داستان «دوستها»
نویسنده «لوسیا برلین» مترجم «آرزو کشاورزی»
لورِتا روزی که جان سام را نجات داد، با آنا و سام آشنا شد. آنا هشتاد ساله و سام هشتادونه ساله بود.
لورتا گهگاهی وقتی برای شنا به استخر میرفت، آنا را میدید. یک روز در حالیکه دو زن در حال متقاعدکردن پیرمرد برای شنا کردن بودند، کنارشان ایستاد. پیرمرد بالاخره داخل آب شد، وقتی تشنج کرد خیلی مبتدی شنا میکرد و لبخند مسخرهای روی صورتش بود. دو زن دیگر در قسمت کمعمق بودند و متوجه نشدند. لورِتا با کفش و لباسهایش داخل آب پرید، او را به سمت پلهها کشید و از استخر بیرون آورد. نیازی به احیا نداشت، اما بیقرار و ترسیده بود. داروهایش همراهش بودند. به او کمک کردند تا خشک شود و لباس بپوشد. همه آنها مدتی دور هم نشستند تا اینکه مطمئن شدند حالش خوب است و می تواند به سمت خانهشان، برود.
آنا و سام مدام از لورِتا بخاطر نجات جانش تشکر و اصرار کردند که روز بعد برای ناهار به خانهشان برود.
لورِتا چند روزی مرخصی گرفتهبود تا به کارهایش برسد و میتوانست پیش آنها برود. برای ناهار با آنها باید مسافت طولانیای میرفت و همه کارهایش را همانطور که برنامهریزی کردهبود در یک روز تمام نکرد. اغلب در موقعیتهایی مانند این، احساس درماندگی میکرد. موقعیتهایی که به خودت میگویی، خدایا، این کمترین کاری است که میتوانم انجام بدهم، آنها خیلیخوب هستند. اگر این کار را انجام ندهید احساسِ گناه میکنید و اگر این کار را انجام دهید احساس میکنید که برای دررفتن از زیر کاری سراغش رفتهاید.
از لحظهای که داخل آپارتمان آنها شد دیگر حال بدی نداشت. خانهشان آفتابگیر و دلباز بود، درست مثل یک خانههای قدیمی، جایی که آنها بیشتر عمرشان را در آن زندگی کردهبودند.
آنا یک باستان شناس و سام یک مهندس بود. آنها در اهرام و جاهای مختلف با هم کار کردهبودند. آپارتمانشان پر از ظرفهای سفالی و عکس بود، یک کتابخانه فوق العاده هم داشتند.
طبقه پایین، در حیاط خلوت یک باغ بزرگ پر از سبزی، درختهای میوه و انواع توت بود. لورِتا شگفت زدهشدهبود از اینکه آن دو با اینکه پیر بودند ولی همه کارها را خودشان انجام میدادند. هر دو از عصا استفاده میکردند و به سختی راه میرفتند.
ناهار ساندویچ و سوپ و سالاد بود. آنا و سام با هم ناهار را آماده کردند، میز را چیدند و با هم سرو کردند. آنها پنجاه سال همه کارها را با هم انجام دادهبودند. مانند دوقلوها. وقتی یکی از آنها جملهای را شروع میکرد دیگری تمامش میکرد و حرفهای یکدیگر را تایید میکردند.
ناهار به خوبی گذشت، بعد از آن برخی از تجربههای کار بر روی اهرام در مکزیک، و در مورد حفاریهای دیگری که روی آنها کار کرده بودند را برایش تعریف کردند.
لورِتا تحت تأثیر این دو زوج پیر، عشق مشترک آنها به موسیقی و باغبانی، و لذت بردن از یکدیگر، قرار گرفت. از اینکه چقدر درگیر مسائل سیاسی و اجتماعی بودند، تعجب کرد. آنها هر روز سه یا چهار مقاله و شبها برای یکدیگر رمان یا کتابهای تاریخی میخوانند.
در حالیکه دستهای سام میلرزید، میز را تمیز کرد، لورِتا به آنا گفت: « داشتن چنین همراه صمیمیای چقدر حسادت برانگیز است. »
آنا گفت: «بله اما به زودی یکی از ما خواهدرفت… »
لورِتا فکر کرد که آیا هدف آنا از دوستی با او این بود که دنبال یک جایگزین برای وقتی است که یکی از آنها میمیرد؟
ولی برای این فکرها خیلی زود بود. کمی فکر کرد، اما نه. آنها خیلی صافوساده هستند. هر دوی آنها در تمام زندگیشان خودکفا و برای همدیگر کافی بودهاند، اما حالا سام خیالپردازیهایی میکرد که بیشترشان غیرقابلفهم بودند. داستانهایی را بارها و بارها تکرار میکرد، اگرچه آنا همیشه با او صبور بود، لورِتا احساس میکرد آنا خوشحال است که با شخص دیگری صحبت میکند.
بنا به دلایلی، او بیشتر و بیشتر درگیر زندگی سام و آنا شد. آنها دیگر رانندگی نکردند. اغلب آنا در محل کار با لورِتا تماس میگرفت و از او میخواست وقتی که کارش تمام میشود خزه زغالسنگ[1]، بخرد یا سام را نزد چشمپزشک ببرد.
گاهی وقتها هر دوی آنها با رفتن به فروشگاه احساس بدی پیدا میکردند، بنابراین لورِتا برای آنها چیزهایی را که میخواستند، میخرید. هر دویشان را دوست داشت، آنها را تحسین میکرد.
از آنجایی که آنها خیلی دوست داشتند، هفتهای یکبار و یا هر دو هفته یکبار، با آنها شام میخورد.
چند بار از آنها خواست برای شام به خانه اش بروند، اما آنجا پلههای زیادی داشت و آن دو به قدری خسته رسیدند که او دیگر منصرف شد.
پس ماهی یا مرغ یا یک ظرف پاستا را به خانه آنها میبرد. آنها هم سالاد درستمیکردند و از توتهای باغ برای سرو دسر استفادهمیکردند. بعد از شام، دور میز جمع میشدند چای نعناعی یا چای ترش میخوردند و و سام داستان تعریف میکرد.
داستانهایی درباره زمانی که آنا درست در یک حفاری در اعماق جنگل به فلج اطفال مبتلا شد، اینکه چگونه او را به بیمارستان رساندند، و مردم چقدر مهربان بودند و داستان های زیادی در مورد خانهای که در یکی از شهرهای مکزیک ساختهاند، داستان شکستن پای همسر شهردار، زمانی که از پنجره بیرونرفت تا مراجعکننده را نبیند.
داستانهای سام همیشه اینگونه شروع میشد؛ «این من را به یاد آن زمان میاندازد… »
دیگز لورِتا حتی جزئیات زندگی آنها را میدانست. خواستگاری سام در کوه تام[2]، رابطه عاشقانهشان در نیویورک.
آنها دو فرزند داشتند؛ هر دو در شهرهای دور زندگی میکردند.
داستانهایی در مورد مزرعهای نزدیک کالیفرنیا، زمانی که بچههایشان کوچک بودند، وجود داشت.
همین که یک داستان تمام میشد، لورِتا میگفت: «دوست ندارم که تَرکتون کنم، اما باید فردا خیلیزود سرکار برم. »
و بعد از آنجا میرفت.
معمولاً سام میگوید: «فقط اجازه بده بهت بگم چه اتفاقی واسه گرامافون کوکی افتاد.»
چند ساعت بعد، او خیلی خسته به خانهاش میرفت و با خودش میگفت که نمیتواند به این کار ادامهدهد. یا اینکه ادامه خواهد داد بهشرطی که یک زمان مشخص، تعیین کند.
اینطور نبود که آنها خسته کننده باشند. برعکس، آن زوج زندگی غنی و کاملی داشتهاند، پرمشغله و فهمیده بودند. بهشدت به دنیا و به گذشته خودشان علاقه داشتند. آنقدر آنجا خوشمیگذشت و آنها حرفهای یکدیگر را کامل و درباره اتفاقها و جزئیاتشان بحث میکردند، که لورِتا دلش نمیآمد حرفهایشان را قطع کند و برود.
رفتن به آنجا احساس خوبی برایش داشت، چراکه آن دو نفر از دیدن او بسیار خوشحال میشدند. اما گاهی وقتی که خیلی خستهبود یا کار دیگری برای انجام دادن داشت، تصمیم میگرفت که آنجا نرود.
در نهایت به آنها گفت: « نمیتونم تا دیروقت بمونم چون صبح بیدارشدن برام سخت میشه. »
آنا گفت: « یکشنبهها برای ناهار بیا. »
وقتی هوا خوب بود، روی میزی در ایوانشان که دور آن پر از گل و گیاه بود، غذا میخوردند. صدها پرنده درست در کنار آنها به سمت ظرفهای غذا میآمدند. با سردتر شدن هوا، داخل خانه کنار اجاق چدنی غذا میخوردند. سام آن را با کنده هایی که خودش خرد کردهبود، روشن میکرد.
خاگینه یا املت مخصوص سام میخوردند، و گاهی لورِتا شیرینی و ماهیدودی میآورد.
ساعتها کنار هم بودند، روز به شنیدن داستانهایی که سام تعریف و آنا تصحیح و نظراتی را اضافه میکرد، میگذشت.
گاهی زیر آفتاب در ایوان یا در گرمای آتش، بیدار ماندن سخت بود.
خانه آنها در مکزیک از بلوک سیمانی ساخته اما تیرها و پیشخوانها و کمدها از چوب ساخته شدهبود. ابتدا اتاق بزرگ، آشپزخانه و اتاق نشیمن ساخته شدهبود. آنها حتی قبل از شروع ساخت خانه، درخت کاشته بودند. درختهای موز، آلو و پیچک. سال بعد آنها یک اتاق خواب، چند سال بعد یک اتاق خواب دیگر و یک کارگاه برای آنا ساختند. تختها و میزها از چوب سدر ساخته شدهبودند. پس از کار در مزرعه در شهردیگری، به خانه کوچکشان برمیگشتند. خانه همیشه خنک بود و بوی سدر می داد، مثل صندوقچه بزرگ سدر.
چند وقت بعد، آنا ذاتالریه گرفت و مجبور شد به بیمارستان برود. با اینکه مریضبود به تنها چیزی که فکر میکرد این بود که سام چگونه بدون او سَرمیکند.
لورِتا به او قول داد که قبل از رفتن به محل کارش، به سام سر میزند تا ببیند داروها و صبحانهاش را خورده است، و بعد از کار برایش شام میپزد، او را به بیمارستان میآورد تا او را ببیند
بخش وحشتناک این بود که سام صحبت نمیکرد. کنار تخت مینشست و لورتا برای پوشیدن لباس، کمکش میکرد. بهطور ناخودآگاه قرصهایش را میخورد و آب آناناس را مینوشید و بعد از خوردن صبحانه، چانهاش را با احتیاط پاک میکرد.
غروب وقتی لورِتا از راه میرسید، در ایوان منتظرش میایستاد. میخواست اول به دیدن آنا برود و بعد شام بخورد.
وقتی به بیمارستان رسیدند، آنا رنگپریده دراز کشیدهبود و موهای بافته و سفید بلندش، مثل موهای دختر بچهها آویزان بود. چند دستگاه به او وصل بود. حرف نمیزد، اما لبخندی زد و دست سام را گرفت در حالیکه سام به او گفت که چطور همهجا را شسته، به گوجهفرنگیها آب و به لوبیاها کود داده، ظرفها را شسته و شربت آبلیمو درست کردهاست.
با نفسنفسزدن با او صحبت میکرد و هر ساعت از روزش را به او میگفت. موقع رفتن، لورِتا مجبور شد او را محکم بگیرد چون هنگام راهرفتن تلوتلو خورد و نزدیک بود زمین بخورد.
داخل ماشین که به خانه میرفتند گریه کرد، خیلی نگران بود. اما آنا به خانه آمد و حالش خوب بود، ولی کارهای زیادی باید در باغ انجام میشد.
یکشنبه بعد، بعد از ناهار، لورِتا علفهای هرز باغ را کَند و شاخههای درخت شاهتوت را هرسکرد. لورِتا نگران بود، اگر آنا واقعاً مریض شود چه؟ این رابطه چه میشود؟
وابستگی زن و شوهر به یکدیگر، آسیب پذیری آنها، او را غمگین و متاثر میکرد. این فکرها در حین کار از سرش عبور میکردند، اما خاک سیاهِ سرد و آفتابی که به پشتش میتابید، خوب بودند.
سام، در طول هرس کردن علفهای هرزِ ردیف کناری، داستانهایش را هم تعریف میکرد.
یکشنبه بعد که لورِتا به خانه آنها رفت، دیر کردهبود. زود بیدار شدهبود ولی کارهای زیادی داشت که باید انجام میداد. واقعاً میخواست در خانه بماند، اما دلش نمیآمد تا با آنها تماس بگیرد و قرار امروز را لغوکند.
درِ ورودی مثل همیشه باز نبود، بنابراین به باغ رفت تا از پلههای پشتی بالا برود. به داخل باغ رفت و به اطراف نگاه کند، آنجا پر از گوجه فرنگی، کدو و لوبیاسبز بود. بیلها یه گوشه بودند.
آنا و سام بیرون در ایوان طبقه بالا بودند. لورِتا قرار بود به آنها سربزند، با یکدیگر حرف میزدند و میگفتند: «قبلاً هیچوقت دیر نکرده، شاید نیاد.»
«حتما میاد … یکشنبهها براش خیلی مهمن. »
«بیچاره. خیلی تنهاس و به ما نیاز داره ما واقعاً تنها خانوادهشیم. »
«مطمئناً از داستانهام لذت میبره. ولی امروز حتی یه دونه هم به فکرم نمیرسه تا براش تعریف کنم. »
«حتما یادت میاد…. »
لورِتا صدازد و گفت : «سلام! کسی خونه نیست؟ »
- به توده متراکم قهوهای تا سیاه رنگ خزهها و گیاهان (و گاهی جانوران) که بطور ناقص تجزیه شدهاند گفته میشود. این ماده به دلیل غنی بودن از مواد غذایی بویژه ریز مغذیها، منبع بسیار خوبی برای تغذیه گیاهان میباشد و کاربرد زیادی در کشاورزی، اصلاح خاک، سیستمهای کشت هیدروپونیک و… دارد.
- دهکده ای در شهر ایستهمپتون, ماساچوست.