آذرخشی که در پنجاهمین سالمرگ مادرم؛ درخشید!
محمدعالم افتخار
«امر قدسی» عینی و اینجهانی است؟
مادرم؛ من را؛ در نور چراغ تیلی به دنیا آورد
و روی دستان مادر کلان دیده گشودم.
در کلبه تاقچه تاقچه که درِ بوریا داشت؛
و روزن های شاخچه گرفته؛
کنار صندوق تیموری ی بزرگ
که یادگار پدرِ پدرِ پدرم بود؛
و قصه های بخارا داشت.
مُخ و دندان هایم ناپیدا بودند؛
لاکن شیرمادر؛ که «چیپ های مایع»(1) داشتند؛
مرا با هفت سوی جهان
و هفت هزار ساله گان
که خود از هفتاد هزار ساله گان می آمدند
پیوند می داد؛
پیوندی پاکیزه و نادیدنی که روی آن
زندگانی می روئید
و معنا و طراوت در می یافت
و نیز درد و مرارت…
در روزگاری که «مثبت و منفی» یکسویه بودند.
2 + 2 = 5 میشد؛
و 5 – 2 = 7 ؛ و چه بسا بیشتر!
و سخن از «حق» دشمنی می آورد….
و «دفاع از خود» محکمه و عذاب!
و برترین مشیت؛ برده گی بود…
و خوشترین اخلاق؛ تسلیم!
…………
رنگ بود و نیرنگ بود
و با اینهمه؛ کمترین چیز؛
تفنگ بود.
**************
مادرم؛ زن زیبا، هوشیار، جرار و از پدرم خیلی ها جوان بود. ولی ناگهان دچار بیماری ناشناخته و مزمنی چند ساله شد؛ در نبود امکانات و خدمات بهداشتی و دسترسی به آنها؛ درست پنجاه سال پیش؛ به پیری نارسیده در گذشت.
پدرش را ندیده و حتی در باره اش چیزی نشنیده بودم، اما مادرش زن توانا و با هیبت بود. به مسایل زنان و دشواری ها و بیماری ها و زایمان و اولاد داری شان؛ ورود حاذقانه داشت و از رسیدگی به نیاز هایشان تا جای ممکن سر باز نمیزد. تجارت میکرد و به کار های محله دوشادوش قریه دار ها و صاحب رسوخ ها سهم میگرفت.
باری در هفت هشت سالگی شاهد بودم که مرد تنومندی را که به حقابه اش دست درازی کرده بود؛ چنان در جوی آب انداخته زیر گرفت که دو سه مرد دیگر با عذر و زاری؛ نجاتش دادند.
مادرم را؛ که ازین مادر بزرگ؛ خیلی چیز ها به ارث برده یا آموخته بود؛ یکی دو شب پیش به خواب دیدم؛ چنان روشن و شفاف که گویی همه «چیپ» های وجودم روشن شده بودند.
درست وقتیکه 14-15 ساله بودم به من 24 روپیه و سه قران و یک شانزده(25) پولی داده بود تا برای مهمانانش سودا مثل گوشت و برنج و میوه بیاورم. و من با همه فرمایشاتش؛ بر علاوه با 7 عدد کبک تازه شکار شده برگشته، بیشتر از ده روپیه «کوری و کبوتی کرده» اش را برایش پس هم آورده بودم.
ـ گفت: گوشت پیدا نمی شد؛ ای کِوک هاره چند خریدی که پیسه هم زیاتی کد؟
پاسخ دادم: کبک هاره رفیقم بریم آورده که کوه؛ شکار رفته بودند.
گفت: نصیب و قسمت؟!
دعایی کرد و به تُندی مصروف پخت و پز شد.
چاشت به بسیار خوبی عزت مهمانان به عمل آمد و من هم؛ چنان کبک پلو با مزه خوردم که دیگر مانندش در زندگی ام تکرار نگردید.
مهمانان عبارت از مرد سالخورده و دختر جوانی آراسته و کمابیش همسن و سال من بود که از کدام دهکده دوردست آمده بودند. پدرم حضور نداشت و شاید تا دوسه روز آینده هم از “تاک بُری” باغستانی که اجاره کرده بود؛ خلاص نمیشد تا به خانه برگردد.
مرد که مادرم او را “ماما” خطاب میکرد؛ خودش را برادر خوانده پدرم معرفی می نمود.
او گفت: آمده است که گپ آولاد ها را خلاص کنیم. دختر…؛ جوان شده و منِ “تنها صورت”؛ دیگر توان مواظبت او را ندارم؛ قسمیکه با برادر؛ لفظ کرده ام وی عاروس شماست؛ نام خدا بچه ایت هم مرد شده است!
من این داستان را از اتاق دیگر و دزدکی گوش میدادم. مادرم از همان آغاز مرا مانع شده بود که نزد “سیاه سر” ها بروم. زنانی از اقارب نزدیک که به احترام مهمانان آمده بودند؛ مبارک اس و هی هی کردند؛ ولی مادرم؛ قاطعانه گفت:
هنوز برای این گپ ها بسیار وقت است.
پیر مرد؛ زیاد شله گی کرد و آخر گفت؛ سرِکارِ پدرم رفته با او یکطرفه میکند.
مادرم گفت: تا امروز گپ مه؛ دو تا نشده؛ حالی زحمت نکش؛ ای دخترجان هم قسمی نیس که ما ده ای خانه دشتی؛ شب نگاهش کده بتانیم. به خیر باز مه؛ خودِ او ره روان میکنم تا آخر گپه بریتان بگویه؛ خانه ایت آباد؛ خدا خیر بته؛ خدا به ای دخترک نازدانه هم بخت بلند عطا کنه.
دخترک کمی گریست ولی پیر مرد مانعش شد. آماده بازگشت شدند و… رفتند.
من که بی مقدمه با چنین واقعیتی روبرو شده بودم؛ منقلب گشتم و کمی از مادرم آزرده شدم. البته من دختر را جز درون لباس و در سترِ کامل ندیده بودم و تا آنزمان فکر و حسی برای زن و ازدواج نداشتم و نظر به اوضاع اقتصادی و تنگدستی شدید خانواده و بر علاوه تخریب شدن یگانه باغ پدرم زیر نقشه شهری و هم حال و هوای مکتب و تحصیلات؛ جرئت چنین افکار و احساسات نیز پیدا نمی شد. ولی شاید مورد چنین عروسِ با پای خودش آمده گی؛ خیلی تفاوت داشت.
نخستین تدبیر انظباطی مادرم که نتوانم دختر را ببینم هم کمک کرده بود تا بیش از حد دگرگون نشوم. و الا چنانکه سال ها پس که به واقعیت زیبایی و رعنایی دختر و در عین حال مقداری باسوادی و کتابخوانی او پی بردم؛ در آن موقع می توانست اوضاع مرا به کلی خراب کند. خوشبختانه دختر سالی پستر، همسر خوبی یافت و ازدواج با شکوهی کرد.
من پس از دیدن گرم و سرد بسیار؛ 11 یا 12 سال بعد موفق شدم در محیط و ماحولی بیخی متفاوت، همسر اختیار نمایم.
**************
البته این رؤیا یا اشراق من، پس از شنیدن برنامه های تحلیلی پیرامون آثار معروف البرکامو؛ «بیگانه» و «افسانه سیزیف» روی داد. پیشتر هردو اثر فوق را مرور کرده و چیز زیادی از آنها در نیافته بودم.
ولی با این دو برنامه “انجمن فلسفه اگورا” وارد ژرفا و پهنای نه تنها اندیشه “کامو” بلکه بسیار اندیشمندان دیگر شده و اصولا بینشم نسبت به جهان هستی و ذات و وجود انسان و موقعیت های گوناگون زمانی و مکانی آدم ها؛ وارد فاز های دیگری گردید.(2)
به حکم تجربه خودم به عزیزان خاطرنشان میکنم که همیشه استفاده از نقد و تحلیل آثار بزرگ را؛ پیش و پس از خواندن یا شنیدن و دیدن آنها؛ جداً مورد توجه قرار دهند تا هم بهتر بیاموزند و هم بیشتر لذت ببرند!
باری؛ پارادوکس هایی که من نو به نو در اندیشه های بزرگان فلسفه و ادبیات یافتم و چونی و چرایی آنها را متوجه شدم یکی دو تا نیست. فقط یک پارادوکس در اندیشه کامو را اینجا به میان می آورم و امیدوارم که بتوانم از عهده شرح و بیان آن بَدَر آیم.
درست همین پارادوکس بود که پیش از خواب در ژرفای آن تقلا میکردم و در خواب؛ مادرم را از نیم قرن آنسو؛ در رؤیایم دیدنی ساخت.
پارادوکس این است که البرکامو که فرانسوی اصل بوده در الجزایرِ تحت استعمار فرانسه؛ زندگی و کار کرده است و بسا آثارش ویژگی مدیترانه ای دارد؛ به “خدا” آنگونه که اساطیر یونانی و رومی و ادیان ابراهیمی؛ تعریف و حکم میکنند؛ باور ندارد ولی به “امر قدسی” معتقد جبّاری است!
یعنی که “امر قدسی” هست و «گاد و زیوس و ژوپیتر و اِل شده و یهوه و هبل و لات و منات و عزی و میترا و بگوان های کرور در کرور هندی…و ژاپونی و تایلندی ….» نه!
به نظر کامو و هم اندیشانش جهان فقط یکی است و همین «واقعیت عریان» و بس؛ که ما؛ در آن آمده ایم، یا در آن پرتاب شده ایم؛ همین واقعیت عریان؛ حایز «امر قدسی» است و بر خلاف خیلی هایی که از کامو غلط فهمیده اند؛ جهان یعنی یگانه واقعیت؛ پوچ نیست؛ این؛ روابط آدم ها با جهان است که غالباً پوچ است؛ لذا مبارزه با پوچی و مسئولیت پذیری و انتخاب درست در زمان و مکان است که به زندگی انسانی «معنا» و علو و غنا می دهد.
برای من هضم مفهوم “امر قدسی” و یافتن موازنه های اینکه بدون خدا و جهان دیگر؛ “امر قدسی” چه میتواند باشد؛ آسان نبود. البته این دشواری را پیشینه های ذهنی پیدا میکند که در “ماتحت الضمیر” و حتی شاید در DNA (دِی اِن اِی) ما ریشه داشته باشد؛ چرا که میگویند چیزی به نام «د گاد ژن THE GOD GENE» هم در DNA ما هست.
ولی من به مانند یک اندیشنده نمیتوانستم؛ به «امر قدسی» سنتی میخکوب بمانم و صدها دانشمند ژرف اندیش را به دیوانگی و چیز هایی ازین قماش محکوم نموده و بگویم خواه ناخواه «امر قدسی» همان است که گاد و بگوان در فراسویش داشته باشد. بدین سبب هی میکوشیدم دریابم که «امر قدسی» مورد نظر این بزرگان چیست؟
کمک گرداننده برنامه تحلیلی (محترم رامین جهانبگلو) این بود که اشاره به مواردی کرد که به دست آدمی و به انتخاب و اراده او نیست؛ چنانکه ما پدر و مادر و بسا چیز های دیگر خود را انتخاب نمی کنیم بلکه جهان و هستی برای ما انتخاب میکند و به شمول تمامی هندسه و اطلاعاتِ DNA ما برای مان مقدر شده است.
پیش از آنکه خوابم ببرد من هم به اینجا رسیده بودم که نقطه ثقل در «امر قدسی»؛ همانا قضا و قدر است. شاید هم اشاره به تقدیری بودن پدر و مادر؛ سبب در رؤیا دیدن مادرم گشت.
وقتی از رؤیا پریدم؛ به قول معروف؛ خواستم آنرا “تعبیر” نمایم. سرانجام این سخن مادر جوان مرگم یادم آمد و برجسته شد:
ــ خانه ایت آباد؛ خدا خیر بته؛ خدا به ای دخترک نازدانه هم بخت بلند عطا کنه.
از این جمله؛ کلمات معین را دور کردم چنین شد:
ـ خانه ایت آباد، خیر ببینی، به ای دخترک ناز دانه هم بخت بلند آرزو می کنم!
درین زمره؛ «بخت» همان تقدیر است. بر اساس مذهب؛ تقدیر یا از «ازل» نوشته و مقرر شده است و یا خدا و موجودات ماوراء الطبیعی بر اساس دعا و آرزو و عبادت و نیکی و فداکاری یا بر عکس؛ آنرا بهتر یا بدتر میکنند.
در مذهب و کلام الهیاتی اغلب «امر قئسی» به همین روند اطلاق میگردد؛ جای تعجب داشت که البرکامو همین واژه مذهبی و کلامی را نگهداشته و صرف آنرا از میتافیزیک جدا کرده است. یعنی «قدسیت» در آن محفوظ است و چه بسا افزایش هم یافته است.
آیا در غیر صورت گاد هم؛ بخت و اقبال و تقدیری هست؛ بوده میتواند یا چطور؟
یادم آمد که زمانی پیرامون ایدئولوژی مارکسیزم و مدعیان و مخالفان آن چُرت هایی زده بودم. ننیجه این بود که نَه برابر به تعداد احزاب مختلف و گاه دشمنِ هم (متخاصم) مارکسیستی؛ مارکسیزم وجود دارد بلکه به اندازه فرد فرد اعضا و هواداران این احزاب مارکسیزم وجود دارد.
آنگاه همچنان دریافته بودم که گپ به اینجا ختم نمیشود؛ به اندازه دشمنان و مخالفان مارکسیزم و مارکسیست ها هم؛ مارکسیزم هست. چرا؛ آنها که منتقد یا مخالف یا دشمن مارکسیزم اند؛ مانند مارکسیست ها در ذهن؛ مارکسیزمی دارند که آنرا نقد میکنند یا با آن خصومت می ورزند. یعنی هرکس واقعیت ذهنی درون جمجمه اش را یا می پرستد یا مورد بد و رد قرار میدهد.
پس عدد مارکسیزم مساویست با تمام افراد بشری که یا آنرا دوست میدارند یا دشمن. یعنی تا چیزی در ذهن آدمی حضور پیدا نکند؛ مورد دوستی و دشمنی ی او قرار گرفته نمی تواند.
حتی منتقدان مارکسیزم به تناسب آنکه در حد خصومت با آن بیشتر نزدیک باشند؛ بیشتر از طول و عرض و ژرفا و پهنای مارکسیزم در ذهن فراهم نموده اند؛ که کمتر مارکسیستِ مبلغ و معلم و شعار دهنده مارکسیزم میتواند با آنان برابری نماید. به عبارت دیگر؛ اگر به اعتبارِ در ذهن داشتن مارکسیزم؛ کس را مارکسیست بنامیم؛ به ویژه منتقدان زبردست مارکسیزم؛ بزرگترین مارکسیست ها استند!
حالا خواستم این داده های منطقی را به طول و عرض و ژرفا و پهنای مفهوم خدا و گاد و بگوان تعمیم دهم؛ پس خدایی که در ذهن اندیشمند و فیلسوفی چون کامو وجود دارد؛ خیلی خیلی بهتر و شکیل تر و بزرگتر…از خدایی است که در ذهن کشیش و خاخام و پندیت و ملا… وجود دارد و با آنچه مقلدان و میراث گیرندگان ملیونی خدا باوری در ذهن دارند؛ اصلا قیاس پذیر نیست. اینگونه به ریاضی خداباوران و خداناباوران؛ در عالم بشری؛ خدا وجود دارد.
پس کامو و همانند ها تا اینجا؛ خدا داران و خدا دانان قهاری استند ولی میگویند که خدایی که آنها در ذهن آورده اند؛ در بیرون از ذهن خود شان و در بیرون از ذهن دیگران وجود ندارد؛ اما «امر قدسی»؛ یا امر فرا بشری؛ امر متعالِ بیرون از حیطه انتخاب و اختیار و اراده آدمیان فرد فرد و تمام نوع؛ در عالمِ واقعیتِ عریانِ هستی و صد درصد بیرون از ذهن های ما؛ جاری و ساریست!
گویا می توان گفت که همین امر متعال که به راز آلودگی و عشق انگیزی و هراسناکی عالم هستی و کائینات عینی و عریان و گه گاه جباریت مطلق و نابوکننده گی گسترده پدیده ها و موجودات توسط آن هم گسترش می یابد؛ خود علت خدا باوری و گونه های مختلف و متضاد بی حد و حصر آن گردیده است.
شاید هم وجود ادیان و آیین های به اصطلاح غیر آسمانی؛ که از عین امر و عظمت و رازناکی و دلربایی و دهشتناکی هستی و نیز رنج و لذت و پوچی و پُری و بی معنایی و با معنایی … زندگی آدمی تعبیر ها و تصویر ها و بِکُن نَکُن های ویژه خود را تعلیم و تعمیم میدهند؛ راست نمای این دیدگاه باشد که امر متعال و فرا بشری و حتی فراحیاتی در عالم عریان؛ بر تصورات و پنداشت هایی که آنها را روانه بر ناکجا ها و نهانگاه ها میکنند مقدم است و بر آنها رابطه علیت دارد نه معلولیت!
اینگونه فلسفه و عرفان دیرنده «وحدت وجودی» خود ما با اینکه عین همین دیدگاه نیست به مثابه تأیید کننده و درست آزمای بزرگ آن عمل می کند.
چنین فلسفه با قانون بزرگ فیزیکی «تبدل ماده و بقای انرژی»از یکسو و با بسی از کشفیات پسین ساینتفیک و در زمره کیهان شناسی و دیرین شناسی و فیزیک کوانتوم همسویی دارد. اینکه انرژی اصل و جاودان و ماده تنها حالت های متعدد تراکم انرژی است؛ و متراکم ترین ماده هم دارای اهتزازات و جنب و جوش در ذات خود و دارای پروسه تغییر و فرسایش می باشد و تبعات این دانش ها و اکتشافات و تداوم آنها باید بتواند بشر را به خیلی از توانایی ها برساند که در دنیای باستان تنها می شد از خدایان درخواست کرد و انتظار داشت.
مانند اینکه امروزه؛ توانایی های بشری با بشر اولیه و مردم تمدن های نخستین قابل قیاس نیست (3) و حتی در مواردی فراتر از نیاز های زیستی و فراتر از قابلیت کنترول تمام نوعی ی آدمی می باشد و ضرورت است که بر آنها لگام زده شود.
با اینهم هنوز دانش ها و تکنولوژی های بشری در برابر ابهت و عظمت عالم هستی ی عریان؛ ناچیز است؛ اگر از مجموعه امر متعال که در قدیم تصور میشده است؛ مواردی مانند خسوف و کسوف و زلزله و آتشفشان و طوفان و رعد و برق و کم و کیف ستاره ها و سیاره ها و کهکشان ها و فاصله های میلیون ها سال نوری آنها و مبانی فردیت و جمعیت و تولد و مرگ و نوع و نژاد ….از پرده های راز بیرون کشیده شده است؛ بااینهم هنوز در برابر ندانسته ها و ناشناخته ها شاید به فیصدی هم نیاید.
و مهمتر از همه فراهم سازی آگاهی و دانایی نوعی؛ ازینهمه یافته ها و داده ها می باشد. با کمتر از 2 فیصد آگاه و دانا و “جای رسیده” در قیاس به تمام عالم بشری؛ اگر نتوان گفت با یگ گل بهار نمی شود؛ می توان گفت با چندین گلخانه نیز بهار نمی شود.
مسایل عینی و ذهنی آدمی قسمِ نوع؛ در برابر آنچه که امر قدسی یا امر متعال فرا بشری ولی مؤثر بر زندگی و مرگ و با معنایی و بی معنایی حیات انسان است؛ بسی زیاد میباشد ولی تا اینجا؛ تعیین کنننده ی دستاورد ها و پیروزی های بزرگ فردی یا اجتماعی بشری یا به عکس آن؛ این است که همگان بدانند «امر قدسی» که هزاران سال برای فهم و حتی تعریف خرد پذیر آن بشر سرگردانی و رنج و عذاب کشیده است؛ به راستی امر عینی بوده و از کنه ذات و خاصیت ها و کیفیت ها و نیرو ها و جریانات… همین عالم عریان (نه ناکجای پنهان و غایب) منبعث میباشد و بس!
سال ها دل طلب جام جم از ما میکرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رویکرد ها:
1 ـ حتما شنیده اید که میکروچیپ ها تراشه های سایبرنتیک استند که در بدن آدمی به مقاصد درمانی و توانبخشی وغیره جاگذاری یا کشت میشوند که آنر ایمپلنت میگویند.
متأسفانه از ابزار های تکنولوژیک خورد و بزرگ؛ کارکشی های مثبت و منفی هردو میسر است. لذا از میکروچیپ ها در جاسوسی و کنترول افراد بشری هم استفاده میشود. درین حالت میکروچیپ ها به همان مقاصد پروگرام شده استند و در اغفال یا اجبار در بدن کسان گذاشته یا توسط زرقیات فرستاده و جاسازی میشوند. این میکروچیپ ها توسط ماهواره یا ایستگاه دیگر به اَبَرکامپیوتر های ویژه اتصال داشته و اطلاعات میان شان تبادله میشود و به طریق امواج الکترومقناطیسی؛ بر عملکرد های مغز قربانی ها تأثیرات هدفمند اعمال میدارند. عملیات اخراج یک میکروچیپ نسبتاً درشت از زیر پوست:
اینکه روز تا روز واکسیناسیون عمومی برای بیماری های همه گیر؛ با نگرانی ها توأم شده است؛ این است که امکان دارد؛ میکروچیپ های بسیار ریز از طریق واکسین داخل بدن افراد گذاشته شود. به ویژه که تازه گی ها علاوه بر میکروچیپ های خورد تر از دانه برنج که تا حدودی قابل دیدن و حس کردن است؛ میکروچیپ های کوانتومی اختراع شده است که قابل دیدن و حس کردن نیست؛ و به اصطلاح مایع میباشد. اینجا «چیپ های مایع» استعاره است و بس.
2 ـ ویدیوی جلسه هشتم انجمن فلسفه اگورا در بارهِ آثار کامو:
البته از طریق همین لینک میتوانید در صورت خواست؛ تا جلسه سیزدهم را هم دانلود و مورد بهره گیری قرار دهید.
3 ـ این صحبت بسیار جالب و تحقیقی را در زمینه بشنوید: