصه سیاسی را با طیفهای متعدد از برچسبهای مفهومی و سیاستهای اجرایی مخدوش کردهاند. عدالت را میتوان در دستگاههای فلسفی گذاشت و معنی و کاربرد آن را سنجید.
عدالت به مثابه نظم طبیعی: در رویکرد اول عدالت به معنای هر چیز در جای خود است. جهان دارای نظم طبیعی و قانون جوهری است. طبقات و کاستها از پیش بر اساس تاریخ و سنت شکل گرفتهاند. هر کس باید جای خود باشد. به تعبیر باستان نظام خویشکاری وجود دارد و به تعبیر نخبهگرایان جدید برابری انسانها و بهرهمندی همه از مواهب یکسان بیمعنی و اجرانشدنی است. عدالت به مثابه نظم طبیعی، به این معنا است که عدهای صاحب حق و قدرت هستند و دارای فهم و اکثریت عوام و تحت حاکمیتشان قرار دارند. اغلب الگوهای عدالت در باستان و قرون وسطی بر اساس نابرابری طبقاتی و توجیه جوهری افراد و طبقات خاص بنا شده بود.
عدالت به مثابه برابری: در دوران جدید با پیدایش صنعت و انقلابهای تکنولوژی انسانها از رعیت به شهروند تبدیل شدند. اعلامیه حقوق بشر و پیدایش تفکرات انتقادی، انسانها را بهعنوان موجوداتی برابر مطرح کرد. همه انسانها شبیه به هم هستند و حق داشتن کار، مسکن، آموزش، بهداشت و همه امکانات را دارند. هیچکس بر دیگری برتری ندارد و عدالت به معنای برابری همه انسانها است.
در چنین روایتی دولت مسوول تضمین حقوق برابر انسانها در دسترسی به شغل، بهداشت و آموزش است و هرگونه تفسیر جوهری و افلاطونی با رویکرد انقلابی کنار زده خواهد شد.
عدالت به مثابه آزادی: بعد از آنکه دولت رفاهی و حکمرانیهای سوسیالیستی دچار شکست شدند، قرائتی از عدالت به میدان آمد که باور داشت، قدرت مطلق دادن به دولت و هر نهاد سیاسی باعث گسترش فساد، افزایش بوروکراسی و در نهایت کسری بودجه و ایجاد رانت خواهد شد. دولتهای بزرگ که بر منطق عدالت شکل گرفتهاند تنها نخبگان را فراری میدهند و عامل یکدستی جامعه و شکستهای متعدد توسعهای خواهند شد. عدالت توهم و سرابی است که روشنفکران و اندیشمندان بیکار برای یغما و غارت نخبگان اختراع کردهاند. عدالت سرابی بیش نیست و هرجا عدالت آمد، آزادی رخت میبندد.
عدالت به مثابه انصاف و تنظیمگری: رویکرد آخر با نقد الگوهای سنتی و مدرن از عدالت بر این باور است که نمیتوان به گذشته برگشت. احیای نظم سنتی و عدالت افلاطونی به مثابه جوهرگرایی و اعتقاد به گوهر و نژاد و طبقات ممتاز در قرن بیستویکم بیمعنا است. بشر توانمندتر شده است و اشرافیت ذاتانگارانه امکان عملیاتی شدن ندارد. از سوی دیگر قرائت چپگرایانه و انتقادی از عدالت نیز در تجربه شکست خورده است. عدالت به مثابه برابری باعث نابودی نخبگان و حاکم شدن فساد و از بین رفتن منابع خواهد شد. عدالت به مثابه انصاف بر این باور است که باید راه میانهای جست و حرکت تدریجی به سمت انسان به مثابه انسان برداشت. انسان در ذات خویش بدون نگاه ابزاری ارزش دارد و با ایجاد نهادهای تنظیمگر میتوان عدالتی را ایجاد کرد که هیچکدام از صورتهای برابری، جوهرگرایانه و آزادی نباشد، بلکه بر آن قاعده انصاف حاکم باشد.