سه سروده از زانا کوردستانی
(۱)
در ناگهانِ باغچه،
آفتابگردانی شُکفت وُ،
دیدم:
–[نورِ خدا] بود!
(۲)
چشمانم ابریست؛
همراهم–
چتری خواهم داشت
–به احتمالِ باران!
(۳)
-[باد]،
زمزمهی خداست که –
میوزد؛
به گوش زمین!
(۴)
از همهی عروسکهایم پرسیدم،
نه! هیچ کدام
[دوست داشتن]
–نمیدانستند!
(۵)
عروسکام
قبضه روح کردهست
-تنهایی ام را!
(۶)
موهایم را که کوتاه کردند؛
قلب من به کنار،
با بُغضِ «گُلسرم»
-چه کنم؟!
(۷)
حیاطی کوچک وُ
طنابی بسته
باد به پرواز درآورد رختها را
…
خوشبختی!
وقتی انسانی نیست!!!
#رها_فلاحی
[شاعر خردسال بروجردی – مجموعهی اشعار کوتاه او در کتاب چشمهای تو چاپ اول ۱۴۰۰ انتشارات گنجور، منتشر شده است.]
09057106042
(۱)
برایم،
اگرچه ﺗﻮﻓﯿﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ؛
[بودن در این شهر سیمانی،[
ﺍﻣﺎ،
ﺍﺯ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ پنجرهها،
ﺑﯿﺰﺍﺭﻡ!.
(۲)
افسردگی مزمن گرفتهاند
پنجرههای اتاقکم…
آه!
سالهاست، تنها دلخوشیشان
طلوع آفتاب است.
(۳)
دستهی تبر،
یا کاغذ کتاب؟
انتخاب با درخت نیست!
(۴)
ذهنم،
ریشه دوانده؛
َتنهام،
خورشید را میبوسد
وَ آزادی،
بر شاخههایم آشیانه کردهست.
…
آه، من درختی سبزم!
(۵)
تو،
کنج اتاقت
تنهایی را به آغوش کشیدهای
و من گوشهای از دنیا؛
خاطراتت را!
…
تواردی دردناکست؛ عشق!
(۶)
احساساتم گل دادهاند!
از رقص پروانهها
در درونم میفهمم.
(۷)
اُسطورهی تمام شهر شدهست،
— (از زن و مرد!)
“شمعی” که در جنگ “تاریکی”
–آب شد!.
(۸)
کافرتر از آنم که،،،
“انسان”ت بدانم…
تو خدایگانِ منی
آیییی
–تندیسِ جاندار!
…
به اعجازِ
دستهای معجزهگرت
–مومنم!
(۹)
کاش
کسی به پرسد:
چرا لبخندهای تو؛
اینقدر بیرنگ است!؟
و من همه چیز را
بیاندازم گردن تنهایی!
(۱۰)
بارانِ
نوازش دست هایت را
بر گیسوانم ببار
تا بهار بیاید
و موهایم بویِ بابونه بگیرد!
(۱۱)
نگاهم که میکنی،
آیه آیه شعر نازل میشود.
گمانم، روح الامین منی!
(۱۲)
روانشناساند بازوان تو!
وقتی به آغوشم میگیری
آه!
چه زیبا رام میشود
اسبِ سرکشِ خیالم!
(۱۳)
و عشق،
زنی تنهاست در خانه،
که نیمه اش تویی،
تو که هرگز نیستی وُ،
همیشه بامنی!
(۱۴)
وَ چالهای خواهم کند،
تا،
دفترِ شعرهایم را،
زنده به گور کنم…
(۱۵)
آنجا کنارِ تو،
– نمیدانم!
اما اینجا، کنار من
دق کرده اند،
– تمام گنجشکها!
چند روزی است
بعدِ تو
دانه از دست کسی نچیدهاند.
(۱۶)
شعرهایم را،
مُثله کردم وُ،
به آتش انداختم…
…
تو اما؛
ابراهیم بودی که،
از شعله و دود-
به پا خواستی!
(۱۷)
پشت پنجره ایستاده ام.
نارون پیر،
ذهنم را خواندهست…
حالا؛
با گنجشکهای روی شاخه،
نامم را-
بارها وُ
بارها؛
به لهجهی آنها جیکجیک میکند.
(۱۸)
دلم پُر است!
کاکتوس گلدانم!!!
نه نوازش میشوم،
نه پناهم میشود آغوشی…
(۱۹)
وَ ماهی؛
به قلاب پناه برد
از-
هجومِ تنهائی!
(۲۰)
ذهنم آبستنِ فکریست؛ بدیع!
به ماماییاش آمده،
[قلم]!!!
شاید یلانی دگربار،
چُنان “رستم” و “سهراب”
از “تهمینه”ی شعرم
–زاده شوند.
(۲۱)
تنهاییام،
پنجرهایست همیشه باز،
که هرگز،
–بسته نمیشود!
(۲۲)
آیا به انقراض یوزهای ایرانی،
–اندیشیدهای؟!.
***
به انقراضِ هولناکِ انسانیت
چطور؟!
(۲۳)
پاریس باشی،
-یا تورقوزآباد!
یا اصلن،
همین وُورییرد* خودمان!
…
عاشق که باشی،
بیخوابی،
آدرست را مییابد!!!
*بروجرد در گویش محلی.
#لیلا_طیبی (رها)
09190811391
(۱)
کلاغ که پر گرفت،
گونههای مترسک
از تنهایی خیس شد!
(۲)
آویختهام به رختآویز،
دلتنگیهایم را!
وقتی که “تو” هستی
به در میآورم
این پیرهن گشاد را…
(۳)
دهانم،
مسلح با رگباری بوسهست…
تا نبوسمت
اسحله را زمین نخواهم گذاشت!
(۴)
تو که نیستی
مغزم زنی نازا!
شعرهای ناقص
در بطناش دارد.
(۵)
شاعری یک لاقبایم وُ،
شعرهایم،
کفاف دوست داشتنت را،
نمیدهد!
(۶)
هر روز
به مادرم میاندیشم،،،
هنوز هم نمیداند
اندک جهازش را
کجای جهان بچیند؟!
(۷)
سیگارش خیس،
–بر لب
چترش زیر بغل
یکریز میبارد
باران، نه!
شعر از گلوی بغض گرفتهاش…
(۸)
به گمانم اندوه،
پرندهایست تنها،
در غم جفتاش،
[غمگین[
که حدِ فاصلِ دو کوچ،
بالهایش را سست میکند.
(۹)
عقربههای ساعتم–
زیر خروارها جرم و زنگ،
خواب رفتهاند..
***
در خانهای که چشمهای تو طلوع نمیکند
گذر زمان معنایی ندارد؟!
(۱۰)
پروانه نیستم
اما سالهاست
دورِ تو میچرخم؛
وجودت
شمعی است روشن.
(۱۱)
و عشق بُغضِ است
فرزند دوری و دلتنگی
که هر نیمه شب
گلو گرفته و جان مرا…
(۱۲)
چه توفیری دارد
برای زندانی
رنگ لباسش سفید باشد
یا سرخ
همین کافیاست؛ که بدانی:
روزگارش سیاهاست.
(۱۳)
در دهانم،
واژههای تلنبار شده بسیاراند!
اما تنها تویی،
كه با هر شعر-
از دهانم بیرون میآیی.
(۱۴)
چشم در چشمِ
پنجرههای شهر شدهام؛
اما تو
پشت هیچ پنجرهای نیستی!
(۱۵)
کاش،
مترسکی بودم
پای جالیز خیالت
تا غروبگاهان نوک بزنتد
کلاغهای سمج،
تنهاییام را!
(۱۶)
کلبهای دارم
خیس از خاطراتت!
سالهاست
که از سقفش
یادِ تو میچکد!
(۱۷)
پیراهن یوسف وُ
انتظار یعقوب،
غافل که زلیخا
ز تن، پیراهن دریدهست.
(۱۸)
گیرم که آفتاب بر آید وُ،
از لقاح با افقِ باکره
سایه روشن سحر،
صبحی بزاید زیبا!
…
مرا چه سود که؛
بی تو؛
همهی روزهایم تاریک است!
(۱۹)
اینجا،،،
لبریزِ شبست!
خورشیدی بیاور…
(۲۰)
گریه
سوغات دلتنگی شبانهست…
نیمه شبها
خطخطی میکند،
سلولهای تنام را
(۲۱)
دیرگاهان دریائی بودم،
–آبی و بیکران–
مادر که مُرد، برکه شدم!
با سفرِ پدر؛
–خشکیدم!
(۲۲)
من
همان شاخهی خشکام
شکسته ز تن درخت،،،
دِگرم نیست
در اندیشه
جوانه زدنی…
(۲۳)
تقویم
ماه هاست
نیامدنات را
به رخام میکشد.
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
09189733470