ادامه: دیپلماسی فصیلت انسان…
اسلام چی بهتری از سایر ادیان دارد؟
یعنی ایمان و باور بخدا و رسالت رسول هر دین و روز قیامت یا معیاد در همه ادیان آسمانی می باشد. و همچنان نهي و فرمان چون دروغ نگفتن٬ صادق بودن٬ با وجدان بودن٬ حق مردم را نخوردن و غیره…
آن جوهره که اسلام را با سایر ادیان متمایز می سازد فلسفه دین یعنی وصل حقیقت است. آن وصل که خود قرآن منشاء رابطه بنده و خدا را٬ میتوان قدرت به گفتار و دیپلماسی به جوهره وجودی انسان می گفت. یعنی که گفت: الست بربکم… گفتیم قالوا بلی… حالا همه دین را شمشیر خواندن و بینیش که هراس و دهشت تولید کند نه اسلامست٬ نه سایر ادیان و نه حکمت و فلسفه… منظور از اسلام یعنی به حقیقت نزدیک و پُردست آورد٬ که مسلمان شدن میلیون ها انسان امروزه به اسلام هم از زیر مجموعه استدلال و دیپلماسی بوده٬ البته در فهم قرآنی سبب نزول٬ مکی مدنی٬ تفسیر قرآن بل قرآن و حدیث٬ بعد رای و یا نظر مفسر و ناسخ منسوخ چند آیه مشخص٬ به گونه منظم درک نشود و در این جریان تفاسیر از بینیش های خودی یا گروهی بستر افراطیت بوده٬ و دین از هسته حکمتش که همانا وصل حقیقت است در حواشی متمرکز نقض حقوق بنیادین بشر می شود و رادیکال چون مرض کرونا سرحد هم نمی شناسد.
پدیداری حقیقت چگونه است؟
البته وحدت الوجود از ریشه قلب٬ که پدیداری عشق یا حب که حب و عشق هم در همه ادیان وجه مشترک داشته و هیچ اختلافی در این خوراک دل یا قلب نیست.
یعنی مانند معده ما که برای بقای حیات٬ آب و غذا بنوشد و بخورد٬ دل را هم غذا لازم و آن: تفکر و حب که محصول تفکر: مجموعه ایده ها یا استنتاج در علوم انسانی و اختراع یا گستره اختراع برای خدمت بشر و همنوع ما و محصول حب را در تضاد تُهی شدن از حب بیان می کنیم: یعنی استرس و افسردگی٬ زیرا پدیداری غم و اندوه که هیچ سوژه هم ندارد به معنی تُهی شدن قلب از حب است. و اوج حب در قلب را قرآن لاخوف علیهم و لاهم یحزنون گفته یعنی: هیچ غم٬ اندوه و ترسی در اقلیم وجودی دوست الله نمی باشد.
یادداشت: قبل از اینکه وارد مبحث وحدت الوجود شویم٬ باید بگویم: که علم تصوف یا همانا خوراک دل یا حب یا مغز محض٬ فرض نیست. امروزه بعضی از سیر و سلوک تجارت ساخته اند٬ هرکی بقدر استعداد و به اختیار آزاد می نوشد اما فرضیت نماز که حضورست بسته به مغز یا خوراک دل دارد٬ زیرا انتقال و دریافت اذکار نور و فیوض در سلک نقشبندیه متعالی همه در خموشی و اندر خموشی است. حالا خود می دانید و تحلیل تان…
وحدت الوجود!
فاعل اندر نفس الاماره بالسوء، در سیر فردی کشف غایات نسیتی محض، بر پدیده های بالسوء کنند. و از درِ نفس الوامه ندامت تکمیلی زنند، در فنای شیخ کامل متوصل الراضیه اندر المطمئنة، کز پرتو مشرب و جمالش شنای بی پایان، در بحر بیکران سیر جانان فی النفس الكامل، از آنچه احد به احمد دمید، و از وحدت شان (رَسُولٌ مِّنْ أَنفُسِكُمْ…) موحد پدید، که بر ممکنات است مبدایش و متحرک آنچه در تحرک از فیضش، نه علت به چرا نه چرای بصد راه، معلول و علت متمرکز در این بهار بی پاییز، از خامی تا پختگی نیست مگر در وحدت الوجودی، نقطه است یک، از دو اختیار، از خود رفته به یار، که آزادی صدف و دانه ها که در تو جاریست، آن اختیار یار، و موحد را پختگی اندر پختگی در دریای وحدت الوجودی، از خموشی به خموش، که از سینه پُر جوش نوش، حکمتش در قلم که در نوش می عشق گشته همدوش، حیرانم به رندی، در گمین به مستی، چون ساقی صبر شکن است روبرو، پرتو به جسمی خاکی، آن صدف هم شده باقی، طلوع جانستانی و من غروب سوخته خود، او دید و دیدنش پرده درید، سوختن را سوختن، در عزم به بزم بی پایان, یافتن حضور طلسم راهش، در کثرت یادش، همرا با پرتو انوارش، متمرکز از کثرت( ممکنات) به وحدت، و موحد وصل احد٬ وی صمدی بی عدد واحدست که جوهرش احد مطلق, و بایدیست مقدم نه زمانی بر ممکنات٬ و بنده را کمال انسانیت اش که دانا شود نخست, از ضعف ناتوانی و بی چاره گی خویش، و از مبانی الروح من امری به قدرتی عقلی و روحی روبروست از هر جهت قادر نامتناهی، که منبع می شود انسان، بر خلاقیت در عالم خلق، یعنی نیست هیچ استخراج و مخترع مگر خدا، چون روح منور و عقل منکشف در ید بلاکیف اش و از وجود اقدس که تو هستی انسان و افضل خلایق، توحید افعالی قابل مشاهده باشد. بر ایمان عین الیقین و اینکه باده لایزالی را نوش کنی از جان, و از حق الیقین و ترا مقام لاخوف آید پدید و نترسی هیچ چون بینی که برگ بی اراده او نیاید به زمین، گذر تو به عقبا، شدت حیات تو باشد و از حیات برزخی تناول کنی نور اندر نور… اصل وجودی تو و مخزن اسرار را گر فنای او شوی، که از صفای مصطفوی اش نوشی، که عدم این دوری در واقعیت، که واقعیت عکس یا مجازی است از حقیقت٬ ترا بند کند، و گاهی عینیت یابد در وجودت چون افسردگی و قابل استنتاج است این آغاز جهنمی، و در تضاد آن که هزار انرژی و فیض وصل حقیقت٬ در یک سنت او نهفته کرده احد، و احمد را این مقام است، که هیچ عقلانیت نتواند اورا شرح دهد، جز توانی خدا، که از مجرای قلب یا روح یا جان تو در فنایش ترا رساند، و محو شوی در آن فنا تا وجود احد که خیلی برق آسا است٬ که بیشک فناالله٬ در مقدم فنا فی الرسول، زیرا سجده تعظیمی حتی برخودش روا نداشت، چون یک تلقین در حضور پُر کرمش، مقام فناالله نصیبش و جایگاه که هیچ ولی، صالح و یا صادق و یا عالم… به آن رسیده نتواند (صحابه)، که سیر موحد در فنای احمدی تا وصل احد در بستر تقوا و حاصل روزافزون آن تا عمر ابدی است.
فنا اندر ناظم الامور!
جان بجانان، فکر جان گناه اینجا
عقل محض پیدا، جام زحواس جدا
پرتو حق انفاس، فصل عشق حاشا
هردم می سوزد، در من غیر یکتا
زوجودش وجود، وجد جوهری پیدا
پله پله تا لقاء، بر سوز جانم شیدا
در مکتب سوختن، زعشق نشود رها
جانان چون مشیت، پروانه کرد مارا
فقیری مییابد، واقعیت زحقیقت جدا
که مرزبندی پدیده ها٬ در نظم قلب هویدا
ثناء محمود، در هر ذره وجود!
زسودای زلفش، که شب سیاه را
چو والضحی طلوع، به خاور بنا
کز سبحانی و منصور انالحق
بوده مرشد، بصافی جان مصفا
به گردش گردون، کز دید او دید
زقطب روضه ست٬ بدل هویدا
بمستی دیدار، می و ساقی غمخوار
کز تابان شوقش، بجنون لیلی ما
ببال مرغ دل، کز نورست و پرواز
به کرسی متصل، زهمتش جانا
کاندر صلوات، حق بین چو شده
بدیده دل، هرکی دید خود آنجا
مرا یاریش، هردم شد حاصل
که پرتوش گوید و من تحریرها
به غم جدای٬ فقیری چو لاخوف
کز اوست به او، امانت داری بالا
محمدآصف فقیری